گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 

صبح: نجات یافتن

صبح‌ها صدای آواز خوندنش توی گوشم می‌پیچه و از تکرار چندباره آهنگ‌هاش غرق لذت می‌شم. دارم به این نتیجه می‌رسم که خاطره‌هام رو نجات بدم. خاطره‌‌هام رو محدود به آدم‌ها نکنم. که وقتی آدم‌ها عوض شدن و تغییر کاربری دادن، من بازنده نباشم. ما روزهای زیبایی داشتیم. جاهای زیادی به داد هم رسیدیم. روزها و شب‌های زیادی با هم خندیدیم، حتی شاید با هم و به یاد هم گریه کردیم. خواب همو دیدیم، همدیگه رو تو رویاهامون بغل گرفتیم. داشتم روزهایی رو که برای خوشحالی هم برنامه چیدیم مرور می‌کردم و تعدادش از دستم در رفته. اونقدر باکیفیت رفاقت کردیم وعشق ورزیدیم که خاطره‌هاش از ذهن هیچ کدوم‌مون پاک نمی‌شه. 

ظهر: قهرمان شدن

هیچ کس اونقدر مهم نیست که از دست دادنش، توازن زندگی آدم‌ها رو به هم بزنه. شاید آدم رو در لحظه بشکنه، اشکش رو در بیاره، شاید حس یاس توام با شکست بهش بده ولی زودگذره. حتی عشق هم قادر نیست آدم‌ها رو زمین بزنه. ما بعد هر عشق‌ورزیدن و رها کردنی، دوباره قادریم خودمون رو بازسازی کنیم. قادریم دوباره سرپا بشیم، دوباره لبخندهامون رو پیدا کنیم. من دوباره زنده ام و دوباره قرار لبخندهای پررنگ بزنم، لباس‌های شاد بپوشم و رابطه‌های جدید تجربه کنم. قراره کمتر حرف بزنم و بیشتر بنویسم. فکری که از دیروز افتاده تو سرم قراره منو به راه‌های جدیدی ببره که تهش کلی حس رضایت در انتظارمه. من قهرمان زندگی خودمم و این رو با افتخار می‌گم: تو بی‌نظیری دختر. 

عصر: لبخند دوباره 

اخ اگر فکرهای توی سرم بیاد روی کاغذ. آخ اگه من بتونم ور تنبلم رو بگیرم و بکشونم پای کار. چه کارهایی که خلق نکنم. پر از شوق خلق کردنم. پر از حس تازگی و روییدن. حس رهایی و آزادی. دیگه قرار نیست به عقب برگردم. دیدن این شور تازه و امید تازه، انگار زنده‌ام کرده. کتاب تازه‌ای رو‌ دیروز تموم کردم و تقدیمش کردم به مربی برای روز تولدش. این کتاب الهام‌بخش این امید تازه بوده. ح لطف بزرگی در حقم کرده و مستر ژ از کارم خوشحاله. 

شب: به زندگی باز می‌گردیم 

دارم به این فکر می‌کنم که شرایط رو برای پذیرفتن عشق تازه مهیا کنم. برای زیستن بدون تشویش از دست دادن، برای زندگی بدون باخت. دارم گزینه‌ها رو بررسی می‌کنم. برای پذیرفتن دوست جدید هم دچار وسواس شدم و به این فکر می‌کنم که شاید بد نباشه جای  مهره‌های سوخته رو با نیروهای تازه‌نفس پر کرد. بریم به جنگ زندگی تا نفس داریم. 





  • نسرین

هوالمحبوب 

دوستام اسمش رو می‌ذارن سادگی ولی من می‌گم رهایی. من حرف زدن از احساساتم همیشه برام راحت بوده. مخصوصا نوشتن‌شون. همیشه تو نوشتن راحت‌تر خودمو بروز دادم. خیلی روی خودم کار کردم، خیلی تراپی رفتم، باشگاه رفتم، خودمو با تفریحات مورد علاقه‌ام سرگرم کردم که فراموش کنم چه اتفاقی رو از سر گذروندم.‌ الان می‌تونم بگم هفتاد درصد اون غمی که رو سینه‌ام چمبره زده بود، رفته پی کارش. با خیلی چیزها کنار اومدم، تو خیلی وجه‌ها به پذیرش رسیدم ولی هنوز هم گاهی حسود می‌شم. به حس‌هایی که دیگه ندارم‌شون، به چیزهایی که دیگه قرار نیست تجربه کنم. حسادتم وقتی پررنگ‌تر می‌شه که می‌بینم بی‌رحمانه و بی‌دلیل از دست دادم‌شون. وقتی که تنها خواسته‌ام حرف زدن بود و بهش بی‌توجهی شده. وقتی دوست داشتم و جوابم شد بی‌رحمی. میم همیشه می‌گه اونی که از دستت می‌ده فقیر شده. من لبخند می‌شم با حرفش ولی ته دلم هنوز دوست داره برگرده به اون حال و هوای قبل. و وقتی فقط با دیوار مواجه می‌شه می‌خوره تو‌ ذوقش. خیلی عجیب بود می‌دونی؟ اینکه تو با گوشت و‌ پوست و استخوان دردی رو حس کنی و برای کسی ازش حرف بزنی و طرف مقابل خنجر بکشه روت و دقیقا خنجرش رو تو عمیق‌ترین جای زخمت فرو ببره. انگار علاوه بر زخم خودت، زخم نامردی هم باید تحمل کنی اونم بی‌دلیل. قسم می‌خورم هیچ جهنمی بدتر از بی‌دلیل رها شدن نیست. اونم وقتی تو مدام دست و پا می‌زنی برای شنیدن دلیل و جواب. 



