گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «او جان» ثبت شده است

هوالمحبوب

داشتم به این فکر می کردم که اگه تو همین سنی که هستم بمیرم، چه حسرت هایی رو با خودم به گور می برم.

طبیعتا خیلی تجربه های نکرده دارم،  خیلی از حس ها، خیلی از لذت ها، خیلی از شگفتی ها رو، هنوز درک نکردم، اما میدونی بزرگترینش چیه؟ اینکه یه شب هم کنارت زندگی نکردم، اینکه حتی به خواب هم ندیدمت، اینکه حتی یه بارم بهم نگفتی دوستت دارم، اینکه حتی یه خط از نوشته هامو نخوندی، اینکه حتی یه بارم اتفاقی سر هیچ خیابونی ندیدمت، اینکه هیچ وقت خندیدنت رو ندیدم، هیچ وقت غمت رو ندیدم، هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه خوشحالی گنده میاد سراغت، چطوری خوشحالی میکنی، موقع خواب یه دل سیر نگاهت نکردم، هنوز وجب به وجب تنت رو بلد نشدم، باهات قدم نزدم، باهات عکس نگرفتم، باهات غذا نخوردم، باهات عاشقی نکردم، باهات دیوونه بازی در نیاوردم، زیر هیچ درخت اناری بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم، برات شعر نخوندم، برام کتاب نخوندی، آخرین فیلمی که دیدی رو با آب و تاب برام تعریف نکردی، تا حالا با هم دیگه یه موسیقی خوب گوش ندادیم، تا حالا هیچ فیلمی رو همزمان با تماشا برام ترجمه نکردی، هیچ وقت گریه ات رو ندیدم، سر به شونه ات نداشتم، باهات سفر نرفتم، هیچ قله ای رو باهات فتح نکردم، هیچ رستورانی رو با هم کشف نکردیم، ازم عکس نگرفتی، هیچ وقت بهم دوچرخه سواری یاد ندادی، برام ساز نزدی، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هات نبودم، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هام نبودی، هیچ وقت زل نزدی تو چشم هام و بهم نگفتی که چقدر با داشتن من خوشبختی، هیچ وقت حس با من بودنت رو فریاد نزدی، هیچ وقت بهم نگفتی که «تو صلت کدام قصیده ای ای غزل»، تا حالا هیچ وقت به معشوقه ی تو شدن حسودی ام نشده بود، اما امروز نه میخوام آیدا باشم، نه لاله، نه هیچ معشوق خیالی دیگه ای، امشب فقط دلم میخواد نسرین باشم، همونقدر نسرین باشم که همیشه بودم، همونقدر خوشبخت باشم که هیچ وقت نبودم، همونقدر زندگی کنم که هیچ وقت نکردم، همونقدر خوشحالی بدوه زیر پوستم که هیچ وقت ندویده، کاش همین امشب، تموم بشه، یا زندگی یا دلتنگی......

