گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب

کتاب زنان شیفته رو می خونم، درباره ی محبت بی تناسب حرف میزنه، دلم میخواد صفحه به صفحه اش رو بخونم و برای خودم، دلم و سالهایی که سوزوندم گریه کنم، برای همه ی ناراحتی هایی که پاشون گریه کردم، برای همه ی تلاش های نافرجام ، برای همه ی محبت هایی که ندیدم، برای همه ی آدم هایی که این آدم فعلی رو شکل دادن، برای همه ی کوتاهی هایی که در حقم کردن، دلم یه گریه ی از ته دل میخواد برای همه ی سال هایی که نادان بودم و فکر می کردم بها دادن، یعنی گردن گرفتن همه ی اشتباه های یک رابطه، فکر می کردم دوست داشتن یعنی عذرخواهی کردن، دوست داشتن یعنی گردن کج کردن، فکر می کردم دختر خوب بودن یعنی مطیع بودن، فکر می کردم آدم ها مسولیتی در قبال من ندارن و برای این جمله بارها و بارها خودم رو کشتم، چقدر سخته بیدار شدن بعد از یه خواب عمیق، بیدار شدن بعد از شکنجه هایی که خودت به خودت دادی. چقدر سخته بفهمی ریشه ی همه ی تلاطم های روحی ات توی اون گذشته ی لعنتیه که هر چی میخوای ازش فرار کنی نمی تونی، توی اون گذشته ای که هرگز نمیخوای بهش برگردی، حالا میفهمی که چرا هیچ وقت حسرت بچگی هاتو نخوردی، چرا هر وقت بین بچه های دبیرستان، صحبت از اون روزها میشه تمام قد می ایستی و میگی خود الانت رو بیشتر دوست داری، نسرین اون سال ها موجود دوست نداشتنی حقیری بود که هیچ وقت دلم نمیخواد بیدارش کنم، هیچ وقت دلم نمیخواد به اون روزهای سیاه برگردم، هرچند حالا هم خیلی چیزها تغییر نکرده، ولی حداقل الان خودم میتونم به داد خودم برسم، کاش بعضی از کتاب ها رو خیلی وفت پیش میخوندم، کاش این کار رو خیلی سال پیش شروع می کردم. خسته ام از شعار دادن، از الکی وانمود کردن، از بار گناه کسان دیگه رو به دوش کشیدن، از طی کردن و طی کردن و طی کردن.... خسته ام از این من، از این من، از این من.....
  • ۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۶
  • نسرین

هوالمحبوب


اینجا قلب هزار ساله ی تاریخ است، ایستاده ام مقابل عمارت ساعت، عقاب با صلابت تبریز، نوای دلکش ساعت مرا در تاریخ سیر می دهد، مرا به دوره ی آشور به زمان سارگن دوم، به کتیبه های باستانی می برد، به شهری آباد در فلات ایران، پیچ و تابم می دهد و برم می گرداند به دوره ی ایلخانان.

به هزارتوی تاریخ سرک می کشم، به صدای شهرم گوش می دهم، دست می کشم روی ویرانه های شهر پس از هزار جنگ و هزار لرزه و هزار داستان.

تبریز در خودش می گرداندم، حالا رسیده ام به قرن سیزدهم میلادی، زمانی که تاجری ونیزی مبهوت شکوه تبریز است، ایستاده است به نظاره و چشم از باغ ها و چشمه های جوشانش برنمی گیرد.

ناگهان زمین زیر پایمان می لرزد، کتیبه های نیلی مسجد کبود می شکنند و به تلی خاک بدل می شوند، مقبره ی جهان شاه مدفون می شود، زمین و زمان تیره می شود و من مات سینه ی پر التهاب شهرم.

قدری میان باغ های پر دار و درخت شاه گولی می چرخم، رو به روی دریاچه ای نیلی رنگ، می ایستم شهر چه با صلابت ایستاده است، به سان سهند.

ایستاده ام به نظاره ی مسجد صاحب الامر، یادگار طهماسب شاه ، می خواهم وجب به وجبش را سیر کنم که شیپور جنگ به صدا در می آید. عباس میرزا عازم جنگ است، زمانی برای بدرقه نیست او می رود و مصدق می سراید : «دل شهزاده ی قاجار شکست، صبح گاهان از غم، دیده بر دنیا بست، می نشینم به نظاره، که فتح نامه ی خون در دست ......»

زن ها و مردها در تکاپویند و شهر رنگ خون گرفته است، آب نیست، غذا نیست، تبریز غزل ریز من حالا کوچه به کوچه اش زیر سم اسبان روس و قجر است، اینجا امیرخیز است، چادر سردار را می بینم، صدای تِلی را می شنوم، شیهه ی اسبش را و موهای سیاهش را می بینم که به دست باد سپرده است.

شهریار است که نشسته است توی خانه ی دل بازش، اینجا باغشمال است، برای تبریز می سراید برای شکوه پا برجایش«روز جانبازیست ای بیچاره اذربایجان/ سر تو باشی در میان هر جا که آمد پای جان»

اینجا تبریز است، شهر من، وجب به وجبش داستانی در دل خود نهفته است. قصه هایی از سرداران و سربازان، قصه هایی از شهربانوها و پریان زیباروی تورک. وه چه پیر شده ای ای بیگ!

