هوالمحبوب
سال خوبی بود میدانی؟ همیشه که قرار نیست دنیا به کام من و تو بچرخد عزیزکم همین که هستیم و نفس میکشیم و قادریم دوست بداریم کافی است. عشق آدم ها را قانع میکند. قانع به در سایه نشستن، قانع به از دور دیدن و تماشای عکس های رنگ و رو رفته، عشق انسان ها را تغییر می دهد به گونه ای که مرا در کوره ی حادثه های مهیب سوزاند و مرا پاک و پالوده ساخت از تمام منیت ها، کبر و غرورها، تند زبانی ها و کوته بینی ها. عشق موهبتی است عزیزترینم. بدانیم و بیندیشیم و باور کنیم که هر که پا در این طریق نهاد بی شک منتخب شده است. بازی نیست،مسخره نیست، نمایش نیست، میدانی است برای ساخته شدن برای بهتر شدن. عشق را میگویم.
تنها این نیست که تو دوست بداری و او دوست بدارد و تمام شود. تمام لذت اش در همین گداختن ها و سوختن ها و ساختن هاست. همین که به درجه ای از عرفان برسی که قادر باشی کسی را بیشتر از وجود ذی قیمت خود دوست بداری، به راستی این معجزه نیست؟ اینکه تو خودت را نبینی و کنار بایستی تا دیگری ببالد و رشد کند و تو را از یاد ببرد اما تو بنشینی به سوگواری، به سوگواری خاطره ها، عشق بازی ها، دلبری هایی که حالا تنها یاد رنگ باخته ای از آن را در خاطرت داری.
شاید این عشق نبردی است برای شناختن خود برای یافتن راهی بهتر برای انسانی بهتر شدن، چون یاد میگیری کمتر خودت را دوست بداری کمتر به خودت بیاندیشی چرا که موجودی یافته ای که ارزشمند تر از وجود توست.
هنوز نمیدانم آیا عشق میتواند بیش از یک بار اتفاق بیوفتد یا نه؟ هنوز نمیدانم مرز بین دوست داشتن و عشق چیست، نابلدم در این وادی اما میدانم که پشیمان نیستم از دوست داشتنت.
جرات میخواهد تمام آن لحظه های شوم را به یاد بیاوری و تمام آن شکستن ها را به یاد بیاوری و هنوز سرت بالا باشد و ایمان بیاوری به عشق. اما وقتی از دور می ایستم و به گذشته نگاه میکنم، گذشته را تیره و تار نمیبینم گذشته برای خودش می درخشد و نورش را به حال و آینده ام میتاباند.
گاهی بعد هر ناکامی میگویم این تقدیر بود ولی این بار با یقین میگویم که این تقدیر نبود در عشق به تقدیر باور ندارم، من به اراده ی آدم ها باور دارم، به قدرت عشق باور دارم، که عشق آز آن شجاعان است و بزدلان نمیتوانند مردانه در مسلخ عشق گام بگذارند.این را بپذیر و دلگیر نشود. من به قهرمان می اندیشیدم به مردی که پاهایش بند زمین نباشد، به مردی که فراتر از باور های انسانی بیاندیشد اما تو در حصار زندگی اسارت را پذیرفته بودی و این از من ساخته نبود در حصار تنگ و تاریکت شریک شوم. من عشق را دارای وسعتی نامتناهی می دانستم و عاشق را قهرمان اساطیری که بیاید و بجنگد و دل شاهزاده ی رویای اش را به دست آورد.عشق با همه ی شگفتی هایش انسان را رویا پرداز بار می آورد. شهر آرمانی و زندگی آرمانی تنها در همان قصه ها رخ میدهد و مردهای واقعی روی زمین راه میروند و شمشیر جادوی ندارند و اسب سفید و سرکش ندارند و دنبال شاهزاده های رویایی نمیگردد. برای قصه شدن دیر است و برای پری شدن زیادی پیرم!
در این نفس های اخر اسفند چشم هایم را روی هم میگذارم و پرونده ی سالم را با لبخند میبندم و فکر نمیکنم که با تو چه ها قرار بود بشوم. دارم به مردی فکر میکنم که پاهایش روی زمین است و دست هایش روی زانوهای خودش. مردی که ته چشم هایش مهربانی جوانه زده است و درگیر اسیر کردن نیست آماده است برای رها کردن برای ساختن نه سوزاندن. ایمان همیشه معجزه میکند. ایمان بیاوریم به آغاز فصل رویش.....
- ۶ نظر
- ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۲