گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوالمحبوب

وقتی خودت خرج زندگی ات را در می آوری، مجبوری مدیریت هزینه ها را هم یاد بگیری. اینکه دستت توی جیبت می رود لذت بخش است، اما اینکه گاهی مثل چی در چی گیر می کنی، وحشتناک است. وقتی پنج سال پیش تصمیم گرفتم مستقل شوم و از هیچ کس کمک مالی نگیرم، فشار گرانی را تا این حد حس نمی کردم. حالا که توی خانه ی پدری زندگی می کنم و خرج خانه و خورد و خوراکم با خودم نیست، وضعیت این است. وای به حال روزی که واقعا بخواهم مستقل شوم.

اصولا من جزو آدم هایی هستم که عقل معاش ندارند. ترجیح میدهم خوب زندگی کنم حتی اگر شده نصف ماه را. دلم میخواهد برای خرید دو چیز هیچ وقت در مضیقه نباشم، اولی کتاب و دومی لباس. اما این روزها که توی بیکاری و به دنبالش بی پولی گیر کرده ام، نمی توانم بی حساب و کتاب خرج کنم.

بر اساس یک قانون نانوشته بیشترین خرج ها همیشه توی روزهای بیکاری، پیدایشان می شود. عطر و ادکلن ته می کشد، کرم ضد آفتابت تمام می شود، نت خانه و گوشی هم زمان تمام می شوند، موعد اقساط سر می رسد، عروسی دوستت دعوت می شوی و هر جور بخواهی ببیچانی نمی توانی از زیر این فشارهای مالی شانه خالی کنی.

حالا در سخت ترین روزهای سال به سر می برم. سخت از این نظر که بهترین وقت برای خوش گذرانی و تفریح و گشت و گذار است. بی دغدغه ی کار و درگیری های مدرسه و کلاس و درس. اما وقتی خوب نگاه می کنی و چند ماه آینده را پیش چشم می آوری، لذت بردن ها، کامت را تلخ میکنند.

امروز نشسته بودم به حساب کتاب که تا آخر مرداد که دوباره پول دستم می آید، چطور خرج کنم که این تابستان، به بدهکاری ختم نشود. توی همین حساب و کتاب ها، دوختن مانتوی جدید از لیست خط خورد، خرید کفش کرم خط خورد، خرید عصای کوهنوردی خط خورد و جای همه ی آن ها را یک کیلو باقلوای درجه یک گرفت. چون هیچ چیزی نمی تواند باعث شود که من از خوشمزه های زندگی ام دست بکشم. حتی تابستان سیاهِ بی پولی.

در کنار همه ی دغدغه های مالی، در کنار همه ی نارضایتی های مالی، یک شکر گزاری بزرگ و وسیع بدهکارم. به خاطر همه ی درهای بسته ای که به موقع به رویم گشوده می شوند، به خاطر کارهای پاره وقتی که می کنم، از محتوا نویسی تا کلاس خصوصی. تک تک این اتفاق های خوب مالی، توقع من را از خودم و توانایی هایم بالا می برد. خوشحالم که توی یک سال اخیر خانواده به خاطر ولخرجی هایم کمتر غر میزنند، خوشحالم که کمتر توی مضیقه گیر می کنم. خوشحالم که لای پر قو بزرگ نشده ام و از بچگی یاد گرفته ام گلیمم را از آب بیرون بکشم. خوشحالم که افتخارم کار کردن است، و هیچ وقت هیچ دغدغه و درگیری مانع این نشده است که مهارت های فردی ام را به عنوان یک زن فراموش کنم. هیچ وقت به بهانه ی درس و کار از زیر کارهای خانه در نرفته ام. غر زیاد زده ام اما حالا در کنار همه ی مهارت های اجتماعی میتوانم بگویم آشپز خوبی هم هستم. اصولا سر رفاقت و آشپزی ادعایم می شود.

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

 

 

در درونم زنان بسیاری 

دوست دارند پیرو ات باشند 

بعد یک عمر سلطه می خواهند 

گوشه ای از قلمروت باشند

 

در درونم زنان بسیاری 

مثل یک صخره محکم و سردند 

تو ندیدی، همین ابرزن ها 

در نبودت چه گریه ها کردند 

 

در دلم هر زنی قوی تر بود 

بیشتر، رفتنت شکستش داد 

هر که در من به عشق می خندید 

گریه آورتر از نفس افتاد 

 

خسته ام ، خسته از قوی بودن 

درد اما قوی ترم کرده 

پشت قدرت غرور غمگینی ست 

که فقط منزوی ترم کرده 

 

پادشاهی شدم که می داند 

جنگ مغلوبه را نخواهد برد 

پچ پچه در سپاهش افتاده ست...