 

مسجد کبود، مسجد صاحب الامر، شاه گولی، خانه ی مشروطه، خانه ی شهریار

 

  • نسرین

هوالمحبوب


رفته بودیم نمایشگاه کتاب، بهانه ی همیشگی مان چیزی غیر از خرید کتاب و دید زدن تازه های نشر بود، می رفتیم که ساعت ها راه برویم و حرف بزنیم و خسته شویم، آنقدر خسته شویم که شب از زق زق پاهایمان خواب مان نبرد، می رفتیم که باز موقع برگشت کوله باری از کتاب روی دوش مان نباشم و کیف مان پر از کلوچه و نقل و شیرینی شود، سال ها بود که نمایشگاه کتاب چیز جدیدی برای شگفت زده شدن نداشت، مثل همیشه می رفتیم که چیزی از بار دل هایمان سبک شود، مثل همیشه می رفتم که با غرفه دار ها بحث کنم سر اینکه آیا رمان میخوانم یا نه، آیا آخرین رمان فلان نویسنده را که دنیا را تکان داده است را خوانده ام یا نه؟ آیا از خواندن شعر فلان شاعر جوان که به چاپ N ام رسیده است شگفت زده شده ام یا خیر؟

امسال هیچ غرفه ای لوازم تحریر نداشت، از خودکارهای ده رنگ و برچسب و هایلایت و دفتر یادداشت خبری نبود. کوله پشتی ام سبک تر از هر سال دیگری بود، این بار شیفته ی شعر خوانی هیچ غرفه داری نشده بودم، سرمست نبودم از اینکه کتابی نیست که قبلا درباره اش نشنیده باشم، ضعیف نبودم و دلم هیچ اتفاق دو نفره ای را هوس نکرده بود، خوشحال بودم که این بار هدیه ی تولدم را به شگفت انگیز ترین حالت ممکن وسط غرفه ی نیماژ دریافت کردم آن هم با تاخیر چند ماهه، نمایشگاه کتاب امسال فرق عمده ای با سال های قبل داشت، امسال دایره ی روابطم گسترده تر از سال قبل است، امسال آدم های زیادتری دوستم دارند. وقتی توی غرفه ی فروزش با کلی آدم حسابی رو به رو شدم که مدام پیگیرم بودند و قبل از رسیدن من عکس هایشان را نگرفته بودند، خوشحالی ام چند برابر شد، آدم هایی که کنارم هستند کیفیت زندگی ام را چند برابر کرده اند، دیگر کم کم دارم به جای خالی زندگی ام مثل فرصت نگاه میکنم، فرصتی که به زودی ممکن است از کفم برود، اگر این طور فکر کنم انسان قوی تری خواهم بود، برای زندگی، برای ادامه ی این زندگی نیاز به قوی تر شدن دارم، قوی شدنی از جنس خودم، قوی تر شدنی که تجرد را نه ضعف من که انتخاب من قلمداد میکند، قوی تر شدنی که آه و حسرتی پشتش نیست، قوی تر شدنی که به داناتر شدن ختم می شود.

زندگی فرصت هایی است که باید قدر بدانیم، فرصت هایی شبیه یک روز کتابگردی با دوستان، یک روز گردش و تفریح با ایلیا، یک روز چرخیدن با خواهر جان در بازار تبریز، یک روز پختن مرغ ترش به سبک کاملا تبریزی:)


مسجد جامع تبریز، یک عدد خوشگل اخمو، مرغ ترش خوشمزه

  • نسرین

 

هوالمحبوب

نبودن تو فقط نبودن تو نیست

نبودن خیلی چیزهاست

کلاه روی سرمان نمی ایستد

شعر نمی چسبد

پول در جیبمان دوام نمی آورد

نمک از نان رفته

خنکی از آب

ما بی تو فقیر شده ایم!

#رسول_یونان

 

 

آهنگ غربت با صدای رحیم شهریاری

  • نسرین
هوالمحبوب

ساعت کتابفروشی، ده ضربه نواخت، این یعنی وقتش رسیده است.  ایوا از چند ساعت قبل منتظر این لحظه بود. یعنی چند شب بود که برعکس همیشه چشم به راه شب می شد، تا ساعت ده ضربه بنوازد و او کرکره ی مغازه را پایین بکشد و بخزد در اتاق کوچکش در ته بالکن مغازه و فرو برود در تخت خواب نرمش و چشم هایش را روی هم بگذارد و بخوابد.

فکر می کرد امشب باز هم مثل سه شب گذشته او خواهد آمد، تصور می کرد این امکان ندارد که سه شب بی دلیل بیاید و شب چهارم یکهو تصمیم بگیرد غیبش بزند. این اصلا منصفانه نبود.

