گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

آغاز سه روز تعطیلی، پست گذاشتم و از کلافگی ام گفتم، اینکه نمیدانم چه کاری را زودتر انجام دهم، حالا پایان سه روز تعطیلی است و من در یک غروب دلچسب پاییزی نشسته ام پشت مانیتور و دارم پست آخر را برایتان می نیویسم. در این سه روز تعطیلی کلی کار خوب انجام دادم و از خودم راضی ام، دو کتاب نصفه خوانده شده را تمام کردم، کتابهایی که فردا قرار بود به صاحبان شان تحویل دهم و بعد از حدود یک ماه هنوز در چند صفحه ی آغازی گیر کرده بودم. از هر دو کتاب راضی بودم، فرصت بازی ذهنی را برایم مهیا کردند که مدت ها بود ازش غافل شده بودم، کلا معما را دوست دارم، از کتابهایی که ذهن را به چالش می کشند هم استقبال می کنم.
در ادامه کلی موکت و ملافه و لباس شستم، به اندازه ای که می توانم بگویم حدود شش ساعت مفید را در این سه روز در حمام سپری کردم! لباس شستن را هم دوست دارم، گاهی وقت ها ترجیح میدهم به جای ریختن لباس ها در لباسشویی، خودم دست به کار شستن شوم، چنگ زدن لباس ها توی تشت، می تواند کلی استرس را از آدم دور کند، در نهایت از دیدن تمیزی لباس ها، موکت ، ملافه و هر چیز دیگری لذت می برید و حس مفید بودن می کنید.

مقاله ای خفن درباره ی اقدام پژوهی نوشتم که در نظر اول خودم را راضی کرده، حالا ببینم تا پایان سال و با تغییرات اعمال شده، تصمیم به ارسالش می گیرم یا نه.

چند ساعت با مغز فندق و مغز پسته بازی کردم، صدای خنده هایشان بهترین موسیقی زندگی است، السا دختر بلایی است که لنگه ندارد، ایلیا فیلسوف کوچک خانه ی ماست که همه کار را به درستی انجام می دهد و اعتقاد دارد که در آستانه ی سه سالگی هنوز وقت از پوشک گرفته شدنش نیست! هر روز و هر ساعت این کار خطیر را به شنبه و فردا موکول می کند!

دو عدد جاماژیکی برای کلاس ها ساختم که فکر میکنم مشکل گم شدن ماژیک ها را تا حد زیادی برطرف کند، این روزها در مدرسه با کمبود شدید ماژیک رو به رو هستیم چرا که قیمت ها به حد غیر قابل باوری افزایش پیدا کرده است.

سوالات امتحانی هفته ی پیش رو را آماده کردم، به دلیل عدم تدریس مطالب جدید، درگیری برای طرح سوالات از همان مباحث تکراری کاریست حوصله سر بر.

در پخت کوفته های خوشمزه ی مامان، مشارکت فعال داشتم و به عنوان عنصر تاثیرگذار شناخته شدم، نا گفته نماند که کوفته های مامان من، از نکته های عطف مادری اش به حساب می آید!

چند موزیک دلنشین گوش داده ام و چند کلیپ زیبا دیده ام که بعدا سر فرصت درباره شان خواهم نوشت.

و در نهایت در یک عصر دلچسب پاییزی از تماشای فوتبال تراکتور سازی و ذوب آهن و یک پیروزی شیرین سر ذوق آمدم. این پیروزی آنقدر انرژی بخش بود که توانست غم پایان تعطیلات را یکجا بشورد و با خود ببرد.

راستی موهایم را حنا گذاشته ام، شامپوی مخصوصم کمیاب شده است و مشکل چربی موهایم دوباره عود کرده، می گویند حنا برای تقویت مو موثر است، فعلا دارم از رنگ زیبای موهایم لذت می برم، ترکیب رنگ حنا با موهای قهوه ای ام، چیزی شبیه فندقی ساخته است. شستن حنا از دشوار ترین کارهای ممکن در زندگیست که ترجیح میدهم هرگز امتحانش نکنم!

