- ۱۵ نظر
- ۱۲ آذر ۹۷ ، ۲۱:۵۲
هوالمحبوب
دلم یک لحظه ی عاشقانه می خواهد، از آن لحظه های معرکه ای که وقتی به من می گویی «دوستت دارم»، ناخودآگاه بزنم زیر گریه. از آن عشق هایی که با دیوانه بازی شروع شود، از آن نگاه هایی که تا عمق وجودم را بسوزاند، از آن تپش های قلبی که رسوایم کند. از آن توجه هایی که چشم ها را به من خیره کند. از آن نگرانی هایی که اندازه ی صد تا دوستت دارم ارزش دارد.
گاهی دلم میخواهد بیمار شوم که تو نگرانم شوی. دلم می خواهد تبریزمان به زودی زود برفی شود، دستت را بگیرم و بزنیم به دل برف؛ راه برویم روی برف های چند روزه و من هی دستت را محکم تر بگیرم و هی سُر بخورم تا دستت بیشتر قفل شود دور انگشتانم.
آخ که چقدر دلم تا نیمه شب حرف زدن می خواهد، دلم دل دل کردن برای گفتن و نگفتن، دلم شرم دخترانه برای خیره شدن در چشم هایت، دلم محو صدایت شدن می خواهد.
دلم دزدکی نگاه کردنت را می خواهد. کاش بودی که این روزهای بی رمق پاییزی اینقدر تباه طی نشوند. کاش بودی که شب ها حرمت می یافتند. کاش روزی دل بکنی از این دل دل کردن ها. کاش یک بار هم که شده، تو برایم بنویسی، کاش برایم حرف بزنی. بگویی از انتظار خسته ای. بگویی تمام روزهای رفته، به من فکر می کردی. کاش تمام شود این غربت بی پیر که جوانی مان را سوزاند.
می دانی خسته ام از تنهایی نفس کشیدن حتی.
تنهایی مریض شدن؛
از تنهایی شادی کردن؛
خسته ام از زندگی بی تو....
هوالمحبوب
*داستان ها را به خاطر دوستان علاقمندی در وبلاگ منتشر می کنم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده اند، مخصوصا آقای حامد سپهر، که چند بار خواسته اند داستان ها و ترانه هایم را در وبلاگ منتشر کنم. از نقدهایتان استقبال می کنم.
هوالمحبوب
امروز جشن تولد یکی از بچه های جلسه ی داستان بود، شش سالی از من کوچکتر است، تک فرزند است. به تناسب تک فرزند بودن کمی لوس و زیادی مهربان است. شخصیتی دارد که اگر در چند سال گذشته باهاش رو به رو شده بودم، قطعا می رفت توی لیست سیاهم. از آن هایی که روابط راحتی دارند و با همه احساس نزدیکی می کنند، اما من آدم چند سال پیش نیستم و کمی از آن خشک مقدسی ام کاسته شده است، حالا راحت تر می توانم آدم ها را همان طور که هستند بپذیرم و به آنچه که هستند احترام بگذارم؛ بدون اینکه خودم در برابرشان تغییر کنم. حالا بی حجاب بودن سارا در جلسات داستان، برایم عجیب نیست؛ دست دادن دختر ها و پسرها برایم یک تابوی بزرگ نیست، اینکه خانم میم با دوست پسرِ دخترش، اینقدر راحت و خودمانی برخورد می کند، فشارم را بالا و پایین نمی کند. سعی میکنم لبخند بزنم و مسائل را توی دل خودم حل کنم.