شب اول روحش هم از قضیه بی خبر بود، چشم هایش که گرم شد، در خواب عمیقی فرو رفت، توی خواب دستی روی شانه اش نشسته بود، ایوا هراسان برگشته بود و پیرمردی را دیده بود با موهای یک دست سفید، ریش هایی انبوه و قبایی سفید رنگ. ایوا فکر می کرد پیرمردی عارف مسلک را ملاقات کرده است؛ اما او چیزی بیش از یک پیرِ عارف مسلک ساده بود.

سه شب تمام ایوا و پیرمرد صحبت کرده بود و ایوا تمام جراتش را جمع کرده بود و کلمات را مثل گلوله هایی آتشین پرتاب کرده بود و هر بار پس از ادای تک جمله ای لبخند پیرمرد عمیق و عمیق تر شده بود.

حتی توی خواب هم ایوا مواظب بود، موهایش از روی صورتش کنار نروند و قسمت چپ چهره اش آشکار نشود، اما شب دوم پیرمرد دست دراز کرده بود و موها را از روی صورتش کنار زده بود و ایوا دیده بود اثری از جای سوختگی روی چشم و صورتش نیست. پیرمرد خندیده بود و ایوا هم.

چند دقیقه ای توی رختخوابش غلت زد. یک چشمش به ساعت شماطه دار روی میز بود و یک چشمش به سقف ایرانتی بالکن، نمیدانست چرا برعکس همیشه خوابش نمی برد.

همه جا سفیدِ سفید بود، انگار خورشید درست وسط کتابفروشی طلوع کرده باشد، نور شدید، چشم هایش را اذیت می کرد، تقریبا مطمئن بود که دارد خواب می بیند، ولی وقتی موهایش را از روی صورتش کنار زد، جای سوختگی خودش را نشان داد، ایوا هراسان جیغ کشید. توی خواب های چند شب گذشته، همیشه صورتش را سالم و شاداب می دید، وسط آن نور کور کننده، غریبه ای را دید که سمت قفسه ی چوبی انتهای کتابفروشی می رود. تنها قفسه ی چوبی کتابفروشی مربوط به نسخه های قدیمی چند کتاب بود که بیشتر حکم یادگاری را برای ایوا و رئیسش داشت، توی این چند سالی که ایوا اینجا بود، تقریبا هیچ کس سراغ قفسه ی چوبی نرفته بود. اما غریبه یک راست به سمتش رفت و دستش را به سمت کتابهای طبقه ی دوم دراز کرد، ایوا دلشوره گرفت، بلند داد کشید و گفت نه آقا شما حق ندارید .....

اما دیگر دیر شده بود. غریبه دفتر کوچک ایوا را از لا به لای کتاب های قدیمی بیرون کشیده و توی روشنایی کتابفروشی ناپدید شده بود.

ایوا هراسان به دنبالش می دوید و مدام فریاد می کشید، وقتی چشم هایش را باز کرد خودش را درست مقابل قفسه ی چوبی یافت، دانه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود و قلبش شبیه ساعت شماطه دار روی میز بلد و کشدار می کوبید.

ایوا هنوز شوکه بود دست لرزانش را به سمت قفسه ی کتاب ها برد اما، هر چه جستجو کرد، اثری از دفترش نیافت. ترس برش داشته بود، درست نمی دانست که خواب است یا بیدار، این بیشتر شبیه یک بازی ترسناک بود تا یک خواب معمولی. اما هر چه که بود دفتر عزیزش گم شده بود. حتم داشت کسی آن را دزدیده است اما... اما دفتر ایوا به درد چه کسی می خورد؟

یاد خواب شب دوم افتاد، که رو به روی پیرمرد مهربان نشسته بود و داشت از نوشته هایش حرف می زد، همانجا بود که گفته بود دفترش را کجا قایم کرده است و حالا شب چهارم بود و پیرمرد نیامده بود و دفتر سرجایش نبود.

ایوا تا صبح در کتابفروشی راه رفت و فکر کرد. به تمام ساکنین ساختمان مشکوک بود، به تدی و مادر پیرش، به ماریا و دوست پسر دیلاقش ، به متیوی پیر و سگش، به لیزی و شوهرش هری. حتی به مارتای مهربان.

در این بین بیشتر از همه فکرش مشغول ساکنین واحد هشت بود.

از چند ماه قبل که تدی خبر آمدنشان را داده بود هنوز نتوانسته بود ببیندشان. حتی از تعداد ساکنین واحد هشت هم اطلاع درستی نداشت، هر کدام از همسایه ها چیزی می گفتند، حرف هایشان ضد و نقیض بود. یکی شان دختری زیبا رو را مقابل در واحد هشت دیده بود که صورتش از سفیدی به برف می مانست، همسایه ی واحد نهم می گفت: دختر سگی در آغوش داشته و بدون اینکه کلیدی در قفل بیندازد وارد خانه شده بود.

آقای وارنر اعتقاد داشت که شبح مردی را هر صبح می بیند که با پالتوی کارآگاهی از خانه بیرون می زند و شب ها از یک ماشین عجیب غریب  مشکی پیاده می شود.

ایوا نمی توانست پاسخی برای این همه سوال بیابد. همیشه هر تازه واردی که به مجتمع نقل مکان می کرد، بعد از چند روز سری به کتابفروشی می زد، اما ساکن واحد هشت هنوز بعد چند ماه در ذهن ساکنین، شبیه یک علامت سوال بود.