من از خودم راضی ام شما چطور؟


کوفته های مامان پز، جاماژیکی ها

  • نسرین
هوالمحبوب

یکی میگفت من می نویسم چون جور دیگه ای نمی تونم گریه کنم، الان شده حکایت من، وقتی دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای پره، ذهنم از همیشه خالی تره، هر روز که می گذره، با کلی برنامه ریزی صبحم رو آغاز میکنم، به خودم قول میدم که امروز برنامه رو به سامان برسونم، قول میدم که کتابهای روی میز به زودی به قفسه منتقل بشن، قول میدم که نوشتن رو شروع کنم، قول میدم که بالاخره بشینم و اون کار بزرگ رو شروع کنم، قول میدم که کلاس های مکالمه رو نپیچونم، قول میدم کاری کنم که مامان کمتر غر بزنه، قول میدم که آدم منظم تری باشم، اما همه ی آخر هفته ها به بیهوده ترین شکل ممکن، در استرس مطلق و در ترس بی پایان از شروع یک شنبه ی دیگه میگذره، کارهای مدرسه رو مرتب انجام میدم، میخوام یه فراغتی پیدا کنم ک بشینم به درد دل خودم برسم، میخوام یهو همه چیز با هم اتفاق بیوفته که خب طبیعتا غیر ممکنه، وسط همه ی حیرانی ها، به جلسه ای دعوت شدم که شش نفر از داستان نویس های درست حسابی جمع میشن و کتاب میخونن و داستان نقد می کنن و درباره ی تحولات حوزه ی داستان باهم بحث می کنند، آدم هایی که گاهی حتی جرات نمی کردم بهشون سلام کنم؛ بس که خفن طور و آدم حسابی بودن، یه جور ترس شیرین ازشون تو دلم بود، اما یکی از همین کار درست ترین ها، سه هفته ی پیش بهم زنگ زد و رسما دعوتم کرد، اونم در حالی که قبلا فقط چهار بار منو تو جلسات دیده بود و چند تا داستان ازم خونده بود، هر شنبه بلند میشم راجع به داستان مربوطه کلی تحقیق میکنم، مقاله میخونم که یکشنبه با دست پر برم، سارا (همون میزبان جلسات)، به نعیمه میگه:« دیدی گفتم یه نیروی تازه نفس لازم داشتیم؟» این یعنی ازم خوشش میاد و این خیلی معرکه است. اما من یه آدمم و نمی تونم این همه مسولیت رو تنهایی بر عهده بگیرم. توی مدرسه مسول فیلم برداری از جلسات هستم، یعنی محاله از یکی شون غیبت کنم! دوشنبه ها برای بچه ها کلاس داستان نویسی گذاشتم و بچه ها میگن اگه فلانی نباشه نمیاییم! یکشنبه ها و چهارشنبه ها جلسات داستان خودمونه، بقیه ی روزها هم در یک شتاب عجیب غریب داره طی میشه و من واقعا خسته و کلافه ام، از اینکه به تالیف کتاب نمی رسم، از اینکه کلاس های موسقی و مکالمه رو نمیتونم پیگیری کنم، از اینکه نمیتونم مثل قبل مامان رو راضی نگه دارم، چون مامان هنوزم فکر میکنه من این بالا دارم وقت تلف میکنم، چون هیچ وقت نوشتن های منو جدی نگرفته. هنوزم فکر میکنه یه روزی مستر ژ غیبش میزنه و من می مونم و یه شکست خیلی بزرگ!
تو کل خانواده به جز مریم کسی پشتم نیست، به هیچ کدوم از دوستام چیزی نمیگم، و هر روز دارم  الی رو می پیچونم و باهاش بیرون نمی رم. کل فیلم هایی که رعنا برام آورده همین جوری دارن منو نگاه میکنن و من از این حجم از وقت نداشتن دارم به ستوه میام. شنبه قراره توی مدرسه کنفرانس داشته باشم درباره ی اقدام پژوهی. فکر میکنم باید یه چیز خفن آماده کنم که به این همه تعریف و تمجیدی که ازم می کنن بیارزه. ولی جدا کم آورم، جدا نمیدونم به کدوم کارم اولویت بدم که نتیجه ی بهتری بگیرم. امروز قول دادم که کتابی که دستمه رو تا شب تموم کنم، اما سر سفره ی صبحونه، وعده ی ماکارونی به اعضای خانواده دادم و تا همین الان هنوز نتونستم لای کتابم باز کنم. جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که هیچ کدوم از این کارها رو هم با اکراه انجام نمیدم بلکه از تک تک شون لذت می برم :)
الان دقیقا به حضور یک عدد اوجان در زندگی نیازمندم برای تقسیم پاره ای از کارها، برای تقسیم پاره ای از دلتنگی ها، برای کمی آسودن در ......