صبح فردا شکست خواهد خورد 

 

دستهایم دو پرچم صلحند 

سپر انداختم ، نگاهم کن 

از تو غیر از خودت پناهی نیست 

شانه ات را پناهگاهم کن

 

زیر شالم جزایری بکر است 

بغلم کن که کاشفم باشی 

شب تاریخ هجری بوسه ست

لب بجنبان ، مصادفم باشی 

 

آسمان با تو زیر پای من است 

ناز از نردبان چرا بکشم؟ 

تو اگر ناخدای من باشی 

منت از بادبان چرا بکشم؟ 

 

عشق گاهی اسارتی محض است 

بی سلاحم، مواظبم هستی؟ 

می سپارم به تو جهانم را 

عشق یعنی : مراقبم هستی 


#رویا_ابراهیمی
 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

چطوری میتونم بهش بگم که وقتی بغض میکنه و یه گوشه مچاله میشه، دلم میخواد بمیرم، چطوری میتونم بهش بگم حتی اگه فرشته نباشه، مهمترین آدم زندگی منه، چطور میتونم وقتی اذیتش میکنم توقع داشته باشم ازم راضی باشه، چطوری میتونم بهش بگم بزرگترین ترس این روزهای من اینه که شب بخوابه و صبح دیگه بیدار نشه، چطور میتونم برای همیشه حفظش کنم، چرا تموم نمیشه غصه هات مامانم. چرا نمیتونم برای دلت کاری کنم، چرا نمیتونم یه گوشه از قلبت باشم که ازش خشنودی، چقدر تلخ بود امشب. میخواستم بمیرم ولی تو اینجوری مچاله نشی، گریه نکنی، چرا خدا اینقدر برامون بد میخواد، چرا دوست مون نداره، چرا هی این روزها غمگینیم، چرا غصه های دلت تموم نمیشه، الهی فدای دلت بشم که روزهای خوشت کمه. داغ نبینی مامانم. الهی سیاهی های زندگی مون عمرشون کم شه. الهی من نباشم اون روزی که نیستی. الهی خوب بشه حالت. امشب، شب گریه است. میدونم هنوزم زیر لحاف داری گریه میکنی و گلگی هاتو بردی پیش خدا. منم حالم شکل توه. اما دستام کوتاهه. نمیرسه به آسمونش انگار. دعای مادرانه ات رو ازم نگیر. برای دل مون دعا میکنم. الهی گریه و بغض  مام تموم بشه این روزا. تو فقط نفس بکش، تو فقط بخند. تو باشی از پسش بر میاییم.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز داستانم رو توی جلسه ی مطالعات داستانی خوندم، خوشبختانه تعداد اعضا قابل توجه بود و این برای یک نویسنده ی مبتدی خیلی حس خوبیه که تعداد زیادی از آدم های اهل قلم نوشته اش رو نقد کنن. دلیل نوشتن این پست اینه که خودم خیلی از نقد ها یاد گرفتم، ترجیح میدم، آموخته هام رو با شما به اشتراک بذارم تا اگر کسی خواست ازشون استفاده کنه.

اغلب نقد ها مثبت بود، که این طبیعتا به خاطر تازه کار بودن منه. نقد مثبت به خاطر اینکه نوشته ام یک دست بود. نثر خوبی داشت و تونسته بود کشش و تعلیق ایجاد کنه. مخاطب رو خسته نمی کرد و اشکال نگارشی کم داشت. تصاویر خوبی ایجاد شده بود و در کل فرم داستان خوب و قابل توجه بود.

اما خب ایراد هم زیاد داشت که در ادامه بهشون اشاره می کنم و درباره شون توضیح میدم.

-تکلیف راوی مشخص نیست. راوی بین دوست داشتن و نداشتن در تردید است. این تردید اگر تعمدی باشد حسن و اگر غیر عمد باشد ایراد بزرگی است.

- شخصیت پردازی داستان مشکل اصلی داستان است. ما نه با دختر داستان و نه با پسر داستان، ارتباط برقرار نمی کنیم. گویا راوی که در ظاهر خود دختر است، در اصل نویسنده است که اطلاعاتش فراتر از شخصیت اصلی داستان است و هی دارد این ها را به خورد داستان می دهد. نویسنده حق دخالت در داستان را ندارد. نویسنده همه چیز را باید بر عهده ی راوی قصه بگذارد و تنها نویسنده باقی بماند.

-فلش بک های داستان خوب در نیامده است. گاهی مخاطب بین زمان حال و گذشته در می ماند. هنرمندی نویسنده در این است که حتی اگر جمله به جمله فلش بک بزند، زمان از دست  مخاطب در نرود.

-فضاسازی بر عکس پاراگراف های آغازین، در ادامه دچار ضعف می شود. همین امر داستان را به حالت گزارشی نزدیک می کند. اما تک جمله های داستانی، داستان را از خطر گزارشی شدن نجات داده اما همچنان لب مرز است.

-برای مخاطب دلیل رفتار پسر مشخص نمی شود. نگاه ها و رفتار عاشقانه چرا یکهو تبدیل به نشناختن طرف می شود؟

-کاش به چند سوال در داستان پاسخ داده می شد، نحوه ی آشنایی شخصیت ها، طول رابطه و حتی بخشی از رابطه ی آن ها قبل از دیدار حضوری.

-داستان تلخ و صادقانه است. صداقت حس این داستان به شمار می آید. اما در عین حال تضاد های بسیاری در داستان وجود دارد که برای مخاطب آگاه دافعه ایجاد می کند.

