- ۹ نظر
- ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۴۸
هوالمحبوب
دارم خیابان ها را یکی پس از دیگری قدم میزنم، نم باران میزند و شادمهر توی گوشم میخواند « برای داشتنم گاهی به دوست داشتن تظاهر کرد، خیال کرد جای خالی رو میشه با حرف زدن پر کرد، میتونست چی بشه چی شد؟ میتونست چی بخواد چی خواست؟ اون از تمام دوست داشتن فقط داشتنش رو میخواست . مسیر و اشتباه می رفت تلاشش بی هدف می شد بهش فرصت زیاد دادم، باهام وقتش تلف می شد، میدونست من دوسش دارم همینم نقطه ضعفم بود.....»
و من زمزمه می کنم و چشم می گردانم و رد می شوم. چشم می گردانم توی کوچه پس کوچه ها، خیابان ها، پاساژها و مغازه هایی که مدام پر و خالی می شوند. از آدم های خوشحالی که با دست های پر در رفت و آمدند.
راستی راستی بهار دارد می رسد. باز هم با کوله باری از زندگی، باز هم با دامنی به گل نشسته، باز هم پر از سوغات. اما میدانی که سهم من از این همه بودن باز هم تنهایی است. دلم میخواست برای ادامه دار نشدن تنهایی، یک قیچی برمیداشتم و ادامه ی نوار زندگی را کوتاه می کردم. شاید نغمه هایی که از پی هم می آیند غم انگیز تر از قبلی ها باشند. من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم. همیشه دیر رسیده ام. همیشه وقتی رسیده ام که قصه داشت به پایان می رسید. همیشه دلم می خواست با تمام وجود از رویاها بیرونت بکشم و آن نقشه های خیالی را با تو عملی می کردم. تمام مسیری را که دارم توی خواب می روم. تمام ذوقی که در طنین صدایم هست. من دلم آن نشاطی را می خواهد که تنها با تو لمس کرده بودم.
اینکه بهار بیایید و دامن چین دارش را پهن کند روی سر زندگی مان و من دلم خوش نباشد چه ارزشی دارد؟ آدم باید جنم تنهایی خوشبخت بودن را داشته باشد.
میدانی او جانم... دیگر از شعارهای دکتر میم هم خسته شده ام. میدانی؟ او نمیداند که من هنوز هم برایت نامه های یواشکی پست می کنم. نمی خواهم تئوری هایش را به هم بزنم. بگذار فکر کند هنوز هم هستند کسانی که بی او جانشان خوشحالند. ولی به خودم و به تو نمی توانم دروغ بگویم. از وقتی جواب نامه هایم را نمی دهی، زندگی جور بدی تلخ شده است. تصور کن قهوه را بدون شیر و شکر یکهو سر بکشی. مزه ی تلخ شربت های ایلیا را می دهد. همان ها که باید با سرنگ به خوردش دهیم و او تا مدت ها گریه کند و دادش به آسمان برود.
اوی محبوبم، تازگی ها هیچ بودنی برایم لذت بخش نیست. آدم های زیادی می آیند که جای خالیت را برایم پر کنند اما رخت تو به قواره ی هیچ کدامشان نمی نشیند. مگر هر آدم توی زندگی اش چند او جان دارد؟
شاید این نامه ی آخر باشد. اگر این یکی هم بی پاسخ بماند یقین می کنم که فراموشم کرده ای و دیگر اسمت را هم نمی آورم.
هوالمحبوب
زندگی غم تکراری و کسالت باری است که حتی خوشی هایش هم اشک به چشم می آورد. گاهی که می بُری و می روی، نفرین یک ایل پشت سرت باقی است. گاهی که می مانی به سوختن و ساختن؛ نفرین یک دل....
گاهی هم تمام می شوی، نقطه می گذاری و بر می خیزی، لبخند را به لب هایت سنجاق می کنی. اشک هایت را با پشت دست هایت می زدایی و با صورتی تسلیم شده می روی تا ننگ ماندن و غرق شدن را به جان نخری.
هرچقد دوست تر بداری بیشتر می بازی. هر چه بیشتر دل ببندی بیشتر از تو میگسلد و هر چه که بیشتر فریاد هم صدایی سر بدهی کم تر به دادت خواهند رسید.