  • نسرین

هوالمحبوب


نه اجاره خانه می‌دهم و نه خرج خورد و خوراک. نه از هزینۀ قبض آب و برق خبر دارم و نه مسولیت خرید هیچ یک از اقلام ضروری و غیر ضروری با من است. اما دارم از چند جهت جغرافیایی شکاف می‌خورم!
منی که کارمند دولتم، دستم توی جیب خودم می‌رود، خرج مهمی در طول ماه ندارم و تنها مسولیت بزرگم برآورده کردن آرزوهای فردی خودم است، دارم یک حقوق ثابت از دولت می‌گیرم و زیر بار فشار اقتصادی ترک خورده‌ام!
هر ماه حساب می‌کنم که اگر سفر بروم باید قید فلان کلاس را بزنم، اگر این ماه یک وعدۀ غذایی را با دوستانم در فلان رستوران صرف کنم، باید از خرید فلان لباس چشم بپوشم. این لیست تا ابد ادامه دارد. 
من سی و چهار سال صبر کرده‌ام که برسم به این نقطه‌ای که نتوانم هیچ گرهی از زندگی پدر و مادرم باز کنم، به اینجا که سرم پایین باشد که نمی‌توانم کمک خرجی برای خانواده‌ام باشم. 
من همیشۀ خدا جنگیده‌ام، دویده‌ام و هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام نبوده که سر بی‌دغدغه و آسوده زمین بگذارم. برای من هرگز سفرۀ چرب و چیل و جیب پر پول و حمایت مالی فراهم نبوده. من جنگیده‌ام تا در سی و چهار سالگی برسم به این نقطه که نتوانم هیچ غلط اضافه‌ای با درآمدم بکنم!
آقای بزرگتر، آقای دولت، آقای حکومت و هر کس دیگری که مسولیت ادارۀ این جغرافیا در ناصیه‌ات نوشته شده است. یک دقیقه گاز آشک‌آور و باتوم و سرباز ضد شورشت را غلاف کن و به حرف‌های من گوش کن.
ما مثل مردم خوشبخت آن سوی شط، دنبال زندگی کردن نیستیم. ما نمی‌خواهیم سالی چند بار سفر برویم، توی رستوران غذا بخوریم، لباس‌های مارک‌دار بپوشیم، خدمات اجتماعی دریافت کنیم، خانه‌های لوکس داشته باشیم و هزار و یک چیز دیگر که حتی در مخیله‌مان نمی‌گنجد. لطفا تا دهان باز می‌کنیم امنیت نداشته‌مان را هی به رخ‌مان نکش. ما هیچ وقت زیر دست شما امنیت نداشته‌ایم. ما هر سال یک هواپیما، یک قطار، یک اتوبوس قربانی می‌دهیم. ما هر سال در زلزله و سیل و طوفان و آتش‌سوزی می‌میریم. ما هیچ وقت دشمن خارجی نداشتیم، دشمن ما همیشه داخلی بود. همان‌هایی که خوردند و بردند و پروار شدند و به ریش ما خندیدند. مایی که داشتیم درس می‌خواندیم، تلاش می‌کردیم دست روی زانوی‌مان بگذاریم، بزرگ شویم و آرزوهای پدر و مادرمان را محقق کنیم. ما زیر بار زندگی زاییده‌ایم آن هم چند‌قلو.
من اگر نتوانم با چندرغازی که هر ماه به حسابم می‌ریزی، مادرم را یک سفر مشهد ببرم، اصلا برای چه زنده‌ام؟ برای چه زنده‌ام اگر قرار است آرزوی فرزندانی که دارم تربیت می‌کنم مهاجرت باشد؟ برای چه دارم جان می‌کنم که مفهوم وطن را به بچه‌هایم بیاموزم وقتی از روی تک به تک‌شان شرمنده‌ام؟
راستی کدام وطن؟ چیزی هم مگر از وطن مانده است که به توبره نکشیده باشید؟ کوه‌ها را کندید، دشت‌ها را جارو کردید، رودها را خشکاندید، جنگل‌ها را آتش زدید. داریم از امنیت کدام وطن حرف می‌زنیم؟ 
نالۀ ما هر روز خدا از یک ور وطن بلند است. ما برای جرعه‌ای آب و لقمه‌ای نان به فغان آمده‌ایم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