 -داستان گویی در پشت یک دیوار رخ داده و روای دارد از سوی دیگر دیوار داستان را برای ما روایت می کند، یعنی ما از خیلی از اتفاق ها بی خبر می مانیم. گویا خود نویسنده چون آگاه است این ذهنیت را به مخاطب هم نسبت داده که این ضعف بزرگی است.

-داستان دو پاره است. بخش اول بسیار جاندار، پر از تصویر و بخش دوم که وارد حدیث نفس می شویم تکراری و سست می شود.

-اگر نویسنده می توانست کل داستان را در خلال توصیفات بازار تعریف کند یک برگ برنده به حساب می آمد.

-داستان به دلیل اشاره به پیامک، تلگرام، لیست سیاه و .... به داستان مدرن نزدیک شده است و این جای تشویق دارد. چرا که مدرن نوشتن نیاز به جسارت زیادی دارد.

-نویسنده در داستان دخالت مستقیم دارد. گویی احساسات بر روایت غلبه می کند و آن را از مسیر داستانی دور می سازد.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


"احتمال لو رفتن داستان کتاب وجود دارد"

خلاصه ی داستان: هامبرت یک محقق ادبی و استاد دانشگاه است که شهوت عجیبی نسبت به دختر بچه ها دارد. زمانی که برای مطالعه ی ادبی به آمریکا وارد می شود در خانه ی زنی به نام شارلوت هیز سکونت می گزیند و در این خانه با دیدن دالی هیز (لولیتا) 12ساله ی شارلوت ، عاشق و شیفته اش می شود.

لولیتا  را بسیاری از منتقدان، سرآمد آثار ناباکوف قلمداد می کنند. اثری روایی با حجم باور نکردنی از اتفاق های ساده که با وجود تک گویی های فراوانِ شخصیت اصلی، جذبت می کند.

در رمان لولیتا با یک عشق ناپاک و شیفتگی خودخواهانه ی یک پدرخوانده به دختر دوازده ساله اش مواجهیم. مرزهای بین واقعیت و خیال، مرز بین هوس و عشق، مرز بین لولیتای واقعی و خیالی یک ریز در حال فروپاشی است. تصویری که از شکل گیری این عشق یا هوس جنون آمیز برای ما ساخته می شود، باعث انزجار است. انزجاری که دلت میخواهد دنبالش کنی و همین هنر نویسندگی ناباکوف است. کتابی که نویسنده اش بارها برای چاپ کردنش، به بن بست خورده است و هرگز دست از تلاش برنداشته است.

اگر نوشتن را یک حس درونی و یک ضربه ی روحی بدانیم، باید قبول کنیم که نویسنده از نوشتن اثر ناگزیر است. ضربه ای درونی که وقتی در ذهن و روح نویسنده شروع به نواخته شدن می کند، آرام و قرار از او می رباید.

کتاب موضوعی ممنوعه دارد .از شهوت مردی صحبت می کند که گرایش عجیبی به نیمفت ها(دختربچه های 9 تا 14 ساله) دارد. شاید بتوان ریشه ی این گرایش را در عشق نافرجام نوجوانی اش جستجو کرد. زمانی که آنابل 13 ساله، به دست نیامده از دست می رود.

رمان سراسر روایتی است از زبان هامبرت. لولیتایی که او برای مخاطب به تصویر می کشد دختری پر شر و شور و سرزنده و پر از آرزو و امید است. اما چیزی که از خلال صحبت های شخصیت های فرعی داستان برای ما آشکار می شود، این است که لولیتا دختری غمگین و کمی افسرده و گریزان از جمع های دوستانه است که حتی به ارتباط با پسرهای هم سن سالش نیز بی توجهی می کند.

در فصل های پایانی، زمانی که لولیتای عزیز، از دست رفته است و هامبرت به مرور اشتباهات خود می پردازد به درستی به این نکته اشاره می کند که او با خودخواهی هایش کودکی لولیتا را دزدیده است.

آغاز سفرهای هامبرت به همراه لولیتا در واقع شروع یک سیر و سلوک درونی است. در طول این چند سال سفر، با تغییر شخصیت هامبرت مواجه می شویم. مردی که از روی شهوت لولیتا را اسیر می سازد و در نهایت خود گرفتار عشق او می شود. زندگی برای هامبرت در لحظه ای که لولیتا می گریزد به پایان می رسد. رمان لولیتا در چارچوب روایت های تک صدایی مولف یا روای گرفتار نمی شود. در این رمان با روایت چند آوایی مواجهیم. نمونه ای از این را در فرار لولیتا می توانیم مشاهده کنیم. فراری که یک نوع شورش علیه چند سال استبداد پدر خوانده اش محسوب می شود. هامبرتی که در تک تک لحظه های بودن با لولیتا ترس از دست دادنش را دارد؛ بالاخره او را از دست می دهد. آزادی زمانی برای لولیتا معنا پیدا می کند که خودش بتواند انتخاب کند. زنجیرهای پایش زمانی گشوده می شوند که تحت سیطره ی هامبرت نباشد.