  • نسرین

هوالمحبوب


سال نود و یک بود که شروع کردم به نوشتن یک سری عاشقانه، اون سال ها تازه عاشق شده بودم، یه حس بکر و عجیب که فکر می کردم فقط منم که میتونم عظمت و بزرگی اش رو درک کنم، یک بار که درگیر همون معلقات سبعه بودم و می خوندم که این بار دیگه پاسش کنم، یهو یه چیزایی به ذهنم رسید و منم پشت همون کتاب معلقات نوشتمش، بعدها برای چند نفر خوندم و بهم گفتن که خیلی خوبه. بعد از اون هر بار که قلبم خیلی فشرده می شد از اتفاق های اطرافم، وقتی که ماجراهای اون سال شوم پیش اومد، وقتی که پناهی جز اتاقم نداشتم، نوشته ها تعدادشون بیشتر و بیشتر شد، بعضی هاش مخاطب خاص داشت، گاهی اون مخاطب خاص پر رنگ می شد توی ذهنم، گاهی سعی می کردم رامش کنم، گاهی می شد و گاهی هم نه، بعد از کش و قوس های فراوان و آبان ماه نود و سه و پیچیده شدن طومار عشق و عاشقی، من باز هم می نوشتم، می نوشتم تا دلم رو آروم کنم، می نوشتم چون دوستام تشویقم می کردن به نوشتن، بین دو تا دوست شاعر گیر کرده بودم که اصرار داشتن که نوشته های من شبیه شعره. هرچند خودم باور نداشتم، هنوزم ندارم، هیچ وقت نتونستم به اون قشنگی که مثلا الهام شعر میگه، ترانه بنویسم. وقتی اون سال ها نوشته هام رو برای کانال های شعر می فرستادم و اون ها میذاشتن تو کانال شون، عجیب ذوق می کردم، انگار بزرگترین اتفاق ممکن برام رخ داده، بعد از اون سال ها دیگه نتونستم عاشقانه بنویسم، گویا یه حسی تو وجودم مرده بود و دیگه نمی شد زنده اش کرد، حالا که با قاطعیت می گم اون حس و حال اسمش عشق نبوده، اما یه موهبت بزرگ برام داشت و اون موهبت قلم به دست گرفتن بود. دیشب داشتم تو اینستاگرام چرخ می زدم که یهو هوس کردم اسمم رو سرچ کنم، هشتگ اسمم رو سرچ کردم و  به 23 تا پست رسیدم، بعضی هاش مربوط به پست های خودم و دوستام بود، اما یه هفت هشت ها از متن هام تو پیج های پر مخاطبی کار شده بود که متن هامو با اسم خودم گذاشته بودن تو پیج شون، هیجان انگیزترین بخش ماجرای دیشب مربوط می شد به یه پست از پوریا حیدری، که یه متن عاشقانه از من رو با عکس خودش توی صفحه اش گذاشته بود، دیشب که با ذوق و شوق داشتم این رو برای یکی تعریف می کردم، اصلا پوریا حیدری رو نمیشناخت، بعد که گفتم پوریا حیدری آهنگسازه، تصورش این بود که قراره برای یکی از ترانه های من آهنگ بسازه، یعنی کل هیجانم بعد این مکالمه فروکش کرد، اما بعد که یکی از بلاگر ها بهم گفت که متنت زیادی دخترانه بوده و همین که یه مرد هم تونسته باهاش ارتباط برقرار کنه یعنی خوب بوده، یکم حالم بهتر شد، صبح که بیدار شدم، داشتم به این فکر می کردم که اگه اون پیج با اون همه مخاطب اصلا مال پوریا حیدری نباشه چی؟ اصلا برای چی ذوق کردی شاید یه صفحه ی فیک بوده یا یه فن پیج. بعد به این فکر کردم که کی قراره یکم با خودم مهربون تر باشم و اینقدر حال خوبم رو به حوادث و آدم ها حواله ندم. من هنوزم گاهی با خودم نامهربونم.

  • نسرین

هوالمحبوب

هاله روی پاهای ما بزرگ شده بود، من کلاس سوم را تازه تمام کرده بودم که دنیا آمد، اولین نوه ی عمه بود، خانه ی ما هم پاتوق عمه ها و عمه زاده هابود؛ دخترعمه مَلی، خانه ی ما زیاد می آمد، جنسش با ما جور بود، با مامان جور بود، مامان زن دائی اش بود، اما بیشتر از خاله ها قبولش داشت، همین شد که هاله روی پای ما بزرگ شد، روی پای من و نون جان و مریم. مریم دقیقا 20 سال از هاله بزرگ تر بود، هاله را سوار تاب می کردیم، برایش قصه می گفتیم، موهایش را می بافتیم، هاله زیباترین بچه ای بود که تا آن روز دیده بودیم، چشم هایش بین طوسی و سبز بود، موهایی طلایی پوستی سفید، تپل و تو دل برو.

سال 91 که مهناز رفت، شش ماه بعدش مریم نامزد شد،آن موقع  36 ساله بود، مریم از آن آدم هایی است که همیشه می توانم به پشتکارش غبطه بخورم، از آن آدم های واقعا فرهیخته ای که با اراده و تلاشش به همه جا رسیده، هیچ وقت هیچ کس حمایتش نکرده، برعکس من که همیشه حمایت مریم را داشته ام، چه مالی چه عاطفی.

