گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


روزها بیهوده‌ترین نسرین عالمم. تهی از حس و انگیزه و شوقی برای زیستن. کارها را به بعد افطار و بعد سحر حواله می‌دهم و نه خواب درستی دارم نه بیداری مفیدی. آونگم در عالم هستی. بین روز و شب، بین آخر هفته و اول هفته. تمام امیدم به پایان اردیبهشت است. گویی آخر اردیبهشت درهای بهشت راستی راستی به رویم گشوده می‌شود. شاید روزهای بدتری هم داشته باشم، روزهای عذاب‌آور پر گریه که نمی‌دانستم بر کدام دردم بگریم و بر کدام مرهم بگذارم. اما حس آوارگی، تهی از حس بودن، سردرگمی را هیچ وقت اینقدر خوب درک نکرده بودم. راستش هیچ اردیبهشتی اینقدر حالم گرفته نبود. هیچ ماه رمضانی اینقدر تهی از حس و حال خوب نزدیکی به خدا نبودم. شما که غریبه نیستید، این روزها بیشتر از همیشه شک دارم به همه چیز. به درستی راهی که داریم طی می‌کنیم، به رسالت روزه گرفتن، به همه چیز.
شک افتاده به جانم و نمی‌دانم این همه سال پیرو مذهب و آیین بودن، کار درستی بوده یا نه. وقتی می‌بینم آنهایی که بدون قید و بند مذهب، بیشتر با خدا عشق و حال کرده‌اند، بیشتر حال‌شان با خدا خوب بوده. نمی‌دانم قرار است چند ماه بعد کجا باشم، سر چه کاری، کدام نقطه از جغرافیا. نمیدانم دل کندن از شهر، از خانواده، آسان خواهد بود یا نه. نمی‌دانم توان تنها زندگی کردن را دارم یا نه. نمی‌دانم شهری که قرار است پنج سال میزبانم باشد، چطور شهری است، جایی که چهار سال فقط از دروازه‌اش گذشت‌ام آیا می‌تواند تمام رنج‌های گذشته را برایم جبران کند؟ خدا این روزها انگار خیلی از من دور است. دیگر حسش نمی‌کنم. آغوشش برایم گشوده نیست، لبخندش را نمی‌بینم. یک روز ایلیا که عصبانی بود، وسط پذیرایی ایستاد و دست به کمر زد و گفت: «خدا مرده است.» السا گریه کرد که خدا نباید بمیرد من خدا را دوست دارم. حالا نسرین کوچکم دلش گرفته و فکر می‌کند نکند خدا مرده باشد؟ نکند تمام رشته‌هایمان پنبه شود؟ نکند نرسیم به روز عافیت و دستمان خالی بماند؟ 
باور کنید کسی که این جملات ار می‌نویسد، نه ملحد شده است که به هدایت کسی نیاز داشته باشد، نه از زور ناامیدی قصد خودکشی کردن دارد. فقط چیزهایی ذهنش را درگیر کرده که نمی‌فهمدشان. امشب اولین شب قدر است و من برعکس سال‌های گذشته که همیشه در مسجد بودم، به لطف کرونای ملعون، خانه نشینم. دست و دلم به دعا کردن نمی‌رود راستش. وقتی بیشترین گناه ما حق‌الناس است، زاری کردن به درگاه خدا چیزی از بار گناه ما کم نمی‌کند. اگر شعور و جنم عذرخواهی و حلالیت گرفتن داریم، باید به سمت کسی برویم که حقش بر گردن ماست، اگر هم دلمان عافیت‌طلبی می‌خواهد می‌توانیم با یک حلالم کنید ساده، سر و تهش را هم بیاوریم. دوست دارم، امشب برای روشن شدن تکلیف آدم‌ها دعا کنم، برای کسانی که منتظر جوابند، برای کسانی که مثل من پا در هوا مانده‌اند، دعا کنیم که روشن شود راه و مسیرشان و از سردرگمی بین خواسته شدن و خواسته نشدن خارج شوند، دعا کنیم رنج‌ها کم شود، اندوه‌ها رخ ببندند، خدا به زمین سایه بیندازد و اینقدر دور نباشد از ما. وقت کردید و دلتان خواست، برای تمام بیماران و خانواده‌هایشان هم دعا کنید. 