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب


داشتم به این فکر می کردم که چرا یکی از بلاگرها خیلی وقته کامنت نمیده بهم، نشسته بودم پست هایی رو که کامنت نداده رو حساب می کردم که رسیدم به پست یک آبان، میخواستم برم بهش بگم چرا خیلی وقته حرف نمی زنی، شاید یکی از حرف زدن با تو حالش خوب بشه، شاید همین که آدم کامنتت رو میبینه، به نوشتن امیدوار میشه، اما نرفتم بهش بگم، گفتم بذارم آدم ها خوندن یا نخوندن اینجا رو خودشون انتخاب کنن، نه به اجبار من، نه تو رودروایسی، من حتی برای آدم هایی که یواشکی اینجا رو میخونن و نظر نمیدن هم احترام قائلم، حتی برای آدم هایی که خیلی وقته قهریم ولی هنوز رد حضورشون رو توی وبلاگم می بینم هم احترام قائلم.
توی این چرخیدن برای یافتن کامنت های بلاگر مذکور، به این نکته پی بردم که چقدر توی آبان ماه حرف زدم، چقدر غر زدم، چقدر حالم خوب و بد شده این بیست و چند روز. چقدر سخت گذشته این بیست و چند روز؛ بدون اینکه اتفاق خاص و ویژه ای رخ داده باشه، گاهی همین روزمرگی هایی که درگیرش هستیم میتونه تا مرز نابودی آدم رو ببره. گاهی حتی کامنت ندادن یه آدم خاص هم میتونه وسط یه روز شلوغ کاری تبدیل به دغدغه بشه، نمیدونم اگر یک روزی نتونم بنویسم، اگر یک روز انگیزه ای برای وبلاگ نویسی نداشته باشم، چطور میتونم با این حجم از دلتنگی برای شماها کنار بیام، برای همه ی شمایی که یکی یکی کشف تون کردم، کشفم کردین، برای تک تک شمایی که با یه قصه به هم برخوردیم، با یه سلام رابطه ای رو شروع کردیم، با تک تک شمایی که گاهی حرف هامون تبدیل به دوستی های خوب شده، تبدیل به همکاری های دلچسب شده، آدم با این همه رفیق ندیده چه کنه اگر دیگه بلاگر نباشه. از اول هفته که دارم به حسرت های  برخاسته از تنهایی فکر میکنم، یه دغدغه ی جدید هم پیدا کردم، اینکه اوجان حتما باید بلاگر باشه، بلاگری که من عاشق قلمش باشم، بلاگری که یه روزی بتونه برام عاشقانه بنویسه و کمی از رنج این چند ساله ی من، کمی از اندوه تنهایی های این چند ساله ی من رو کم کنه، مردی که اهل نوشتن باشه، راحت تر میتونه با من کنار بیاد، آدم ها با نوشتن میتونن به خیلی نقاط مشترک برسن، کاش خدا تک تک این دغدغه ها رو جدی می گرفت و توی آپدیت جدید اوجان لحاظ می کرد، به لحاظ عاطفی جدی جدی دارم کم میارم.....
  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی صبح با راننده ی اسنپ دعوا می کنم، وقتی وسط اتوبان می گویم نگه دارد تا پیاده شوم، وقتی زیر گذر را رد می کند و نگه نمی دارد، وقتی از دادهایم نمی ترسد، وقتی از تهدیدهایم نمی ترسد، تو باید باشی. نه شبیه قهرمان فیلم فارسی ها، نه برای ادب کردنش، فقط برای اینکه بهانه ای برای جنگیدن داشته باشم.

وقتی خسته از یک روز کسل کننده، پیچ کوچه را رد می کنم و برای بچه ها دست تکان می دهم و حساب می کنم که چطور خودم را تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس برسانم، تو باید باشی، که یکهو از آن ور خیابان برایم دست تکان دهی، که ببیچی جلوی پایم و با یک لبخند غافلگیرم کنی.

وقتی توی هوای سرد تبریز قدم زنان باغ گلستان را رد می کنم و دست هایم توی جیب های پالتوام جا نمی شود، تو باید باشی، تا دست هایت را حلقه کنی دور دست هایم، که گرمم کنی با بودنت.

وقتی اشک هایم به اختیار خودم نیستند، وقتی پناه برده ام به غار تنهایی هایم، وقتی زانوهایم را بغل گرفته ام و زل زده ام به صفحه ی روشن گوشی، تو باید باشی، که ایمان بیاورم که هنوز معجزه اتفاق می افتد.

تو باید باشی تا نان داغ و آب سرد معنی شود، تو باید باشی که دعای مامان بزرگ معنی شود، تو نباشی کدام تخت طلا و کدام بخت طلا.

تو که باشی، کلمه هایم جان می گیرند، تو که باشی، هشت شب دیگر دیر وقت نیست. تو که باشی زندگی در رگ هایم جان می گیرند، تو که باشی دوست داشتن دیگر بی معنی نیست،

وقتی که نیستی زندگی تکرار غریب یک کابوس است، وقتی که نیستی زخم ها امتداد می یابند، وقتی که نیستی دعواها به قهر می رسد و کینه ها عمیق تر می شود. وقتی که نیستی بی پناهم. توی چهار دیواری خودم هم که باشم، بی پناهم.