آن روز، روز نسبتا شلوغی برای کتاب فروشی بود و ایوا و آقای گاردین تمام وقت بین قفسه ها می چرخیدند و سفارش مشتری ها را تحویل می دادند.

بعد از رفتن آقای گاردین ، ایوا سرش را روی میز بلوطی رنگ گذاشت و چشم هایش را بست، به اتفاق های دیشب فکر می کرد و به دفترچه ی عزیزش. تصمیم گرفته بود هرطور شده آن را پیدا کند. دلش نمیخواست کسی سر از خیال پردازی های عاشقانه اش دربیاورد.

یاد نوشته ی اخیرش دلش را فشرده می کرد. «اوه پاتریک جذاب ترین و شگفت انگیز ترین مردی است که به عمرم دیده ام. او همان مرد خوش قلبی است که هر دختری در انتظارش است. پاتریک هر روز به بهانه ی خرید کتاب به کتابفروشی سر می زند، اما ته چشم های جذابش میخوانم که به دنبال کتاب نیست، بیشتر از صفحه های نازک کتاب ها توی چشم های فندقی من زل می زند. همیشه از زیبایی وحشی ام تعریف می کند، می گوید ایوا تو با آن موهای قهوه ای، پوست سفید و لباس های ساده ات شبیه دورترین و دست نیافتنی ترین درخت بلوط جنگل هستی. چهره ی معصومانه ی ات مرا در خود غرق می کند. تصور می کنم مرد جذاب ساکن واحد هشتم مجتمع، به همین زودی برای خواستگاری از من به نزد آقای گاردین خواهد آمد. »

چند ماه گذشته، خیال ایوا تنها دور و بر ساکن خیالی واحد هشتم چرخیده بود، بیشتر وقت ها خیال پردازی هایش را برای تدی هم می نوشت، البته نه بخش های عاشقانه اش را.

یاد خوابی که دیشب دیده بود، ترس را به چهره اش می نشاند، ایوای معصوم از لذت خوابیدن هم محروم شده بود. فکر می کرد توی خواب به راحتی خودش را لو می دهد. اما تا صبح هم نمی شد بیدار ماند. فکر کرد آنچه رخ داده است تنها در خیالش بوده و فردا صبح که بیدار شود همه چیز به روال سابق برخواهد گشت.

ساعت یازده ضربه نواخت و ایوا در تختخوابش دراز کشید و چشم هایش را بست.

توی خانه ی قدیمی شان بود، صدای آواز از اتاق پدر به گوش می رسید، مامان کنار دیوار ایستاده و غرق در آواز پدر بود. خانه غرق نور بود. ایوای پنج ساله با لباس یک دست سفید توی ایوان می چرخید و آواز های کودکانه می خواند، ناگهان وسط شعر و سرودهای پدر، جیغ های مادرش را شنید. ایوا را صدا می زد، همه جا یکهو گرم شده بود، شعله های آتش از ایوان خانه سرک می کشیدند و ایوای کوچولو هراسان به این سو و آن سو می دوید. وسط خواب جیغ می کشید و پدرش را صدا میزد. صدا از ته گلویش بیرون نمی آمد انگار کسی صدایش را دزدیده باشد، ایوا جیغ می کشید و شعله ها پدر و مادر را بیشتر در خود فرو می برند. با جیغ بلندی که کشید از خواب بیدار شد. پایین بالکن بود و دست هایش شبیه تکه چوبی خشک شده بودند. ضربان قلبش را به وضوح می شنید. روی پله های بالکن نشست و دست هایش را روی صورتش قرار داد. صدای گریه ی خفه اش سکوت موذی کتابفروشی را کشت.

کابوس هایش تمامی نداشتند. دلتنگی برای مامان و بابا لحظه ای آرامش نمی گذاشت، تصمیم داشت صبح هر طور شده، دفتر گمشده را بیابد و بعد سری به پدر و مادرش بزند.

بعد از کابوس آتش سوزی دیگر خوابش نبرد. طول و عرض مغازه را با قدم هایش متر می کرد و مدام نقشه می کشید تا سر از رمز و راز خواب های چند شب گذشته در بیاورد. صبح که شد پشت پیشخوان مغازه نشسته بود. سارافون نیلی رنگی به تن داشت و گل سر زیبایی را به سمت راست موهایش زده بود.

مشغول خواندن کتاب بازها (1)بود، فکر می کرد شگردهای گریسون گریسولد(2) می تواند برای یافتن دفتر به دردش بخورد.

آنقدر توی نقش امیلی (3)فرو رفته بود که صدای مرد را نشنیده بود. سرش را که از روی کتاب بلند کرد، خشکش زده بود.

 این مرد مهربان، دقیقا همان پاتریک خیالی بود که ایوا چند ماه مداوم درباره اش خیال پردازی کرده بود.