  • ۷ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۳۷
  • نسرین

هوالمحبوب


صبح که بیدار شدم ذهنم خالی بود. نمی‌دانستم از چه قرار است بنویسم. به نیمرویی که داشتم می‌خوردم فکر می‌کردم به لیوان چای که اذان بی‌موقع نگذاشت بخورم و حالا دارم با حسرت نگاهش می‌کنم. قرار بود امروز قورمه سبزی داشته باشیم. اما نون جان خواب ماند و غذا آماده نشد. این حسرت اول صبحی مرا یاد ناشکری‌هایم می‌اندازد. چقدر بابت غذاهایی که خورده‌ایم شاکر تو بوده‌ایم؟ چقدر بابت داشتن تنی سالم شاکر تو بوده‌ایم؟ حالا که هر ساعت نگران سطح اکسیژن آقا جانیم، حالا که هر لحظه نگران خستگی‌های مامان هستیم، حالا  که دلشورۀ تمام شدن قرنطینه را داریم، فکر می‌کنم که اغلب بندۀ ناسپاسی بوده‌ام. ناسپاس بوده‌ام چون از حال‌های خوشم به حد کافی لذت نبرده‌ام. از دوستی‌هایم به قدر کافی محظوظ نشده‌ام. از خواهرهایم، از برادرم چقدر دور شده‌ام در حالی که آنها همین حوالی بوده‌اند همیشه.
حتی در برابر تیم محبوبم ناشکر بوده‌ام. توی باخت‌هایش بیشتر غر زده‌ام و توی بردهایش کمتر خوشحالی کرده‌ام. آدمیزاد همین است، تا وقتی از دست نداده، تا وقتی به زاری نیوفتاده، قدر داشته‌هایش را نمی‌داند. 
امشب دعا می‌کنم برای خودم و آدم‌هایی شبیه خودم، که در لحظه از همۀ دارایی‌شان لذت ببرند، از عشق لبریز شوند و به فردا فکر نکنند، از بودن یار کنارشان سرشار شوند و به فردا فکر نکنند، از حضور پدر و مادر غرق شادی باشند و به عیب و ایرادها و اختلاف‌ها فکر نکنند. امشب دلتنگم. مثل همۀ روزهای گذشته و تلاش می‌کنم کمتر فکر و خیال کنم و بیشتر خودم را غرق کار نشان دهم. شاید لازم شد حتی یک روز بابت دلتنگی هم شاکر تو باشیم. شاید یک روز دلتنگ نبودیم و قلب‌مان از دلتنگ کسی نبودن فسرد....

  • ۲ نظر
  • ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب 


بهار دیشب گفت:« ذکر یا مقدر الخیر و یا رازق الخیر را هر روز تکرار کن.» نگاهش می‌کنم لبخند می‌زنم. به جمله بعد یا قبل این ذکر فکر می‌کنم. گفته بودم عادت کرده‌ام به از دست دادن. گفته بود مگر به دست آورده بودی‌اش؟! از گوشه چشمم قطره اشکی سُر می‌خورد.

گفته بودمت که خسته‌ایم از تحمل بار اینهمه رنج، خسته‌ایم از فضای آلوده‌ای که ساخته‌ای برایمان. حالا به پدر که خوابیده توی اتاق فکر می‌کنم، به عطشش برای بغل کردن بچه‌ها. دارم به این فکر می‌کنم که ما هر چقدر هم بدویم، تو هزار قدم جلوتری. من هر بار خواستم از عشق بنویسم یک جای خالی بزرگتر را نشانم دادی تا صدایم در نطفه خفه شود. بهار می‌گفت دل نبند به آدم‌های مجازی، می‌گفت بگذار پاهایت روی زمین باشد. 

یا مقدر الخیر و یا رازق الخیر تو که شنواترینی، بیناترینی، داناترینی، خرابی‌ام را می‌بینی، التهاب درونم را شاهدی، غمم را، مهرم را، وابستگی‌ام را می‌دانی. دستم را بگیر که غیر تو پناهی نیست، یاری نیست. پناهم بده تا از آدم‌ها به آدم‌ها پناه نبرم، پناهم بده که خالی شوم از حب و بغض و مرض. رها شوم از دوست داشتن‌هایی که بی‌محل است. 



