گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

نمی‌دونم چه حکمتیه که هرجایی غیر وبلاگ، معرفی کتاب می‌نویسم، کلمه‌ها از زیر دستم در می‌رن و متنم اون چیزی که باید، نمی‌شه. این کتاب رو یه بار تو پیجم معرفی کردم ولی خب به دلم ننشست. اینجا می‌خوام به سبک و سیاق همیشگی معرفی دوباره‌ای داشته باشم.

غزاله علیزاده رو با شب‌های تهران شناختم. دورۀ دانشجویی که خورۀ کتاب بودم، لا به لای قفسه‌ها چشمم خورده بود به این رمان و فریفتۀ اسم رمان و نویسنده شده بودم. اما به شدت تو ذوقم خورده بود. یعنی منی که هیچ کتابی رو نخونده رها نمی‌کردم نتونستم بیشتر از یک سوم کتاب پیش برم. یک سری آدم‌های مالیخولیایی، توی یک سری فضاهای نامانوس می‌لولیدن و هیچ معلوم نبود دارن چیکار می‌کنن. این چیزی که می‌گم بر اساس نظر نسرین بیست ساله است البته؛ چون بعدها دیگه سمت کتاب نرفتم ببینم واقعا آشفته بود یا من نتونستم بفهممش:)
خلاصه که غزاله علیزاده نخونده موند تا عید امسال. از کتابخونه مجموعۀ دو جلدی خانۀ ادریسی‌ها رو امانت گرفتم و تصمیم داشتم تو عید تمومش کنم که متاسفانه تا آخر فروردین کش اومد خوندنش:( البته خب خیلی پرحجم بود 627 صفحه ناقابل. البته اینکه داستان دلنشین و خوش‌خوانی نداشت هم در کاسته شدن سرعتم دخیل بود. 

خانۀ ادریسی‌ها یه رمان سیاسیه. یعنی ماجرا بر می‌گرده به انقلاب کارگری در یک جغرافیای نامعلوم که تازه در جلد دوم مشخص می‌شه اسمش عشق‌آباده. انگار نویسنده خواسته با انتخاب یک ناکجاآباد، از زیر تیغ سانسور در بره و تمام کنش‌ها و گفتگوها و تغییر شخصیت‌ها رو نه بر اساس انقلاب ایران، که بر اساس یک انقلاب بلشویکی روایت کنه. 

خانۀ ادریسی‌ها یک خونۀ اعیانیه که چهار نفر سکنه داره. مادربزرگ که به اسم خانم ادریسی شناخته می‌شه، لقا دختر بزرگ خانم ادریسی، وهاب، نوۀ پسری خانواده و یاور که خدمتکار وفادار خانواده است. 

توی این خونۀ اعیانی که همواره مردسالاری حاکم بوده و زن‌ها زیر یوغ استبداد مردها بودن، چند زن از دنیا رفتن. اولی، لوبا دخترعموی خانم ادریسی که زیبایی جادویی‌ای داشته، دومی رعنا، مادر وهاب و سومی رحیلا دختر کوچک خانم ادریسی که بی‌شباهت به لوبا نبوده. 

خانواده همچنان در پوسته‌ای از اشرافیت در حال گذران زندگی هستند که یک روز گروهی از آتشکارها که همون انقلابیون هستند، وارد خونه می‌شن و حدود پانزده- شانزده زن و مرد و بچه رو از خونه‌های عمومی به این خونه میارن. توی انقلاب آتشکارها، هیچ مالیکیت خصوصی‌ای وجود نداره. در بین این جمعیت قهرمان مردمی‌ای هم حضور داره به اسم قباد که پنجاه سال با رژیم سابق جنگیده و قهرمان کوه نامیده شده ولی حالا که آتشکارها به قدرت رسیدن، فکر می‌کنن دورۀ امثال قباد به پایان رسیده.

اهل خونه که ابتدا با ورود آتشکارها شوکه شدن، در روند داستان، کم‌کم به حضور اونها عادت می‌کنن و حتی بهشون دلبستگی پیدا می‌کنن. 

روند داستان به شدت کنده و اطناب زائد جا به جا به چشم می‌خوره. یعنی نویسنده می‌تونست تو سیصد چهارصد صفحه داستان رو جمع کنه. اینکه تو هیچی از گذشتۀ شخصیت‌های داستان ندونی و یهو تو یک سوم پایانی از زبان یک نویسنده و جادوگر، بشینی پای روایت تک‌تک‌شون یه خورده تو ذوق زننده بود. هر چند اون بخش‌ها درخشان‌ترین بخش رمان بود به زعم من ولی می‌تونست در خلال کتاب اتفاق بیوفته نه در پایان و اون هم یک جا پشت سر هم. 