اما در ظاهر او یک مشتری ساده بود که کتابی درباره ی تعمیرات لوله کشی ساختمان لازم داشت و بعد از خریداری کتاب به طبیعی ترین شکل ممکن از مغازه بیرون رفته بود. ایوا هنوز شوک زده بود و سعی داشت، قیافه ی مشتری را با ذهنیت خودش تطابق بدهد که ناگهان جرقه ای توی سرش روشن شد.

قفسه ی کتاب های فنی ساختمان، نزدیک ترین قفسه به قفسه ی چوبی بود، اما چنین چیزی امکان نداشت، ایوا با عجله به سمت قفسه ی چوبی دوید، پشت کتاب های طبقه ی دوم، درست همان جای همیشگی، دفتر نازنینش قرار داشت. ایوا دفتر را همان جا رها کرد و به سمت خیابان دوید، اما اثری از پاتریک نبود. وقتی مایوسانه به سمت میزکارش برمی گشت، یادداشتی با خط خوش توجهش را جلب کرد:

«ساعت 4 در کافه تریای رز منتظر خانم جوانی هستم که زیبایی وحشی اش مدت هاست مرا شیفته ی خود کرده است. »

امضا: ساکن واحد هشت

 

1: کتاب بازها نام اثری از جنیفر برتمن    2- شخصیت طراح معماهای کتابی در کتاب بازها   3- شخصیت اصلی کتاب بازها

بعدا نوشت: این داستان با پیش فرض های مسابقه ی تد نوشته شده، یعنی دست من برای نوشتن خیلی بسته بود، هرچند خیلی رضایت بخش نیست ولی دوست داشتم به خاطر حرف تد منتشرش کنم. منتها این چیزی از بی معرفتی دوستان دیگه کم نمی کنه!

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز دومین جلسه ی کتابخوانی مان با بچه های کلاس بود. جلسه ای که در طی آن، کتاب معرفی شده مورد بررسی قرار می گیرد و با دعوت از نویسنده، بچه ها سوال های خودشان ار مطرح می کنند، اینکه ایده ی اولیه ی داستان از کجا به سراغ نویسنده آمد، چه حسی باعث نوشتن شد و .....

بچه ها آدم را سر شوق می آورند، نویسنده های پا به سن گذاشته ی شهر که روزگاری معلمان داستان نویسی مان بودند، حالا از اینکه می بینند فراموش شان نکرده ایم، از اینکه می بینند چطور ارج و قرب دارند و عزیز داشته می شوند، خرسند می شوند. با این بچه ها خیلی کارها می شود کرد، گاهی به حال شان غبطه می خورم، اینکه چقدر برای ما معلم ها مهم و ارزشمندند، اینکه برایشان مسیری تعیین می شود و میدانند که چه کتابی را بخوانند و اینکه چقدر دنیای زیباتری برایشان رقم میخورد، حسرت روزهایی را می خورم که برای داشتن یک کتاب باید کلی دردسر می کشیدیم، کتاب خواندن زمان ما راحت نبود. خانواده ها پول زیادی در بساط نداشتند. اغلب کتابهای به درد بخور کتابخانه ی مدرسه را خوانده بودم، توی کتابخانه ی ملی که مریم عضوش بود کتابی برای من نبود، تنها جایی که می شد کتاب گیر آورد، کتاب فروشی گلشنی بود. آقای گلشنی تنها پیرمرد با سواد محله، کتابفروشی داشت، کتاب امانت میداد. یادم هست که یک بار همراه مامان رفته بودم دم مغازه اش و با حسرت به کتاب هایش نگاه می کردم، مامان پرسیده بود که کتاب های امانت میدهد یا نه؟ و بعد از آن بود که با هزار تومن توانسته بودم ده کتاب را قرض بگیرم و بخوانم. برایم فرقی نمی کرد چه کتابی، از فهمیه رحیمی یا مودب پور، برایم خواندن مهم بود، در مدرسه سووشون و مدیر مدرسه و خیلی از کتاب های مرسوم آن دوران را خوانده بودم و حالا خواندن عاشقانه های فهمیه رحیمی مزه می داد. آخرای تابستان بود و سهمیه ی هزار تومانی ام داشت ته می کشید، یک روز که مامان کتاب را برده بود تحویل دهد و کتاب تازه بگیرد، دست خالی برگشت، دست خالی و عصبانی و بعد از آن من دیگر از کتاب های کتابفروشی گلشنی محروم شدم.

تعدادی از عکس های سیاه و سفید عمه فاطمه را داخل کتاب جا گذاشته بودم و وقتی آقای گلشنی آن ها را تحویل مامان میداد مامان از خجالت آب شده بود و زمین دهن باز کرده بود و ....

سال های سال این خرابکاری ام را همه جا تعریف می کرد و من هر بار خجالت زده می شدم از اینکه چنین جنایتی را مرتکب شده ام! عکس های سه در چهارِ سیاه و سفید عمه فاطمه با آن روسری بزرگ با آن اخم وسط پیشانی واقعا به درد منحرف کردن کسی نمیخورد، اما مامان عادت داشت یک اشتباه را بارها و بارها توی سرم بکوبد. لذت کتاب خواندن های آن تابستان اینگونه بود که به کامم زهر شد.