همه ی لذت یک زندگی به وجود «تو» است. به وجود توی که چم و خم مرا بفهمی و زیر و رویم کنی به وقت غم ها. همه ی لذت زندگی به داشتن یک توی لامصب هست که هی دورش بگردی و تصدقش بروی تویی که می داند که هر روز و هر شبت با چه سازی باید برقصد.
مرعوب تلاطم هایت نمی شود؛ رهایت نمی کند، تو را برای زندگی می خواهد نه برای لذت هایش؛ تو را برای غم ها و شادی هایت توامان؛ تو را برای حسرت های نچشیده ات، برای آرزوهای کال نرسیده ات، برای کام های برآورده نشده ات. تو را برای روح غمگین سرکشت می خواهد.
تویی که نباشد، توی که اشتباهی باشد زندگی می شود تکرار مکرر رنج ....
برایم روزهایی ساخته می شود که دوست شان ندارم. پناه می برم به آغاز و پایان کلام.... از فهمیده نشدن و قضاوت شدن.
هوالمحبوب
محبوب من، دیر زمانی است که از آمدنت ناامید شده ام. از چشم به راه کوچه های بهاری بودن به ستوه آمده ام. دارم تمام حجم تو را در یک عکس خلاصه میکنم ولی نمی شود. لبخند های پت و پهنت توی هیچ قابی جای نمی گیرد. قاب های من برای قامت بلندت زیادی کوچک و حقیرند. صدای تو که روزگاری مرا تا ناکجا می برد، حالا از ذهن و دلم پر کشیده است. بهار با تمام قشنگی هایش عزم رفتن کرده است و دیگر امیدی به بازگشتت نیست. بهار دیگر فصل عاشقی های اتفاقی نیست. بهار فصل بوسه های یهویی نیست. بهار فصل بی تابی های نوبرانه نیست. بهار مادر خوبی برایمان نبود. محبوب من، شب ها رازهای بزرگت برایم فاش می شود، بویت را باد می آورد و لبخندت را گل هایی که از پنجره های بالز اتاقم سرک می کشند، اما اشک هایت را، بغض هایت را باران های ناغافل تبریز برایم فاش میکنن و اخم هایت را ابر های سیاهی که ماه را میپوشانند. دوست داشتنم را اما هیچ پرنده ای آواز نخوانده، هیچ شکوفه ای با عاشقانه هایت نرسته و این برای پایان من دلیل خوبی است. تو نیمه ی غایب من بودی و من تمام تو را در تمام دلم در تمام جانم جا کرده بودم. حالا که بهار می رود و تو دوباره زاده می شوی، دیگر مرا نخواهی دید. در دلت و در دنیایت.... و این پایان قصه ی ماست....
هوالمحبوب
روزی را تصور میکنم که می آیی، می آیی برای ماندن در کنار دلتنگی هایم. روزی که صبحش سبزرنگ است و غروبش سرخی بی نهایتی دارد، جمعه است اما دلگیر نیست. می آیی تا تمام قندهای عالم را در دلم آب کنی. اما تصورت که میکنم دیگر مثل قدیم تر ها لبخندم پت و پهن نیست. دلم غنج نمی رود برای در آغوش کشیدنت. دلم حتی برای یک دل سیر نگاه کردنت هم تنگ نشده است. می آیی، رنگ و نور می پاشی. دل دل می کنی که از من خراب و ویران یک عاشق جانی بسازی. جانان من ولی من دلم را خیلی وقت است که فراموش کرده ام. در تمام روزهایی که دست های یخ زده ام را در جیب های پالتو فرو می کردم و در مسیر برگشت به تمام زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. در تمام صبح هایی که با چشم های سرخ شده بیدار می شدم و دنبال بهانه ای برای این همه نبودن میگشتم. تمام روزهایی که گذشت و طی شد و تو نیامدی، جوانی من بود. واپسین روزهای زمستان است و جوانی من در آستانه ی غروبی دلگیر. دیگر عادت کرده ام شبهایم را چگونه صبح کنم که دردش کمتر باشد. عادت کرده ام از مسیرهایی بروم که مجبور نباشم سرم را برای ندیدن خنده های عاشاقنه کج کنم. بلد شده ام با دلم راه بیایم و رامش کنم. بعد عمری که به تنهایی گذشت، آمدن چیزی را تغییر نخواهد داد. من سالهاست ایمان را به معجزه از دست داده ام. از همان زمانی که آدم ها به جای خدا نشستند و برای من از احتمالات سخن گفتند. برای من حرف زدن از تقدیر بی فایده است.....