یکی دیگه از اتفاق‌های دوست داشتنی داستان برای من حضور رکسانا، بازیگر معروف تئاتره که حلقه‌های گمشده‌ای رو با حضورش به هم وصل می‌کنه و یک سری راز رو برای مخاطب افشا می‌کنه. 

شخصت‌های کتاب در طول داستان، تغییر می‌کنند، انگار به یک جور پختگی می‌رسن. فکر می‌کنم لب مطلب کتاب هم این دیالوگ درخشان رکساناست:

تغییر باید در درون اتفاق بیوفتد، بدون این تحول، انقلاب تعویض پوسته است. 

این دیالوگ منو یاد یه دیالوگ توی رمان راز‌های سرزمین من رضا براهنی انداخت. یه جا مترجم بخت‌برگشته که بدون دلیل هجده سال انفرادی رو کشیده به انقلابیون میگه: حواستون باشه دیکتاتوری تاج و تخت به دیکتاتوری عمامه و نعلین تبدیل نشه. 

خوندن رمان برام تجربۀ خوبی بود. تجربۀ تمرکز، صبر و یاد گرفتن. اصطلاحات، لغات و گفتگوهای عامیانۀ زیادی بود که یاد گرفتم. خوندنش رو به مخاطبی که ادبیات براش جدیه توصیه می‌کنم برای یک کتابخوان عادی شاید خیلی کشش نداشته باشه.

  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۴۵
  • نسرین
هوالمحبوب

قبل‌ترها در زندگی آنچنان بی‌پناه می‌شدم که به هر رابطۀ دوستی‌ای چنگ می‌زدم. گاه به گاه دلم می‌خواست بروم از تک‌تک‌شان بپرسم که ببین فلانی، هنوز دوستیم؟ از اینکه یکی از شمار دوستانم کم شوند، ترس برم می‌داشت. خیلی جاها کوتاه می‌آمدم، سکوت می‌کردم تا دوستی را حفظ کنم. فکر می‌کردم برای آدمی که تشنۀ محبت کردن و محبت دیدن است، دوست تنها پناه است. خیلی وقت بود که فهمیده بودم، الی آن آدمی نیست که من دلم می‌خواهد وقتم را با او بگذرانم. خیلی وقت‌ها قلبم را به درد می‌آورد، خیلی وقت‌ها پرخاش می‌کرد؛ ولی من می‌گذاشتم پای شرایط بد زندگی‌اش. اما یک روز قیدش را زدم. رابطه را تمام کردم و نفسی به آسودگی کشیدم. جای خالی‌اش اصلا آزاردهنده نبود. بعدتر که وارد روابط عاطفی شدم، همین باگ را با خودم به رابطه بردم. فکر می‌کردم باید تحت هر شرایطی نگهش دارم. کوتاه می‌آمدم، تحقیر می‌شدم، منت‌کشی می‌کردم فقط برای اینکه کسی را که دوستش دارم، نگه دارم. وقتی برای همیشه رفت، وقتی گریه‌هایم تمام شد، فهمیدم که نبودنش آنقدرها هم آزاردهنده نبود. اما هنوز درس نگرفته بودم. وقتی قدیمی‌ترین رفیق وبلاگی‌ام از در دیگری وارد شد، وقتی محبت کرد، وقتی حرف‌هایی زد که جنسش با رفاقت سابق، فرق می‌کرد، فکر کردم که باید تن بدهم به این رابطه تا نگهش دارم. فکر می‌کردم این تغییر فاز از دوست داشتن است. به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که ممکن است او فقط در حال ارضای حس کنجکاوی‌اش باشد. وقتی پرخاش کرد، وقتی تحقیرم کرد فقط سکوت کردم و کنار کشیدم. هربار برای عذرخواهی برگشت، بخشیدمش. هربار اشتباه کرد من چشم پوشیدم. بعد چه شد؟ دلش را زدم و او برای همیشه رفت. نه رابطه‌ای که داشت ساخته می‌شد به جایی رسید نه رفاقت سابق به قوت خودش باقی ماند. من فقط می‌خواستم کسی باشد که دوستم داشته باشد. به بهایی که برای دوست داشته شدن می‌پرداختم فکر نمی‌کردم. اشتباه‌های من در رابطه تمامی نداشت. همچنان دلشورۀ از دست دادن آدم‌ها ته ذهنم بود. هنوز گاه به گاه محبت‌های بی‌دریغ می‌کردم تا آدم‌ها را در حلقۀ دوستی‌ام حفظ کنم. وقتی نون سر راهم سبز شد، تازه فهمیدم معنای اصیل رفاقت یعنی چه. تازه فهمیدم که من قرار نیست برای رفاقت بهایی بپردازم. قرار نیست برای اینکه کسی دوستم داشته باشد، خودم را فراموش کنم و آنقدر صیقلی شوم که به چشم او بیایم. قبل‌تر هم این جنس ناب رفاقت را با بچه‌های دورۀ کارشناسی تجربه کرده‌ بودم. همین است که حلقۀ رفاقت‌مان پانزده سال است که به قوت قبل باقی است. اما من هنوز یک خلا بزرگ داشتم. خلایی از جنس عشق. عشقی که همیشه خودم را لایقش می‌دانستم. همیشۀ تشنۀ ساختن بودم. همیشه آماده بودم در کسوت یک عاشق ظاهر شوم. بار دومی که به کسی ابراز علاقه کردم، سی و سه ساله بودم. آنقدر خوب شناخته بودمش که فکر می‌کردم نگفتنم جفا کردن در حق خودم است. اما باز هم اشتباه‌های قبلی را تکرار کردم. هربار که اختلافی رخ داد، مقصر بودم یا نه، پا پیش گذاشتم تا حلش کنم، هربار جان بر کف آماده بودم که از در گفتگو وارد شوم، هر بار حرف می‌زدیم و رفاقت‌مان به سیاق قبل باز می‌گشت. اما وقتی چیزی توی رفاقت خراب شود، وقتی چیزی توی دل آدم رنگش عوض شود، گفتگو چارۀ هیچ چیز را نمی‌کند. آخر یک وقت‌هایی لازم است هر دونفر بخواهند تا بشود. هردو نفر دلشان بتپد برای حفظ الفت و دوستی. جان کندم، گریستم، رنج کشیدم و تلاش کردم که این بار هم بشود رشتۀ پاره شده را وصله کرد. هر بار با خودم فکر می‌کردم آیا هنوز دوستیم؟ می‌ترسیدم از اینکه دیگر دوستم نباشد، می‌ترسیدم دیگر داخل آن حلقۀ امن نباشم. می‌ترسیدم بار دیگر چیز ارزشمندی را از دست بدهم. اما یک روز به خودم آمدم و دیدم باز هم دارم تحقیر می‌شوم و دم نمی‌زنم. دارم تحمل می‌کنم و دم نمی‌زنم. دارد به من بی‌محلی می‌کند و من دم نمی‌زنم. نشستم برابر خودم و حرف زدم. به خود توی آینه گفتم تو ارزشمندی. آنقدر که کسی برای حفظ تو، قدم پیش بگذارد. هیچ کس حق ندارد با رفتارش، نگاهش، کلماتش تو را بیازارد. بار آخری که پیش‌قدم صلح شده بودم، قرار شده بود حرف بزنیم و سنگ‌هایمان را وا بکنیم. حالا ماه‌ها از آن روز گذشته و او برای هیچ حرفی پیش‌قدم نشده است. الی می‌گفت، جواب ندادن هم یک جور جواب است، بی‌محلی کردن هم یک جور جواب است، تحقیر کردن هم یک جور جواب است. حالا من آن آدم مهمی‌ام که باید برای حفظ خودم تلاش کنم. باید نگذارم آب توی دل خودم تکان بخورد. باید قربان صدقۀ رابطه‌ام با خودم بروم. باید رشتۀ الفتم را با خودم وصله پینه کنم. نبودن هیچ آدمی پایان جهان نیست. 
  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۳۰
  • نسرین