من با مترسک و بهار طبعا فارسی حرف می‌زدم. اغلب مردم شهر اعم از فروشنده‌ها و راننده‌ها و کافه‌چی‌ها هم فارسی بدون لهجه حرف می‌زدن. اما در کل مردم قزوین شامل سه دسته می‌شن. اول قزوینی‌های اصیل هستن که با لهجه نزدیک به لهجه تهران صحبت می‌کنن و به زعم ما ترک‌ها لهجه ندارن. این گروه چند تا خانواده بیشتر نیستن و اغلب هم بازاری و سرشناس هستن. یه دسته هم الموتی هستن که لهجه الموتی دارن که بازمانده زبان تاتی محسوب می‌شه. این لهجه رو نشنیدم چون بهار هم که اصالتا الموتیه خوب بلدش نیست و می‌گه فقط بزرگترهامون بهش مسلط هستن. دسته سوم هم ترک‌های قزوین هستن که خب تعدادشون هم کم نیست. یعنی هرجا می‌رفتیم کسایی بودن که بغل گوش‌مون ترکی صحبت کنن. البته ترکی‌شون با لهجه نزدیک به زنجان بود و فهمش یکم برای ما ترک‌های تبریز سخت بود. یعنی نه اینکه نفهمیم ولی خب ساختار کلمات‌شون یکم متفاوت بود. توی قزوین بحث اصالت و نسب خانوادگی خیلی اهمیت داره و ترجیح قزوینی‌‌های اصیل اینه که با افرادی در سطح خودشون وصلت کنن و حتی الموتی‌ها و ترک‌های قزوین‌ رو هم اصیل نمی‌دونن. این نسب‌شناسی خیلی اهمیت ویژه‌ای داره براشون به طوری که وقتی خواهر دوستم رو به برادر بهار معرفی می‌کردم اولین سوال بهار این بود که از کدوم طایفه هستن؟ گویا فامیلی قزوینی‌های اصیل هم یه پسوند مشخصی داره که از روی اون شناخته می‌شن. 



  • نسرین

هوالمحبوب 

روز چهارم سفر، چون قرار نیود متر رو ببینم، با بهار اینا رفتیم باراجین. قرار بود از پارک طبیعت بازدید کنیم که در واقع باغ‌وحش محسوب می‌شه.  باراجین رو قبلا رفته بودم ولیشب بود و نشد که تفرج کنیم و خوب اطراف رو ببینیم. این منطقه چیزی تو مایه‌های شاه‌گلی تبریزه. زیبا و دیدنی و پر از دار و درخت. ذاتا آدمی‌ام که از دیدن حیوون‌ها تو قفس ناراحت می‌شم ولی به پیشنهاد دوستان نه نگفتم و خب تجربه جالبی بود. شاید هیچ وقت دیگه‌ای تو زندگیم شیر و ببر و خرس رو از نزدیک نبینم:)
بخش قشنگش مربوط به پرنده‌ها بود مخصوصا جایی که آزاد بودن و راحت تو محدودهٔ خودشون گشت و گذار می‌کردن. طاووس و عقاب و شاهین و لک‌لک و فلامینگو و حضرت مرغ سقا واقعا جالب و دیدنی بودن.
 بعد رفتیم پل شیشه‌ای رو دیدیم که برخلاف تصور من لرزان نبود و بدون ترس می‌شد ازش رد شد. دره مانند زیر پل هم قشنگ بود و احتمالا تابستون قشنگ‌تر هم بشه. برای ناهار برگشتیم خونه و تا شب خونه بودیم. من بلیط برگشتم رو روز قبل گرفته بودم و روز چهارم تو خونه بهار تموم شد. شب دو تایی رفتیم پیاده‌روی و از دوران بلاگری و دوستای مشترک حرف زدیم و فردا صبح وسیله‌هام رو جمع کردم و با بهار و همسرش خداحافظی کردم و رفتم که محل کار مترسک که قرار بود ناهار با هم باشیم.
وسیله‌ها رو گذاشتم اونجا و بهش گفتم می‌خوام یکم تو شهر بچرخم. مقصد اولم بازار قزوین بود و قرار بود مانتویی که برای خودم خریده بودم رو برای خواهرمم بخرم. بعد رفتم سعدالسلطنه برای بار سوم فقط به خاطر چایی:) و از شانس خوبم با یه کافه‌چی زنجانی مواجه شدم که چایی‌هاش طعم چایی‌های خونه‌مون رو می‌داد.
از اونجا رفتم حموم قجر و شگفت‌زده شدم.

