- ۲۱ نظر
- ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۰:۵۶
هوالمحبوب
توی عکس اول زل زده ای به گوشه ی کادر، همان جایی که بازوی یار پیداست، روی عکس زوم میکنم، حضورش تمام عکس را پر کرده است، خنده ات از جنس دیگری است، عکس بعدی تویی و چند مرد دیگر، نمی شناسمشان، از فکل کراواتی که بسته اید مشخص است که این عکس بخشی از مراسم عروسی است. در هیچ کدام از عکس هایت عینک به چشم نداری، آن روزها من برای عینکت شعر هم گفته بودم؛ چیزی از آن شعر یادم نمانده است، اما....
آخرین یلدایی را که با هم بودیم تو سرباز بودی و من دانشجو، همان سال هایی که زمزمه های عاشقانه ات یواشکی و دور از چشم افسر کشیک بود، گوشی نوکیای دو صفر یک ات را توی کلاه نظامی ات قایم می کردی و سر پاس به من زنگ می زدی.
می گفتی پایگاه هوایی بندرعباس آخرین نقطه ی دنیاست، می گفتی اینجا اگر تو نباشی یک روز هم دوام نمی آورم.
راستی یادم رفت بگویم که دیشب آخرین تکه از تو را به سطل زباله بخشیدم. همان تسبیح یاسی رنگ را که با منجق برایم بافته بودی، تمام این سال ها یک روز هم از من دور نشده بود.
چند هفته ی قبل کتاب هایت را هم بخشیدم، گردن آویزی را که از بندرعباس برایم پست کرده بودی، هم سهم سطل زباله ی اتاقم شد.
توی عکس آخر قربان صدقه اش رفته ای، از آن عاشقانه های آبکی که هیچ وقت اهلش نبودی. حالم از آن حال های غریبی است که تمام آن سال ها با تو داشتم. مثل همان وقت ها که پشت تلفن برایم آواز می خواندی و من اشک می شدم و سر می خوردم توی آغوش ناپیدایت.
توی عکس ها از همیشه چاق تر شده ای، از آخرین باری که دیدمت حسابی زیباتر و آقاتر شده ای . می دانی هیچ پسری بعد از دو سال سربازی در پادگان بندرعباس نمی تواند چیزی از زیبایی اش را حفظ کرده باشد. آفتاب سوخته بودی و کچل. اما من قربان صدقه ات می رفتم و حالی ام نبود که این دیدار آخر است. تمام کوله ات سوغاتی بود برای من، از سوهان قم تا نان کنجدی و کتاب و تسبیح و .....
حواست بود که تکه هایت را توی تمام شهر جا گذاشته ام؟ حالا تمام شهر بوی تو را گرفته اند، دست هایم بوی تو را می دهند و چشم هایم آخرین تصویر تو را به نمایش گذاشته اند.
بوی دود پیچیده است توی سرم و حالا تصویر تو تا همیشه نقش بسته است توی قاب چشم هایم. این آخرین یلدای بی تو هم مبارک....
هوالمحبوب
بخش هایی از کتاب تئوری انتخاب نوشته ی ویلیام گلاسر:
در تئوری انتخاب چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد و بهم فهموند که چقدر این اشتباه رو در روابط خودم داشتم کنترل بیرونی بود. کنترل بیرونی یعنی اینکه هر وقت مشکلی در یک رابطه ایجاد میشه ما اون رو گردن طرف مقابل میندازیم، چون تو دیر اومدی من عصبانی شدم، چون تو غذا نپخته بودی من سرت داد کشیدم، چون تو همیشه غر میزنی من ترجیح میدم باهات حرف نزدم و.... گلاسر میگه بهتره بیاییم به جای انتقاد از دیگران نوک پیکان رو به طرف خودمون بگیریم. ببینیم خودمون چه رفتار مخربی داشتیم که این اختلاف ایجاد شده. چون علم روانشناسی معتقده که انسان ها تنها خودشون رو میتونن تغییر بدن نه دیگران رو. حالا این دیگران میتونه همسر، مادر، پدر، دوست یا هر کسی باشه.