هوالمحبوب

هی رفیق، راستش دارد ترس برم می‌دارد. دارم سی و چهار سالگی را مزه‌مزه می‌کنم و از حجم کارهای نکرده ترس برم داشته. دارم به این فکر می‌کنم که بعد ماه رمضان، جلسات تراپی را ادامه بدهم. ویرم گرفته که تراپیستم را عوض کنم. ولی هنوز به قطعیت نرسیده‌ام. می‌دانی؟ عوض کردن تراپیست یعنی دوباره تمام زخم‌هایت را مقابل یک آدم جدید نشتر بزنی. درست شبیه شروع یک رابطه از صفر است، شروع رابطه با یک آدم تازه. من که دیگر حوصلۀ هیچ کدامش را ندارم. 
دوبار با طناب پوسیده‌اش به چاه رفته‌ام و عین دوبار خستگی توی تنم مانده است. حرف زدن همیشه جواب نمی‌دهد. بعضی وقت‌ها باید بِبُری و بروی و خودت بشوی سنگ تمام. برای هیچ آدمی پا روی غرور گذاشتن آسان نیست. هیچ کس دلش نمی‌خواهد توی موقعیتی که طلبکار است، ادای بدهکارها را در بیاورد و گردن کج کند و بگوید ببخشید. آدم برای هر کسی که از غرورش نمی‌گذرد، می‌گذرد؟ 
بگذریم. داشتم می‌گفتم که ترسیده‌ام و این ترس هر چقدر که بخواهم بی‌محلش کنم، هست و از جایش تکان نمی‌خورد. باید یک تکانی به خودم بدهم و لنگرم را در میانه‌های دهۀ چهارم زندگی، به جای سفت و سختی تکیه دهم. 
ترسیده‌ام که نکند روزها بگذرد و من هیچ کجای ایران را درست و حسابی ندیده باشم، سازم را به صدا در نیاورده باشم، کتابم را چاپ نکرده باشم، زبان یاد نگرفته باشم، چم و خم کامپیوتر را بلد نشده باشم، سری توی سرها در نیاورده باشم. نکند سی و چهار سالگی بیاید و برود و من حس خوشبختی نکرده باشم؟
زندگی عجیب شده است رفیق.

