گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 

سومین روز حضورم در اصفهان منتظر فرشته بودم. از صبح بین خواب و بیداری در نوسان بودم تا بالاخره یازده و نیم فرشته خانم رسید محل اقامت من.

از صبح فیلم دیده بودم، کتاب خونده بودم و وقت کشته بودم که برسه و بتونم بغلش کنم. 

بعد از حضور فرشته موقع قرارمون با سادات بود. که از شهرش اومده بود اصفهان تا ما دو تا رو ببینه. 

حس عجیبیه آدم‌هایی رو ببینی و بغل کنی که چند سال فقط از راه دور باهاشون ارتباط داشتی. 

با فرشته رفتیم خیابون انقلاب و از اونجا سر کج کردیم سمت نقش جهان، از کوچه پس کوچه‌ها اصفهان رفتیم و رفتیم تا خودمون رو تو نقش‌جهان دیدیم. 

بعد از گشت و گذار و صحبت، هدف مهم‌مون یافتن یه فست‌فودی بود تا بتونیم گشنگی رو‌ چاره کنیم:)

هرچند دقیقه هم سه‌تایی گوله می‌شدیم تو هم و آغوش گرم‌مون رو هدیه می‌دادیم به هم. بی‌شک آدمایی که می‌دیدن سه تا دختر وسط خیابون همدیگه رو بغل می‌کنن، فکر می‌کردن دیوونه‌ایم. 

با فرشته و سادات و مهسایی که بعدتر بهمون ملحق شد، ناهار خوردیم و حرف زدیم تا وقت وداع با مهسا فرا رسید. بعد ما سه‌تایی رفتیم سی و سه پل و کلی عکاسی کردیم و تخمه خوردیم و سادات هی با دستش لمس‌مون می‌کرد ببینه چاقعی هستیم یا نه:))

سادات که رفت ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم هتل تا شب بریم جلفا گردی. چون فرشته بی‌نهایت خسته بود و ۱۸ ساعت اتوبوس‌گردی کرده بود تا برسه بهمون.

ساعت هشت و نیم شب به زور فرشته رو از تخت کندم تا ببرمش جلفا و حوالی کلیسای وانک:)) 

واقعا حیف بود که این خیابون قشنگ و دلبر رو نمی‌دیدیم. خود کلیسا که تعطیل بود ولی خیابون جلفا مسبر مناسبی برای پیاده‌روی و گشت و گذار شبانه است مخصوصا برای عشاق:)

چراغ‌های خیابون، درخت‌کاری‌هاش، ساختمون‌های قشنگ و فروشگاه‌ها و کافه‌هایی که اغلب از خونه‌های قدیمی بودن، جزو قشنگی‌های جلفا به حساب میومدن.

ساعت یازده شب رسیدیم هتل و چیپس و ماست موسیر و خنده شب‌مون رو ساخت.

  • نسرین

هوالمحبوب 

صبح راننده‌ای که منو رسوند حوالی سی و سه پل، گفت، وقتی آب بسته است، اصفهوون صفایی نداره. اصفهان رو باید وقتی بیای که آب باز باشه. آب که هست شهر زنده می‌شه. راست می‌گفت. تو بستر زاینده رود چمن رشد کرده و دیدن این صحنه‌ها دردناکه. سی و سه پل و پل جویی و پل خواجو سه تا پلی هستن که در امتداد هم روی رودخونه زاینده رود ساخته شدن. اطراف زاینده رودم تفرجگاهه، شبیه پارک‌های خودمون پر از دار و درخت و خنکای دلچسب و اینا. تا حوالی یک اینجاها رو گشتم و عکاسی کردم و نرم‌نرمک راه افتادم سمت چهارباغ. 

توی تصوراتم چهارباغ هم یه مکان تاریخی بود ولی خب اشتباه می‌کردم. چهار باغ یه منطقه وسیع سنگفرش شده است که دو طرفش کافه و رستوران و فروشگاهه و وسطش درختکاری. اوایل مسیر بودم که شماره ناشناسی افتاد روی گوشیم. پشت خط یه صدای غریبه داشت می‌گفت که داره میاد سمت چهار باغ و مشتاقه که همو ببینیم. 