حالا رسیده ام به سکوت، به حسرت، به تکرار بی معنای واژه ها، تو که نیستی فراموش کار شده ام، صبح ها خودم را توی خانه جا می گذارم و عصر ها بی خودم به خانه بر می گردم، صبح هاروی پیشانی زنان راهی کلاس می شوم و عصرها پشت دست داغ کنان به خانه بر می گردم.

همین نبودن توست که حادثه می آفریند، همین نبودن توست که تعادل زندگی ام را بر هم زده است....

 

  • نسرین

هوالمحبوب


 

این آهنگ دقیقا همان چیزی است که همیشه وقتی به تو فکر میکنم توی ذهنم شکل می گیرد. غصه ای از دل برآمده، نمکی روی زخم، تنهایی در جمع.

برای همین است که هیچ وقت نمیتوانم این تِرَک را تا انتها گوش دهم، شاید چون مرا یاد تو می اندازد، انگار این مرد، آرشه را بر تن نزار من می کشد نه بر تن ساز جادویی اش. موسیقی اختراع عجیبی است، چطور یک نفر می توانسته سازش را بردارد و تو را بنوازد؟ چطور یک نفر می توانسته تمام فراز و فرودهای یک زندگی را با بالا و پایین کردن نت های موسیقی بنوازد؟ حقیقتا جادوی غریبی است موسیقی. داشتم فکر می کردم که نت های زیر می توانست لحظه های عاشقانه ی من و تو باشد، لحظه هایی که قرار بود بسازیمش، نت های بم می توانست سختی هایی باشد که قرار بود از پسش بر بیاییم. حالا من توی اتاق کوچکم نشسته ام و این ترک غمگین پر از حس و حال زندگی را مدام پلی می کنم و هر بار قبل از پایان غصه ام میگیرد و دوباره.....


+برای ترک ششم از موسیقی های انتخابی رادیو بلاگی ها


+دعوت از حوا، بهار، جناب منزوی


دریافت

پادکست از جناب صاد

  • نسرین

 

تارینین آدینن

بولوسن کی من نقدر سنی آختاریرام؟ نقدر یرین بوشدی هر دونوم ده، هر خیاواندا، هر چوچه ده،  هر یرده کی هامی وار آمان سن یوخسان؟

بولوسن کی من ناواخدی سنه نامه گوندریرم؟چوخ نامه لر یازدیم یولامادیم، اوتدادیم، چوخ سوزلر ییغیشدی قلبیمده، سسیمی چیخاتمادیم، ددیم گلسن، بیر اوره دولوسی، قوجاغیندا دینجلّم، ددیم سن گلسن، دونیانی آتارام سنه قوشولارام، دونیا بویوی آرزیلاریمی سنن، پایلاشارام، ددیم دوزرم، سوزومی دمه رم، ددیم بیر گون، گوز آچیب سنی سئورم سنه باغلانارام، دا او گون هش آغری، هش اینجی، هش یامان گون، منه کار سالماز.

میه اولار سن منه قانات دوشیسن من اوچامیام؟
میه اولار سن سینه وی گورسده سن من باغریما باس مییم؟ سن منیم بوتون آرزیلاریمی بولوسن، سن منی اوجور کی وارام سئویسن.
سن بو دونیا غوربت اولاندا منه نفس وره سن؛
سن بو دونیا منه. قفس اولاندا منه سس وره سن؛
من سنی هانسی دونوم ده تاپاجاغام؟
من سنی هانسی آی دا؟ هانسی ایلده؟ هانسی گونده؟
من سنه هاواخ قوشولاجاغام؟
من هاواخ سنی اوپه جاغام؟
هاواخ سنین قوجاغیندا دینجله جاغام؟
نسرین یازیچی اولوبدی، هش بیلیردین؟
نسرین دونیا دریا سوز یازیر،

آمان سنی ایتیریب، هر قدم گوتور دوخ جان، هر آدیم آدیخ جان، سنه فیکیر لشیر، سنین یرین، قلبیمده دونیا بویی بوش دی، یاز گلدی، دونیا پوزولدی، یپراخ لار، سارالدی سولدی، من سویورم قول قولا وراخ، یاز گئجه لرینده، سویورم، سویوخ دا، ایسیده، سننه قول قولا ورم.