  • ۴ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۰:۲۶
  • نسرین

هوالمحبوب


حرف‌هایم بوی مناجات نمی‌دهند. زیاده از حد زمینی شده‌ام. می‌دانم. نیلوفر پرسیده بود که زیباتر از صدای خنده هم داریم مگر؟ من برایش نوشتم صدای نفس‌هایش زیر گوشت. خنده‌دار است. من هیچ معشوقی نداشتم که صدای نفس‌هایش زیر گوشم تبدیل به زیباترین صدا شود، هیچ معشوقی نداشتم که برایم آغوش باز کند و من خزیده در آغوشش، بی‌خیال جهان و مافیها شوم. اما حسرتش را چرا، توهمش را چرا، آرزویش را چرا. داشته‌ام. زیاد هم داشته‌ام. از آن حسرت‌هایی که دارند رنگ می‌بازند کم‌کم.
امروز سر افطار یادم افتاد برایت ناز کنم، خنده‌ام گرفته بود، قرار بود اول اجابتم کنی بعد من افطار کنم. اجابت کردن بلدی؟ هنوز که یادت نرفته خدایی و چه قدرت نامنتهایی‌ در اختیارت هست؟ من از دیدن لاشۀ عشق‌های از دست رفته به ستوه آمده‌ام. از نظاره‌گر عشق دیگران بودن به ستوه آمده‌ام. از قرقره کردن داستان‌های غم‌انگیزم زیر گوش این و آن خسته شده‌ام. تا کی قرار است مرا پا در هوا در چاه دنیایت نگه داری؟ من خسته‌ام از یکه و تنها با دنیا جنگیدن. خسته‌ام از آه کشیدن و خون دل خوردن. به چه زبانی بگویم که قبولم کنی؟ چرا کاری نمی‌کنی که خواسته‌ام اجابت شود؟ چرا اینقدر مقاومی در برابر خواسته‌هایم؟ چیزی از ابهت خدایی‌ات کم می‌شود اگر او هم عاشق من شود؟ 