باید دست بجنبانم. فرصت کم است. فقط 27 روز وقت دارم که چند تا از آرزوهایم را تا قبل از سی و چهار سالگی محقق کنم. زمان کمی است مگر نه؟ دعا کن از پسش بر بیاییم. 

  • ۶ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

خیلی وقته که میلم رو به نوشتن از دست دادم، امروز که وحید توی گروه نوشت، آقای سین مهمون گالری‌اش هست، یادم افتاد که از اردیبهشت پارسال که کلاس داستانم رو با آقای سین تموم کردم؛ داستان جدیدی ننوشتم. نمی‌دونم دارم با خودم چیکار می‌کنم. میل به هیچ کار جدی‌ای ندارم. انگار منتظرم یه اتفاقی بیوفته که زندگی رو شروع کنم. 

مدرسه تو ماه رمضون حالت غریبی داره. همهٔ رمقم رو می‌گیره و وقتی می‌رسم خونه یه پوسته‌ای ازم مونده فقط. تازه روزهای زوج باشگاه هم باید برم و خب سخت‌تر می‌شه کار.

تو مدرسه شماره دو، یه شاگرد داریم که کلاس دومه، اسمش علی‌اصغره. تپل و بامزه و تا حد زیادی قلدر. بچه‌ها رو می‌زنه و همه از دستش عاصی‌ان. اون روز بهش گفتم اگر به این کارهات ادامه بدی خانم مدیر دیگه نمی‌ذاره بیای مدرسه‌ها. دیگه نمی‌تونی مثل دوستات دکتر و مهندس و معلم و فلان بشی. برگشت گفت خب ما کلی گوسفند داریم می‌رم چوپون می‌شم!

تو مدرسه شماره یک مریم کلاس هشتمی، قبل عید عقد کرده. هر روز به تعداد النگوهای توی دستش اضافه می‌شه. آستین‌های مانتوش رو تا آرنج تا می‌زنه تا همه النگوهاش رو ببینن. کلا هم تو هپروته و قشنگ مشخصه موقع درس دادنم داره به نامزدش فکر می‌کنه و لبخند بی‌دلیل می‌زنه:)

چهارشنبه تو مدرسه شماره دو همکارام جفت‌شون غیبت داشتن. بنابراین بچه‌ها کل روز رو بیکار تو حیاط می‌چرخیدن و بازی می‌کردن. یهو صدای گریه بلند شد و دیدم راضیه(یکی از قل‌های کلاس هفتمی)، با سر و صورت باد کرده و گریه شدید و داد زنان، داره دنبال مدیر می‌گرده. پریسای کلاس هشتمی اومده بازی هفت سنگ‌شون رو به هم زده، بعدم کار کشیده بود به فحش و فحش‌کاری به مادرها در نهایت ضربه توپ توی صورت راضیه.🤦

کلاس هفتمی‌های مدرسه شماره یک باز هم تبعید شدن به طبقه همکف. خیلی شیطون و درس‌نخون شدن و کفر مدیر رو درآوردن. ولی خب من خیلی دوسشون دارم:)) کلا دانش‌آموز شیطون از نوع مودبش رو دوست دارم. درسته درس نمی‌خونن ولی خب ترکیب جالبی هستن. 

اینجوریه که شما هر روز بخوای براشون دستور زبان رو مرور کنی، یه جوری گوش می‌دن که انگار دفعه اوله درباره‌اش می‌شنون:))

نمی‌دونم مشکل از ما معلماست یا دانش‌‌آموزا ولی ترکیب جالبی ازمون در نمیاد این سال‌های اخیر.🤦

تو کلاس نهم همین مدرسه یه زینب و کوثر و نگین و مریم داریم که دختر خاله و دخترعموی همن. زینب و نگین نامزدن و دو تای دیگه مجرد. زینب خیلی کم مدرسه میاد. ولی از بعد عید غیبت نداشته و منم بهش سخت نمی‌گیرم و مدام بهش می‌گم تو همین که میای برای من کافیه.