حمام قجر یکی از کهن‌ترین و بزرگترین گرمابه‌های قزوینه که در سال ۱۰۵۷ هجری قمری توسط امیرگونه خان از امیران شاه عباس دوم در دوره صفویه در محله عبید زاکانی فعلی بنام حمام شاهی ساخته شده که با سه بخش اصلی سربینه، میاندر و گرمخانه بالغ بر هزار و ۴۵ مترمربع مساحت داره.
حموم جای خیلی شگفت‌انگیزی بود و بیشتر از هر چیز، ابعاد و وسعتش منو غافلگیر کرد. توی هر کدوم از بخش‌های حمم مجسمه‌هایی قرار داشت که به معرفی یکی از مشاغل قدیمی قزوین می‌پرداخت.
این اثر تاریخی در سال ۱۳۷۹ توسط میراث فرهنگی و گردشگری استان قزوین خریداری و با سرمایه گذاری شهرداری قزوین و مدیریت سازمان نوسازی و بهسازی مرمت شد. هم اکنون این مجموعه به عنوان موزه مردم‌شناسی در ۳ بخش اقوام، آداب و رسوم و مشاغل مورد بازدید علاقه‌مندان قرار دارد.
بعد از موزۀ قجر و گشت و گذار در خیابون‌های اطراف، دوباره برگشتم محل کار مترسک تا بریم ناهار بخوریم. جایی که مترسک برای ناهار انتخاب کرده بود، منطقۀ هفت‌سنگان بود و مجموعۀ ایرانیان. بعد از ناهار هم من رو رسوند راه‌نآهن و این پایان سفر جذابم به قزوین بود.

در ادامه مجموعۀ عکس‌هایی که در طول سفر گرفتم رو براتون می‌ذارم.

سعد السلطنه:








چهل ستون:







عالی‌قاپو:





حسینیه امینی‌ها:


حمام قجر:


مسجد جامع:



باراجین:



عکس‌های باقی‎مونده رو فردا بارگذاری می‌کنم. هم سرعت نت افتضاحه هم سرعت آپلود! از ساعت ده نشستم پای سیستم بابت آپلود این چند تا عکس! چند تای آخری هم چپکی آپلود شدن که پاک‌شون کردم.


  • ۷ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۲۴
  • نسرین

هوالمحبوب


مسجد جامع رو به روی عالی‌قاپو اون سمت میدان واقع شده بود. یه سردر باشکوه و یه حیاط بی‌نهایت خلوت و دنج رو به رومون بود. بقیۀ جاهایی که سر می‌زدیم، اغلب پر از گردشگر و شلوغ بود، اما مسجد جامع انگار تک و تنها رها شده بود و همین خلوتی‌اش آدم رو مجذوب می‌کرد. دور تا دور حیاط شبستان مسجد بود و دالان‌های تو در تو برای عبور خانم‌ها و آقایان تعبیه شده بود. به گفتۀ مترسک خود مسجد در حال حاضر کاربری‌های دیگری هم پیدا کرده بود، اعم از برگزاری جلسات ارگان‌های نظامی و ... به همین دلیل داخل مسجد نمی‌شد رفت و ما به لذت بردن از حیاط اکتفا کردیم. 
درخت‌های توی حیاط چند تاشون نیم‌سوخته بودن، چند تا درخت کهنسال و پر از شاخ و برگ رو تصور کنید که با تنۀ نیم‌سوخته همچنان استوار و سبز باشن و همچنان میوه بدن! یعنی قشنگ نماد مقاومت و ایستادگی بودن به تنهایی. درخت توتی که توی تنه‌اش میخ فرو کرده بودن، و آتیشش زده بودن درست مقابل در ورودی مسجد بود و بیشتر جلب توجه می‌کرد من و متر وایساده بودیم کنارش و تلاش می‌کردیم حدس بزنیم این درخت چند سالشه و در نهایت هم نه سوادمون قد داد و نه به نتیجه‌ای رسیدیم:)
قشنگی مسجد جامع به نظرم به قدمتشه. مسجد از بازماندگان دورۀ ساسانیانه و اون دوره آتشکده بوده و بعدتر با ورود اسلام به ایران، بناهایی بهش اضافه شده و از آتشکده به مسجد تغییر کاربری داده. بناهای ایوان جنوبی قدیمی‌تر بودن و مشخص بود که از بقایای بنای اولیۀ آتشکده هستن. گویا اسلامی سازی این مکان به فرمان هارون‌الرشید در سال 193 هجری رخ داده. وقتی به بنای سمت جنوب  مسجد نگاه می‌کردی قشنگ رد پای تاریخ رو می‌تونستی ببینی. نکته‌ای که منو به شگفتی وامی‌داشت، نحوۀ ساخت این گنبد و اون طرز چیدمان آجرها بوده. واقعا برام سوال بود که در دوره‌ای که ابزار و وسایل اینقدر پیشرفته نبودن، چطور تونستن در چنین ارتفاعی، گنبدی به این قشنگی بسازن که آدم معاصر رو به حیرت فرو ببره؟ عکس‌هایی که داخل حیاط  مسجد گرفتیم، از جذاب‌ترین عکس‌های این سفره برای من. 
از مسجد که خارج شدیم، رفتیم سراغ آب‌انبارهایی که متر می‌گفت همون حوالی هستن، دو تا بنای گنبدی شکل کوچیک تو کوچه پشتی پیدا کردیم که شبیه دریچۀ خروج هوا یا دود و اینها بود و تهش مشخص نشد ربطی به آب‌انبار دارن یا نه.
توی همون کوچه یک خونۀ قدیمی هم واقع شده بود به اسم خانۀ بهروزی که متاسفانه تعطیل شده بود و نتونستیم داخلش رو ببینیم. 
نکته‌ای که توی این همراهی با متر برام جالب بود و می‌خواستم دربارۀ توی این پست بنویسم حجم وسیعی از شناختش از قزوین بود. راستش یکمم حسودیم شد بهش. چون خودم دربارۀ شهر تبریز اطلاعات کمی دارم و فکر نمی‌کنم کسی که برای اولین بار داره میاد تبریز کنار من بتونه چیزی از تاریخ عظیم این شهر دستگیرش بشه. ولی این پسر هم عرق خاصی به زادگاهش داشت و هم به دلیل علاقه‌اش به تاریخ، شهرش رو خوب شناخته بود و همین نکته برای لذت بردن از حضورش کفایت می‌کرد. یعنی اغلب جاها ما نیازی به توضیحات راهنما نداشتیم و خود متر می‌تونست دربارۀ وجب به وجب قزوین حرف بزنه. شیرینی این بحث‌ها نقب زدنش به بحث‌های خانوادگی و خاطرات شخصی‌اش بود. توی این پیاده‌روی‌ها به زیارتگاه چهار نبی هم سر زدیم:
«سلام»، «سلوم»، «سهولی» و «اقلیا» چهار اسم با ریشه عبری- سامی متعلق است به چهار پیامبری که در چهار انبیاء قزوین مدفون هستند. طبق روایت های تاریخی این چهار پیامبر الهی که سال ها مورد آزار و اذیت قوم بنی اسرائیل قرار گرفته بودند، تصمیم به مهاجرت به نواحی داخلی فلات ایران و ایالت "ماد" می گیرند.
هدف از این مهاجرت که دست کم 2100 سال از آن می گذرد، رهایی از آزار و اذیت های قوم بنی اسرائیل، تبلیغ شریعت موسی(ع) و مهم تر از همه دادن بشارت میلاد مسیح به موحدان ایالت ماد بوده است. بعدها این چهار پیامبر در همین شهر از دنیا می روند ولی اینکه آیا علت مرگ این افراد طبیعی بوده و یا اینکه کشته شده اند؟ تاکنون در هیچ منبعی ذکر نشده است.
روز سوم که بیشترین ساعت‌هاش به قدم زدن قزوین گذشت در آخر با خرید سوغاتی برای من به پایان رسید و شب که رسیدم خونۀ بهار تقریبا بیشتر مقصدهای قزوین‌گردی رو سر زده بودم. اما چند تا جای باحال هم بود که یا تعطیل بودن یا به دلیل بعد مسافت نشد ببینیم. 


