گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

دارم به یه تغییر بزرگ فکر می‌کنم، به اینکه خودم رو از این مردابی که ساختم، بکشم بیرون. به اینکه منتظر نشم و خودم برم دنبال کار‌‌هایی که قرار بود یه روزی دو‌نفره انجام بشن. می‌دونم هر‌کاری هزینه داره، من الان اونقدر بزرگ شدم که بتونم هزینه بپردازم برای خواسته هام. برای تنهایی سفر رفتن، تنهایی به دل کوه زدن، برای تنهایی زندگی کردن، بی‌نهایت دلم می‌خواد تنها باشم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ حضوری، این تنهایی رو با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم، روزهایی که مهمون داریم اغلب این بالام، توی اتاقم؛ تازه وقتی صدای خداحافظی مهمون رو می‌شنوم یادم میوفته که نرفتم برای احوال پرسی.

دایی بزرگه و خاله بزرگه به فاصله‌ی چند ماه مریض شدن، نرفتم دیدن‌شون، هیچ هم بدم نمیاد از رفتارم. فکر می‌کنم سالهای قبل که همیشه همه جا بودم، خیلی تباه بودن، هیچ وقت کسی نگرانم نشده، هیچ وقت جای خالی‌ام برای کسی سوال ایجاد نکرده، همیشه تاوان نبودن‌های نون‌جان رو من دادم، همیشه رفتم که مامان حس نکنه که پشتش خالیه. که دلش خوش باشه که دختر کوچیکه حرف گوش کنه. همیشه خوب بودم، یه خوبِ حال‌به‌هم‌زن، که آب تو دلشون تکون نخوره، وقتی دلم شکست نذاشتم چیزی بفهمن که غصه‌شون نشه،  وقتی شکست خوردم، نرفتم سراغ شون، وقتی بی پول شدم، دستم رو دراز نکردم پیش‌شون، وقت کنکور، وقت دانشگاه، وقت ارشد، هیچ موقع پول نخواستم برای کلاس، برای کتاب، برای هزار تا چیز دیگه‌ای که بقیه حق مسلم میدونن برای خودشون. هر وقت این تابستون‌های بی‌پولی، از مامان یا آقاجون پول می‌گیرم بعد از اولین حقوق بهشون بر‌می‌گردونم، الی مسخره‌ام می‌کنه که مگه آدم از مامان باباشم قرض می‌کنه؟ هیچ وقت قانون های‌نانوشته‌شون رو زیر پا نذاشتم.

اما می‌دونم که هنوزم ازم راضی نیستن، الان اگه ازشون بپرسی بابت اینکه زیاد سرم توی گوشیه شاکی‌ان، خودمم شاکی‌ام، اما جایگزین جذاب‌تری برای پر کردن لحظه‌هام ندارم، هیچ وقت بهمون نگفتن که حق نداری عاشق بشی، اما عاشق شدن رو برامون تعریف نکردن، مامان برام حرف نزده بود از اینکه وقتی یه نفر ازت خوشش اومد، چیکار باید بکنی، بهم نگفته‌بود برای دلبری کردن باید چه جوری باشی، نگفته بود وقتی یکی بی‌هوا بهت گفت «دوستت دارم»، نباید بزنی زیر گریه و گوشی رو هزارتوی اتاقت پنهان کنی که کسی نفهمه. نگفته بود وقتی یکی ازت شماره می‌خواد لزوما به این معنی نیست که عاشقت شده، نگفته بود که حرف زدن دخترها و پسرها لزوما معنای عشق و عاشقی نداره. دخترها می‌تونن با پسرها هم خیلی دوستانه صحبت کنن بدون اینکه اتفاق بدی بین‌شون رخ بده. نگفته بود وقتی عاشق شدی نباید بترسی، نباید پنهان کنی، عشقت رو باید فریاد بزنی و از لحظه لحظه‌ی عاشقی کردنت کیف کنی،  اونقدر نگفتن و حرفهامون تو دلمون موند که کپک زد. اونقدر بلد نشدیم که پیر شدیم و نتونستیم بگیم «دوستت دارم»، اونقدر بی‌دست و پا بودیم که هی از بغل مون رد شدن و تنه زدن و خندیدن بهمون. اونقدر بی‌هوا به پیشرفت فکر کردیم که یادمون رفت، یه جایی از این زندگی باید دو نفره طی می‌شد، ای دل غافل سی سالت شد و هنور منتظری.