تو این مدرسه هر روز کتاب داستان می‌برم براشون و ترغیب‌شون می‌کنم بخونن.همهٔ ذوقمم برای این کار، بابت حضور حنانهٔ کلاس نهمیه که هر شبی که فرداش باهاشون درس دارم بهم یادآوری می‌کنه که کتاب یادم نره. شبیه نوجوانی‌های خودم کتابا رو درسته قورت می‌ده. تا تموم نکنه نمی‌ذاره کنار و چی بهتر از این؟ 

اینا پررنگترین خاطراتم از مدرسه بعد از عید بود. هر چی باشه بهتر از ننوشته. 


  • نسرین

هوالمحبوب

این سرزمین، نویسنده‌ی بزرگِ رانده شده کم ندارد. از ساعدی و هدایت بگیر تا مندنی‌پور و معروفی و قاسمی و براهنی. آدم‌های بزرگی که توی سرزمین خودشان قلم‌‌‌شان را برنتابیدند و آواره‌ی غربت‌شان کردند تا به زعم خودشان صدایشان را در گلو ببرند. اما ما تمام نوشته‌هایشان را بلعیدیم و کلمات‌شان در روح و جان‌مان جاودانه شد. 

بیست سال بیشتر نداشتم که براهنی را شناختم. کلماتش را چشیدم و روحم جوانه زد از صراحت کلام و برندگی قلمش. 

رازهای سرزمینش بی‌شک هنوز هم از بهترین رمان‌های ایرانی است. مگر می‌شود طلا در مس و قصه‌نویسی‌اش را فراموش کرد؟ یا آزاده خانم و نویسنده‌اش؟ روزگار دوزخی آقای ایاز را چه؟ آن جادوی خفته در بطن کلمات را...

امروز براهنی پر کشید بدون اینکه بتواند تبریز عزیزش را بار دیگر ببیند، بدون ما که دوست‌دارش بودیم، بدون همه‌ی ایران که نوشته‌هایش را عاشقانه دوست داشتیم....

براهنی برایم بسیار عزیز بود، شعرهایش، داستان‌هایش، نقدهایش و حالا برای نبودنش سوگوارم.

همین دم عید بود که اکتای تصویری از روزهای آخرش منتشر کرده بود و من گفته بودم چقدر دیدن پیرمرد در این شمایل در هم شکسته عذاب‌آور است و حالا براهنی رفته است خاموش شده است برای همیشه...

  • ۸ نظر
  • ۰۵ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۲۳
  • نسرین

هوالمحبوب


فکر می‌کنم هیچ سالی اندازۀ امسال، غر نزدم که کاش تمام شود، کاش برود و دیگر برنگردد. با اینکه امسال تحفه‌های زیادی توی جیب‌هایش داشت. با اینکه امسال حس‌های خوبی را توی قلبم پراکند. با اینکه امسال زیاد خندیدم. امسال سخت و سنگین و مضطربانه گذشت. اما گذشت. و حالا که دارم واپسین لحظاتش را نفس می‌کشم، می‌بینم بی‌انصاف بوده‌ام. سال بدی هم نبود. من در دورترین رویاهایم هم نمی‌دیدم یک روز توی شغلی که عاشقش هستم، رسمی شوم. حتی توی دورترین رویایم هم نمی‌دیدم آن خاطره‌های ناب را بسازم. امسال روزهای خوب زیادی برایم ساخته شد. پر از لبخند‌های پت و پهن، پر از صورتی‌های پررنگ و سبزهای دلبر. پر از آبی‌های روشن و سرخ‌های خون اناری. 
امسال برایم سراسر چالش بود، جنگیدن بود و تلاش برای نباختن، زمین نخوردن، پا پس نکشیدن. امسال خیلی جاها روی خودم را کم کردم، پا روی دلم گذاشتم، اعتراف کردم، داد کشیدم، زخمی شدم. هیچ سالی اینقدر گریه نکرده بودم. هیچ سالی اینقدر تراپی نشده بودم، هیچ سالی اینقدر تنها و زخم‌خورده نبودم. 
حالا که دارم به مسیر طی شده در 365 روز گذشته نگاه می‌کنم، کیف می‌کنم که زنده‌ام، پر از امیدم و هنوز بلدم از ته دل بخندم. خوشحالم که خانواده‌ام را دارم، دوست داشتن‌شان قوی‌ترم کرده، خوشحالم که پیلۀ لعنتی را در هم شکافته‌ام و دیگر حبس نیستم در چهار دیواری اتاقم.
خوشحالم که حال زمین بهتر است و روزهای خوبی در راهند. خوشحالم که آدم‌های اشتباهی را از زندگی خط زده‌ام و کسانی را به قلبم دعوت کرده‌ام که بودنشان حال زمین را بهتر می‌کند. در آستانۀ سن عجیب و پر رمز و راز سی و چهار، پر از ایده و طرح و برنامه‌ام. زندگی برایم تازه دارد شروع می‌شود انگار. 