ادامه دارد...

  • ۴ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب 

رفیق قرمزپوش من بلاخره بعد از بالا و پایین کردن امام‌زاده منو تو خیابون منتهی به امامزاده سوار کرد و راه افتادیم سمت جایی که بتونیم مرغ سوخاری بخوریم:)
اینهمه مرغ سوخاری خوردن ما هم داستان داره. یه شب من عکس مرغ‌سوخاری‌هایی که درست کرده بودم براش فرستاده بودم و کاشف به عمل اومده بود که نام‌برده عاشق این غذاست و بسیار هوس کرده. از اونجایی که غذا رو نمی‌شه پست کرد، قول داده بودم وقتی دیدمش مهمونش کنم به صرف این غذای محبوب جفت‌مون.
و خب بهترین جاهایی که می‌شد تو قزوین مرغ سوخاری خورد رو تو این چند روز تست کردیم، بهار و عین متعجب بودن که چرا ما اینهمه مرغ سوخاری می‌خوریم و زده نمی‌شیم:)
تو مسیر برگشت از پاساژ نارون، خیابون سپه رو هم برای بار چندم دیدیم که گویا اولین خیابون ایران هست. بعد دوباره حرکت کردیم سمت سبزه‌میدان و عالی‌قاپو. عالی‌قاپو و چهل ستون، بناهای اولیه‌ای هستن که نخست تو قزوین و بعدتر در اصفهان ساخته شدن. 
یک بنای چند ضلعی که حالا تبدیل به موزه شده و مجموعه‌ای از عکس‌های قزوین قدیم و سنگ نوشته‌ها و کتیبه‌هایی از بناهای مختلف شهر رو اینجا در معرض نمایش گذاشتن. اینجا هم حیاط بزرگ و باصفایی داشت با یک حوض آبی درست در مرکزش. جالب بود که این بنا از سطح خیابون پایین‌تر ساخته شده یعنی وقتی روی پله‌ها ایستادی کاملا این امر ملموسه ولی وقتی تو همون خیابون قدم می‌زنی و به داخل عمارت نگاه می‌کنی متوجه این تغییر ارتفاع نمی‌شی. در فاصلۀ قدم زدن‌هامون تنها گراندهتل باقی مونده در ایران رو هم همون حوالی زیارت کردیم. بنایی که مورد بی‌مهری قرار گرفته و تبدیل به یک مخروبه شده و اگر این بی‌توجهی‌ها ادامه پیدا کنه ما به زودی آخرین گراند هتل کشور رو هم از دست خواهیم داد. وارد هتل نشدیم چون ریسک بالایی داشت و ممکن بود آوار روی سرمون سقوط کنه ولی به نا به گفتۀ مترسک که تاریخ مصور قزوینه، این هتل نقطۀ ثقل بسیاری از اتفاق‌های تاریخ معاصر بوده و آدم‌های مهمی شب رو توی این هتل سحر کردن. به عنوان نمونه رضا شاه شبی که فرداش کودتا کرد اینجا خوابیده بود:)
همینجور دلی‌دلی‌کنان از عالی‌قاپو راه افتادیم سمت چهل‌ستون چون متر قرار بود یک چیزی رو روی دیوارهای عمارت نشونم بده که موقعی که با بهار رفته بودم متوجهش نشده بودم. گویا چهل‌ستون در دورۀ پهلوی تبدیل به پادگان می‌شه و برای اینکه نقاشی‌های زنان روی دیوارها سربازها رو تحریک نکنه تمام اونها رو تراشیدن از روی دیوار! با کمی دقت می‌شد رد چهرۀ زن‌ها روی دیوارها مشاهده کرد. 
مقصد بعدی جایی بود که چایی داشته باشه! تنها بدی سفر برای یک تبریزی عدم دسترسی به موقع و سریع به چاییه. نشون به اون نشون که یه کافه رو همون حوالی پیدا کردیم و تا اومدیم بشینیم روی صندلی به مترسک گفتم اینجا چایی نداره و تهشم همونی شد که گفتم و کافه‌چی چایی نداشت و ما باز بلند شدیم دنبال کافه‌ای بگردیم که چایی داشته باشه:)
مسیر رو سمت سعدالسلطنه ادامه دادیم تا این بار که ماه رمضون تموم شده بود و کافه‌ها دوباره باز شده بودن، بشینیم تو کافه نگارالسلطنه و از معماری و دکور زیباش لذت ببریم. گویا این کافه جاییه که حجت اشرف‌زاده زیاد بهش سر میزنه و توش پست و استوری میره. چرا که همسرش قزوینیه و زیاد میره قزوین:)
منوی کافه در نوع خودش جالب بود، یک سری اسم عجیب و غریب نوشته شده بود که نمی‌فهمیدی محتویاتش چیه و سفارش دادنت یه جور ریسک محسوب می‌شد قشنگ:) من چای و باقلوا سفارش دادم و مترسک یک نوشیدنی خوشگل به اسم شونی.
مقصد جذاب بعدی که من عاشقش شدم مسجد جامع بود. دربارۀ مسجد جامع و حسن همراهی مترسک باید در یک پست مجزا بنویسم.


ادامه دارد...