اینجوری شد که چنگ زدیم به هر چیزی که تنهایی‌مون رو پر کنیم، که زندگی‌مون رو از این کسالت‌باری در بیاریم، اینجوری شد که فهمیدیم برای شروع کردن خیلی دیره. بلد نشدیم هم رنگ جماعت بشیم و طرد شدیم.

  • نسرین

اینجا همیشه گریزگاهی بود برای وقت‌هایی که زندگی بهم سخت می‌گرفت، برای تنگنا‌هایی که همیشه داشتم، برای شکستگی‌هایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونست مرهمش باشه. از وقتی وبلاگ برام تبدیل به دغدغه شده، زندگی راحت‌تر سپری می‌شه. اینجا همیشه کسایی هستند که بدون اینکه بتونم ببینمشون، بدون اینکه لمس‌شون کنم، حضور دارن و همیشه با یه جمله، با یه دلگرمی، شارژم می‌کنن که برگردم سمت گلوگاه زندگی.
زندگی‌ام توی این چند روز تباه بوده، تباه به معنای واقعی کلمه. حسی که دارم توی هیچ کلمه‌ای، توی هیچ جمله‌ای نمی‌گنجه، حس‌ها به کلمه در‌نمیان، چشم‌هام نمی‌خندن، هر چقدر تلاش می‌کنم، به زندگی امیدوار بشم؛ نمی‌شه. شبیه آدمی که از مرگ برگشته و هنوز ردی از خوف مرگ تو چشم‌هاش هست، هنوزم از خیلی از خاطره‌ها، حس‌ها، نگاه‌ها می‌ترسم، یه ترسی که فکر می‌کنم نتونم به این زودی از دلم بیرونش کنم، از اینکه اینقدر حالم بده که بقیه  مدام براشون سوال میشه بیزام، ولی نمی‌تونم کاری کنم که همه چیز مثل قبل بشه، نمی‌تونم رنگ بپاشم توی دنیایی که گرد نکبت گرفته، می‌ترسم یکی چیزی بپرسه و دوباره شبیه دختر بچه‌ها بزنم زیر گریه؛ از اینکه اینقدر ضعیف شدم که به یه تلنگر فرو‌می‌ریزم خوشم نمیاد، دلم می‌خواد بخوابم و هیچ کس بیدارم نکنه، درست شبیه روزهایی که تو عید سال نود داشتیم، شبیه اون سکوت ممتدی که توی خونه بود، حالا یه سکوت کر‌کننده تو مغز منه، هی می‌خوام داد بزنم، دامن خدا رو بگیرم، هی رومو می‌کنم طرف دیوار، هی می‌خوام برم گلگی کنم، هی دوباره سرم پایینه، هی می‌خوام وصل بشم و هی دوباره ترسی میاد تو دلم که خودت کجای این حال بدی؟ خودت چقدر مقصر این حس تنفری؟ برای سوال‌هام جوابی پیدا نمی‌کنم. حتی اونقدر با خودم راحت نیستم که اینجا هم برای اون حس مزخرف اسمی بذارم. آره اینجام دیگه برام غریبه شده، پر از آدم‌هایی که نمی‌شناسم‌شون، پر از آدم‌هایی که میان و میرن و می‌خونن بدون اینکه حس خوبی بهم بدن.
هیچ شعری آرومم نمی‌کنه، هیچ کتابی رو نمی‌تونم دست بگیرم و متمرکز بشم روش، حس می‌کنم همه‌ی ادبیات یه دروغ بزرگ بوده برای فریب ماها، برای خواب بردن ماها. که نبینیم دنیا چقدر وحشی و بی‌در‌و‌پیکره. هیچ‌وقت تا حالا راجع به چیزی که اینقدر عاشقانه دوستش داشتم اینقدر بی رحم صحبت نکرده‌بودم. می‌دونم که این دل‌پریشونی هم می‌گذره ولی حالا دلم می‌خواد برم و تمام پست‌های مربوط به اوجان رو حذف کنم، دلم می‌خواد یکی یه سیلی محکم بزنه زیر گوشم و منو از این خواب خرگوشی بیدار کنه، چه عشقی، چه محبوبی چه امیدی.....

  • ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۵
  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب یه لباس یک دست سفید تنم بود، کاپش نارنجی‌ پوشیده‌بودم، به خودم رسیده‌بودم. انعکاس این حال خوب رو در رفتار و لبخند همکاران هم می‌دیدم، همه می‌گفتن چقدر خوب شدی این چند روزه نسرین، داشتم به یه ثباتی می رسیدم که فکر می کردم دست یافتن بهش محاله. نوا جانم قرار بود بیاد دیدنم، اونقدر همو بغل کردیم و سفت و سخت فشردیم که فکر می‌کنم تا چند روز لبریز از انرژی باشم. اما درست در لحظه‌ای که فکر نمی‌کردم، گوشی‌ام زنگ خورد، یعد از اون چند ثانیه، دنیا دیگه قشنگ نبود. نسرین دیگه خوشحال نبود، توی کلاس بچه‌ها حرف می‌زدن و من نگاه‌شون می‌کردم و نمی‌شنیدم چی میگن، فقط تایید یا رد می‌کردم، یه هاله‌ای از اشک، چشم‌هامو کدر کرده بود، وقتی میم جان اومد توی کلاس که چند تا سوال از بچه‌ها بپرسه، فرصت خوبی بود برای فرار کردن، دویدم توی دستشویی و زار زدم، چند ثانیه بعد توی بغل میم جان بودم. چیزی نپرسید، فقط بهش گفتم که حال همه خوبه و لازم نیست نگران باشه.
قسم خوردم بعدش دیگه گریه نکنم، اول به نون جان گفتم، بعد زنگ زدم و مامان و مریم هم اومدن، وقتی ماجرا رو تعریف کردم، همه شون متعجب و نگران بودن. برای چندمین‌بار بود که تونسته‌بودم تمام اشتباهاتم رو بهشون بگم و نترسم از قضاوت‌شون، برای هزارمین‌بار حس کردم خونه تنها جای امنیه که دارم. وقتی بعدش با بچه‌ها بازی کردیم و گفتیم و خندیدم، مریم همش ازم می پرسید مطمئنی که حالت خوبه؟ مطمئنی که نمی‌خوای کاری کنی؟ بهش یه لبخند بزرگ تحویل دادم و گفتم بله که خوبم. خوبم که خدا دوستم داره. شب توی اتاق داشتم با ته تغاری چت می‌کردم که مامان اومد و نشست روی صندلی، با یه قیافه‌ی پریشون و ناراحت. کلی سوال کرد، کل ماجرا رو دوباره از اول مرور کردیم. مطمئنم بیشتر از اینکه برای مرور ماجرا اومده باشه، اومده‌بود ببینه من حالم چطوره. من خوب بودم. چیزی‌ام نبود. یاد گرفته‌بودم که دست بکشم روی زخم‌هام و بخندم و بگم خدایا شکرت، این یکی هم بخیر گذشت. راضی‌ام ازت. راضی‌ام که هزار تا نشونه گذاشتی سر راهم. از حافظ و فالِ شک و شبهه‌دارش، از اصرار به صبر کردن‌هاش، از نه آوردن‌های مدامش، از دلشوره‌های این دو روز، از بی‌خبری پریشب و .....
خوشحالم که مدام کاری می‌کنه که قوی‌تر از دیروزم باشم، خوشحالم که هوامو داره و دستمو ول نمی کنه. گاهی این اصرار بی‌خودِ ما آدم‌هاست که نمی‌ذاره راه درست رو ببینیم و هی کله‌معلق بشیم وسط بدبختی. گاهی این ایمان ماست که نجات‌مون می‌ده. صبح بدون اینکه ساعت کوک کرده‌باشم برای نماز بیدار شدم، با یه حال خوب، نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حالا که دارم این پست رو می‌ذارم، همه چیز ته‌نشین شده توی وجودم، صبح که مستر «ژ» زنگ زد، می‌دونستم ناراحته، چیزی هم نگفتم که ناراحتی‌اش بیشتر بشه، حق دادم بهش بابت کم‌کاری‌های بهار دعوام کنه، به هر حال من باید نظارتم رو دقیق‌تر می‌کردم که بهار کارش رو درست انجام بده. اما اون فقط یه جمله گفت«فرق ایران و آمریکا همینه، اینجا هی میگین انشالله و کار رو پشت گوش میندازین، ولی اینجا خیلی جدی ازت کار می‌خوان و اگر انجامش ندی عذرت رو میخوان»
دارم از یه پنج‌شنبه‌‌ی پر مشغله حرف می‌زنم که قراره به بهترین شکل به پایان برسه.

