گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


بهم می‌گه من نیاز به داشتن خواهر دارم، نیاز دارم کنارم باشی. ولی تو همش سرت تو گوشی وامونده است. من همین جور که اشکام می‌ریزه بهش میگم من چند وقته حتی تو دنیای خودمم نیستم چه برسه تو دنیای مجازی. من حالم خوب نیست و هزار شبه انگار خستمه و نمی‌تونم آرامش داشته باشم. دستام خالیه. خودم تهی‌ام. حالم خوب نیست ولی نمی‌دونم چرا. چرا هر بار می‌خوام حرف جدی بزنم گریه‌ام می‌گیره؟ چرا نمی‌تونم برم بهش بگم دوستت دارم و بغلش کنم مگه چیز زیادیه؟ چرا دارم خالی میشم از شور زندگی؟ چرا هیچی خوشحالم نمی‌کنه؟ چرا دارم گریه می‌کنم همش؟ چرا نمیفهمم چه مرگمه؟ یه زمانی می‌گفتم کسی سنش رو قایم می‌کنه که هدر داده باشدش. الان نمیخوام بگم دارم سی و سه ساله می‌شم. من شبیه سی و سه ساله‌ها نیستم اصلا. من خیلی کمم برای اینکه سی و سه ساله بشم. من هیچی نشدم، هیچی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم. هیشکی قبول م نداره نه برای رفاقت نه برای خواهری نه برای فرزندی نه برای عشق.
خیلی کمم برای همه چیز. این حس داره از تو می‌خورتم. دیشب برای خدا نوشتم که سر نخواستنم دعواست. اما اگه اینو برای مریم می‌نوشتم حتما کله‌ام رو می‌کند. 
کاش می‌قهمیدم که این میل فزاینده به گریه کردن از کجا میاد. چرا حس می‌کنم جام هیچ جا خالی نیست؟ چرا حس می‌کنم که بقیه سی و سه ساله‌ها هزار قدم از من جلوترن و من عین بدبختا دارم درجا می‌زنم؟ کاش قبلا یه تصویر از الانم بهم نشون می‌دادن و من نهایت تلاشمو می‌کردم که به سی و سه سالگی نرسم. کاش همین الان جراتش رو داشتم و می‌تونستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم. چند روز فرصت دارم هنوز. کاش زنگ بزنم به مشاورم. کاش بفهمم دارم فرو می‌رم و دست بکشم از درجا زدن.
حتما همۀ اونایی هم که نگفتن بهم باور قلبی‌شون اینه که من به درد دوستی کردن نمیخورم، چرا همیشه از واقعیت‌ها فرار می‌کنم؟ چرا عین کنه چسبیدم به زندگی؟ چرا حس می‌کنم باید به آدما سنجاق بشم؟ چرا به این فکر نمی‌کنم که به هیچ دردی نمی‌خورم حتی دوست داشته شدن؟

  • ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۱:۱۸
  • نسرین

هوالمحبوب 


امشب برای کسی دعا می‌کنم که از سر دلتنگی سراغش را گرفتم و او گفت دیگر چیزی از دوستی میان ما نمانده، هر چه که هست جنگ تمام عیار است و من هم حوصله جنگ ندارم.

برای کس دیگری که می‌گفت دوستت دارم ولی سراغم نیا، چون حوصله‌ات را ندارم.

و برای آدمی که مدام برایم آهنگ می‌فرست و‌ می‌گوید تو برایم مهم نیستی، نه خودت و نه کارهایت. 

دعا می‌کنم نه تنها گره از کارشان باز شود، که گره از دلشان، گره از زندگی‌شان و قلب‌شان هم باز شود.

دعا می‌کنم که یک روز معنای واقعی دوست داشتن را بچشند و الفبای دوستی را بلد شوند تا مجبور نباشند برای ادامه دادن به زندگی، از روی غرور دیگران بگذرند. 

دعا می‌کنم، تمام کسانی که امشب دست نیاز به آسمان خدا بلند کرده‌اند، صبح لبخند بزنن و بگوبند دمت گرم خدا.

دعا می‌کنم مریض‌شان به‌ شود، قلب‌شان آرام گیرد و جای کینه‌ها را، محبت پر کند.