در رمان لولیتا می توان سه تجسم واقعی از سه جهانی که در زندگی تجربه خواهیم کرد را دید. زمانی که در کنار لولیتاست و از او کامجویی می کند در واقع در بهشت برین به سر می برد. فرار لولیتا پایان لذت بهشتی و آغاز دوران برزخی زندگی است. برزخی که هامبرت به شکل مالیخولیایی به مسافرخانه ها سرک می کشد تا ردی از گمشده اش بیابد و در نهایت دوزخ زمانی شکل می گیرد که لولیتای باردار در کنار همسرش ایستاده است و به درخواست بازگشت هامبرت جواب رد می دهد. جهنمی که به زندان ختم می شود و اعتراف نامه ای که در زندان نوشته می شود و در نهایت لولیتا به پایان می رسد.

ذهنم هنوز درگیر داستان و حوادث پیرامونش است. شاید اگر زودتر از سی سالگی به سراغش می رفتم ادامه اش نمی دادم. کتاب را می توان دارای گرایش های اروتیک دانست، چیزی که خواندنش برای هر کسی توصیه نمی شود. دلیل ممنوع بودنش در ایران نیز همین است .لولیتایی که در دست دارم چاپ افغانستان است. ترجمه ی اکرم پدرام نیا. الحق که ترجمه ی چنین اثری کاری بسیار دشواری است. هم به دلیل گریزهایی که نویسنده به زبان های دیگر زده است و هم به دلیل اشاره های تمثیلی و تاریخی فراوان کتاب.

  • نسرین

هوالمحبوب


نزدیکی های ساعت شش، باید جلوی مجتمع ستاره باران باشم. ناهار خوشمزه، را روی میز می گذارم و مامان و نون جان را دعوت میکنم برای خوردنش. دوش عجله ای و اتو کردن لباس ها را به سرعت انجام می دهم. هدیه ی کوچکی که برایش خریده ام را توی کیف می گذارم و راه می افتم.

این هیجان یک دیدار وبلاگی است. چند ماهی است که منتظر دیدنش هستم. کنکور او و آزمون من هر دو تمام شده اند، روزهای گرم و کش دار تیر ماهی را به سرعت سپری کرده ایم و رسیده ایم به امروز.

وقتی دارم بین مغازه ها چرخ میزنم نگاهم به ساعت است. من مثل همه ی قرار ها زود رسیده ام. حوالی ساعت شش زنگ میزنم و آدرس دقیق میدهم.

توی دلم خدا خدا میکنم که زهرا، یکی مثل این دختر چادری که چند دقیقه پیش از مقابلم رد شد نباشد، از دخترهای نچسبی که نمی شود تحمل شان کرد نباشد. از دخترهایی که خیلی اهل کلاس گذاشتن هستند نباشد.

می دانم که نیست. اصلا همین گرمی و صمیمیت اوست که جذبم کرده است.

دختر چادری ریزه میزه ای از پله برقی های طبقه ی اول بالا می آید. در نگاه اول شناخته ام. با هم به سمت کافی شاپ می رویم. مکان دنجی است. با دو بستنی شکلاتی که هر دو عاشقش هستیم، صحبت ها گل می اندازند.

از خودمان می گوییم، از خواهرها و برادرها، از وبلاگستان و بچه های وبلاگ نویس. خاطره ها تمامی ندارند. بحث شیرین مان دو ساعتی طول می کشد. هم مسیر هستیم و تا چهارراه ما با اتوبوس آمده ایم.

وقتی جدا می شدیم نفس راحتی کشیدیم. بابت اینکه هیچ کدام از پیش بینی هایم اشتباه از آب در نیامده است. یک دختر شیرین، صاف و ساده و صمیمی، از آن هایی که انگار سال هاست می شناسی اش.

خوشحالم که یک دوست مجازی را وارد دنیای حقیقی ام کرده ام.

  • نسرین

 هوالمحبوب

تقریبا یک سالی میشه که دارم داستان نویسی رو به شکل جدی دنبال می کنم. نمی دونم نتیجه ی این تلاش ها به کجا ختم خواهد شد. قطعا نوشتن کتاب هدف نیست، هدف نوشتن داستان های خوبه. داستان هایی که اول خودت از خلق شون شگفت زده بشی. وقتی یک داستان خودت رو راضی کنه، خودت  رو اقناع کنه، قطعا مخاطبش رو هم پیدا خواهد کرد. توی این یک سال خیلی چیزها نوشتم، ولی خب مشخصه چیزی که خودم رو به شکل نسبی راضی کنه خلق نشده. من خلاق نیستم. به نظرم عنصر اولیه ی نویسندگی خلاقیت و نترسیدن از نوشتنه. چیزی که می نویسی باید از ذهن خلاقت جاری بشه روی کاغذ و تو خودت رو و قلمت رو محدود نکنی. جوری به جهان پیرامونت نگاه کنی که تا حالا کسی نگاه نکرده. جوری بنویسی که کسی ننوشته.