+این مدت نرسیدم بخونمتون، سی و چند تا ستاره ی روشن در انتظارمه

  • ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
  • نسرین

هوالمحبوب



ما پایین شهری های فرهیخته ای هستیم که از چهل-پنجاه سال پیش توی محله مان کتابفروشی داریم، محله ی آبا و اجدادی من کلی شاعر و نویسنده و مورخ تحویل جامعه داده است. محله ی ما قلب حوادث بسیاری بوده، از مشروطه چی های اصیل تا هواخواهان پیشه وری، توی این محله زندگی کرده اند.

محله ای که بیشتر کوچه باغ بوده تا محله ای به سر و شکل امروزی، باغ های انگور و مرکبات با دیوارهایی کاه‌گلی که زندگی از سر و رویش شره می کرده. محله ای که غالب مردمش کشاورز و باغدار بودند و روزگاری نه چندان دور کل شهر از محصول دست همین آدم ها ارتزاق می‌کردند.

محله‌ای با قدمتی چند صد ساله که بزرگانش شبیه تمثال های مقدس، روی در و دیوارش ردی از خود به جا گذاشته اند، خانه ای تاریخی، باغی، حمامی، مسجدی یا.....

توی همین محله جوانی‌های آقاجان را می بینم و دایی کریم را و پسرعمه جعفر را، که از همان ده دوازده سالگی تا حالا که هر سه تایشان هفتاد را رد کرده اند، پشت به پشت هم استخوان ترکانده اند و چین پیشانی هایشان عمیق تر و ترک دست هایشان جان سخت تر شده است.

 توی کوچه پس کوچه هایش، جوانی های مامان رو می بینم که کلاش آقابزرگ را زیر چادرش زده و دارد محکم قدم بر‌می دارد تا کسی شکش نبرد که این زن جوان خوش بر و رو، دختر کیست و زیر چادرش چه چیزی را پنهان کرده است.

روزگاری نه چندان دور، وقتی هنوز خیابانی در کار نبود و محله ی ما هنوز محله بود، جای ماشین های رنگارنگ و اتوبوس و بی آر تی، آدم هایی که  دست شان به دهان شان می رسید، فایتون سوار می شدند و توی خانه هایشان اسب نگه می داشتند، اسبی که توی خانه ی آقا بود، یک کهر خوش بر و رو بود که من تنها کهنسالی‌اش را دیده بودم، بعد تر‌ها آن اسب کهر و الاغ خاکستری فروخته شدند و جای همه ی زیبایی های خانه سنگ و سیمان و آهن نشاندیم.