دوستی که امروز تولدش بود، قدری رابطه اش با من صمیمی تر از دیگران است، من حس یک خواهر بزرگتر را نسبت به او دارم و او هم تقریبا چنین حسی را کم یا زیاد به من دارد. از آن آدم هایی است که هر طور که برایش حریم تعیین کنی، همان طور با تو رفتار می کند، توی این چند ماه چند باری دعوایمان بالا گرفته اما همیشه آخر دعوا ها به خیر ختم شده است. چند روز پیش که رسما به تولدش دعوت شدم، فکر کردم که چه هدیه ای می تواند برای یک جوان 24 ساله مناسب باشد، چیزی که نه تم عاشقانه داشته باشد، نه گران باشد و نه به درد نخور. طبیعتا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نه من و نه دوستان دیگر هیچ کدام به یک نظر واحد برای خرید هدیه نرسیدیم. قرار بود توی کتاب فروشی همیشگی که حالا پاتوق بچه های داستان نویس است؛ جشن کوچکی ترتیب دهد و همه ی مهمان ها، تقریبا همان هایی بودند که در جلسات چهارشنبه ها می بینیمشان.
دیروز رفتم خرید و با مواد اولیه ی سالاد ماکارونی به خانه برگشتم. حس کردم یک غذای خوشمزه می تواند هدیه ی مناسبی برای جشن امروز باشد.
از وقتی که از مدرسه رسیده ام بی وقفه مشغول کار بودم تا برای 14 مهمان جشن امروز سالاد ماکارونی تدارک ببینم. با آژانس رفته ام به محل قرار و نیم ساعتی قبل از شروع تولد رسیده ام. خوشحال شده و از من خواسته تا میوه ها را بچینم و میز را تزئین کنم تا او برود و کیک را بگیرد و بیاید.
از ساعت پنج و نیم تا ساعت شش و نیم خرید کیک طول کشیده است، بعضی از مهمان ها آمده اند و بعضی ها نه. همگی منتظر متولد ششم آذر هستیم، تا سر برسد و جشن شروع شود. ساعت شش و نیم آمده با کیک زیبایی در دست، حسابی کفری ام، از آدم هایی که زمان برایشان بی اهمیت است بدم می آید.
به بچه ها گفته ام که من ساعت هفت باید برگردم. کلی برگه ی تصحیح نشده توی خانه انتظارم را می کشد.
تا ساعت هفت منتظر نشسته ایم که مهمان ها بیایند. سالاد ماکارونی را خورده ایم و همه کلی تشکر کرده اند.
من راس هفت بلند شده ام، خداحافظی کرده ام و به خانه برگشته ام.
در تمام مسیر برگشت با یک سردرد عصبی به این فکر می کردم که چرا وقتم را برای خوشحالی آدمی صرف کردم که اینقدر بی مسولیت و بی مبالات است.
من زمانی جشن تولدش را ترک کردم که یک ساعت و نیم به انتظار نشسته بودم، کیک تولد دست نخورده روی میز بود، کسی تعارف به نشستنم نکرد و کسی از رفتنم ناراحت نشد. می شد بنشینم تا جشن تمام شود. اما حس کردم که مترسک بودن بیشتر از این از توانم خارج است.
حسی که در طول این چند ساعت داشتم این بود که شما بی ارزش هستید، زمان تان بی ارزش است، ما منتظر آدم های با ارزشی هستیم تا جشن را شروع کنیم. شما که به موقع و راس ساعت به جشن تولد من آمده اید اهمیتی ندارید، تنها کسانی مهم و ارزشمند هستند که یک ساعت تاخیر کرده اند.
کاش آدم ها ما را از محبت کردن ناامید نکنند.
بعدا نوشت: امروز قرار بود داستانم را در جلسه بخوانم، جلسه راس ساعت پنج شروع می شود، قرار بود ظرف های دیروزی را برایم بیاورد. ساعت پنج و چهل دقیقه وسط نقد بچه ها پیام دادم که «فکر می کردم باید امروز ظرف ها رو برام بیاری« بلافاصله آمد، درباره ی داستانم حرف نزد، میدانستم که نخوانده است، این را بلند گفتم، عادت دارم که چیزی را توی دلم نگه نمی دارم. موقع رفتن ظرف ها را داد دستم و تشکر کرد، کنار کیف سیاه خودم یک کیف دستی دیگری بود که ظرف سفید رنگی داخلش دیده می شد. گفت این همان کیکی است که دیروز نشد که بخورید. میخواستم نگیرم، اما وقتی داد دستم به سرعت رفت. حالتش شبیه آدم هایی بود که قهر باشند. دقیقا برشی از کیک بود که روش نوشته بود : «فلانی جان تولدت مبارک» خندیدم.