بی‌اغراق بگم این جذاب‌ترین چیزی بود که می‌تونست رخ بده. ازم پرسید که چی تنمه و قرار شد تلاش کنیم همو پیدا کنیم:)

از حوالی ساعت یک تا حوالی هفت، ما نشستیم، راه رفتیم، غذا خوردیم، خندیدیم، حرف زدیم و اونقدر این چند ساعت زود گذشت که نگو. 

این آدم اونقدر گرم و صمیمی بود که انگار هزار ساله می‌شناسیم همو. برای منی که دیر یخم آب می‌شه، این بهترین دیدار وبلاگی ممکن بود. 

یادم می‌مونه روزی که تنها بودم و دلخوش به وعده‌های دروغ، اومدن این رفیق دنیامو رنگی کرد.

زندگی واقعا چنین سفری رو بهم بدهکار بود.‌ امیدوارم این دوست جذابم رو‌ به زودی در تبریز ملاقات کنم و محبت‌هاشو‌ تلافی کنم. 

من همچنان در اصفهانم و خبری در راه است...



  • نسرین

هوالمحبوب 

تا حالا شده برای دیدن کسی هزار کیلومتر راه بروید در حالی که حتی مطمئن نیستید این دبدار میسر خواهد شد؟ من دیشب هزار کیلومتر راه آمدم تا برسم به اصفهان در حالی که نمی‌دانم آیا دیداری خواهد بود یا نه....

امروز از صبح زده‌ام بیرون به هوای اصفهان گردی. راننده اسنپ‌های اینجا عموما مردهای خوش مشربی هستند. خونگرمند و مهربان. اولی در ضلع غربی میدان نقش جهان پباده‌ام کرد تا من به دیدار شکوه تاریخ بروم. ایستاده بودم وسط میدان و دنبال جاذبه جادویی‌اش می‌گشتم. سه دور طوافش کردم ولی هنوز جذبش نشده‌ام. مسجد و کاخ را هم ندیدم. فقط بازار قیصریه را از این سر تا آن سر گز کردم. رفته بودم لابه‌لای پیچ و خم‌هایش گم شوم. موزه عصاری را هم سیاحت کردم. بعد راهم را کشیدم سمت حکیم. عجیب هوس نوشابه کرده بودم. منی که لب به نوشابه نمی‌زنم مگر سالی دو سه بار. برای ناهار ماست مو سیر و چیپس و نوشابه گرفتم. خیال داشتم با نان‌هایی که پخته‌ام بخورم. نوشابه همه خستگی‌هایم را شست و برد.

خسته و لهبده خودم را رساندم به هتل و بعد از دوش خوابیدم. عصر برای مدرسه مستندات آماده کردم و شب همین حوالی گشتی زدم. حالا شب است وقصد خواب دارم.

هزار کیلومتر زیاد است نه؟ آدم را می‌ترساند...

  • نسرین

هوالمحبوب 

هفتم خرداد بلیط اصفهان گرفته بودم که به خاطر بخشنامه اداره سفرم کنسل شد. و امروز من در اصفهانم. این شهر جادویی مدت‌ها بود که قلقلکم می‌داد که بیام و ببینمش. جرقهٔ اولیه‌اش نمی‌دونم کی زده شد ولی یادمه که تا همین اواخر لذت دیدار کسی این میل رو تو وجودم تشدید می‌کرد. اما حالا می‌دونم که حتی اگر بفهمه من اصفهانم مشتاق نیست منو ببینه و راستش دیگه اصفهان برام وابسته به حضور هیچ کس نیست. 

از امروز تا هر وقت که شرایط مساعد باشه، می‌خوام از اصفهان گردی لذت ببرم. دوستانی دارم که مشتاقم ببینمشون. دلم می‌خواد این چند روز حسابی توی اصفهان پیاده‌روی کنم و با تک‌تک سلول‌هام از زیبایی‌هاش لذت ببرم. هوا هم چندان گرم نیست و امیدوارم حسابی خوش بگذره. منتظر سفرنامهٔ لحظه به لحظه‌ام باشید. مقصد اولم بعد از صبحانه میدان نقش جهانه. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

می‌دونم که حتی داشتنت همهٔ جاهای خالی رو پر نمی‌کنه، می‌دونم که توام که باشی بازم ممکنه شب با گریه بخوابم، می‌دونم که داشتنت هیچ تضمینی برای خوشبختی نیست ولی من با تمام وجود دلم داشتنت رو می‌خواد. اگه بودی اینهمه در جهان آدم‌ها تنها نبودم. اینهمه حرف تو دلم تلمبار نمی‌شد. می‌تونستم لااقل با تو همهٔ خودمو به اشتراک بذارم. با تو ترس از دست دادن نبود. با تو تحقیری نبود، انتخاب شدنی نبود، رنج بعد از پس زده شدنی نبود. با تو می‌شد بدون گدایی محبت از آدم‌هایی که مال من نیستن زندگی کنم و شاد باشم. با تو نیازی نبود هر روز منتظر پشیمون شدن کسایی بمونم که خط زدن رو من و رابطه و رفتن.