راه دیگری نمانده بود جز اینکه کتاب های داداش جواد را یواشکی بخوانم. کتاب نادر پسر شمشیر، نهصد صفحه ای می شد. هر وقت زمین می گذاشت و چشم هایش روی هم می رفت، کتاب را برمیداشتم و میرفتم توی تَنَبی(اتاق مهمان در زبان ترکی) و با ولع می خواندم، سرگذشت اسد الله علم، سینوهه، تاریخ مشروطه، زندگی نامه ی مصدق و خیلی از کتاب های تاریخی را همین طور یواشکی خواندم. کم کم کتابهای آقابزرگ هم به لذت هایم اضافه شدند، شهر آشوب، ماجرای دل، مختارنامه، بابک، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، اصلی و کرم و ......

وقتی پایم را توی کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات گذاشتم شبیه تشنه ای بودم که به دریا رسیده است. لذت خواندن را آنجا عمیق تر درک کردم، آنجا بود که تازه مطالعه کردن هایم جهت پیدا کرد، حالا دیگر می دانستم چه میخواهم، می دانستم هر کتابی ارز ش خواندن ندارد و چقدر دیر بود برای فهمیدن.

وقتی ترم پنجم با مثنوی شریف وارد کلاس می شدم چشم دکتر مشتاق برق می زد. بچه ها شرح کریم زمانی میخواندند و من خواندن آن شرح را کسر شان خودم می دانستم، شاهنامه ی غول پیکری را که هدیه ی مریم بود را برداشته بودم و با خودم سر کلاس برده بودم که پزش را به بقیه بدم و بعد تر ها فهمیدم که داشتن کتاب های نفیس ارزش نیست، بلکه خواندن کتاب های خوب ارزش است. حالا سال های سال است که دارم به حس شیرین آن روزها فکر میکنم، به اینکه آیا هنوز هم همانقدر کتاب ها برایم  شگفت انگیز و جذابند؟



جامدادی قبلی ام که هدیه ی شاگردم بود، هم سفید بود که زود کثیف می شد و هم جاش کم بود. امروز نشستم اینو دوختم برای خودم
  • نسرین

هوالمحبوب

 

داشتم مشق ترانه می کردم، سودای ترانه سرا شدن داشتم، اسی یکی از ترانه هایم را برای دوست آهنگسازش فرستاده بود و قرار بود ترانه ام توسط یکی از خواننده های گروه شان خوانده شود، فکر می کردم بالاخره یک روز جرات این را پیدا می کنم که توی جلسه ی شعر دستم را بالا ببرم، بعد پله ها را بروم بالا و بنشینم کنار دکتر شیبانی و شروع کنم به خواندن ترانه ام، از ترانه هایم خیلی ها تعریف می کردند، می گفتند که اگر کمی روی وزنش بیشتر کار کنی، می شود برایش ملودی ساخت، نمیدانم تعارف بود، یا تعریف واقعی؛ ولی خودم هم باورش داشتم، هر چند مخاطب ترانه هایم هیچ وقت، هیچ کدام شان را نشنید و هنوز هم خودش را به من نشان نداده تا مخاطب نوشته هایم باشد، اما من توی آن چند ماه هیچ وقت دستم بالا نرفت.

یک روز که نعیمه را دیدم، از جلسات داستانش تعریف کرد، وقتی شنید ادبیات خوانده ام بیشتر مشتاق شد که به گروه شان ملحق شوم، رفتم، یک باره تصمیم گرفتم دل از سه شنبه های شعرآلود بکنم و به چهارشنبه های پر تعلیق بپیوندم.

یک سال تمام، توی تک تک جلسات چهارشنبه ها می نشستم روی صندلی دوم از کنار ستون و حرف نمیزدم، یک سال تمام با آدم های مختلفی آشنا می شدم، توی تمام عکس های بچه ها بودم، در تمام دورهمی هایشان حضور داشتم؛ ولی هیچ چیزی برای گفتن نداشتم، می نشستم و به حرف های بقیه گوش میدادم، تمام نقد ها را می بلعیدم، تمام نکته ها را می نوشتم، اسم کتاب ها را، داستان ها را، فیلم ها را، من طوماری از آدم ها، اسم ها، کتاب ها، نکته ها جمع کرده  بودم. بدون اینکه خودم چیزی برای گفتن داشته باشم. یک روز که از این همه منفعل بودن حالم به هم خورد، نشستم به نوشتن، طرحی را که به پیشنهاد هلما نوشته بودم، برای نعیمه فرستادم، خوشش آمد ولی گفت این داستان نیست، طرحی است که قابلیت تبدیل شدن به داستان را دارد.

نشستم و یک روز تمام، پنج بار داستان را بازنویسی کردم، نوشتم و خط زدم و دوباره از اول،

16 اسفندی که تولد رعنا بود، با یک دسته گل به جلسه رفتم، چهار سری پرینت از داستانم گرفته بودم و خدا خدا می کردم جلسه شلوغ نباشد و کمتر آبروریزی شود. ضیا بود، من بودم، نعیمه بود و رعنا. داستان را خواندم، چشم های رعنا قلب شده بود، ضیا جز آفرین و احسنت چیزی نداشت، وقتی فهمید این اولین داستان من است شگفتی اش بیشتر شد.