شما هم برای این سه دعا کنید که سخت محتاج دعابند.


  • ۱ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۷
  • نسرین

هوالمحبوب 

انصاف نبود که هرچه با اشک چشم نوشته بودم یکهو بپرد آنهم بعد از انتشارش!

هلاک همت آن دو‌ عزیزی شدم که پست خالی از کلمه را لایک کرده‌اند!

احتمالا خدا خواسته حرف‌هایم بین خودش و‌ خودم بماند!

چه می‌شود کرد، این هم یک مدلش است. 



  • ۵ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۴۸
  • نسرین

هوالمحبوب


نشانه‌ها را کنار هم می‌گذارم، هر بار تکه‌ای از قلبم را از دست می‌دهم. اما خم به ابرو نمی‌آورم. من برای زندگی خون دل‌ها خورده‌ام. قرار نیست نفسم به که شماره افتاد، قلبم که شکست، مثل بچه‌ها بزنم زیر توپ و گریه کنان بدوم سمت خانه. من قرار است بمانم و بزرگ شوم. مهم نیست، واقعا مهم نیست. می‌دانی؟ آدم‌ها کوچک‌تر از آنند که شکستم دهند. تو که خدایی و بر هر چیز آگاهی. امروز و در این ساعت شگفت‌انگیز، برای بار نمی‌دانم چندم، شکستم. تو که توان برآورده کردن خواسته‌هایم را نداری، یا نمی‌خواهی که برآورده‌شان کنی، حکمتت اجازه نمی‌دهد یا هر چیز دیگر. برایم مهم نیست، فقط بازی شکستن‌های پی در پی را هم تمام کن.
کات بده و برو سکانس بدی. اینجا خیلی غم‌انگیز است. من دارم تمام می‌شوم و این تمام شدن به نفع هیچ کس نیست. 

دوستت دارم ولی شاکی هم هستم، خدایی که باش، چرا اینقدر زخمی‌ام می‌کنی هر بار؟ 
چرا هر بار با نادیده گرفته شدن آزارم می‌دهی؟
آه صدایم، صدایم تنها چیزی بود که داشتم، نمی‌خوام بزنم زیر گریه، ولی تمرکزم را از دست داده‌ام. شوق نوشتن را هم همین‌طور. باز هم کلمات شروع کرده‌اند به دویدن از زیر دستم. اشک‌ها خیمه زده‌اند پشت پلک‌هایم منتظر یک اشاره‌اند فقط که بریزند و تار و مار کنند.
مگر نگفتی من کافی‌ام برای شما؟ مگر نگفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را؟

چند سال است که می‌خوانمت محبوب...محبوب خاموش من، محبوب بی‌صدای من، محبوب فراموش شدۀ من.....
این منم بندۀ همیشه مغلوبت که جز اشک سلاحی ندارد.

این منم خوب نگاهم کن. امشب نهمین شبی است که دامن از کف داده به درگاهت آمده‌ام.

محبوب محبوب مجبوب


* نهمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۳۳
  • نسرین

هوالمحبوب 


گاهی به این فکر می‌کنم که آیا ممکن است روزی، به گناهی که کسی را بابتش ملامت می‌کردم، گرفتار شوم؟! خدایا مصونم بدار از زخم زبان زدن به کسی، از قضاوت کردن کسی، از به دیده تحقیر نگریستن به گناهکاری. در امانم نگه دار از فکری که به من حس خوشایند برتر بودن بدهد. مراقبم باش تا غره نشوم، که اعمالم را، رفتارم را شایسته تکریم ندانم‌.

مراقبم باش که گرفتار همان گناهی نشوم که روزی کسی را به خاطرش سرزنش می‌کردم. آدمی به آهی بند است. این جهان پوچ و خالی نمی‌ارزد که دلی بیازاری و مصون باشی از عقوبتش. 

پناهم باش محبوب من که جز تو پناهی نیست، یارم باش که جز تو یاری نیست، خدای مهربان که صدایم کردی، حرف‌هایم را می‌شنوی؟! دوستم داری؟! ترس‌ها را بشوی از دلم. 


(*) هشتمین سحر




  • ۳ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۰۷
  • نسرین