خسته‌ام لعنتی خیلی خسته‌‌ام...


  • نسرین

هوالمحبوب 

دیروز توی حیاط مجتمع فرهنگی نشسته بودیم و منتظر شروع نمایش خیمه‌شب‌بازی بودیم. روی پله‌ای که نشسته بودم و داشتم بچه‌ها را می‌پاییدم، با مردی رو به رو شدم که شبیه تو‌ بود.‌ مرد پسرش را آورده بود برای تماشای نمایش و پسرک ترکی نمی‌دانست. مرد گه‌گاه خم می‌شد و واژه‌ای را توی گوش پسرک ترجمه می‌کرد. 
موهای شقیقه‌اش جوگندمی بود درست شبیه تو، لبخندی که انگار همیشگی است، روی لب‌هایش نشسته بود، درست شبیه تو. 
گاه تصور می‌کردم که خود تویی و کنارم نشسته‌ای و ما داریم بچه‌مان را تماشا می‌کنیم که چطور غرق نمایش شده است.
بچه‌ای که زیبایی‌اش را از من به ارث برده و صدایش را از تو، زیباست و خواستنی شبیه ترکیب جادویی ما دو تا. 
یاد داستان اخیرت هم افتادم، همانی که زن و مردی اتفاقی توی مدرسهٔ بچه‌هاشان همدیگر را ملاقات می‌کنن و ... 
یک آن حس کردم کنارم نشسته‌ای و دست حمایت‌گرت را دارم و زندگی دارد روی خوشش را به من نشان می‌دهد. 
با مرد که هرازگاهی چشم در چشم می‌شدم خنده‌هایش را نثار می‌کرد ولی عمق نگاهش در پی پسرک بود که ببیند از نمایش چیزی فهمید یا نه.
دیروز حس کردم دارمت و شیرینی داشتنت روزم را زیبا کرد. زندگی انگار همین برش‌های دلخواه کوچک است. رویایی که همیشه توی ذهنت ساخته‌ای یکهو رنگ واقعیت به خود می‌گیرد و ...



  • نسرین

هوالمحبوب 

۱-هدری که غمی برام طراحی کرده بود رو گم‌ کردم. فعلا مجبورم بدون هدرش سر کنم تا وقتی که درست وحسابی فایلا رو بگردم. 

۲-داشتم به این فکر می‌کردم که چند ساله وبلاگ فلانی رو می‌خونم و اغلب کامنت می‌ذارم براش، ولی تا حالا ندیدم بیاد وبلاگم. 

اوایل برام مهم نبود این چیزا، الانم مهم نیست ولی یهو بهم برخورد که خب یعنی چی؟ 

چرا مدام به کسی ریکشن نشون می‌دی که هرگز زحمت نداده به خودش که یه تک پا بیاد وبلاگت! 

درسته خودمم خیلی از دنبال کننده‌های وبلاگم رو دنبال نکردم ولی وقتی کسی مدام برام کامنت می‌ذاره حداقل محض کنجکاوی می‌رم یه سر بزنم بهش.

مخصوصا وقتی کلی اشتراک داشته باشم باهاش.

من این غرور الکی رو نمی‌فهمم و از امروز دیگه نمی‌خوام بهایی به کسایی بدم که هیچ وقت زحمت نکشیدن منو ببینن. 

راستش هیچ کس اونقدر سرش شلوغ نیست که نتونه در طی چند سال حداقل یکبار یه کامنت بهت بده. 

مخصوصا تو‌ روزگار کنونی که هممون از کم‌فروغ شدن وبلاگ می‌نالیم و خیلی از خفن‌های این عرصه دیگه نیستن.‌

۳-من این خود خفن پنداری وخود شیفتگی رو‌ هرگز درک نکردم. تلاش کردم که خودم جزوشون نباشم. ولی اگر شمای مخاطب چنین حسی بهم دارین حتما بگین راجع بهش فکر می‌کنم. 