هوالمحبوب
1-هیچ وقت از یه کتاب خوان نپرسین بهترین کتاب که خوندین چیه، این مسخره ترین سوالیه که میشه از یه خوره ی کتاب کرد، شاید در لحظه چند تا اسم هم بهتون بگه ولی در ضمیر ناخودآگاه خودش معذب خواهد بود که چرا اینو گفتم و اون رو نگفتم، برای آدم های اهل کتاب بهترین کتاب وجود نداره بهترین ها وجود داره، که خب طبیعتا خیلی تعدادشون زیاده.
2- هیچ وقت به کسی که زیاد کتاب میخره خرده نگیرین، که چرا پولت رو پای کتاب میدی، حیف نیست این همه کتاب میخری، خب اینا رو از کتابخونه هم میتونی بگیری، خب وقتی یه بار خوندی دیگه به درد نمیخوره پس چرا میخری. ما عاشق کتابیم، خریدن کتاب همونقدر لذت بخشه که خوندنش، لازمم نیست نگران هزینه ها باشید، ما دوست داریم نگرانش نباشیم!
3- هیچ کس با خوندن کتاب، چشم هاش ضعیف نمیشه، بچه هایی که خوره ی کتاب هستند رو با این چیزها از خوندن کتاب پشیمون نکنید.
4- هی به بچه ها نگین به جای داستان خوندن برو مسئله های ریاضی ات رو حل کن، کتاب های غیر درسی هم لذت بیشتری دارن و هم به مراتب مفید تر از کتاب های درسی هستند!
5- اگر شعور نگهداری از یه کتاب رو ندارین لطفا امانت نگیرین، نوشتن در حاشیه و متن کتاب، تا زدن صفحه های کتاب، نوشاندن انواع مایعات، خوراندن انواع غذاها، برای کتاب ها مفید نیست، خواهش می کنم مواظب کتاب ها باشین.
6- هیچ وقت فکر نکنید چون یه نفر کتاب زیاد میخونه حتما آدم خوبیه، حتما با شعوره و .... کتاب خوندن لزوما نشانه ی فرهیخته بودن و ..... نیست.
7- لطفا موقع خریدن کتاب چونه نزنید. کتاب ها کمی با لباس و کفش و غیره متفاوت هستند، قیمت رو فروشنده تعیین نمی کنه به جان خودم!
8-به کتاب هایی که خوندین افتخار نکنید، چون حتما بی نهایت کتاب هستن که هنوز نخوندین.
9- بر اساس هر کتابی که می خونید، عقایدتون رو تغییر ندین، بذارین کتابها تفکر کردن رو یادتون بدن، نه اینکه جای شما فکر کنن.
10- از خوندن کتاب های نوجوانانه خجالت نکشید.
11- اینکه میگن هر کتابی ارزش یک بار خوندن رو داره، اشتباهه، چون بعضی از کتاب ها واقعا آشغالن!
12- توصیه میکنم همه ی آثار یه نویسنده رو پشت سر هم نخونین، این یه تجربه ی مهمه. هر نویسنده ای بین انبوه آثارش چند تا اثر متوسط یا ضعیف هم میتونه داشته باشه.
13- هیچ وقت از اینکه یه اثر شاهکار رو درک نمی کنید یا ازش خوشتون نمیاد ناراحت نشین، من هنوزم معتقدم کتاب ها بر اساس ذائقه های مختلف می تونن تاثیرات متفاوتی به جا بذارن.