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
با همین نیمه همین معمولی ساده بساز
(حامد عسکری)
هوالمحبوب
و چه بیگانه گذشتی
نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آنگونه که نشناختم
از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است...
وقتی که نیستی نبودنت همه جا هست، شبها وقتی توی رختخواب دراز کشیده ام و چشم دوخته ام به سقف کبود اتاق، وقتی زیر نور ماه کتاب میخوانم و دلم برایت غنج میرود؛ نیستی که دستم را بگیری و آغوشت را به رویم بگشایی. نیستی و لبخندهایم هر روز کم رنگ تر می شود و اشک هایم شورتر. نیستی و این غم دارد به ناکجا می کشاند مرا.
نیستی و راه ها هی کش می آیند و آفتاب داغ مرداد سوزاننده تر می شود، نیستی و چتری بالای سرم نیست، نیستی و دست هایم بیکار بیکارند.
ای عزیز بی دلیل که ندارمت.... لبی که به بوسه ای گشوده نشود، دستی که برای فشردن دستای تو برنخیزد، آغوشی که تو را در برنگیرد به چه کار من و این دنیای خسته ی عبوس می آید؟!
قرار است کدام خورشید در مدار زمین طلوع کند که تو برخیزی برای رسیدن ؟ قرار است کدام ناممکن ترین حادثه رخ دهد که من برای داشتنت به تمام جهان فخر بفروشم؟!
زندگی آبستن دردهاست، شب ها بی غصه و اشک صبح نمی شود و روزهای کش دار تابستان اخم آلود بدرقه ام میکنند تا غروب.
تمام جاده های آمدنت را دخیل بسته ام، در میان خیل آدم هایی که می آیند و می روند چشمم به دنبال نقطه ی روشنی میگردد که به چشم های تو ختم شود.
دلم خوابی می خواهد که بیداری نداشته باشد، دلم روزی می خواهد که شب نشود. محبوب من بی دلیل زندگی کردن جانفرساست، بی عشق نمیتوان قدم برداشت در این خیابان های تف دیده ی تابستان. بی دلیل چقدر بخوابیم و بیدار شویم؟ بی دلیل چقدر کار کنیم و خسته شویم؟ بی دلیل چقدر زندگی؟؟
هوالمحبوب
برایم نامه بنویس از دردهای یهویی که می پیچد توی سرت از دردهایی که ناآرامت میکند برایم نامه بنویس از روزهای تنهایی از شب های تا صبح بیدار مانی.از جمعه های کش دار از تلخی های بی پایان از کتابهای جدیدی که خوانده ای از نقاشی های جدیدی که کشیده ای از پرتره های جدیدت بگو از روزهای ترش و ملس بهاری بگو از تخت یک نفره ات از اتاق بی کولر و شب های داغ کویری بگو.
برایم حرف بزن از تست زنی هایت بگو از درصد های جدیدی که به دست آورده ای از عیدی هایت بگو از روزهای خوبی که سپری کرده ای از شب هایی که مرا به یادآورده ای از لحظه هایی که با درد گذشته از روزهایی که با خنده شروع شده از اخبار جدید شهر از جنگل های ابر از شره های باران برایم حرف بزن از تمام لحظه هایی که بی من و با یاد من گذرانده ای از لحظه هایی که بی من و بی یاد من طی کرده ای از همه چیز برایم بگو از فوران غم ها از غدد اشک ریز چشم چپت که هنوز هم مقاوت میکنند در برابر شوری اشکهایت از قاب سیاه عینکت بگو که قرار بود تغییر کند. بگذار دنیا بخوابد بگذار گوش های نامحرم کر شوند چشم های نامحرم کور شوند بگذار دوباره نجواهای دونفره مان گوش فلک را کر کند برایم بنویس روزهایت چگونه شب می شود از آوازهای عاشقانه ای که تازه گی ها از بر شده ای از شعرهایی که تنها به یاد من زمزمه می کنی برایم بنویس کجای این دنیای بی صاحب نشسته ای ایستاده ای خوابیده ای که من ندارمت؟ بنویس از هر چیز که دوست تر می داری تنها یک چیز را نگو، ننویس... تنها نبودنت را.....