همه ی ما یک سری رفتار مخرب در روابط خودمون داریم که همیشه بهمون آسیب میزنه. این رفتارهای مخرب عبارتند از: انتقاد کردن، سرزنش کردن، شکایت کردن، غرغر کردن، تهدید کردن، تنبیه کردن و باج دادن. نویسنده معتقده اگر این هفت رفتار مخرب رو با هفت رفتار پیوند دهنده جایگزین کنیم بهتر میتونیم با آدم ها در صلح زندگی کنیم.
رفتارهای پیوند دهنده هم این ها هستن: گفتگو کردن، شنیدن، احترام گذاشتن، پذیرفتن، تشویق کردن، اعتماد کردن و حمایت کردن.
ما آدم ها اغلب دوست داریم فقط گوینده باشیم و خیلی کم اتفاق میوفته که شنونده ی خوبی باشیم. به حرفهای طرف مقابل گوش بدیم نه فقط برای اینکه جواب درخوری بهش بدیم، حرفهای طرف رو بشنویم فقط برای اینکه اون آدم خالی بشه.
نکته ی قابل توجه دیگه ی این کتاب برای من نیازهای اولیه ی هر انسان بود. گلاسر اومده نیازها رو در پنج محور برای ما تعریف کرده و اضافه کرده که اگر دو نفر که میخوان با هم ازدواج کنن، بیان و این پنج نیاز رو در خودشون و طرف مقابل ارزیابی کنن میتونن نتایج بهتری بگیرن. این نیازها به طوری طراحی شده که برای داشتن یک زندگی خوب باید حداقل در سه نیاز با هم، هم خوانی داشته باشیم. نیازهای دیگه مون هم اختلاف فاحشی با هم نداشته باشه و به معنای ساده بتونیم با کم و زیاد هم کنار بیاییم.
اولین نیازی که برامون تعریف میشه نیاز به بقاست. مسائل مالی، نحوه ی خرج کردن و درآمد، در این نیاز می گنجه. ما باید بر اساس میل ها و خواسته هامون به این نیاز از یک تا پنج یک نمره بدیم. هر چقدر که این نیاز برامون مهم تره عدد این نیاز بالاتر میره و هر چقدر که این نیاز برامون کم اهمیت تره عددش پایین میاد.
دومین نیاز، نیاز به عشق و احساس تعلقه. هر چقدر که نیاز دارین که از طرف مقابل عشق دریافت کنین و به طرف مقابل تون عشق بدین باید برای این نیاز هم عددی رو تعیین کنید. کسایی که خیلی عاطفی هستند مثل من و نیاز عشق بالایی دارن از عدد بالاتر و کسانی که خیلی عاطفی نیستند عدد پایین تری رو بهش اختصاص میدن.
نیاز سوم نیاز به قدرت هست. اینکه تمایل داریم به چه میزان از منزلت اجتماعی یا پول و موقعیت بهره مند شویم. اینکه چه میزان دوست داریم مورد احترام باشیم. اگر این نیاز در زندگی برای کسی که نیاز به قدرت بالایی دارد ارضا نشود، اختلافات چشم گیری در زندگی پدید می آید. کسی که احترام و قدرت مورد نیازش را از سوی شریک زندگی دریافت نکند بعد از مدتی ناامید می شود.
نیاز بعدی نیاز به آزادی است. آزادی گرایش به انجام کارهای مورد علاقه ی خودمان است. یعنی میل داریم از حوزه ی کنترل همسرمان خارج شویم. برای کسانی که انزوا و خلوت را دوست دارند، نیاز به آزادی نمره ی بالایی دارد، همسر چنین فردی باید زمان هایی را برای خلوت کردن به او بدهد.
نیاز پنجم، نیاز به تفریح است. تفریح کردن بخش مهمی از زندگی هر فردی است، علاقمندی به تفریح های مشترک، گذراندن زمان هایی در کنار همدیگر می تواند به بهبود روابط و ایجاد صمیمیت بین زن و شوهر کمک کند.
به نظرم لازمه که همه قبل از ازدواج یه دور این کتاب رو بخونن و آزمون های پایان کتاب رو جواب بدن. نه فقط در حد شعار بلکه واقعا کارسازه به نظرم.