همان سال 91 که شوم ترین سال زندگی مان شد، همان سالی که مهناز را ازمان گرفت، خیلی اتفاق ها در زندگی مان افتاد، اتفاق هایی که سال 91 را تبدیل به نقطه ی عطف زندگی ما کرد، زمستان همان سال شوهر عمه فوت کرد، بهمن ماه بود، جزوه ی عربی به دست روی پله های مسجد نشسته بودم و زور می زدم که گریه نکنم، زور می زدم که جزوه را بخوانم و پاس شوم، چهره ی عبوس دکتر الف، مقابل چشمم بود، اما پذیرایی از مهمان ها، دلداری دادن عمه زاده ها، حال غریبی که خودم داشتم، نمی گذاشت تمرکز کنم، معلقات سبعه خواندن روی پله های مسجد، وسط روضه خوانی ها، وسط زار زدن ها، شبیه آب در هاون کوبیدن بود، می دانستم این دو واحد لعنتی تا روز دفاع دست از سرم بر نخواهد داشت، همان طور هم شد، که یک هفته مانده به دفاع، وسط آموزش زدم زیر گریه، پشت تلفن ناسزاهای دکتر الف را می شنیدم و دم نمی زدم، می دانستم که ورقه ام را حتی نگاه هم نکرده، میدانستم که نمره ی قبولی که سهل است، نمره ام حتی بالای هفده خواهد بود اما، حرف زدن با آن عنقِ بد دهنِ بی اعصاب، فایده ای نداشت، همین که راضی شده بود نمره ام را قبل از دفاع اعلام کند، باید خوشحال می بودم.

داشتم از هاله می گفتم، از بهمن ماه 91 که شوهر عمه رفت، اسفند همان سال، که مریم تازه شش ماه بود نامزد کرده بود، در کمال ناباوری خبر نامزدی هاله را شنیدیم، هاله 16 سالش تازه تمام شده بود، بچه سال بود، هیکل درشتی داشت، بزرگتر از سنش می زد، اما ازدواج آن هم در 16 سالگی حقیقتا برای کل فامیل حیرت انگیز بود.

دو سال بعد از عروسی مریم، هاله عروس شد، حالا سه سال بعد از تولد ایلیا، چند روز پیش، هومن اش را به دنیا آورده است، هاله حالا 21 سال دارد، شش سال است که عروس شده است، چند روزی است که مادر شده است، همان دختر کوچولوی زیبایی که روی پای ما بزرگ شده بود، همان دختر کوچولویی که با مریم ما 20 سال اختلاف سنی داشت. داشتم به تفاوت نسل ها فکر می کردم، به توقع هایی که نسل های مختلف از خودشان و از زندگی شان داشتند، به آدمی که 36 سال تلاش کرد، درس خواند، زندگی ساخت و بعد که همه ی کارهای دلخواهش را سر و سامان داده بود، به شریک زندگی اش بعد از دو سال جواب مثبت داد و به هاله، که هنوز دیپلم نگرفته و سرد و گرم روزگار را نچشیده وارد بازی زندگی شد. و خودم و هم نسلانم که از هر دو وامانده ایم، نه کاری، نه زندگی درست و درمانی، نه یاری، نه امید چندانی به آینده ی پیش رو، تنها روزها را به شب می دوزیم و شب ها را به روز که کی معجزه ای برایمان اتفاق خواهد افتاد، چرا که در این دوران سخت حتی دویدن و تلاش کردن هم بی ثمر به نظر می رسد. هر چند که به قول سعدی به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل.

اما سی سالگی برای شروع عاشقانه ی یک زندگی، برای شروع محکم یک زندگی برای تداوم یک آرزو .....

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

فردا فینال جام باشگاه های آسیاست، زنگ اول با پسرها درس دارم، قول داده ام حتی اگر بساط تلویزیون در مدرسه جور نشد با لایو اینستاگرام بازی را نگاه کنیم، امروز توی گروه همکاران معلم ریاضی مان گفت که نیاز به تعویض کلاس دارد، ساعت آخر آف است و میخواهد کلاس یکی از همکارها را بگیرد؛ چون از بودجه بندی حسابی عقب است. هیچ کس قبول نمی کرد، معلم علوم قرار بود آزمایش انجام دهد، من آنلاین نبودم و معلم های هنر و ورزش هم که ساعتی هستند، معمولا دلمان نمی آید ازشان کلاس بگیریم. موقع چت کردن شان من آنلاین نبودم، بعد از اینکه نشستم به چک کردن تلگرام، دیدم چنین نتیجه گرفته اند که زنگ آخر من در کلاس پسرانه، به معلم ریاضی داده شود و من به جای او آف باشم. خیلی هم دعا دعا می کردند که من قبول کنم که مشکل حل شود!