دلم تنگ می شود حتی ...هنوز هم....
هوالمحبوب
اینقدر نبودنت تکراری شده است که
من برای همه
از بودن های ناتمامت قصه های دروغ می بافم!
صدایت را قصه میکنم
لبخندت را نقاشی
و آغوشت را غزلی عاشقانه
با ترجیع بند امید
صدایت را روی گوش هایم حک میکنم
لبخندت را روی لبهایم
مهرت را بر دلم
تا مبادا روزی از یادم برود چگونه برایم میخواندی
چگونه برایم میخندیدی
و چگونه برایم جان میدادی
عشق که کم باشد
عشق که دور باشد
عشق که نباشد
عاشق دروغگو می شود
عاشق قصه پرداز می شود
عاشق گریه میکند
عاشق جان میبازد....
هوالمحبوب
از من برای تو چیزی نمانده بر جا؛
از تو برای من، گویی تمام زندگی؛
از من برای تو، سطری به یادگار
آوازهای دوره گرد، شعری که ماندگار
از تو برای من قلبی تپنده با
حسی صمیمی و آواز خاطره از عمق تنهایی
از من برای تو گل برگهای خشک
برگی که جا مانده در لا به لای شعر
از تو برای من، ذهنی همیشه سبز، قلبی همیشه گرم
از من برای تو، دستی که با عشق می شد گره به دستت
دستی که با عبور تو، شد سردتر ز برف
پاهای ناتوان، چشمان منتظر، لبهای داغ عشق، شرم همیشگی
تاریخ تا همیشه ها،
در بهت از این فسون
سوگی نشسته در، چشمان منتظر، لبهای ملتهب
گویی حماسه بود،گویی هبوط کرد آدم در این زمان
یک آن در این دلم، طوفان به پا شد
موج غم و لبخند، یک جا گره زدند بر قلب پر تبم
آری حماسه بود، قرنی در انتظار
شهری نشسته در ایوان انتظار
من بودم و تو
تو بودی و عشق
یک آن تمام حادثه
رفت از مقابلم
من ماندم و دلم
تو ماندی و خودت
پایان تلخی بر انتظار سخت
هوالمحبوب
رفتن در اوج از آدم ها قهرمان میسازد
در اوج محبوبیت، در اوج اقتدار، در اوج غرور
اما...
رفتن در اوج دوست داشته شدن؛
همه ی قاعده ها را برهم میزند.
و بازگشت آنهایی که رفته اند؛
از دل کسی، از خانه ی کسی،
همه ی قواعد عشق ورزی را به هم میزند.
میدانی برگشتن آدمی که مدتهاست با رفتنش خو گرفته ایدرست شبیه همین برف بهاری است!
همانقدر دوست نداشتنی؛
درست شبیه کودکی که تولدش هیچ لبخندی بر لبها نمی نشاند.
درست شبیه سربازی که از جنگ برمیگردد و
هیچ چشم انتظاری چشم به جاده های آمدنش ندوخته است.
همه ی کسانی که رفته اند باید بدانند:
این یک قانون است!
برای دوباره ساختن یک رابطه هیچ فرمولی ابداع نشده است!
برای التیام دلشکسته ها هنوز دارویی ساخته نشده!
و رجوع دوباره زخم های سربسته ی عاشقان را دشنه خواهد بود.
بگذارید ما با رفتن تان اشک بریزیم....
نه برای دوباره آمدنتان....
بازگشت شما را منفور میکند بگذارید عشق به همان زیبایی در اوج به پایان برسد.
قهرمان ها تنها برای نبودنشات قابل ستایشند....
قهرمان اگر امکان تکرار شدن داشته باشد....
دیگر خواستنی و دوست نیافتنی نخواهد بود.