برای همین تصمیم گرفتم چیزهای جدیدی رو که یاد میگیرم بیام و اینجا با شما هم به اشتراک بذارم. برای کسانی که شاید داستان نویسی براشون دغدغه است و دوست دارن جدی دنبالش کنن ولی محیط براشون فراهم نیست. این نکاتی که در ادامه می نویسم بخشی از آموخته های من از جلسات گروه مطالعات داستانی تبریز هست.

-داستانی بنویس که خودت میخوای بخونیش. یعنی چیزی رو بنویس که همیشه مشتاق بودی بخونی.

-زاویه ی دید داستانت روجوری انتخاب کن که به کمک داستانت بیاد نه اینکه بهش آسیب برسونه. مثلا زمانی که داستان کاملا حسی و روانشناختی هست، انتخاب زوایه دید دانای کل، ضربه میزنه به داستان، چون نمیتونی به درونیات شخصیت هات وارد بشی.

-سپید خوانی ممنوع: سپید خوانی یعنی تو در داستان همه چیز رو توضیح بدی. حتی بدیهیات رو، جوری که سهمی برای مخاطب باقی نمونه. برای مخاطب ارزش قائل باش و همه چیز رو توضیح نده.

-داستان کوتاه نوشته میشه تا پرسشی رو مطرح بکنه. لزومی نداره که حتما به پرسش ها پاسخ بده. نتیجه گیری هم لازم نداره.

-در داستان کوتاه دیالوگ به شدت حساسیت برانگیزه. یعنی داستان کوتاه مثل فیلم نامه یا نمایش نامه نیست که شخصیت ها مدام با هم حرف های روزمره بزنن. شخصیت ها زمانی صحبت میکنن که واقعا لزومی داشته باشه. چیزی میگن که حتما به پیش برد داستان کمک میکنه. پس دیالوگ نوشتن خط قرمز داستان کوتاهِ باید خیلی مواظبش باشی.

-داستان باید فضا سازی داشته باشه. زمانی که شخصیت ها رو توی یه موقعیت میذاری، باید مخاطب بدونه که این ها در چه موقعیتی هستن، این داستان در کجا اتفاق میوفته. مثلا جوری نباشه که داستانی که در دادگاه رخ میده، اونقدر فضا سازی اش ضعیف باشه که حتی اگر دادگاه تبدیل به یه پارک بشه ، باز هم به داستان ضربه نخوره.

-فضا، دیالوگ، شخصیت ها و اتفاق ها باید از کلیشه دور باشن. اتفاقی در داستان بیوفته که به رغم تکراری بودن موضوع، خارق العاده و حیرت انگیز باشه. یعنی موضوع تکراری رو به نحوی غیر تکراری بنویسی.

-تا حد امکان داستان رو به حالت محاوره ننویس.

-مهمترین نکته در هر داستانی تعلیق هست. یعنی جایی که تعادل داستان به هم می خوره. داستانی که تعلیق نداره به هیچ دردی نمیخوره. ما داستان رو میخونیم که یک جایی تکون مون بده، شگفت زده مون بکنه و ....

-روایت خطی دیگه خیلی وقت هست که منسوخ شده. یعنی اگه تو قلم رو برداری و اتفاق ها رو به ترتیبی که رخ دادن روایت کنی، هیچ جذابیتی در ادبیات مدرن نخواهد داشت. چیزی که داستان رو جذاب میکنه، روایت غیر خطی، شکستن خط زمان و این هاست.

- تو می تونی داستان رو از نقطه ی A  به نقطه ی B تعریف کنی. شاید مخاطب هم بخونه و بگه خوب بود. اما اگر قدرت این رو داشتی که داستان رو از نقطه ی B به نقطه ی A  تعریف کنی، میتونی به خلق یک اثر قابل توجه امیدوار باشی.

-توی داستان باید تکلیفت روشن باشه، تو داری داستان کی رو تعریف میکنی؟ شخصیت اصلی داستانت کیه. چی میخوای بگی؟ باید جواب این سوال ها رو برای خودت روشن کنی.

- سعی کن مونولوگ ننویسی در داستان. مونولوگ نویسی یک ضعف در داستان کوتاه به حساب میاد. چون اغلب ما توانایی و قدرت دیالوگ نویسی نداریم روی میاریم به مونولوگ.

  • نسرین

هوالمحبوب


قسمت های قبلی


اواخر اردیبهشت یه داستانی رو شروع کردم که به دلایل مختلف نصفه کاره رها شد. پایان بندی های مختلفی براش می نوشتم و هیچ کدوم رو نمی پسندیدم. فکر میکردم هیچ وقت نتونم تمومش کنم ولی دیشب به طور اتفاقی چیزی به ذهنم رسید که حس می کردم باید پایان خوبی باشه. البته قضاوت به عهده ی شما. یه بخش هایی از قسمت های قبلی هم تغییر کرده ولی کلیت داستان همونه. اسم داستان هم با توجه به پایان بندی تغییر کرده.

****


گوشی را بر می دارم که این بار جوابش را بدهم. دلم میخواهد هرچه زودتر همه چیز تمام شود. از این اضطراب کهنه می ترسم. از اینکه دوباره مجبور باشم ببینمش می ترسم. صفحه ی پیام ها را باز می کنم، دلم می خواهد باور کنم که همه ی این جملات قشنگ، راست اند. دلم میخواهد واقعا همانی که او می گوید باشم.