هوالمحبوب
دارم تلاش میکنم که حال خودم رو خوب بکنم، راحتتر حرف میزنم، راحتتر اعتراف میکنم و سعی نمیکنم حس واقعیم رو پنهون کنم، اینجوری عذاب کمتری میکشم. حالم خوبه چون رابطهام با خدا هم خیلی بهتر شده.
در چند روز اخیر دو تا کتاب روانشناسی خوندم. اوایل از سر اکراه و صرفا برای یادداشتبرداری سراغشون رفته بودم؛ اما توی همون چند فصل اول چنان شیفتهشون شدم که حتی گاهی پابهپای سطرهایی که میخوندم گریه میکردم. به طرز عجیبی انگار زندگیِ منو داشتن تشریح میکردن و تمام تلاششون این بود که منو آگاه کنن. تا حالا که از علم روانشناسی فراری بودم، فکر میکردم آدم خودش بهتر میتونه به داد خودش برسه، اما حالا دیدگاهم تغییر کرده، به شدت نیاز دارم برم پیش مشاور و ساعتها باهاش حرف بزنم. از تمام چیزهایی که سالهاست داره درونم رو متلاشی میکنه. از تمام اون چیزهایی که حتی مامان هم ازشون بیاطلاعه. حس میکنم اگر راجع بهشون حرف بزنم روحم آروم تر میشه. حس میکنم اگر با یکی حرف بزنم دست از محکوم کردن خودم میکشم. نیاز دارم که ساعتها خودم رو بغل کنم و ناز خودم رو بکشم. نیاز دارم که بدون هیچ انتظاری با آدم ها در صلح باشم. سعی میکنم راحتتر گریه کنم، راحتتر خودم رو ببخشم و راحتتر به آدمها اعتماد کنم. نیاز دارم که روابطم رو بهتر از قبل کنترل کنم و شبیه آدم های سیساله رفتار کنم. کمتر اشتباه کنم، عاقلانهتر حرف بزنم و کمتر حسادت کنم. بقیه برام کمتر مهم باشن، زندگی شون، کارشون، حتی تاثیری که در کار من میذارن هم دیگه برام مهم نباشه. حتی دلم میخواد مدرسهام رو عوض کنم و برم یه جایی که به اندازهی تلاشم دیدهبشم. هر چند توی این سه سال حالم خیلی خوب بوده، اما موندن در یک محیط کاری باعث میشه بقیه فکر کنن تو نمیتونی از حق و حقوق قانونیت دفاع کنی و به راحتی حقت رو بخورن. نمیدونم پیشنهاد کاری آقای «ژ» رو قبول کنم یا نه. نمیدونم به شغل معلمی ادامه بدم یا نه. دلم تنوع میخواد ولی نمیدونم رها کردن یه شغل خوب در آینده پشیمونم میکنه یا نه.
بخشی از این حال خوب هم مربوط میشه به اتفاقی که برای آیناز افتاده، بورسیهی تحصیلی که با تلاش من و همکارم بهش تعلق گرفت و حالا با خیال راحتتری میتونه به درسش ادامه بده، بدون اینکه نگران شهریهی کلاس زبان و هزینه ی کلاس کنکور و غیره باشه. آیناز منو یاد نوجوانی خودم میندازه، با این تفاوت که هیچ کس نبود که قدر اون استعداد و تلاش رو بدونه.
نه تنها قدر ندونستن بلکه یه جورایی سنگ انداختن جلوی پامون که نتونیم وضعمون رو بهتر کنیم. سال سوم دبیرستان، دنبال شرکت تو المپیاد ادبی بودم، اما هیچ کس اهمیتی نداد و کسی حتی پیگیری هم نکرد که این المپیاد ادبی چیه و منابعش چیا هستن و .....
وقتی خبرگزاری پانا نوجون های فعال رو برای خبرنگاری جذب می کرد، منی که مدک خبرنگاری رو هم داشتم، به راحتی کنار گذاشته شدم و معاون پرورشی مون دقیقا بعد از اتمام مهلت جذب بهم گفت که مدارکم رو گم کرده. شاید اگر دنیا بر مدار عدالت میچرخید حالا خیلیها خیلی جاها نبودن.