*شانزدهیمن سحر

  • ۲ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۳۸
  • نسرین

هوالمحبوب


دلشوره آدم را از پا می‌اندازد. روزهایی که دلشوره دارم، فلج می‌شوم، بدنم منقبض می‌شود و حس می‌کنم حالا است که قبض روح شوم. این دلشوره‌ها قبل‌ترها قابل کنترل‌تر بودند، ترم یک که بودم، سر امتحان صرف یک، سوالات ورقه جلوی چشمم رژه می‌رفتند، پاهایم منقبض می‌شدند و قلبم محکم توی سینه می‌کوفت. نمی‌توانستم بگویم بی‌خیال و رها شوم. ترم یک که باشی هنوز هر امتحانی برایت مهم است و هنوز بلد نشده‌ای ببازی. مخصوصا وقتی سال‌ها توی دبیرستان نفر اول بوده باشی. نمرۀ 5/75 توی بُرد مقابل آموزش، برایم چیزی شبیه فاجعه بود. معدل 13/13 ترم اول یک سقوط کامل بود. ترم یک نمی‌دانستم چرا به دانشگاه رفته‌ام، کجای زندگی‌ام و قرار است چه کار کنم. 
ترم دوم وضع کمی بهتر شد، معدل رسیده بود به 14/78 ولی هنوز هم یک شکست کامل بود، از ترم سوم رفته رفته قلق کار دستم آمد، فهمیدم توی دانشگاه هم باید درس بخوانم و دیگر قرار نیست همه چیز رو موکول کنم به شب امتحان.
ما علوم انسانی‌های طفلکی، کلی منبع برای مطالعه داریم، کلی کتاب حجیم داریم و کلی جزوه و اگر ادبیاتی هم باشیم، کلاه‌مان پس معرکه است. ادبیات ته ندارد، هر چقدر بخوانی باز هم عقبی. ترم پنج که معدل الف شدم، خوشحال و شاد و خندان رفتم آموزش، که سراغ جایزه‌ام را بگیرم. دانشگاه ما هر ترم برای معدل الف‌ها یک توری، شام و ناهاری، چیزی ترتیب می‌داد. آن ترم اولین باری بود که مشمول جایزه بودم، اما مسول آموزش گفت فعلا بخش‌نامه‌ای نداریم و همین جور الکی الکی جایزه‌ام را خوردند.
بعدترها دلشوره جنس دیگری داشت، جنس پیدا کردن منابع برای پایان‌نامه، تصویب پروپوزال، تدوین پایان‌نامه، خوب پیش رفتن کارها، سنوات خوردن و عاقبت دفاع. 
دلشوره‌ها مدام تغییر رنگ و شکل می‌داند اما ماهیت همه‌شان یکی بود. فلجم می‌کردند. قدرت تصمیم‌گیری را از من می‌گرفتند و من می‌شدم عاجزترین آدم روی زمین. 
حالا دلشوره از جنس شغل جدید است، محیط کاری جدید، روند گزینش و گیرهایی که قرار است بدهد. گاه برای مدرسه هم دلشوره می‌گیرم. اینکه کاری را نتوانم به موقع برسانم، چیزی از قلم بیوفتد، یادم برود، خواب بمانم. سر تایم کلاس برای گزینش صدایم کنند و ....
برای آدمی که هفت سال است معلم بوده و به جز دی ماه پارسال که آنفولانزا از پا درش آورد و چند روز به اجبار خانه نشین شد، هیچ وقت مرخصی نگرفته، غایب شدن و تعطیل کردن کلاس سخت است. من روزهای بد بسیاری داشته‌ام که می‌توانستم مرخصی بگیرم ولی نگرفته‌ام. روزی که عمه حبیبه را خاک کردیم، من فردایش مدرسه بودم، شبی که بله‌برونم به هم خورد و تا صبح گریه بود و اشک و آه، فردایش مدرسه بودم، شبی که خاله جان را راهی مکه کردیم و تا خود صبح پلک روی هم نگذاشتیم هم مدرسه بودم. مریض بودم، درد داشتم، صدایم درنمیامد اما مدرسه بود و تعطیل نمی‌شد.
حالا هم مثل همیشه دلشوره دارم، دلشورۀ اینکه قرار چه پیس آید، برای کسی که زندگی‌اش همیشه نظم داشته، این عدم آگاهی از چند روز آینده بدجوری کلافه کننده است. هر روز که بیدار می‌شوم نمی‌دانم قرار است تا شب چه اتفاقاتی رخ دهند، منتظر اطلاعیه لعنتی شب را به صبح می‌رسانیم و صبح را به شب. اینکه قرار است از مهر 1400 سرکلاس باشیم یا مهر 1401، اینکه دوره‌ها کی شروع می‌شوند، اینکه اصلا من سر کلاس خواهم رفت یا نه؟ همه و همه دلشوره شده و چسبیده‌اند به جانم. 
حالا برای تو می‌نویسم خدای روزها و شب‌های خستگی و تنهایی و بی‌‌قراری، به حرمت این شب عزیز، دلشوره‌ها را از دل ما آدم‌ها بشوی. تو خود تضمین آرامشی، آرامش از دست رفته را به قلب‌های ما بازگردان. 
تمام کسانی که با دلشوره دست در گریبانند، کسانی که مریضی دارند و نگران سلامتی‌اش هستند، کسانی که مسافری دارند، کسانی که نگران ترم وامانده‌شان و ددلاین‌های پی در پی اند، کسانی که دلشورۀ آزمون دارند، کسانی که نگران دیر شدن و گذشتن و فوت فرصت‌ها هستند، خدایا به دل تمام بنده‌های مضطربت تسکین بده. بگذار این قفل بی‌کلید از قلب و جسم و روح‌مان رخت ببندد. 

  • ۱ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب


دیگر مهم نیست که کسی اینجا را نمی‌خواند، مهم نیست که بازدید پست‌ها آمار فاجعه باری دارند، مهم نیست چون دیگر برای این چیزها قرار نیست غصه بخورم. حتی اگر پایان عمر وبلاگ‌نویسی باشد، تا جایی که بتوانم از نوشتن دست نخواهم کشید چون اینجا مرا به زندگی‌ای که دوستش دارم پیوند می‌دهد. امروز نسرین بهتری بودم، دو ساعت بی‌وقفه پیاده‌روی و عکاسی، حسابی سرحالم آورده. دارم قبل از اینکه مهیای زنگ زدن به درمانگرم شوم، خودم را از پیله بیرون می‌کشم. قرار است تمام حرف‌هایی که جلسات قبل زده است را مرور کنم، باید دست خودم را بگیرم و از باتلاق بیرون بکشم. خودم را و این تن نحیف را که حاضر به پذیرش شکست و فروپاشی نیست دوست دارم. امروز حس می‌کردم پاهایم قوت بیشتری دارند. منتظر هیچ دست معجزه‌گری هم نیستم. این روزها کمتر به تقویم سر میزنم. راستش نگاه کردن به تاریخ‌های علامت‌زده‌ای که سال‌های گذشته ذوق‌شان را داشتم، حالا عذابم می‌دهد. امسال متفاوت از سال‌های گذشته اردیبهشت را سپری می‌کنم به امید روزهای بهتر، پرشکوه‌تر، رهاتر و پر لبخندتر.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۰:۴۲
  • نسرین

هوالمحبوب 

همیشه به این‌جای ماه که می‌رسیم، آقاجان از قصه صعود به یک کوه حرف می‌زند، می‌گوید تا اینجای کار صعود بود و بعدش پایین آمدن است، سختی‌هایش رفته و حالا آسانی است. 