می نویسم، همه ی چیزهایی که دلم میخواهد به خود واقعی اش بگویم را توی پیام می نویسم ولی دستم سمت کلید ارسال نمی رود. فکر میکنم اگر ناراحت شود چه؟ اگر دیگر پیام ندهد چه؟ اگر پشیمان شود چه؟

از استیصالی که گرفتارش شده ام بیزارم. از داشتن و نداشتنش، از بودن و نبودنش، از خواستن و نخواستنش می ترسم.

نشسته ام مقابل آینه، به پوست صورتم دست می کشم. می ایستم، به خود توی آینه ام خوب و عمیق نگاه می کنم. به چشم های قهوه ای و مژه های پرپشتم، به لب های خوش حالتی که با یک رژ کم رنگ زیباتر می شوند. به ابرو های افتاده ام. دست می کشم روی پوست صورتم. باز هم همان حس همیشگی به سراغم می آید. زیبایی اما چیزی کم داری.

****

وقتی با هزار ترفند از ماشین پیاده می شدم، کمی دلخور بود. دوست داشت تا در خانه برساندم. اما من میخواستم هر طور شده دست به سرش کنم.

چند لحظه ی بعد می رود و من دوباره پناه می برم به کتاب ها، قصه ها، شعرها.

عطرش توی فضا مانده است. خنده هایش توی فضا پخش شده اند. کلمه های جادویی اش، ته لهجه ی تهرانی اش، همه ی اجزای وجودش توی قلب شهر کتاب جا مانده است.

نمی روم سمت همان میز و صندلی، میخواهم کمی چرخ بزنم و بعد بی لحظه ای توقف سمت خانه پرواز کنم. مانده ام شب اگر زنگ زد چه جوابی بدهم؟

چیزی توی دلم قل می خورد، بالا و پایین می رود. چیزی آرام و قرارم را ربوده است. به کتاب ها نگاه می کنم اما انگار نمی بینمشان. منتظرم. منتظر شب.

نزدیکی های هشت شب هنوز هیچ خبری از او نبود. چند هزار بار صفحه ی گوشی را روشن و خاموش کرده ام.

مدام روی عکس پروفایلش زوم می کنم، حرف هایش را برای چندمین بار مرور می کنم. فکر میکنم لا به لای پیام ها می توانم دوباره پیدایش کنم. شعرهایش آرامم میکند. اما خودش مدت هاست نا آرامم کرده است.

شب از نیمه گذشته و هیچ خبری از او نیست. می خواهم بخوابم و فراموش کنم. چند روز گذشته گویا رویایی بیش نبوده است. نمی توانم حالش را بپرسم، نمی دانم چطور می شود سراغش رفت. نمی دانم چطور حرف بزنم. بلد نیستم گفتگو را آغاز کنم. ذهنم فلج شده است.

اگر بروم سراغش فکر می کند من عاشقش شده ام، اگر پیامم را ارسال کنم و منتظر بنشینم فکر می کند خبری است، اگر تنها من باشم که مشتاق ادامه ی رابطه ام چه؟ اگر او از من خوشش نیامده باشد چه؟ بی خبری خوش خبری است. سراغش نمی روم تا خودش دلتنگم شود.

چند هفته ای به این منوال سپری می شود بی هیچ نشانی از او، زندگی کش می آید. خنده ها گم شده اند. چراغ سبز خاموش است. و من سرخورده تر از قبل، سرم را توی لاک خودم فرو کرده ام.

اما آن شب جراتش را پیدا کرده بودم.  بعد از یک ماه دلتنگی سراغش را می گرفتم، فکر می کردم از دستش داده ام. از اینکه واقعا از دستش داده باشم غمگین بودم. برایش نوشتم:

-کاش وقتی سلام می دهی و قصه ات را شروع می کنی،  ته قصه نقطه ای بگذاری و تمامش کنی و بعد بروی. قصه ها بی پایان تلخ ترند. یک تلخی که تمام نمی شود و مدام ذره ذره توی کامت حسش می کنی.

- پیام بلافاصله ارسال شد و بلافاصله بعد از تیک دوم مشغول تایپ کردن شد.

- توی دلم بارها جوابش را برای خودم مزه مزه می کردم. فکر می کردم چه دلیل بزرگی می تواند برای یک ماه بی خبری داشته باشد؟ اما وقتی جوابش را ارسال می کرد، حتی یادش نبود که باید ته کدام قصه ی شروع کرده اش را نقطه می گذاشت.

جواب کوتاه و روشن بود.

-شما؟

و من هیچ کس نبودم. هیچ کس نبودم و سرم را که به دوران افتاده بود توی دست هایم گرفته بودم و سعی می کردم آرام تر گریه کنم.

حالا یک سال گذشته است و من  تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.