زهی خیال باطل، من معلم سرخوشی هستم که حتی اگر یک روز مانده به آزمون علمی بودجه بندی را نرسانده باشد، یکهو عشقش می کشد که بنشیند با بچه هایش، شعر بخواند و کیف کند. بودجه بندی مدرسه و آموزش و پرورش اصولا برایم محلی از اعراب ندارد.

یک ماه و نیم از سال تحصیلی می گذرد، جزوه ای 91 صفحه ای نوشته ام که 15 صفحه اش را خوانده ایم، از 17 درس کتاب، 3 درس را خوانده ایم، از کتاب نگارش و املا و انشا که حرف نزنم بهتر است!

دارم به این فکر میکنم که مشکل اساسی امسال چیست؟! چرا هیچ کس نمی تواند بر اساس زمان بندی اش جلو برود. پارسال این موقع من درس پنجم را تمام کرده بودم. این را نه بودجه بندی که ورقه های آزمون به من می گویند. پیش خودم می گویم آزمون یکشنبه را کنسل کنم و کمی درس بخوانیم.

دانش آموزان امسالم درس نمی خوانند، هر بار موقع تصحیح ورقه دود از کله ام بلند می شود، عوضش حسابی اهل کتاب هستند، توی زنگ های اجتماعی بی نظیرند و از اینکه هیچ چیز در کلاس من جدی نیست لذت می برند. دوست شان دارم، میدانم که تقصیری ندارند، راه و روش درس خواندن را هنوز به درستی یاد نگرفته اند. هر چند زنگ های انشا برایشان موسیقی پخش میکنم، موقع دادن برگه های تصحیح شده بر اساس میانگین نمره هایشان، موسیقی مناسب پخش میکنم و هر بار از ریتم شاد و غمگین موسیقی میتوانند حدس بزنند که چه کرده اند.در کنار همه ی این سرخوشی ها، لیست بلند بالایی از بازدیدها را هم نوشته ام که اگر قرار باشد تک تک شان را اجرا کنم، عملا باید کلاس درس را تعطیل کنم. کتابخانه ی مرکزی، موزه ی مردم شناسی، بازار تبریز، رصد خانه ی دانشگاه ، پتروشیمی، خط تولید کارخانه ی آیدین، گلخانه ی آقا رسول و ..... روزهای خوبی در انتظارمان است.آیدآید

 

  • نسرین

هوالمحبوب


ارنلد بنت، می گوید: «ویژگی مهم رمان نویس واقعا بزرگ؛ شفقت مسیح وار و فراگیر است» یعنی یک داستان نویس بزرگ شخصیت هایش را به حال خود رها نمی کند، به حالشان دل می سوزاند و برای جزء به جزء سرنوشت شان برنامه ریزی می کند؛ حتی اگر برای زندگی خودش برنامه ای نداشته باشد.

وقتی داستانی را از منظر خودت تعریف می کنی، یعنی وقتی دانای کل هستی، حق قضاوت کردن درباره ی شخصیت های داستانت را نداری، حق نداری درباره شان صفت یا ویژگی بد به کار ببری، مگر اینکه آن را در دهان یکی از شخصیت هایت بگذاری، تو مسیح وار باید پشت تک تک شخصیت هایت بایستی.

پشت پنج زنی که تا کنون خلق کرده ام می ایستم، پشت دخترک توی پارک که عاشق آن روحانی چشم رنگی شد، پشت خانم معلمی که عاشق یک مرد تو خالی با وعده های رنگارنگ شد، پشت مرضی، دختر سیگاری توی پارک، حتی پشت مادری که عروسش را کشت یا ایوا که عاشق ساکن خانه ی واحد هشت شده بود حتی عاشق دختر نویسنده ای که همین اواخر خلقش کرده ام، دختری که خودسوزی می کند.

کارهایشان را، تصمیم هایشان را، حرف هایشان را من ننوشته ام، من داستان را آغاز کرده ام که آن ها فرصت حرف زدن بیابند، حالا در خلال نوشته های من این فرصت مهیا شده است. برای همین است بعد از هر چهارشنبه ای که می نشینم پشت مانیتور و تلاش میکنم داستانم را تغییر دهم؛  می بینم که عاجزم. نوشته هایم را، نقاط ضعفم را، واژه به واژه اش را دوست دارم، برای خودم نوشته های قابل احترامی هستند، همین که برای نوشتن شان رنج کشیده ام، همین که بعد از فشردن کلید پایان، نشسته ام و به حال دخترهایم، زن هایم، گریه کرده ام یعنی، من دارم به شفقت مسیح وار فکر می کنم.