می‌دانم که هر سال تمام می‌شود و هیچ سالی نبوده که ماه رمضانش بیشتر از سی روز طول بکشد، اما همیشه به سختی افتادن و پت‌پت کردن هست.

همان خدایی که به خاطرش سی روز، روزه می‌گیریم و تلاش می‌کنیم آدم‌های بهتری باشیم، باید برای این حال ناکوک‌مان چاره‌ای بیندیشد.

با تو هستما محبوب. اینکه می‌گویم محبوب، شعار نیست، بیشتر یک تکیه‌گاه است، برای روزهای تیره و کدر، که چنگ بیندازم به اسمت و خودم را بیرون بکشم. حالا هم توی یکی از همین ورطه‌ها گیر کرده‌ام. حالم بد است و زندگی پر از نکبت شده است. کاش یک شب به خوابم بیایی و بگویی چه مرگت است بنده. بگویی ببین این پنج سال بعدت است، ببین چه خوشحالی، ببین همه چیز تمام شپه، ببین دوباره می‌خندی.... من نیاز دارم اشاره کنی به من، که ببینی‌ام، که بپرسی‌ام. نیاز دارم خدای مقتدر و محبوبم را به همه دنیا نشان بدهم و بگویم دیدید راست بود؟؟ دیدید واقعیت داشت.....به تجسم تو نیازمندم خدای محبوب بی‌نام و نشان.

(*) چهاردهمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۱۶
  • نسرین

هوالمحبوب


نون آمده بود پشت در اتاقم، تقه‌ای به در زد، باز که کردم توی چشم‌هایم خیره نگاه کرد. گفت هیچ خبر داری که از 24 ساعت شبانه روز 23 ساعتش را توی اتاقت چپیده‌ای؟ هیچ خبر داری که معتاد این چهار دیواری شده‌ای؟ داری معتاد تنهایی می‌شوی نسرین.
به خودم نهیب زدم که باید از این حال رها شوم. به نسرین غمگین گفتم، چند روز است که توی آینه نگاه نکرده‌ای؟ چند روز است که موهایت را شانه نزده‌ای؟ چند روز است که پایت را از در خانه بیرون نگذاشته‌ای؟ 
نسرین سرش را پایین انداخت، نگاهم نکرد. دارم دستی دستی به کشتنت می‌دهم دختر. دارم پوستت را می‌کنم و تو حتی آخ هم نمی‌گویی. امروز که چشمم به تصویر ماتم توی آینۀ شکستۀ حمام افتاد، یک آه بلند کشیدم. چند روز است که باید پولی را به حسابی انتقال دهم. اما تا دم عابر بانک سرکوچه رفتن برایم عذاب‌آور است. اگر نعیمه زنگ نزد و به زور از خانه نکشاندم بیرون، هفته‌ها توی اتاقم می‌نشینم و به هیچ کاری نکردنم ادامه می‌دهم.
رفتن به خانۀ مریم تمام عصب‌های کوچک و بزرگ تنم را تحریک می‌کند. عصبی می‌شوم. انگار کسی آرامشم را خدشه‌دار کرده باشد. حرف زدن برایم سخت است. گفتن از حالی که دارم سخت است. دعا می‌کنم گوشی صاحب مرده صبح تا شب زنگ نخورد، پیامی نداشته باشم و منتظر هیچ کس نباشم. 
تلویزیون عصبی‌ام می‌کند، گوشی عصبی‌ام می‌کند، بچه‌ها عصبی‌ام می‌کنند و من به استخوان توی گلویی فکر می‌کنم که نه فرو می‌رود تا نفس تازه کنم نه کارم را می‌سازد که دیگر عذاب نکشم. 
نسرین حواست هست اردیبهشت آمده است؟ نسرین حواست هست بهار دارد آن بیرون دلبری می‌کند؟ 
دلم کوه رفتن می‌خواهد، تنها و یله. دلم می‌خواهد بروم یک جایی که کسی نباشد و از ته دل داد بزنم و خالی شوم. بیرون رفتن از خانه سخت است. عذاب‌آور است. آدم‌ها ترسناکند. من همان دختر برون‌گرای دیروزم که توی آینه می‌خندید و کفش‌هایش همیشه گلی بود و کوله‌اش زیر آفتاب پوسته پوسته شده بود. من همانم که از فلکۀ دانشگاه تا بازار پیاده گز می‌کرد و با آهنگ‌های شادمهر دلی دلی می‌خواند. همانم که روی جدول کنار خیابان راه می‌رفت، توی کوچه با پسر بچه‌ها والیبال می‌زد .....
امروز باز یاد ب افتاده بودم. سر کلاس چند بار محمد را به نام او صدا زدم. کفری بودم که چرا آدمها نمی‌روند پی کارشان و مدام توی سرم وول می‌خورند؟
کسی گفته بود خودت را دوست داری نسرین؟
و من داشتم به مفهوم دوست داشتن فکر می‌کردم، به تو فکر می‌کردم، به چیزی که ساخته بودم. به نسرین فکر می‌کردم که خیلی وقت است حالش را هم نپرسیده‌ام.
خسته‌ام از زندگی کردن برای دیگران، از دویدن برای دیگران، از بودن برای خوشایند دیگران. از رفیق بودن حتی.
دلم کنجی میخواهد برای خفتن و هرگز بیدار نشدن.
کلاس سه‌تار را کنسل کردم، کلاس داستان را کنسل کردم، برخاسته‌ام به جنگ علیه خودم. شاید هم همین روزها کار خودم را یکسره کنم.