حالا بعد از یک سال دوباره شروع کرده بود به دلبری کردن. دیگر چراغ سبزش برایم جذاب نبود. دلم را نمی لرزاند. وقتی نم اشکی را که بی هوا روی صورتم سر خورده بود را پاک می کردم،  شماره اش توی لیست سیاه بود.


پایان: تیرماه 97


  • نسرین

هوالمحبوب

اولین نوه ی پسری خانواده بود، یه دختر تپل و شیطون که عمه ها عاشقش بودن. مامان میگه هیچ وقت نفهمیدم کی بزرگ شد، چون همیشه بغل یکی بود، فقط وقتی گشنه می شد می آوردنش که بهش شیر بدم. همین عزیز دردونه بودن، بهش یه اعتماد به نفس کاذب داده بود. تنها نوه هایی که ازش بزرگتر بودن، مَلی و نفیسه بودن، اون ها هم خیلی کاری به کارش نداشتن. برای همین میدون برای شیطنت مریم خانم ما مهیا بود.

تابستون های داغ و خرما پزون، بچه ها رو جمع می کرد به هوای آب تنی می بردشون خونه باغ و وسط اون استخر بی در و پیکر ولشون می کرد.

طفلی مهدی و اِبی و مینا باید کلی گریه و زاری می کردن تا دلش به رحم بیاد و از اون استخر درشون بیاره.

اصلا اون حوض بزرگ وسط خونه باغ، از هرچی استخر دیدی باحال تر بود. کل خاطرات بچگی مون وسط اون باغ و دور و بر اون استخر و دار ودرخت شکل گرفت.

آخرای تابستون که هوا خنک تر بود، با کمک مریم، بساط آتیش رو برمی داشتیم و می رفتیم بغل استخر و سیب زمینی ها رو قل می دادیم وسط آتیش. مگه خسته می شدیم از بازی؟ مگه می شد برمون گردوند خونه؟ مگه شوق رفتن به خونه ی آبا باعث بشه که دل از بازی بکنیم.

 اوایل تابستون همه ی بچه ها بالای درخت توت بودن. همه به جز من. منی که یه دختر لاغر ترکه ای ترسو بودم که هیچ وقت جرات نکردم از هیچ درختی بالا برم. هیچ وقت نتونستم مث خواهرام دوچرخه ی پسر عمه ها رو کش برم و باهاش یه دوری بزنم.

گرگم به هوا که بازی میکردیم، کمِ کم ده نفری بودیم. همه دنبال هم می کردن و گرگِ بی نوا ذله می شد تا بتونه یکی رو بگیره. خونه بزرگ و بی در و پیکر بود. پر از پله و بلندی و درخت و باغچه. شب ها که حوصله مون سر می رفت اِبی پیشنهاد گل یا پوچ می داد، اِبی استاد جر زنی تو گل یا پوچ بود، با مهدی که تو یه گروه میوفتادن، محال بود کسی بتونه دست شون رو بخونه، چون گل هاشون هیچ وقت یه دونه نبود! وقتایی که خاله بازی می کردیم، مسعود و سعید دعواشون می شد، رویا استاد آشتی دادن پسرا بود. زبون شون رو بلد بود از همون بچگی بلد بود چطوری آدم ها رو نرم کنه، آروم کنه. مسعود زر زرو بود. سعید کله خراب. کار که به کتک کاری می کشید مامان ماها رو می کشید تو خونه. دوست نداشت دم پر عمه زاده ها باشیم. اما مگه می شد لذت بازی با اون همه هم بازی رو از دست داد. چه کتک هایی که بعد بازی وسطی ازش نخوردیم!

وقتی مریم بود، مامان راضی بود. مریم بزرگ  تر بود. حواسش بهمون بود. به ما هیچ وقت زور نمی گفت. یادم نمیاد دعوامون کرده باشه، کتک که اصلا.  اما همون بلایی که سر عمه زاده هاش می آورد، سر جواد خودمون هم آورده، من و داداش جواد از نظر ترسو بودن خیلی شبیه هم بودیم. هر چی خواهرها زرنگ و پر دل و جرات بودن، ما دو تا پخمه و ترسو بودیم. یادش بخیر، مامان میگه وقتی مریم و جواد رو تنها میذاشتم میرفتم جایی، وقتی میومدم حتما یه بلایی سر جواد اومده بود، یا مریم میفرستادش بالای کمد لباسِ جهارِ مامان و نردبوم رو از زیر پاش می کشید، یا میذاشت همون جا بمونه و خودش مجبور می شد بپره و ....

وقتی بچه بودیم، همه چیز مزه داشت، گل یا پوچ مزه داشت، توت قرمز مزه داشت، تاب وسط حیاط مزه داشت، گرگم به هوا مزه داشت، سیب زمینی زغالی مزه داشت.

حالا که تابستون شده و مریم با دو تا بچه، دست و بالش بسته است، عصر ها ایلیا رو می برم پارک یا تو کوچه که بازی کنه. اگر هوا گرم بود و نتونستیم بریم بیرون تو خونه قایم باشک بازی می کنیم. کیف می کنه از پیدا کردن من. از گم شدن هم می ترسه. اگه نتونه پیدام کنه یه جور مظلومی صدام میزنه که خودم مجبورم خودم رو پیدا کنم.....