سال جدید، سال در آغوش گرفتن خویشتن، مهر ورزیدن به زمین و زمینیان، بوسیدن آدم‌های خوب، قدم زدن در مسیر دانایی، پریدن از تله‌های متعدد، زنده ماندن و ساختن است. 

برای همۀ شمایانی که خوانندۀ من بودید، نوشته‌های تلخ و شیرینم را از نظر گذراندید، برای همۀ شمایانی که مهر ورزیدید، دوستم داشتید و دستم را گرفتید، تنی سالم، روانی در آرامش، خانواده‌ای در صلح، جهانی خالی از جنگ و لب‌هایی پر از خنده آرزو می‌کنم. امیدوارم سال‌ جدید، سالی باشد که برای خرید هیچ چیز خم به ابرو نیاورید و پول خرج کردن برایتان به یک تراپی تبدیل شود نه جنگ اعصاب.

عیدتان مبارک.

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا از دست دادن بیشتر غمگینم می‌کرد. هی می‌نشستم با خودم خاطرات دانشجویی را مرور می‌کردم. هی می‌‌گفتم کاش باز هم آن روزهای خوب تکرار می‌شدند. بعدتر دلتنگ جلسات داستان‌خوانی‌مان شدم، دلتنگ روزهایی که با الی توی دانشگاه یا کتابخوانه سر می‌کردم. دلتنگ پیاده‌روی از دانشگاه تا بازار. 
وقتی مهناز رفت، بیشتر روزها دلتنگ حضورش بودم. دلتنگ خیابان‌گردی‌هایمان، دلتنگ آواز خواندن‌هایمان زیر بارش برف، دلتنگ دیوانه‌بازی‌هایمان بعد هر مهمانی و عروسی.
وقتی با دوستی زلفی گره می‌‌زدم، حس خوبی بین‌مان جاری می‌شد، دلتنگ روزها و شب‌های گذرانده می‌شدم و سعی می‌کردم هر طور که شده آن خاطرات را زنده کنم.  دو سال پیش گروهی را تاسیس کردیم که بهترین روزها و شب‌های عصر کرونا را در آن سپری کردم. باهم خندیدیم، خاطره گفتیم، عشق ورزیدیم. حالا گروه دیگر رونق سابق را ندارد. آدم‌ها هم رمق قبل را ندارند. رابطه‌ها سر و شکل‌شان تغییر کرده. ولی من چندان دلتنگ آن روزها نیستم. به نظرم هر چیزی تاریخ انقضایی دارد. من در هر برهه از زندگی، به خوبی بهره بردم، کیفور شدم، خندیدم و تجربه کسب کردم. حالا می‌فهمم که تلاش برای باز گرداندن حس‌های مرده، چقدر عبث است. حسی که مرده است به گذشته تعلق دارد و تو نمی‌توانی یک تنه گذشته را در حال جاری کنی. کیفیت همه چیز تغییر می‌کند. مهمتر از هرچیزی، خود ما تغییر می‌کنیم. یک جایی باید بایستیم پای این تغییر و شجاعانه بپذیریم که فصلی از زندگی به پایان رسیده و فصل جدیدی در شرف آغاز است. بپذیریم که وبلاگ‌نویسی برای عدۀ بسیاری مرده است، بپذیریم که رفته‌ها برنمی‌گردند، حس‌های رنگ باخته دوباره زنده نمی‌شوند، آغوش سرد شده دوباره گرمای قبلش را نمی‌یابد. همه چیز در حال تغییر است و دلتنگی ما فقط تحمل واقعیت‌ها را سخت‌تر می‌کند. خوشحالم که بالاخره دست از جنگیدن کشیدم و آروم شدم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