از دو سال پیش دارم تلاش میکنم حداقل آیناز شبیه من نباشه و بتونه نوجوونی اش رو خوب زندگی کنه.
+عنوان از محمدعلی بهمنی
++عکس میدان قونقای تبریز
+++اولین باره دارم از نیم فاصله استفاده میکنم!
هوالمحبوب
هوالمحبوب
مثل هر سال، به حماسه هرمز که میرسیم چشمهایم میجوشد، بغضم میگیرد، نم اشک گوشه ی چشمم را قبل از سُر خوردن میگیرم، صلابت صدایم خدشه دار شده است، میخوانم و میخوانم تا میرسم به مرگ هرمز و پسرانش.
پشت میز مینشینم و نفس راحتی می کشم.
وقتی داستان دریاقلی را هم میخوانیم وضع همین است، یاد فرخ نژاد فیلم شب واقعه می افتم و ناخودآگاه پوست پیازی میشوم.
میگویند خانم چرا گریه می کنید، میگویم معلم ها هم گاهی ناراحت میشوند، معلم ها هم دلشان می شکند، معلم ها هم میرنجند.
دیروز، روز بدی بود.، صبح امروز تلاش می کردم دیروزم را فراموش کنم، داشتم میرفتم دبستان پسرانه که اوراق امتحانی را تحویل بگیرم، که ماریا و مادرش با یک دسته گل زیبا راهم را سد کردند.
بهانه ی دسته گل، عذرخواهی و دلجویی و اظهار شرمندگی بود.
بوی خوش گل ها سرمستم کرد. کنار برگه های امتحانی، اسپیکر را هم از دفتر برداشتم و 45 دقیقه تمام ترانه های وطنی گوش دادیم.
حس میهن پرستی امروز از چشمانمان شره می کرد.
وَ مِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْوَاجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَ فِی ذٰلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ (روم : 21)
هوالمحبوب
برای کسی که خدا اولویت زندگی اش باشد، مگر می شود که نیمه ی گمشده ای خلق نشده باشد؟ مگر می شود که خدا خلاف وعده کند؟ مگر می شود که خلق مان کند بی هیچ یاری و دلداری؟
شاید جنس من آنقدر ها هم که فکر می کنم زلال و صافی نیست، شاید مشکل از خود من است که چندیست خدا را گم کرده ام، لا به لای شلوغی های زندگی ام. شاید مشکل از من است که آنقدر ها هم که ادعا می کنم، بنده ی مومنی نیستم.
دلم برای خودم تنگ شده است، برای روزهای خوبی که داشتم، دلم برای خدا هم تنگ شده است، برای بغل امنش، برای لبخندهایش و برای سایه ی مهربانش که همیشه بالای سرم حسش می کردم. اینکه گمش کرده ام، تقصیر خودم است، اینکه حسم شبیه سال های جوانی ام نیست تقصیر خودم است.
همیشه تشنه ام و هیچ گاه لبم به آب نمی رسد. از همه چیز بریده ام و هیچ تکه ای از دنیای معنوی ام مثل گذشته زیر و رویم نمی کند، گمانم مشکل از خودم است. از اینکه بریده ام از دنیایی که دوستش داشتم. این است که دور شده ام و حالم با هیچ مسکنی خوب نمی شود.
از دیشب دارم به یک سوال مهم فکر میکنم، به این که دین و مذهب کجای زندگی مشترک است؟ چه سهمی از زندگی را به خودش اختصاص می دهد. از خیلی ها این سوال را پرسیده ام. از آدم هایی با تفکرات مختلف. اما جالب ترین بخش ماجرا پاسخ های یک سان اغلب این آدم هاست.
انسان نمی تواند مذهب و اعتقادش را نادیده بگیرد و حتی سعی در تغییر طرف مقابل نداشته باشد. مذهب تنها در نماز خواندن یا نخواندن خلاصه نمی شود. مذهب در تمام زندگی ساری و جاری است. در پوششی که انتخاب می کنی، در روابطی که برقرار می کنی، در خوردنی ها و نوشیدنی ها، در سفرها، در مهمانی ها، در جهان بینی ات، در هدف هایت، در آرزوهایت، در تربیت فرزندت و .....