دیوید لاج معتفد است هم داستان نویسی هنر است و هم داستان خوانی، دلم میخواست یک روزی آدم ها از خواندن نوشته هایم به وجد بیایند، همان طور که من سال ها با نوشته های دیگران سحر شده ام، جادوی کلمات شان در روح و جانم ریشه دوانده است.

داشتم به مسابقه ی داستان نویسی فکر می کردم، مسابقه ای که قرار بود، از خلال جنگ های ایران و توران در شاهنامه الهام گرفته شود، داشتم به سیاوش فکر می کردم، به ایده هایی که در ذهن داشتم و دست نخورده باقی ماند، فکر می کردم می توانم داستانی در این حد و اندازه بنویسم، پیشنهاد نوشتن داستان به شکل دو نفره هم قطعا ایده ی مسخره ای بود، هر چند مطرحش کردم اما ....

مسابقه ی داستان نویسی جام جم یا همان خودنویس را هم نتوانستم شرکت کنم، وقت کمی باقیست و من برای نوشتن داستان نیمه بلند حقیقتا ضعیفم. ایده هایم را می گذارم در کوزه تا عجالتا در فرصت مناسب آبش را بخورم. فعلا هیچ ایده ای برای هیچ اتفاق خوشایندی ندارم.

  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت 12 دیشب، با موهای خیس نشسته بودم روی مبل و دلم میخواست لاک بزنم، (مامان اصرار داشت که صبح خواب خواهم ماند، هنوز هم مثل زمان مدرسه فکر میکند اگر راس ساعت یازده نخوابم صبح به مدرسه نخواهم رسید) لاک صورتی محبوبم را برداشتم و شروع کردم به لاک زدن، تمام که شد حالم بهتر بود، موهایم را روی بخاری خشک کردم، موهایم را شانه کردم، مسواک زدم و رفتم که بخوابم، اما هر چه جا به جا شدم خوابم نبرد، خیره بودم به سقف و فکر می کردم، آنقدر فکر میکردم که مغزم سوت بکشد و بالاخره تسلیم خواب شوم. نمیدانم چه ساعتی خوابم برد، فقط یادم می آید که خواب وحشتناکی دیدم، توی خوابم زلزله آمده بود، من در رختخواب خودم بودم و همه جا می لرزید، نمیدانم تجربه ی زلزله در بیداری را دارید یا نه، به نظرم جزو وحشتناک ترین اتفاق های طبیعی است که زمین زیر پایت بلرزد و تو نتوانی چند لحظه بعدت را تجسم کنی که خانه خراب شده ای یا نه، که عزیزانت را از دست داده ای یا نه، هر بار که زلزله می آید من میزنم زیر گریه، بقیه مسخره ام می کنند و اعتقاد دارند که من هیچ وقت بزرگ نمی شوم اما من برای از دست دادن تک تک دارایی هایم غصه دار می شوم، چطور ممکن است آدم یک شبه تمام زندگی اش را، خانواده اش را از دست بدهد و تاب بیاورد، توی خواب زمین می لرزید و من چسبیده بودم به رختخوابم و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، آب دهانم خشک شده بود و هوشیاری اندکم حالی ام می کرد که دارم خواب می بینم ولی این چیزی از عمق فاجعه کم نمی کرد. وقتی نصف شب از خواب پریدم، خیس عرق بودم و تشنه، اما وقتی فهمیدم خواب دیده ام کمی خیالم راحت شد.

شب هایی که هوا طوفانی است، از ترس خوابم نمی برد، لحاف را می کشم روی سرم و مدام ذکر می گویم، وقتی شاخه های قره آغاج همسایه می خورد به شیشه ی اتاقم هیچ یادم نمی آید که اینجا همان اتاق دنج خودم است و این همان قره آقاج حاج محمد است، فکر میکنم این طوفان بالاخره یک روز خانه را جاکن می کند و با خودش می برد، نون جان همیشه به ترس هایم میخندد، از اینکه فکر میکنم یک روز طوفان خانه ی سه طبقه ی ما را می کند و با خودش می برد، به اینکه ممکن است موقع زلزله من طبقه ی سوم باشم و تا خودم را برسانم به نقطه ی صفر، کار از کار گذشته باشد هم می خندد. هیچ وقت فکر نمی کند که آدم ها و ترس هایشان از جایی می آیند که به آن جا تعلق دارند، از همان بچگی ها، از همان تنهایی ها و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتش.

شب ها خواب های ترسناک می بینم و نمی توانم مثل سابق از خوابیدن لذت ببرم، دلم سنگین خوابیدن و صبح سرحال بیدار شدن می خواهد، هوس کرده ام یک شب که خوابیدم، مهناز بیاید به خوابم، از همان خنده های همیشگی بزند و دستم را بگیرد و با خودش ببرد، ببرد به همان باغ همیشه سرسبزی که برای خودش ساخته، به همان خانه ای که آنجا در همسایگی خدا دارد، دلم میخواهد یک شب که خوابیدم، صبح دیگر بیدار نشوم....