خانه ی ما در بهترین نقطه ی تبریز نیست، اما علی رغم پایین شهری بودن، امکاناتی دارد که اغلب محله ها از داشتنش محرومند. نمیدانم اینکه کلی دانشگاه و بیمارستان و پارک و کتابخانه توی محله مان هست فضیلت حساب می شود یا نه، اما من این محله را با تک تک درخت هایش، با آدم های اخموی بی حوصله اش، با راننده تاکسی های بی معرفتش و با تمام فروشنده های خوب و بدش دوست دارم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب 


زیباترین لحظه های زندگی، در کنار شما شکل گرفته، شماها نعمت هایی هستین که نمیشه شکر داشتن تون رو درست و حسابی به جا آورد، خنده هاتون شیرینی زندگیه، دلبری هاتون، دردسرهاتون، خرابکاری هاتون، تک تک لحظه های بودن تون زندگی مون رو قشنگ تر کرده. حتی وقتی میایین و اتاقم رو به هم میریزن، حتی وقتی کاغذهای مهم رو خط خطی میکنین، حتی وقتی غر میزنین، حتی وقتی بی تابی میکنین، دوست تون دارم. از این که اجازه میدین گاهی خودکارهامو بردارم و یادداشت هامو بنویسم ممنونم، از این که گاهی مهلت دارم با گوشیم کار کنم ممنونم، از این که سهمی از خوراکی هامو به خودمم میدین سپاسگزارم، به هر حال دنیای قشنگی برامون ساختین، مرسی که هستین:) 

  • ۰۸ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۱
  • نسرین

هوالمحبوب 

پنجشنبه و جمعه تا ساعت یازده خوابیدم، چون روز قبلش تا دو بیدار بودم، یه لذتی داره شب نخوابیدن و تا لنگ ظهر خواب بودن که ماه ها بود ازش محروم بودم. برنامه ریزی و روی یک روال طبیعی جلو رفتن کم کم داشت خسته ام می‌کرد، این دو روز تقریبا هیچ کار خاصی نکردم فقط از روزم لذت بردم. کارهایی رو کردم که اون لحظه دلم میخواست، گیم بازی کردم، پیاده روی کردم، نامه نوشتم، کلی حرف زدم، فیلم دیدم و کلی خوش گذشته بهم، گفتم تا وقتی اوجان نیست یکم خوش بگذرونم که اومدنش ریتم زندگیم رو به هم نریزه:). خوشحالی این دو روز با تعطیلی فردا و برفی که باریده تکمیل شد. با تمام این خوش به حالی ها، نمیدونم چه حکمتیه هر لحظه آدم ها در حال ثابت کردن این هستن که درباره شون اشتباه میکردم. این خیلی آزاردهنده است که آدم ها مدام تغییر منفی داشته باشن و نتونی روشون حساب کنی. الان داشتم برنامه امتحانی بچه ها رو تنظیم میکردم، تصمیم گرفتم یه برنامه هم برای کارهای ناتمام خودم بنویسم و بهشون سر و سامون بدم، کاش یه نفر رو داشتم که یه قفسه ی چوبی قشنگ برام می ساخت، از اینهمه بی نظمی تو اتاق ناراحتم، حجم کتاب‌هایی که این ماه خریدم خیلی فراتر از حجم قفسه های اتاقمه. 

  • نسرین

هوالمحبوب

صبح سردی بود، از آن صبح‌هایی که به قول قدیمی‌ها استخوان می‌ترکاند، نشسته‌بودیم روی صندلی‌های چهار نفره‌ی کوپه‌ی آخر قطار. سیستم گرمایش قطار مثل همیشه خراب بود. سگ لرزه می‌زدیم و سعی داشتیم با شوخی و خنده خون یخ زده‌ی رگ‌هایمان را دوباره به جریان بیندازیم.

سمیه توی چادر سیاه گلدارش مچاله شده بود، نازی شال قهوه‌ای مامان بافش را تا نوک بینی بالا کشیده بود. از قیافه ی سیاه سوخته اش تنها چشم هایش دیده می شد. چشم های ریز عسلی، که توی تاریکی تونل هم برق می زد.