دین مسئله ای شخصی نیست، حداقل برای من نیست. برای من که با هر نوع آدمی معاشرت کرده ام، برای منی که صمیمی ترین دوستم به خیلی از مقدسات من اعتقاد ندارد، برای من که بی حجاب بودن یا با حجاب بودن دوستانم برایم مهم نیست، مذهب مسئله ای مهم و حیاتی است.
از دیروز ذهنم درگیر بود. درگیر آینده و زندگی مشترک.
آرزو می گفت، پدر اولین معشوق هر دختریه، مردی که قراره تو رو از این معشوق و محبوب دور بکنه، باید یه سر و گردن از پدرت بالاتر باشه. اونقدر لایق باشه که بتونی به خاطرش از پدرت دور بشی.
زهرا می گفت، هر وقت بیدار می شم و همسرم رو سر نماز می بینم کل مشکلات زندگی فراموشم میشه.
حالا که فکرش را می کنم، میبینم راه چقدر روشن تر شده است برایم. حتم دارم که خدا شبیه بنده هایش نیست که خلاف وعده کنه.
هوالمحبوب
زمان: ساعت 16:15 عصر مکان: کافی شاپ پتروشیمی
روبه روی هم نشسته ایم، سعی میکنیم لبخند بزنیم و فضای سنگین ایجاد شده را تلطیف کنیم. قبل از هر گونه حرفی گوشی اش زنگ می خورد، چند ثانیه ای صحبت می کند، قول می دهد تا یک ساعت دیگر چیزی را به آقا کمال تحویل دهد. عذرخواهی کوتاهی کرده و شروع به حرف زدن می کند، از کارش می گوید و از رشته ای که خوانده. توضیحاتش روی هم رفته به سه جمله هم نمی رسد. لبخند میزند، نگاهم می کند، از آن نگاه هایی که اذیتم نمی کند. من از خودم می گویم. از کارم از خانواده ام، از ادبیات خواندنم و به تلاقی نگاه ها ادامه می دهیم. آدم شیک و جذابی به نظر می رسد. یقه ی پیراهنش برگشته است، نمی توانم تمرکز کنم، وقتی گارسون منو را روی میز می گذارد، از تلاش نا فرجام برای سکوت دست می کشم. می گویم لطفا یقه ی پیراهن تان را درست کنید، دستش می رود روی یقه ی پیراهن راه راه آبی و سفیدش. تشکر می کند و منو رو مقابلم باز می کند، سعی میکنم نوشیدنی گرمی را را انتخاب کنم که گرمایش توی پوستم بدود و شاید سردی فضا هم در سایه ی این نوشیدنی گرم بشکند.
بریده بریده حرف می زند. تن صدایش بیش از حد آرام است. توی آن کافی شاپ بسیار آرام گوش هایم را تیز کرده ام که کلماتش را توی هوا بقاپم. اما با تمام تلاشم باز هم بعضی کلمات را از دست می دهم. گاهی میخواهم که حرفش را تکرار کند. شاید پیش خودش بگوید که دختر بیچاره مشکل شنوایی دارد. اما برای منی که توی خانه و مدرسه عادت کرده ام بلند بلند حرف بزنم و بقیه هم بلند بلند جوابم را بدهند، صدایش بیش از حد آرام و حوصله سر بر بود.
می گوید برای آدم هایی به سن و سال ما توقع تغییر توقع بی خودی است. برعکس همیشه از بازی نگاه خوشم می آید. اما اغلب حرف هایش پرت و پلاست. دلم می خواهد سیر گفتگو تغییر کند. اما خودم به تنهایی از پسش برنمی آیم. هوا سرد است، زمین سرد است، پاهایم خواب رفته اند، چای هل را سر می کشم، قند توی دهانم می ماسد. دستم می رود به سمت روسری ام، صافش می کنم، بلند می شود، بلند می شوم. از پله های کافی شاپ پایین می آییم. توی ماشین بوی آزار دهنده ای پیچیده است، شبیه بوی پلاستیک. باران میزند به شیشه و من زل زده ام به جاده ی صاف و یک دست مقابل. نگاهم می رود به درخت ها، به ماشین ها، به باران.