۴- یه نفرم هست که کل کامنت‌هایی که بهم داده تذکر من باب غلط تایپی و اینا بوده:) 

۵-قدیما یه عادت مسخره‌ای داشت که موقع قهر و دلخوری وبلاگم آنفالو می‌کرد، فکر می‌کردم  دیگه بزرگ شده ولی گویا نه هنوز همون بچه کینه‌ای قبله:))

۶-به حجم عجیبی از نفرتِ بعد از دوست داشتن رسیدم نسبت به چند نفر و نمی‌دونم باهاش چیکار کنم. 



  • نسرین

هوالمحبوب 

این روزا زیاد کافه و رستوران می‌رم. حس می‌کنم از حراجی‌ها دارم زیاد لباس می‌خرم. می‌دونی؟ خودمم می‌فهمم وقتی سان‌شاین ۶۸ تومنی می‌خورم، رفته تو پاچه‌ام، می‌دونم هیچ لباسی لازم ندارم و‌ اتاقم داره از تراکم لباس می‌ترکه. می‌دونم که دیگه مثل قبل هیچ کدومشون خوشحالمم نمی‌کنن حتی. من خیلی وقته فهمیدم ته آرزوهایی که می‌تونم برای خودم برآورده کنم سفر با اتوبوس و اتراق تو خانه معلمه که حتی حموم هم تو اتاق‌هاش نداره. من خیلی وقته فهمیدم نمی‌تونم لاغر بشم و برسم به وزن دوره دانشجویی‌ام. چون انگیزه‌ای ندارم که باعث بشه جلوی ریزه‌خواری‌هامو بگیرم. داریم سقوط می‌کنیم. به کدوم آینده چشم دوختم و به امید کدوم آینده دارم جون می‌کنم؟ آینده‌ای که توش قرار نیست مالک چیزی بشم؟ 
مادرها و پدرها چطور دوام میارن؟ این دیگه تورم نیست، این فروپاشی اقتصادیه. چرا ریشه همه آرزوهامون رو تو جوونی خشکوندین؟
بعد از پول خرج کردن حالت تهوع بهم دست می‌ده این روزها. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

۱-بعد چند روز رفتم اینستا یه استوری آتشین گذاشتم که ای داد، ای هوار، کتاب بند محکومین من دست کیه، خجالت نمی‌کشین کتاب امانت می‌گیرین نمیارین پس بدین؟

بعد نت رو بستم و رفتم پایین شام بخورم. برگشتم دیدم یکی از خفن‌ترین نویسنده‌های زن تبریز بهم زنگ زده، اینستا رو باز کردم دیدم چند تا ویس گذاشته، که کتابت دست منه و از فلان جلسه مونده دستم بعد کرونا اومد و ندیدمت و فلان. 

کاش اون لحظه از صحنه روزگار محو می‌شدم.

۲- تو دفتر نشسته بودیم و راجع به فرزند‌آوری حرف می‌زدیم و یهو منِ خر گفتم وای الان دیگه کی بچه دوم میاره تو این شرایط، طرف باید خیلی فلان باشه که فکر بچه دوم بیوفته.  همکارم که کنارم نشسته بود بچه دومش رو‌ باردار بود. از خجالت زمین رو گاز می‌زدم بعدش.

۳-تو سالن پشت در اتاق استاد ایستاده و منتظر بودیم که بیاد ازمون امتحان شفاهی بگیره. گمونم درس‌مون مسعود سعد بود. استاد نیم ساعتی دیر کرده بود و من سالن رو گذاشته بودم رو سرم که واقعا استاد معنی وقت رو نمی‌دونه، وقت دانشجو اصلا ارزشی نداره و فلان که از پیچ ته سالن استاد لبخند‌زنان نزدیک شد و من باز می‌خواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.

این روزها که بابت پرخاشگری بی‌دلیل و صد البته چند باره یه نفر، دمقم، یاد این سه قضاوت و عجول بودن و پرخاش خودم افتادم. اولی همین امشب رخ داد، دومی سال ۹۶ و سومی ترم پنج کارشناسی.