  • نسرین
هوالمحبوب

دیشب بخیر گذشت، یعنی در سکوت کامل سپری شد، دعوایی رخ نداد، اما می دانستم که جواب ندادنش یعنی یک چیزی سرجایش نیست. توی دو سال گذشته محال بود 24 ساعت کامل بی خبرم بگذارد و جوابم را ندهد، شده بود که پیام را بخواند و جواب ندهد، اما می دانستم که لابد سرش شلوغ است و حتما در اولین فرصت خودش زنگ می زند، حالا امروز صبح بعد از 24 ساعت که خودم را حسابی به آن راه زده بودم؛ زنگ زدم، نمی دانستم چه واکنشی خواهد داشت، برای اولین بار سرد بود و وقتی گفتم چرا جواب ندادی، خیلی رک گفت دلخورم، همین که رک و صریح حرفش را زد، باعث شد نفس راحتی بکشم، حوصله ی فلسفه بافی و سر اصل مطلب رفتن نداشتم، میدانستم که حرف نا به جایی زده ام و حق میدادم که دلخور باشد، توضیح دادم که روز خوبی نداشته ام و چند روزی است که دچار آشوبم. همین یک معذرت خواهی ساده، باعث شد دوباره صدایش همان صدای همیشگی باشد، شاد، گرم و پر انرژی.
دارم به این فکر میکنم که من سی ساله چقدر چیز برای یاد گرفتن دارم، چقدر غصه ام می شود وقتی چنین آدمی را از خودم می رنجانم، کسی که در دو سال گذشته مهربان ترین آدم بوده با من. دارم به این فکر میکنم که حلالیت الهام را فردا چطور به حمیده برسانم که دعوای دیگری درست نشود، دارم به این فکر میکنم که چرا من باید الگوی شصت نفر آدم باشم، منی که مدام گند میزنم و حتی از پس مدیریت ساده ترین روابطم بر نمی آیم. از آن روزهایی است که مدام به پر و پای خودم میپیچم و همه چیزم را نقد میکنم. از سوی دیگر مدام خبر کربلا رفتن این و آن را می شنوم و قلبم فشرده تر می شود، به این فکر میکنم که چرا تا حالا حتی به رفتن فکر هم نکرده ام، چه برسد به اینکه بخواهم عملی اش کنم. چقدر این چند سال گذشته حسرت روی حسرت گذاشته ام و الکی غصه خورده ام، چقدر این روزها از خودم ناراضی ام.

  • ۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند روز گذشته سه رفتار غلط از من سر زده است، سه رفتار غلطی که هیچ وقت حق نداشتم مرتکب شان شوم، از همان دست رفتارهایی که همیشه بچه های کلاس را از انجام شان منع می کنم، سخن چینی، قضاوت، و برای سومی نمیدانم چه اسمی بگذارم.
آدم سی ساله ای هستم که در کسوت یک معلم مسولیت سنگینی را بر روی شانه هایم حس میکنم. آدمی که حق گند زدن ندارد و نمی تواند رفتار های غلط اجتماعی اش را با هیچ چیزی توجیه کند، نمی تواند بگوید چون عصبانی بودم پس حق داشتم آن حرف ها را بدون سند و مدرک معتبر به گوش حمیده برسانم، هرچند حمیده هم حق نداشت خبرها را به آرزو برساند که دوباره آرزو بنشیند و سیر تا پیاز ماجرا را برای الهام تعریف کند و الهام امروز بیاید پیش من و با گردنی خم و صورتی شرمگین همه چیز را توضیح دهد و از من بخواهد که از حمیده حلالیت بخواهم بی اینکه متوجه باشد من بودم که همه چیز را به حمیده گفته ام، اینکه آدم دلش بخواهد در آن لحظه زمین دهن باز کند و ببلعدش قطعا مجازات کمی است. خدا را شکر میکنم که توی آن جلسه ی کذایی من نبودم و الهام نمی دانست چطور خبرها به گوش حمیده رسیده است، خوشحالم که مدام تو گوشی میخورم که یاد بگیرم که توی چه فضایی هستم و چه رفتارهایی می تواند کل شخصیتم را زیر سوال ببرد. توی این فضا سرکش بودن و حرف حق زدن خریداری ندارد، شبیه یک بره مطیع باشی و چشم چشم بگویی دوست داشتنی تری. سرکش که شوی یا رامت می کنند یا عذرت را میخواهند یا خودت طاقتت طاق می شود و بیرون میزنی.