تشویقم کردند که بنویسم و کم نیاورم. حالا درست یک سال و چهار ماه است که من به طور مستمر در جلسات داستان حضور دارم، چهار داستان نوشته ام و از تک تک شان کلی تعریف شنیده ام. نمیگویم ایراد نداشته اند، هزاران ایراد ریز و درشت هم برایشان گرفته اند، اما چیزی که برای خودم ارزشمند است، جسارت نوشتن بود، آدمی که سال ها از دور ایستاده بود و دم از شوق و ذوقش برای نوشتن زده بود، توی 29 سال زندگی اش هیچ قدمی برای دل خودش برنداشته بود. نوشته هایم همیشه در حد جمله های انگیزشی روی در و دیوار مدرسه، متن های خطابه، متن سخنرانی برای این و آن باقی می ماند.

حالا دعوت شده ام به نوشتن یک اثر عظیم، چند بار خواسته اند داستانم را برای مجله ی شهر بفرستم، آدم هایی از من تعریف می کنند که قلم شان سال هاست پر قدرت دارد می نویسد.

این وسط من نشسته ام و به عظمت روح آدم ها فکر میکنم، به نعیمه که با یک تلنگر چراغی را در دلم روشن کرد که هیچ گاه خاموش شدنی نیست، به رعنا، به سارا به فریبا، ضیا، داوود، دانیال، غلامرضا، آرزو، حمیده، نسرین ها و مژگان.

این پست قرار بود تعریفی باشد از طرح داستان و تفاوتش با داستان، اما مثل همیشه یک دل پر داشتم و بساطی که باید پهن می شد. طرح را می گذارم برای یک پست مجزا و مفصل بهش می پردازم.

 

  • نسرین

 

هوالمحبوب

 

این همون پادکستی هست که به آقا حامد قول داده بودم، مربوط به یکی از پست های قدیمی وبلاگه. یکم گلو درد دارم، نمیدونم صدام چطور شده، نمیدونم چرا ماه مهر بیاد و من سرما نخورم یه جای کار می لنگه.

 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

از اول آبان کلاس های نمایش نامه نویسی مون شروع میشه. خیلی هیجان زده ام، دلم میخواد مدام تجربه های جدیدی کسب کنم، دلم میخواد تبدیل بشم به کسی که هیچ چیزی نمی تونه متوقفش کنه، این چند وقته با مطالعه ای که داشتم؛ حس میکنم آدم قوی تری شدم، حس میکنم دیگه اون ترس های قدیمی ام کمرنگ تر شدن، این برای خودم خیلی ارزشمنده، درک این نکته که من هم میتونم آدمی باشم که یک زمانی ستایشش می کردم، منو به وجد میاره. این روزها نمایش نامه خوندن و تئاتر دیدن خیلی برام لذت بخشه، جدید ترین اثری که دیدم یکی از کارهای اشمیت بود، مهمان ناخوانده.

مهمان ناخوانده در گیر و دار جنگ جهانی می گذرد. دکتر فروید و دخترش آنا با وجود یهودی بودن مصونیت دارند و می توانند از کشور خارج شده و به جایی امن پناه ببرند. دکتر فروید در چالش پذیرفتن این پیشنهاد است. ترک کردن سرزمین مادری و تنها گذاشتن مردم تا به سادگی کشته شوند و فرار تصمیمی نیست که دکتر فروید به سادگی قادر به گرفتنش باشد.

اما زمانی نمایشنامه مهمان ناخوانده حقیقتا شروع می شود که فردی ناشناس که خود را خدا معرفی می کند بر دکتر فروید ظاهر می شود. دکتر فروید که از خداناباوران مشهور تاریخ است خود را در چالشی بزرگ می بیند و نمایشنامه مهمان ناخوانده به بحث میان یک خدا و یک بنده ی بی ایمان می گذرد.

اشمیت درباره ی نمایشنامه مهمان ناخوانده می گوید: «امروزه چگونه می شود ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمب ها ویران می کنند، تبعیض نژادی بیداد می کند و انسان ها اردوگاه های مرگ را اختراع می کنند؟ چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، بازهم می توان ایمان داشت؟ چگونه می توان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟ در نمایشنامه مهمان ناخوانده فروید و ناشناس چیزهای زیادی برای گفتن به هم دارند چراکه هیچ یک به دیگری ایمان ندارد.»

بخش های زیبایی از این نمایش نامه:

انسان چیه: دیوانه ‏ای در زندانش که بین خودآگاه و ناخودآگاهش شطرنج بازی می کنه!
اشمیت پاسخی روشن به خوانندگان و دکتر فروید نمی دهد. هدف او به وجود آوردن سوال بود و نه دادن یک پاسخ.
فروید : آنا، تو هنوز هم یه دختر بچه موندی. بچه ها خود به خود فیلسوفن، همش سوال می کنند.
آنا: بزرگ ها چی؟
فروید: بزرگ ها خود به خود احمقن، جواب میدن.