خواستم یادم بمونه و یادش بیاد که چقدر نحوه تعامل آدم‌ها در تاثیری که می‌ذارن نقش داره. چقدر زشته تصویری که از خودمون ارائه می‌دیم اینقدر دهشت‌ناک باشه که کسی رو چند روز فلج کنه. چقدر زشته آدم‌ها رو بی‌دلیل رنجوندن و خنجر زدن به بهانه‌های واهی. زندگی اونقدر کوتاهه که همین امشب ممکنه اون نفسی که فرو می‌دیم دیگه بالا نیاد و تموم. نوشتم که یادم بمونه اینکه من غمگینم، افسرده‌ام، کسلم، داغونم و ....هیچ کدوم دلیل موجهی برای پرخاش کردن نیست. اینا رو اول دارم به خودم می‌گم. شاید اگه اون شب جفت‌مون می‌زدیم به در شوخی و خنده، اعصاب هیچ کدوم‌مون امروز اینقدر خرد نبود.

  • نسرین

هوالمحبوب


اینکه می‌گن خودت به آرزوهات برس و منتظر کسی نباش تا تو رو به آرزوهات برسونه بسیار متین و درست. مام چشم‌مون کور قبولش می‌کنیم. توی این وانفسای اقتصادی هم عین اسب کار می‌کنیم تا پول در بیاریم و باهاش به آرزوهامون برسیم. اما یک چیزهایی نه با پول حل می‌شه و نه با مثل اسب کار کردن. یک حس‌هایی می‌چسبه بیخ گلوت و خفه‌ات می‌کنه. بابای ما هیچ وقت ماشین نداشت. ما هیچ وقت توی بچگی‌مون سوار هیچ ماشینی نشدیم که باهاش بریم گردش و سفر که رانندۀ اون ماشین بابامون بوده باشه. همیشه یا با عمه‌ها رفتیم جایی یا با خاله‌ها. وقتی هم با کس دیگه‌ای می‌ری سفر، دیگه تو تعیین نمی‌کنی تو ماشین چی گوش بدین، تعیین نمی‌کنی کجا توقف کنین برای صبحانه یا ناهار، هیچ کس برای دل تو ارزشی قائل نیست که چون یه بوته گل وحشی دیدی بزنه کنار تا تو ازش عکس بگیری. همین که لطف کردن تو رو هم دارن با خودشون می‌برن سفر باید کلاهت رو بندازی هوا. 
مشکل از بقیه نیست که با دل تو راه نمیان، اونا وظیفه‌ای در قبال احساسات تو ندارن، تا همون جاش هم لطف کردن در حقت. مشکل از توی سی و چهار ساله است که هنوز سوار ماشین بقیه می‌شی تا باهاش بری سفر.
مشکل از توئه که کسی رو نداری که اونقدر دوستت داشته باشه که سفرش رو بر اساس علائق تو بچینه. که تو کنارش در عین اینکه خودتی، حس طفیلی بودن نداشته باشی. حس اینکه حضورت برنامه‌هاش رو ریخته به هم، بودنت اونو از کار و زندگی انداخته نیاد بچسبه بیخ گلوت.
کسی که همونقدر که اون کنار تو خودشه، تو هم کنارش خودت باشی. یه چیزهایی با تلاش و کوشش به دست نمیاد. یه جاهایی خدا هم در حق‌مون کم‌لطفی می‌کنه انگار. نمیشه که تا ابد بشینی تماشا کنی که بقیه چطور دارن کیف می‌کنن و تو هی نفس عمیق بکشی و بغضت رو قورت بدی و بگی یه روز خودم تمام آرزوهام رو برآورده می‌کنم. یه جایی دیگه پاره می‌شی زیر فشار زندگی. یه جایی از پسش بر نمیای و یه جایی هم دیگه خیلی دیره.
مدیر مدرسۀ اول پریروز بهم گفت، تا جایی که می‌تونی کیف کن، سفر برو، از زندگی‌ات لذت ببر. منو نذاشتن پر و بال باز کنم و الان که رسیدم به این سن، دیگه هیچی خوشحالم نمی‌کنه.
من همین الان هم پر و بالم چیده شده. همش دارم فکر می‌کنم پاشم ساک ببندم برم فلان جا که چی بشه؟ وقتی کسی منتظرم نیست، وقتی کسی نیست که کنارش از دیدنی‌ها لذت ببرم، برای چی پاشم برم؟ خب بس نیست واقعا؟ 

  • نسرین