محیط روی آدم‌ها تاثیر می‌گذارد. اگر در محیط کارت همۀ همکارانت، خلاق، پرتلاش و خستگی‌ناپذیر باشند، خواه ناخواه روی تو هم اثر می‌گذارند و یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی داری دو برابر همیشه کار می‌کنی و خستگی نمی‌شناسی. برعکسش هم صادق است. وقتی در یک محیط بسته، با همکارانی خسته ایاق شوی، یکهو به خودت می‌آیی و می‌بینی صبحانه خوردنت نیم ساعت طول کشیده است و انگار نه انگار که باید برگردی سر کارت. 
توی روستای محبوبم، کلاس هشتم را بیشتر دوست داشتم. دلایل زیادی برای این دوست داشتن، توی ذهنم بود ولی پررنگ‌ترینش این بود که کلاس هشتم پر جمعیت بود. پانزده دانش‌آموز داشت و همین باعث می‌شد حس بهتری نسبت به کلاس‌شان داشته باشم. دانش‌آموزان این کلاس فعال‌تر بودند، بیشتر حرف می‌زدند و خب در این شرایط، همین هم غنیمت بود. 
اما حالا نصف بیشتر بچه‌های کلاس هشتم شوهر کرده‌اند، پُر‌پُرش هفت نفر در کلاس حاضر می‌شوند و این روزها مدرسۀ محبوبم غم‌انگیز شده است. 
تصور اینکه یک دختر بچۀ چهارده ساله دارد عشق‌بازی می‌کند، حالم را به هم می‌زند. تصور اینکه بعد از عید چند تایشان عروس خواهند شد، حالم را به هم می‌زند. تصور اینکه هر روز خدا به یک بهانه‌ای مدرسه را می‌پیچانند قلبم را به درد می‌آورد. سیستم معیوب است. سیستم می‌گوید کودک همسری به ازدواج نه تا یازده ساله‌ها گفته می‌شود، دختر چهارده ساله دیگر کودک همسر نیست. سیستم همه چیز را رها کرده و چسبیده به من معلم. که غیبت نکنم، که تاخیر نکنم، که هزارتا بخشنامه‌ی کوفت و زهرمارش را به موقع تحویلش دهم. سیستم شده است کاغذبازی و هیچ کس حواسش به دخترهایی که معامله می‌شوند نیست. دختری که قد بلندی دارد، هیکل درشتی دارد، سینه‌های برجسته‌ای دارد، تر گل و ورگل است، زیباست و معصوم، پس لابد زن خوبی هم می‌شود. درس به چه کارش می‌آید؟ زندگی زن در این روستا، زاییدن و سرویس دادن به شوهر است. اگر این دو کار را خوب بلد باشد و در کنارش به شوهر و خانواده‌اش هم بله و چشم بگوید پس کار تمام است. 
در کلاس نهم این مدرسه، شش نفر ثبت‌نام کرده‌اند که فقط دونفرشان سر کلاس می‌آیند. از آن چهار نفر، سه‌تایشان عروس شده‌اند و فقط اسم‌شان در سیستم ثبت شده و یکی‌شان هم مجرد است ولی علاقه‌ای به درس خواندن ندارد!
از این دو نفر هم فاطمه دو ماه قبل عقد کرد. حالا سر کلاس‌ها یک در میان حاضر می‌شود. کلی کرم پودر روی صورتش می‌مالد و هرجا که کم می‌آورد می‌خندد. حتی درست و حسابی نمی‌داند درس را تا کدام صفحه خوانده‌ایم. فکر و ذکرش جای دیگری است. گاه با روسری به مدرسه می‌آید. گاه جوراب به پا ندارد. 
روزهایی هست که از این دو نفر هیچ یک به مدرسه نمی‌آیند و ما بیکار توی دفتر می‌نشینیم. 
کلاس هفتم‌مان نه نفر دانش‌آموز داشت. زهرا که مردودی سال قبل بود از آذر دیگر نیامد. نامزد بود و مادرش نگران بود که امانت مردم توی راه مدرسه مریض شود و ترجیح می‌داد دخترش را در پستوی خانه پنهان کند تا یک وقت خدای نکرده قوم شوهر نگویند دخترش عیب و علتی داشت!
از این هشت نفر باقی مانده دو نفر دیگر هم نامزد بودند که یکی‌شان ماه گذشته جدا شد و دیگری هنوز نامزد است. سیزده سال دارند و به غایت کودکند. با یک توپ و یک قصه می‌توان ساعت‌ها سر ذوق‌شان آورد. 
نامزد‌بازی اینها هیچ شباهتی به نامزد‌بازی شهری‌ها، یا لااقل آنهایی که من دیده‌ام ندارد. توی خود تبریز هم دختر نامزد محدودیت‌هایی دارد. شب تا یک ساعتی دیگر اجازه ندارد با نامزدش باشد، شب توی خانۀ نامزد خوابیدن هنوز هم در ذهن سنتی‌های اینجا عیب است. ولی توی روستا دختر سیزده ساله را می‌دهند دست نامزدش تا نصف شب بروند گردش و عشق و حال و من تنها می‌توانم حرص و جوشش را بخورم. نمی‌دانم می‌توانید متوجه منظورم بشوید یا نه. دخترهای من بچه‌اند، طفل معصومند و مواجهه با مسائل زناشویی برایشان خیلی زود است. قبلم به درد می‌آید از تصور رابطۀ جنسی‌شان، از روحی که در این میان به مسلخ می‌رود و شعوری که والدین‌شان فاقد آن‌اند. 
کاش می‌شد جای این درس‌های چرند برایشان آداب زندگی تدریس کرد. لااقل توی زندگی‌شان موفق‌تر باشند و فردا روز بچه به بغل نیوفتند دنبال طلاق و طلاق‌کشی.