 یاد از آن ایام سبز کودکی / یاد از آن باغ قشنگ لک لکی /  زندگی زیباست وقت کودکی / باز گرد ای دل به عهد کودکی

این شعر رو دکتر گلی سر کلاس شاهنامه می خوند. وقتایی که حوصله اش سر می رفت. کتاب رو می بست و میرفت جلوی پنجره و این رو می خوند بعدش ما باید براش شعر می خوندیم تا حوصله اش برگرده سر جاش:)

  برای سخن سرا

  • نسرین

هوالمحبوب

 

از روزی که یادم می آید، نوشتن و خواندن جزئی از من بودند. نه اینکه خوب بنویسم یا ادعایی در خواندن داشته باشم، نوشتن و خواندن تنها هنرهایی بودند که به خیال خودم داشتم، هیچ وقت بابت خط خوب یا نقاشی زیبا یا کارهای هنری دیگر مورد تشویق قرار نگرفته بودم. هیچ هنر خاصی هم نداشتم البته. یادم نمی آید کسی گفته باشد که تو استعداد فلان چیز را داری. اما زمانی که سال اول دبیرستان درس رستم و سهراب را می خواندیم و سر خوانش شعر دعوا بود، معلم مان گفت که هر کس چند بیت بخواند که دعوا بخوابد. نفر اول من بودم، وقتی شروع کردم به خواندن، نمی دانستم که قرار است سر کدام بیت متوقف شوم، وقتی قصه به انتها رسید و سهراب زاری کنان خواند که "کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من"  تازه به خودم آمدم و دیدم من یک نفس تمام شعر را خوانده ام. تمام که شد چشم های خانم دشتی برق می زد، شاهنامه را هر کسی نمی توانست بخواند، لحن من هم حماسی طور بود. خوشش آمد و من شدم نور چشمی اش، بعد ها مجری انجمن ادبی دبیرستان و بعدتر ها کسی که روی نوشته هایش حساب می کردند. دانشگاه که رفتیم اولین نفری که در اولین جلسه ی آیین نگارش نوشته اش مورد توجه استاد قرار گرفت، من بودم. قرار بود یک صندلی را در یک انبار تاریک توصیف کنیم. استاد نون بسیار سخت گیر، بسیار با سواد و بسیار جوان بود. قیافه ی دختر کشی نداشت و همین باعث می شد که به خاطر سختگیری هایش بیشتر مورد تنفر باشد تا محبت. اما گروه ما دوستش داشتند، چون از هیچ چیزی به سادگی رد نمی شد. ما هم خوره ی خواندن داشتیم. کتاب ها را می جویدیم و سر هر تحقیق خودکشی می کردیم. صرفا به خاطر همان یک جمله ای که پایان تحقیق می نوشت "خانم فلانی، مقاله ی شما بسیار درست و دقیق نوشته شده است در ادامه ی کار همچنان کوشا باشید"

اعتراف می کنم که رقابت با هم کلاسی های با سواد و درس خوان بسیار سخت بود. هیچ وقت جزو نفرات اول کلاس نبودم. معدل خوبی نداشتم اما همیشه جزو درس خوان ها دسته بندی میشدم!

پایان نامه را که نوشتم کلی به خودم افتخار می کردم، در واقع نوشتن واقعی از آن جا شروع شد. از آنجا بود که نوشتن برایم جدی تر از قبل شد. بعد از ارشد بود که آمدم سراغ وبلاگ نویسی و کم کم رسیدم به اینجایی که الان هستم.

وبلاگ نویسی برای من در حکم دفتر خاطرات نبود. هیچ وقت چنین دیدی به وبلاگ نداشتم. دوست داشتم زمانی بنویسم که دغدغه اش را دارم. زمانی بنویسم که کلمات هجوم می آورند به مغزم و نوشتن برایم یک رسالت می شود.

خوب و بد قلمم را بهتر از هر کسی می دانم. قاضی سختگیری هستم چون معلمم.

بهترین اتفاق زندگی ام با وبلاگ نویسی شروع شد، آشنایی با آدم های مهم، انسان هایی که نوشتن برایشان تفریح نیست، آدم هایی که نوشته هایشان به وجدت می آورد، وبلاگ نویسی جایی بود که نقد شدم و محک خوردم و تلاش کردم بهتر بنویسم. حالا کم کم دارم به رویای همیشگی ام فکر می کنم. به نویسندگی. حالا بعد شش سال مشق نویسندگی کردن، می توانم جرات داستان نوشتن را پیدا کنم.

این متن قرار بود تقدیری باشد از همه ی اهالی قلم، اهالی تفکر و دانایی. تمام کسانی که نوشتن را به من و ما آموختند، تمام کسانی که رنج نوشتن را به جان خریدند و قلم شان را به نام و نان نفروختند. زنده نگه می داریم یاد و خاطره ی تمام قلم به دست های سرزمین مان را باشد که امانت دار خوبی برای یادگاری هایشان باشیم و شاگرد خوبی برای ادامه ی راه شان.

  • نسرین