******

ناشناس در قالب خدا به فروید پاسخ می دهد:

تو هیچ وقت من رو گم نکردی و هیچ وقت هم من رو پیدا نکردی. تو فکر می کردی که زندگی پوچه ولی الان فهمیدی که اسرارآمیز.”
“من انسان ها رو آزاد آفریدم. من انسان ها رو از روی عشق آفریدم.”

******

“اگه خدا در برابر من بود به جرم دادن قول های باطل متهمش میکردم. مرگ چیه؟ مرگ همون قول زندگیه، زندگی یی که این جا توی خونم، زیر پوستم می دمه. همون قولی که کسی که این قول رو به من داده سرش وای نیاستاده چون وقتی خودم رو نگاه می کنم، وقتی خودم رو توی دست های این مستی فکری رها می کنم، خوشبختی ناب زندگی کردن، هیچ حس نمی کنم فانی هستم، مرگ هیچ جا در من نیست. من مرگ رو می شناسم چون بهم یادش دادن. آیا اگه کسی چیزی به من نمی گفت من می فهمیدم که قراره یه روزی از بین برم؟ شر مرگ قول زندگی که یه کسی زده زیرش. درد چیه، مگر تمامیت یک بدن که انکار شده است؟ بدنی که برای لذت بردن به وجود آمده، یک بدن کامل، اما در واقع این بدن آسیب پذیر و نا کامله، به این بدن خیانت شده. نه، درد در گوشت حس نمی شود، چون همه ی زخم ها تنها زخم های روانی هستند. باز هم یک قول که زدن زیرش …”

******

“هیچ کس من رو نمی بینه. همه همون تصویری رو از من دارن که دلشون می خواد یا فکرشون رو  مشغول کرده.”


******

بازی تک تک بازیگران حیرت انگیز بود، دارم به این فکر میکنم که چرا هنر به این زیبایی اینقدر نادیده گرفته میشه؟ چرا قیمت یک بلیط تئاتر در تبریز باید یک مبلغ ناچیز باشه در حالی که تئاترهای موزیکال تهران قیمت های سرسام آور چند صد هزار تومنی دارن؟ کاش حداقل ما اهالی فرهنگ و آدم هایی که دغدغه ی فرهنگ و هنر و ادبیات داریم، نسبت به تئاتر بی مهر نباشیم، رسم جالبی که بین اهالی نمایش وجود داره اینه که حتی اگر به عنوان مهمان دعوت بشن به یک نمایش، حتما بلیط تهیه میکنن، تا اینجوری از این هنر ارزشمند حمایت کنن. لطفا حداقل سالی یک نمایش رو تماشا کنید مطمئن باشید که پشیمون نمی شید.

  • نسرین

هوالمحبوب

از من به شما نصیحت:

هیچ وقت پیج برادرتان را فالو نکنید، چون مجبورید هربار که عکسی را منتشر میکنید، متلک هایش را درباره ی دوستان تان، زیبایی دوستان تان، دلیل مجردی دوستان تان، آرزوی شوهر برای خودتان و دوستان تان را تحمل کنید، اما اگر فالو کردید حتما امکان نمایش استوری ها را برایش ببندید، وگرنه مجبور می شوید از شدت عصبانیت بترکید، چون در این صورت یا عکس خواهرزاده های مشترک تان را از روی استوری هایتان کپی خواهد کرد، یا به عاشقانه هایتان گیر خواهد داد، یا با پست های سیاسی کلافه تان خواهد کرد!

اگر کانال دارید و میخواهید در این کانال راحت فعالیت کنید، هیچ وقت آدرسش را به خواهر بزرگتان ندهید، چرا که هر وقت پست عاشقانه ای بگذارید؛ مجبور می شوید به او توضیح دهید که عاشق نشده اید و کسی به شما خیانت نکرده و او می تواند با خیال راحت به زندگی اش بپردازد.

اگر پسر عمه ی مودب و ماخوذ به حیایی دارید، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی شماره تان را به او ندهید، آدم های مودب و ماخوذ به حیا، با پست های دو کیلومتری اغلب سیاسی کفرتان را در می آورند! پیام های صد در صد فورواردی شان که اغلب ماهیتی ضد احتکار، ضد تبلیغ، ضد شعار و ضد خیلی چیزها دارد، تنها می توانند بخشی از اعصاب خردی هایتان به شمار بیایند.

اگر پسرخاله ی دور از وطنی دارید که به شدت احساس دلتنگی برای خانه و خانواده می کند، حتما در اسرع وقت بلاک کنید و اصلا هم به روی مبارک تان نیاورید که چنین عملی را مرتکب شده اید و گرنه پیام های صبح بخیر و شب بخیری را که از گروه ها و کانال های متعدد برایتان می فرستد؛ نه تنها باعث انبساط خاطرتان نخواهد شد، بلکه شما برای محدود کردن دایره ی فامیلی مشتاق تر هم می کند قطعا!


+نصایح مرا جدی بگیرید.....

+چرا فامیل را نمی تواند بلاک کرد!؟

+عکس کاملا بی ربط است!

  • نسرین