14-اگر کتابی رو خوندین و مدت هاست توی قفسه تون خاک میخوره، یا به یه کتاب دوست کم بضاعت هدیه بدین یا یه جای پر رفت و آمد جا بذارین، حس خوبی بهتون میده.
15- به مترجم آثار خارجی بسیار دقت کنید، ضعف ترجمه حتی از ضعف تالیف هم میتونه آزاردهنده تر باشه.
16-کتاب هاتون رو بر اساس تبلیغات فضای مجازی انتخاب نکنید، کتاب های بازاری پر طرفدار لزوما آثار خوبی نیستند.
17-قبل از خریدن کتاب درباره ی اثر و مولف کمی مطالعه کنید، جای دوری نمیره به خدا.
18-به بچه ها کتاب هدیه بدین حتما وقتی بزرگ شدن قدردان تون خواهند بود.
19- لطفا وقتی میخوایین بهم کتاب هدیه بدین مطمئن باشین که قبلا نخوندمش و دوستش دارم یا نه :)
20-گر میخوایین منو خوشحال کنید بهم کتاب هدیه بدین :)
21- کتابهای رمان رو مثل آدمیزاد از صفحهٔ ۱ شروع کنید و صفحات رو یکی یکی جلو برید. مثل من(شباهنگ) اول فصل آخرشو نخونید. یا وقتی میبینید موضوع فصلهای زوج و فرد فرق داره (مثل کافکا در ساحل) اول فصول فرد و بعد زوج رو نخونید. همینجوری که نویسندهٔ بدبخت نوشته بخونید کتابو.
22- بالا غیرتا کتاب هایی که امانت گرفتین رو پس بدین، مال مردم خوردن نداره، الان من کلی کتاب از دست دادم سر همین بی مبالاتی شماها(البته هیچ کدوم شون بلاگر نیستنا)
1984 جورج اورول که هدیه ی دفاع ام بود، پیرمرد صد ساله ای که ....، به خاطر یک فیلم بلند لعنتی داریوش مهرجویی و چند تا از کتاب های دانشگاهی، کتاب معارف هامم که کلا محو میشدن بعد امتحان!
داشتم به این فکر می کردم که اگه تو همین سنی که هستم بمیرم، چه حسرت هایی رو با خودم به گور می برم.
طبیعتا خیلی تجربه های نکرده دارم، خیلی از حس ها، خیلی از لذت ها، خیلی از شگفتی ها رو، هنوز درک نکردم، اما میدونی بزرگترینش چیه؟ اینکه یه شب هم کنارت زندگی نکردم، اینکه حتی به خواب هم ندیدمت، اینکه حتی یه بارم بهم نگفتی دوستت دارم، اینکه حتی یه خط از نوشته هامو نخوندی، اینکه حتی یه بارم اتفاقی سر هیچ خیابونی ندیدمت، اینکه هیچ وقت خندیدنت رو ندیدم، هیچ وقت غمت رو ندیدم، هیچ وقت نفهمیدم وقتی یه خوشحالی گنده میاد سراغت، چطوری خوشحالی میکنی، موقع خواب یه دل سیر نگاهت نکردم، هنوز وجب به وجب تنت رو بلد نشدم، باهات قدم نزدم، باهات عکس نگرفتم، باهات غذا نخوردم، باهات عاشقی نکردم، باهات دیوونه بازی در نیاوردم، زیر هیچ درخت اناری بهت نگفتم که چقدر دوستت دارم، برات شعر نخوندم، برام کتاب نخوندی، آخرین فیلمی که دیدی رو با آب و تاب برام تعریف نکردی، تا حالا با هم دیگه یه موسیقی خوب گوش ندادیم، تا حالا هیچ فیلمی رو همزمان با تماشا برام ترجمه نکردی، هیچ وقت گریه ات رو ندیدم، سر به شونه ات نداشتم، باهات سفر نرفتم، هیچ قله ای رو باهات فتح نکردم، هیچ رستورانی رو با هم کشف نکردیم، ازم عکس نگرفتی، هیچ وقت بهم دوچرخه سواری یاد ندادی، برام ساز نزدی، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هات نبودم، هیچ وقت اولین مخاطب نوشته هام نبودی، هیچ وقت زل نزدی تو چشم هام و بهم نگفتی که چقدر با داشتن من خوشبختی، هیچ وقت حس با من بودنت رو فریاد نزدی، هیچ وقت بهم نگفتی که «تو صلت کدام قصیده ای ای غزل»، تا حالا هیچ وقت به معشوقه ی تو شدن حسودی ام نشده بود، اما امروز نه میخوام آیدا باشم، نه لاله، نه هیچ معشوق خیالی دیگه ای، امشب فقط دلم میخواد نسرین باشم، همونقدر نسرین باشم که همیشه بودم، همونقدر خوشبخت باشم که هیچ وقت نبودم، همونقدر زندگی کنم که هیچ وقت نکردم، همونقدر خوشحالی بدوه زیر پوستم که هیچ وقت ندویده، کاش همین امشب، تموم بشه، یا زندگی یا دلتنگی......