دا داهی سوزوم یوخ، ایندی کی نامه می تورکی دیلینده سنه یازیرام، اوره ییم دینجلیر. بولورم کی مونی اوخیجاخ سان، بولورم کی بو نامه جواب سیز قالمیجاخ. بولورم کی سن بورداسان، منه تنها بیر آدیم قالیسان.

 

 

 

 

 

  • نسرین

 


هوالمحبوب

آمده بودی تبریز و من هول و ولای دیدنت را داشتم، با این خیال خوشم لبخند نشسته بود روی لب هایم. حساب زمان از دستم در رفته بود. آمده بودم دیدنت، با یک بغل گل. وسط میدان ساعت، چشم گردانده بودم، بلکه بین غریبه ها بیابمت.  اما هیچ کدام از آن قد بلند های میدان ساعت تو نبودند، هیچ کدم از آن عینکی های میدان ساعت تو نبودند، هیچ کدام از آن چشم مشکی های میدان ساعت تو نبودند. چشم هایم شبیه دو چشمه می جوشید و  نگاهم می گشت بین همه ی آن هایی که تویشان در کنارشان بود. بعد از آن کابوس شبانه، حالا منِ خسته و رنجیده،  روی نیمکت سنگی میدان ساعت نشسته ام و برایت می نویسم. برای تویی که توی همین هوا نفس می کشی و برای منی که تو را ندیده است.

حتی توی خواب ها هم از دستت می دهم، حتی وقتی کنارم هستی هم مدام نگرانت هستم، توی ضمیر ناخودآگاهم کلید وصال ندارم، همیشه باید یک فاصله ای باشد بین من و توی غایب زندگی ام.

نشسته ام زیر نور چراغ های عمارت شهرداری و میخواهم برایت از رنج هایی بگویم که برای تو کشیده ام، برای همه ی راه هایی که به خاطر تو نرفته ام، برای همه ی خیالاتی که به خاطر تو بافته ام. وقتی همه ی زندگی خلاصه شده باشد در یک ضمیر همیشه غایب، حتی بهترین دوستت هم احتمال جنون میدهد. می گویم دیده ام که بارها از دور برایم دست تکان می دهی، از عطر گل هایی که همیشه برایم می آوری برایشان گفته ام، حتی طرح لباس هایت را هم می شناسم. که پیراهن های چهار خانه را از پیراهن های ساده بیشتر دوست داری، شلوارهای کتان را به پارچه ای و لی را به هر دویشان ترجیح می دهی، هیچ وقت کالج نمی پوشی، تیپ مردانه نمی زنی، عاشق پیراهن ها و تیشرت های سفید هستی ولی.....

حالا دیگر کم کم دارد دلم برایت می سوزد، برای تو که نیامده ای و این همه زیبایی را یک جا از دست داده ای. برای خاطر من نه، برای خاطر خودت و عمر تباه شده ات، دعا می کنم یک روز این نامه ها به دستت برسد.


  • ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۹
  • نسرین
هوالمحبوب


ایستاده بودی در برابرم، به همان صلابت همیشگی، با چشم هایی که خیره شده در چشم هایم. نگاهت می کردم و غرق می شدم در حصار بازوانت، نگاهت می کردم و  مست می شدم، از شراب ارغوانی چشم هایت. در چشم هایت شعر عاشقانه موج می زد و من خوشه چین غزل های نابت شدم، حرف هایم را واج به واج سرودم تا در برابر شاعرانگی نگاهت تاب بیاورم. دست هایت التیام همه ی غم ها بود، چشم هایت پاسخ همه ی چرا ها، و حرف زدنت لالایی باران در دل شب های انتظار.
چشم هایت مقصد من بود، مامن همه ی دلتنگی ها بود. چشم هایت چکیده ی همه غزل های نسروده ام بود، چشم هایت خاطرات خاطره انگیز زندگی بود برایم. اما حالا که از آغوش زنانه ام سرُخورده ای و رفته ای، حالا که تنهایی شبیه شیر زخم خورده خزیده در بسترم، حالا که لبریزم از زخم های سرباز کرده ی زندگی، حتی یاد چشم هایت هم آرامم نمی کند. چیزی در آن سیاهی مطلق بود که نوید زندگی می داد، در آن سیاهی مطلق نوری می درخشید که زندگی را با همه ی نبودن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها شیرین می کرد. شعله ای به وسعت عشق، شعله ای به وسعت دوست داشتن. حالا که جام جهانی چشم هایت را از زبان دیگران می شنوم، سر به زیر و آرام می خزم در پستوی بی کسی هایم؛ حالا دیگر شوقی برای از تو سرودن برایم نمانده است، مرا ببخش مرد تنهای کویری .....

ممنون از فرشته ی عزیز برای دعوتش
دعوت می کنم از حورا و زهرای عزیز
  • نسرین

 

 

هوالمحبوب

کاش می شد شبی از پشت همین در برسد

نامیدانه بخواهم بروم سر برسد

مثل آن کودک گمگشته که با نذر و دعا

ناگهان در وسط گریه ی مادر برسد

نذر دارم که تو را... آه اگر ممکن بود،

که به دستان خدا این غزل تر برسد

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه به این فکر می کردم که چطور می شود، وسط این همه آدم که شما خطاب شان می کنم، یکی می شود تو. چقدر راه باید با شماهای بسیار، قدم بزنم که بالاخره یک روز وسط یک خیابان، وسط یک پارک، وسط یک کافی شاپ، وسط یک کتابفروشی بزرگ، بلند و رسا مرا تو صدا بزنی، تو را تو صدا بزنم.

گمانم دیگر هیچ وقت نمی رسی. زمان دارد از دست می رود. همین طور که داریم روزهای بهاری سرد را پشت هم رد می کنیم. هی غمگین تر می شوم. هی در لاک خودم بیشتر فرو میروم. آرمان هایم را بیشتر گم میکنم. خودم را بیشتر می بازم. مدام یادم می رود که چه بودم و چه می خواستم.

دیگر رویاها کم رنگ تر از پنج سال پیش شده اند. چقدر مگر می شود یک شروع رویایی را خاطره بافی کرد. چقدر می شود برای اولین دیدار تدارک دید. چقدر می شود تقویم را ورق زد برای یک روز خاص و به یاد ماندنی.

چقدر آدم ها بی رنگ و بو شده اند. چقدر خاصیت عشق در آدم ها بی اثر شده است. چقدر این بودن های شیرینی که باید تمام اردیبهشت مان را پر می کرد، دارد از کف مان می رود. نه در هیچ بهاری، نه در هیچ بارانی و نه در پیچ و خم هیچ تقویمی پیدایت نشد.

خسته ام. انگار که کوهی را جا به جا کرده باشم. خسته و بی رمقم. خسته و دل زده ام.

هیچ میدانی خستگی که میگویم از کدام خستگی هاست؟ از همان هایی که درمانش فقط آغوش تو است. دلم عجیب هوس گریه کرده است. صریح و بی پرده. بی هیچ مقدمه ای، بدون ترس از دست دادن. دلم عجیب گرفته است. دلم کسی را میخواهد که بی نقاب قبولم کند. دلم از لبخند های مضحک گرفته است.

چگونه سفارش خودم را به خدا بکنم که تو را سر راهم قرار دهد؟

هیچ میدانی چند ماه یا چند سال است که برایت می نویسم و تو نمی خوانی شان؟

هیچ می دانی که محتاج نگاه و مهربانی آدم هایی شده ام که هیچ کدام شان تو نیستی ؟

  • ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۹
  • نسرین


هوالمحبوب


عشق منتظر آدم ها نمی‌ماند و خط بطلان روی آن ها که حساب‌گر و ترسو و جاه طلب ‌اند می‌کشد!



#گلی_ترقی 

#جایی دیگر


  • ۹ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۹
  • نسرین