  • ۳ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۳۶
  • نسرین
هوالمحبوب

تصور کنید در ارتفاعات باراجین، دمای هوا روی هفت، بدون کاپشن و با یک لا لباس، ماشین پنچر شده و آچاری که نیست و سه تا آدم که دارند زور می‌زنند فکرشان را متمرکز کنند که چطور می‌توانند آچار گیر بیاوردند. شاید در چنین حالی، بتوانید ما سه تا را وسط آن ماشین پنچر شده به یاد بیاورید:)
حالا استرس مترسک را هم بابت اینکه حس میزبانی داشت به این قضیه علاوه کنید. ولی به من و عین که خیلی خوش گذشت:) البته بماند که بزرگواری می‌کردند و نمی‌گذاشتند من از ماشین پیاده شوم. آچار را که از ماشین‌های گذری گیر آوردیم، حالا پیچ چرخ شل نمی‌شد لامصب و عهد کرده بود که کفرمان را بالا بیاورد. در همین اثنا، رفیق گرمابه و گلستان مترسک به دادمان رسید و سه سوته چرخ را ردیف کرد و ما را تا آپاراتی اسکورت کرد و دعوت به شاممان را هم نپذیرفت. از همینجا دوباره می‌گویم دمت گرم آقای عین.(این عین با عینی که توی ماشین بود فرق می‌کند!)
بعدش پیشنهاد شام را رد کردیم و به بستی و فالوده اکتفا نمودیم تا شب دوم را این چنین خاطره‌انگیز به پایان برده باشیم. روز سوم بهترین روز سفر بود. 
روز سوم را با بهار و همسرش شروع کردم. مقصد حسینیۀ امینی‌ها بود. داستان این حسینیه بسیار جالب است. این آقای امینی گویا تاجری تبریزی بوده که در قزوین سکنی گزیده بود. در زمان ناصری، رسم بوده که جناب شاه از هر خانه‌ای خوشش می‌آمده و دست رویش می‌گذاشته، صاحبش باید فی‌الفور آنجا را به نام شاه سند می‌زده! در همین راستا، خانۀ امینی‌ بخت‌برگشته هم مورد پسند اعلی‌حضرت قرار می‌گیرد ولی مرد تاجر زرنگی به خرج می‌دهد و ابراز می‌کند که خانه را وقف کرده است و نمی‌تواند به نام شاه سند بزند، به همین دلیل خانه به حسینیۀ امینی‌ ملقب شده است. 
خانۀ امینی‌ها جزو آن مکان‌هایی بود که دلم نمی‌خواست ترکش کنم. اتاق‌های تو در تو و بزرگ، قالیچه‌های عریض و طویل کار دست هنرمندان ایرانی، پنجره‌های بزرگ با شیشه‌های رنگی که اگر اشتباه نکنم ارسی می‌گویند، زیرزمین باصفا، خنک و تو در تو که راحت می‌شد تویش گم شد، از جمله دلایلم برای این همه شیفتگی بود. زیرزمین خانه اصلا فلسفه‌ای داشته برای خودش، سالن‌هایی در دو طرف تالارها تعبیه شده که محل عبور خدمه بوده، حوضی در وسط تالار اصلی ساخته شده که هدفش خنک کردن محیط برای اقامتگاه تابستانی اهل منزل بوده و اب انبار و محلی برای ذخیرۀ آذوقه و کلی مکان دیگر، مجموعۀ عظیم زیرزمین خانه را تشکیل می‌داد.
حیاط خانه هم مثل اغلب خانه‌ای قدیمی، پر از دار و درخت و باغ و باغچه بود، از آنهایی که جان می‌دهد هندوانه‌ای قاچ کنی و بنشینی لب حوض و بزنی بر بدن:)
بعد از خانۀ امینی‌ها حرکت کردیم به سمت امامزاده حسین که برای قزوینی‌ها زیارتگاه مهمی است. امامزاده حیاط بزرگی دارد و خود مقبره و ضریح هم وسعت قابل توجهی را به خود اختصاص داده است. شاید اگر آن من مذهبی بودم از زیارت در امامزاده کیف بیشتری می‌کردم ولی من فعلی فقط حسرت خورد که ای کاش وضو داشتم و نمازم را همینجا می‌خواندم:)
 پس از زیارتی مختصر در امامزاده با بهار و همسرش خداحافظی کردم و رفتم سمت بخش دوم قزوین‌گردی در روز سوم حضورم. جایی که مترسک و رخش خاکستری منتظرم بودند. روزی که با مترسک به هزارتوی قزوین سرک کشیدیم.

ادامه دارد.....
  • ۳ نظر
  • ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۰۹
  • نسرین

هوالمحبوب