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم فکر می‌کردم که چه اتفاقی اگر رخ بدهد، حاضرم از متر و معیارهای اخلاقی و مذهبی‌ام کمی عقب بنشینم؟ سخت است فکر کردن به تغییری که همه عمر از آن گریزان بودی، اما عشق همه چیز را ممکن می‌کند. آدم خشک مقدسی چون مرا به واله و شیدای تو تبدیل می‌کند، خط قرمزهای اخلاقی را برایم کمرنگ می‌کند، از من آدم جدیدی می‌سازد.

تو که نیستی، مثل همه‌ی سال‌هایی که حضورت را لمس نکردم، اما اگر حالا پیدایت می‌شد، دیگر آن من قبلی را نمی‌دیدی، دیگر برای در آغوش کشیدنت تردید نمی‌کردم، دیگر برای کاشتن بوسه روی لب‌هایت، شک به دلم راه نمی‌دادم.

دیگر آن خطابه شیرین را برایت نمی‌خواندم: 

اگر خون گریم از عشق جمالت/ نخواهم شد مگر جفت حلالت

فقط تنگ در آغوشم می‌گرفتم و می‌گذاشتم تنم در تنت محو شود. 

عشق همه‌‌ی حرام‌ها را حلال می‌کند، مگر نه؟ 

پس چرا من ندارمت؟ چرا نیستی و خبری از تو‌ در این شهر مخابره نمی‌شود؟ قول‌هایت دارند بیات می‌شوند...

  • نسرین

هوالمحبوب


هفتۀ گذشته لام و امروز ف عکس مراسم عقدشان را توی گروه فرستادند. آخرین بازمانده‌های دانشگاه و مدرسه. هر دو ازدواج کردند و برای هر دو نفرشان کلی خوشحال شدیم. برایشان آرزوی خوشبختی کردیم و تمام. حالا من تنها مجرد گروه دبیرستان و دانشگاهم. این غم‌انگیز است که دوستانت را از دست می‌دهی و من حالا غمگینم. موافقم که ازدواج پایان همه چیز نیست ولی اگر بگویم کسانی که تمام روزهای جوانی‌مان با هم طی شده بود را بعد از ازدواج‌شان سالی چند بار به زور می‌توانم ببینم به من حق می‌دهید. به این آشفتگی و نگرانی و غمی که محاصره‌ام کرده حق می‌دهید. 
آدم از دیدن خوشبختی دوستانش به وجد می‌آید ولی غمی هم همزمان چمبره می‌زند روی سینه‌اش و هیچ کاری نمی‌شود کرد. اینکه تو آخرین مجرد دو گروه باشی به خودی خود غم‌انگیز است. خود مجردی غم‌انگیز نیست. کسی هم حسادت نمی‌کند به زندگی متاهل‌ها. ولی اینکه دیگر حرف مشترکی با خیل عظیمی از دوست و رفیق‌هایت نداشته باشی آزاردهنده است. 
دلم می‌خواهد در این لحظه کسی باشد که رو به رویم بنشیند و من از حجم دردی که دارم با او حرف بزنم، بدون سانسور و بدون انکار و او قضاوتم نکند، فکر نکند که چون از قافلۀ شوهردار‌ها عقب مانده‌ام غمگینم. کسی را می‌خواهم که کنارش برای همه‌ی این دردی که دارم پیشش گریه کنم و تهش سبک شوم نه سنگین‌تر. 
من آدم خوش‌اقبالی نیستم توی رابطه و اینها و خب بعد سی و اندی سال قبولش کرده‌ام و به نظرم بعد از این هم قرار نیست چیزی تغییر کند. ولی آدمیزاد است و گاهی دلش لک می‌زند برای سفری که کنار دست راننده بنشیند و گاهی دستی نوازشش کند و گاهی توی پیچ جاده بوسه‌ای رد و بدل شود و سفر مقصد دلخواهش باشد و دنیا به کامش باشد. هر آدمی توی زندگی‌اش باید یک بار طبق آرزوهایش زندگی کند حتی اگر شده چند روز.
من از حجم اندوه و حسرتی که توی دلم تلمبار شده است دارم می‌ترکم و این هیچ ربطی به مجردی ندارد. که خیلی‌ها توی مجردی هم اینها را تجربه می‌کنند و چنین چیزهای پیش پا افتاده‌ای احتمالا فقط برای من یکی حسرت است. 
گاهی فکر می‌کنم که قرار است توی آن دنیا عوض اینهمه غمی که به خوردمان داده‌اند چطور از خجالت‌مان در بیایند؟ گاهی فکر می‌کنند که یک سلام بی‌دلیل‌شان چقدر می‌توانست غروب پنجشنبه‌مان را بهتر کند و دریغ کردند؟ یعنی اینقدر سنگدلند؟ 

 


  • نسرین