  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۲:۱۶
  • نسرین

هوالمحبوب 

گفته‌ای در دل‌های شکسته خانه داری، گفته‌ای بخوانیدم تا اجابت کنم شما را. ما از خواندنت خسته نمی‌شویم اما تو از اجابت کردن گویی خسته‌ای. بهار آمده خیمه زده پشت پنجره و ما یارای بیرون رفتن‌مان نیست. هوا، هوای نفس کشیدن و غرق شدن در بوی طبیعت است، اما ما گلویمان می‌سوزد از هق‌هق نبودن آدم‌ها. از کم شدن شمار آدم‌ها. آدم‌ها عدد شده‌اند و مثل ابر بهار فرو می‌ریزند. آدم‌ها عدد شده‌اند و کم شدن‌شان برای هیچ کس مهم نیست. تو مگر غیرت نداشتی روی آفریده‌هایت؟! روی اشرف مخلوقاتی که موقع خلقتش به خودت احسنت گفته‌ای.... داریم تمام می‌شویم و این جان سپردن نیست که سخت است، این بی‌بهانه و مفت مردن است که درد دارد. آدم‌ها دارند آرزوهایشان را جا می‌گذارند و می‌روند، دارند بی‌خداحافظی می‌روند و این سخت جان‌کاه است. تمام کن این طاعون مدرن را که ما از همه کس بریده‌ایم و جز خودت چشم به معجزه هیچ طبیبی نداریم. بگذار بهار توی جان‌مان خانه کند، بگذار دمی اردیبهشت را نفس بکشیم. نخواه که بی دیدن و لمس آرزوهایمان چهره در خاک پنهان کنیم. جان ما را خلاص کن از بوی مرگ. 



(*) سیزدهمین سحر

  • ۳ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۷:۳۳
  • نسرین

هوالمحبوب 

دیشب و روزهای قبلش، داشتم به سقوط فکر می‌کردم. من داشتم فرو می‌رفتم و تو شبیه یک نقطه کوچک غیرقابل دسترس شده بودی، من نفسم بالا نمی‌آمد و تو هی محوتر می‌شدی، دیشب که میم آمده بود بالای سرم هرچقدر تلاش کرد بخنداندم جواب نداد، گفت پکری چرا؟! 

تو گاهی در لباس آدم‌های خوب قصه سر می‌رسی و نمی‌گذاری غم آدم را بکشد. تو بلدی مغرور باشی و در عین حال دلت به حال آدم‌هایت بسوزد. میم تنها کسی است که این روزها می‌توانم حضورش را تاب بیاورم و ساعت‌های طولانی حرف بزنم و پژمردگی را کنار بزنم. داشتم به رنج مشترک‌مان فکر می‌کردم و به دعای مشترک‌مان. جان کسی شدن. برای خودم و میم و برای تمام تن‌هایی که تنهایند، جان کسی شدن را آرزو می‌کنم. آدم که تنها باشد می‌پکد. 



(*)دوازدهمین سحر 

+لایک‌ها و دیس‌لایک‌های پست قبلی چه معنایی دارند؟!




  • نسرین