از چند وقت پیش که حواسم رفته بود پی تعطیلی‌های عید فطر به این فکر افتاده بودم که چهارشنبه‌اش را مرخصی بگیرم و بروم اصفهان. آنقدر رفتن به اصفهان برایم حیاتی بود که دوست داشتم حتما قبل از تولدم محققش کنم. اما شرایط طوری پیش رفت که به طور کلی قید اصفهان رفتن را زدم و مقصد جدیدی برای این چند روز تعطیلی انتخاب کردم. 
توی قزوین دو تا رفیق داشتم که دیدن‌شان می‌توانست نقطۀ عطف امسالم شود. بهار که از سال نود و یک در سایت کتابخوانان حرفه‌ای و بعدتر از طریق وبلاگم ارتباطم را باهاش شکل داده بودم و آنقدر صمیمی شده بودیم که ندیده مرا برای عروسی‌اش هم دعوت کرده بود و مترسک که از سال نود و شش خوانندۀ وبلاگش بودم و بعدتر پیجش را دنبال می‌کردم و دو سال اخیر شده بودیم دوست همدیگر. همین که بلیط قزوین را خریدم به هردو نفرشان خبر دادم. بهار اصرار داشت که آن چند روز را در خانه‌شان بگذرانم و من اصرار داشتم که بروم خانۀ معلم و در نهایت هم بهار پیروز شد:)
هرچند برای شروع سفرهای تنهایی خیلی دیر است اما بلاخره جرقه‌اش زده شد و من یازدهم اردیبهشت به سمت قزوین حرکت کردم. حوالی ساعت چهار عصر بود که رسیدیم به پل قرآن و من از اتوبوس پیاده شدم و آن سوی گاردریل مترسک و ماشینش منتظرم بودند. 
چند دقیقه‌ای حرف زدیم و بعد مرا رساند خانۀ بهار، جایی که قرار بود محل اقامتم در طی این چند روز باشد. بهار با قیمه‌نثار خوشمزه‌ای از من استقبال کرد و بعدترش را به حرف زدن گذراندیم تا شب که دوباره با متر رفتیم قزوین‌گردی. هنوز ماه رمضان بود و برای خوردن و آشامیدن باید احتیاط می‌کردیم:) با ماشین خیابان‌گردی کردیم و در نهایت به صرف مرغ سوخاری در یکی از قدیمی‌ترین فست‌فودهای قزوین به دیدارمان خاتمه دادیم. توی این دیدار دوست متر هم همراه‌مان بود.
فردا صبحش بعد صبحانه، با بهار راهی گردش شدیم. کاروانسرای قدیمی قزوین«سعدالسلطنه» نخسین مقصدمان بود. سعدالسلطنه شبیه یک بازار قدیمی است و سبک معماری و حال و هوایش مرا یاد بازار تبریز می‌اندازد. البته که از حیث ابعاد یک دهم بازار تبریز هم شاید نباشد.
سعد السلطنه، حال و هوای قشنگی داشت، خنکای هوا، طاق‌های دل‌ربا مغازه‌هایی که اغلب‌شان صنایع دستی قزوین را عرضه کرده بودند و کافه‌هایی پر از المان‌های سنتی مرا شیفتۀ خودش کرده بود. داخل همین مجموعه موزه‌ای برپا بود از مجموعۀ هدایایی که سُفرای کشورهای مختلف به مسولان قزوینی اهدا کرده‌اند. 
بعد از سعدالسلطنه رفتیم سمت چهل‌ستون. همۀ این بناهای تاریخی دور سبزه‌میدان واقع شده است و می‌شود تک به تک‌شان را پیاده طی کرد. چهل‌ستون اقامت‌گاه تابستانی شاه صفوی بوده که وسط یک باغ دلگشا بنا شده است. خود عمارت چندان بزرگ نیست و طبق گفتۀ راهنما دلیلش این است که کاخ اصلی در طول تاریخ زیر خاک دفن شده است و این مجموعه فقط یک بخشی از اقامت‌گاه سلطنتی زمان طهماسب صفوی است. در دورۀ صفوی به این عمارت، کلاه‌فرنگی اطلاق می‌شد. 
چیزی که دربارۀ قزوین دوست داشتم، آرامش شهر و مردمش بود. شهری به غایت آرام و به دور از شلوغی‌های شهرهای بزرگ، با مردمی که با روی گشاده راهنمایی‌ات می‌کنند و پذیرایت هستند. 
عصر روز دوم، بعد از گشت و گذار با بهار و تناول نخستین فسنجان عمرم، با مترسک و دوستش راهی تفرج‌گاه باراجین شدیم. این دو عزیزدل، برایم جشن کوچکی ترتیب داده بودند، جشنی به مناسب روز معلم و تولد زودهنگام. توی باراجین هوا به شدت سرد بود و ناچار جشن‌مان را توی ماشین برگزار کردیم. جالب‌ترین بخش این گردش پنچر شدن ماشین و خاطره‌سازی بعدش بود که بماند برای پست بعد:)