درباره ی رفتار سوم نمیدانم چه بگویم، حس میکنم اسمش بی جنبه بودن باشد، اسمش زیادی خود را تحویل گرفتن و طاقچه بالا گذاشتن باشد، شاید جنبه ی چنین پیشنهادی را نداشتم و حالا نشسته ام و فکر میکنم لابد من آنقدر لیاقت دارم که می توانم حتی برای مستر ژ هم طاقچه بالا بگذارم، یا بنشینم و حرف های خودش را تحویل خودش بدهم بی اینکه فکر کنم که من دارم برای او کار میکنم نه او برای من، من باید حواسم به تک تک واژه ها، تک تک جمله ها و تک تک رفتارهایم باشد، من زیر ذربین چشم های ریزبینی هستم که مدام رصدم می کنند.

از رفتارهای اخیرم ناراحتم، حس میکنم هر کدام شان تیری در قلبم فرو کرده اند و این درد کشیدن های اخیر از همین رفتارهای نابخردانه ناشی می شود، تصمیم دارم خودم را تنبیه کنم، تصمیم دارم چند صباحی خودم را از یکی از دوست داشتنی هایم محروم کنم، تا زمانی که اثر این تیرهای توی قلبم کمی التیام یابد. امیدوارم امشب بخیر بگذرد و دعوایی رخ ندهد، چون تحمل تیر بعدی را حقیقتا ندارم.

 

++ این ویس را گوش کنید، هنرنمایی یکی از شاگردانم سر کلاس است.

 

 

  • ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۰
  • نسرین
هوالمحبوب

همیشه برام سوال بوده که چطور میشه یه آدم معمولی که هیچ ویژگی خاصی هم نداره می تونه یه کانال پر مخاطب توی تلگرام یا یه صفحه ی پر مخاطب توی اینستاگرام، یا یه وبلاگ پر مخاطبِ پر کامنت داشته باشه، سال 94 یه کانال شعر و دلنوشته داشتیم که شعرها و نوشته های خودمون رو به اشتراک میذاشتیم؛ هر چه سعی می کردیم پر مخاطب بشه نمیشد. اوج تلاش مون به 200 نفر ختم شد و در نهایت رهاش کردیم. توی صفحه ی خودم هیچ وقت نخواستم کسایی رو که نمیشناسم فالو کنم؛ ترجیح دادم یه فضای امن برای خودم داشته باشم که الانم از 80 نفر تجاوز نمی کنه که 90 درصدشون رو از نزدیک یا از طریق بلاگ میشناسم. ولی قصه ی وبلاگ همیشه فرق داشته، اینجا هیچ وقت دنبال مخاطب زیاد نبودم، دنبال این نبودم که معروف بشم و کلی دنبال کننده داشته باشم، همیشه خواستم خوب بنویسم و نسبت به دیروز خودم قوی تر باشم، یه سری اصول اولیه رو رعایت کنم که حداقل مدیون چیزهایی که یاد گرفتم نباشم. اما بازم می بینم که حال و احوال کردن آدم ها، درد دل کردن های ساده ی خیلی ها بیشتر ارج و قرب داره تا مطالبی که آدم برای نوشتن شون رنج می کشه.
این قصه ی پر غصه ی خیلی از آدم هاست، آدم هایی که در ظاهر ازت تعریف میکنن، تحسینت میکنن ولی در نهایت به بدترین شکل ممکن پشتت رو خالی میکنن، تلاش برای رونق دادن به داستان نویسی توی سخن سرا به بن بست رسید، در حالی که اون اوایل خیلی شوق و ذوق داشتیم برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن تجربه هامون، پست های اینجا رو به جز چند نفر که همیشه لطف داشتن، عملا کسی نمی خونه، مسابقه ی داستان نویسی تد کنسل شد، آدم ها میگن سرمون شلوغه ولی توی همون وبلاگ هایی که سلام و علیک میکنن پر از کامنت های این عزیزان پر مشغله است، شاید توقع من از بقیه زیاده، یا الکی فکر میکنم که آدم ها باید برای نوشته ها ارزش قائل باشن. نمیدونم تنها چیزی که می دونم اینه که خستگی روحی من حالا حالاها درمانی نداره. دنیای وبلاگ نویسی به مخاطب زنده است، مخاطبی که پویا باشه، مخاطبی که نقدت کنه، تشویقت کنه، هر جا لازم بود بهت تذکر بده، آدم هایی که فکر میکنن من از روی بیکاری دنبال شون می کنم و خیلی خوش به حالشونه که هیچ وظیفه ای در قبال بقیه ندارن، آدم های جالبی هستن در کل. از این به بعد  کامنت ها رو میبندم که دیگه هیچ کس هیچ مسولیتی برای کامنت گذاشتن نداشته باشه. موفق باشید.
  • ۰۶ آبان ۹۷ ، ۲۱:۳۲
  • نسرین