هوالمحبوب
وقتی صبح با راننده ی اسنپ دعوا می کنم، وقتی وسط اتوبان می گویم نگه دارد تا پیاده شوم، وقتی زیر گذر را رد می کند و نگه نمی دارد، وقتی از دادهایم نمی ترسد، وقتی از تهدیدهایم نمی ترسد، تو باید باشی. نه شبیه قهرمان فیلم فارسی ها، نه برای ادب کردنش، فقط برای اینکه بهانه ای برای جنگیدن داشته باشم.
وقتی خسته از یک روز کسل کننده، پیچ کوچه را رد می کنم و برای بچه ها دست تکان می دهم و حساب می کنم که چطور خودم را تا سر خیابان و ایستگاه اتوبوس برسانم، تو باید باشی، که یکهو از آن ور خیابان برایم دست تکان دهی، که ببیچی جلوی پایم و با یک لبخند غافلگیرم کنی.
وقتی توی هوای سرد تبریز قدم زنان باغ گلستان را رد می کنم و دست هایم توی جیب های پالتوام جا نمی شود، تو باید باشی، تا دست هایت را حلقه کنی دور دست هایم، که گرمم کنی با بودنت.
وقتی اشک هایم به اختیار خودم نیستند، وقتی پناه برده ام به غار تنهایی هایم، وقتی زانوهایم را بغل گرفته ام و زل زده ام به صفحه ی روشن گوشی، تو باید باشی، که ایمان بیاورم که هنوز معجزه اتفاق می افتد.
تو باید باشی تا نان داغ و آب سرد معنی شود، تو باید باشی که دعای مامان بزرگ معنی شود، تو نباشی کدام تخت طلا و کدام بخت طلا.
تو که باشی، کلمه هایم جان می گیرند، تو که باشی، هشت شب دیگر دیر وقت نیست. تو که باشی زندگی در رگ هایم جان می گیرند، تو که باشی دوست داشتن دیگر بی معنی نیست،
وقتی که نیستی زندگی تکرار غریب یک کابوس است، وقتی که نیستی زخم ها امتداد می یابند، وقتی که نیستی دعواها به قهر می رسد و کینه ها عمیق تر می شود. وقتی که نیستی بی پناهم. توی چهار دیواری خودم هم که باشم، بی پناهم.
حالا رسیده ام به سکوت، به حسرت، به تکرار بی معنای واژه ها، تو که نیستی فراموش کار شده ام، صبح ها خودم را توی خانه جا می گذارم و عصر ها بی خودم به خانه بر می گردم، صبح هاروی پیشانی زنان راهی کلاس می شوم و عصرها پشت دست داغ کنان به خانه بر می گردم.
همین نبودن توست که حادثه می آفریند، همین نبودن توست که تعادل زندگی ام را بر هم زده است....