ادامه دارد....

  • نسرین

هوالمحبوب

شب بود، توی حیاط مدرسه نشسته بودیم و سه تایی حرف می‌زدیم. سه تا همکار، سه تا مجرد، سه تا دغدغه‌مند. سوز سردی توی هوا بود ولی آزاردهنده نبود، تازه مراسم افطار تمام شده بود و آن طرف مهمان‌ها در حال رفتن بودند. ما داشتیم دربارۀ اوهای غایب زندگی‌مان حرف می‌زدیم. ف گفت، اگر همین حالا ازدواج کنم، با بچۀ فرضی‌ام حداقل سی سال اختلاف سن خواهم داشت. وقتی مادر حنانه را می‌بینم که چقدر با دخترش رفیق است غصه‌ام می‌شود که من و دخترم دنیای هم را نخواهیم فهمید.
خندیدم. گفتم زندگی میدان مسابقه نیست که نگران این باشی که بقیه از تو جلو زده‌اند و تو جامانده‌ای باشی. من چند روز دیگر سی و چهار ساله می‌‌شوم و راستش را بخواهی، خیلی خوشحالم که چند سال پیش ازدواج نکردم و توی این چند سال فرصت داشتم که رشد کنم. من خود فعلی‌ام را خیلی بیشتر از خود چند سال قبلم دوست دارم. خود فعلی‌ام حاضر نیست به هر قیمتی با هر آدمی ازدواج کند، خود فعلی‌ام به حقوقش آشناتر است. خود فعلی‌ام مهارت بیشتری برای زندگی دارد، قدرت تعامل بیشتری کسب کرده است و قرار است بیشتر خوش بگذراند. 
آقای اوجان، اینها را نمی‌گویم که آمدنت را باز هم به تاخیر بیندازی و به خودت غره شوی. چیزی این وسط کماکان به قوت خودش باقی است و آن نیاز مبرم من به آغوش است. یادت که نرفته آغوش چه جایگاه ویژه‌ای در زندگی آدم دارد؟ 
دارم بزرگ می‌شوم، روحم صیقلی شده است و اگر همین طور بزرگ‌منشانه پیش بروم، ممکن است تا چند صباح دیگر کلا قید بودنت را بزنم. آن وقت تویی که ضرر می‌کنی. این تابستان قرار است حسابی سرم شلوغ باشد. اگر زودتر سر و کله‌ات پیدا شد که هیچ، می‌توانم میان خیل برنامه‌ها جایی برایت دست و پا کنم، اما اگر باز هم تنبلانه نشسته‌ای که شرایط مهیا شود، باید بگویم این سال سراسر رند را هم از دست خواهی داد. حالا خود دانی.
  • ۸ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۴
  • نسرین