قطار که توی ایستگاه دانشگاه توقف کرد، پیاده شدیم و توی آن برهوت سفید پوش زل زدیم به راه، که تا چشم کار می کرد کش آمد‌‌بود. شبیه گلوله‌های برفی بودیم که در انتظار آمدن سرویس‌های دانشگاه پیر شده اند.

آن روز کلی آدم با پوستی سرخ شده از سرما، با پاهایی سنگین از شدت یخ‌زدگی، به دانشکده‌هایشان رسیدند. اگر از آن بالا با یک بالگرد حرکت مورچه وارمان را فیلم برداری می‌کردند، یک فیلم مستند موفق از کار در‌می‌آمد. حساب این را نکرده بودیم که بعد از 45 دقیقه لرزیدن در قطار، مسیر پر پیچ و خم ایستگاه تا دانشکده را هم مجبوریم پیاده گز کنیم.

توی راه سمیه گفت: بچه‌ها موافقین کلاس دکتر آتشی رو نریم و عوضش بریم توی بوفه و یه صبحونه ی درست و حسابی بخوریم و جون بگیریم؟

نازی از زیر همان شال مامان بافش، صدایی شبیه ناله توی فضا رها کرد که گمانم علامت موافقتش بود.

من هم که پاهایم دیگه رمقی نداشت، به استاد آتشی فکر می کردم و به اینکه چطور خواهم توانست یک ساعت و نیم مزخرفاتش را تحمل کنم؛پس بی‌معطلی قبول کردم.

ساعت هشت توی بوفه بودیم. پاهایمان را چسبانده بودیم به سوفاژ و از دردی که می‌پیچید توی رگ و پی مان کیفور می‌شدیم. گرما حالمان را جا آورده بودیم.

چند دقیقه‌ای که گذشت، نازی شیشه‌ی نوتلا را روی میز گذاشت، آن وقت ها نوتلا برای ما دانشجوهای بی پول که همیشه‌ی خدا هشت‌مان گرو نه‌مان است صبحانه‌ای عیانی به حساب می‌آمد. برق چشم هایمان، نازی را متوجه خودش کرده بود؛ برای همین خواست که توضیح دهد و خودش را از اتهام بچه پولدار بودن رها کند:

-دیروز دایی اینا اومده بوده بودن خونمون، سوغات ترکیه است. گفتم مامان اینا خوششون نمیاد آوردم با هم دیگه بخوریم.

وقتی توضیحات نازی درباره‌ی نوتلا تمام شد؛ من و سمیه نصف شیشه را خالی کرده بودیم.
آن روز تا ساعت سه و نیم کلاس داشتیم، کلاس ده را هم پیچاندیم، رفتیم دانشکده گردی، وسط گشت و گذارها، پشت در شیشه ای دانشکده‌ی فنی، چشم سمیه به عقربی افتاد که طاق باز افتاده بود گوشه ی در.

با دیدن عقرب انگار یک پدیده‌ی خیلی خاص و کمیاب را دیده باشد؛ جیغ خفه ای زد و دست برد طرف شیشه‌ی نوتلایی که صبح از روی میز برش داشته بود.

در برابر چشم های از حدقه در آمده‌ی من و نازی، عقرب بخت برگشته را همان طور کج و معوض برداشت و انداخت توی شیشه‌ی نوتلا و درش را بست. البته چند دقیقه ای قبل از این عملیات، مشغول بررسی علائم حیاتی‌اش بود که نکند خدای نکرده زنده باشد و نیشش بزند.

عقرب بینوا، با آن رنگ سبز دلربا، ته شیشه ی نوتلا، لای رد قهوه ای شکلاتی که به  ته شیشه چسبیده بود، وداع سختی با زندگی داشت.

وقتی خیال سمیه از بابت گیر انداختن عقرب راحت شد، رو به من و نازی کرد و گفت:

-شنیدم عقرب برای کچلی خوبه، گرفتمش برای کله ی داداش ناصرم یه معجون درست کنم. خوب نیست طفلی قبل از زن گرفتن کلا کچل بشه. اینجوری دیگه هیشکی بهش دختر نمیده.

-آخه عقل کل با یه عقرب لاجونِ مرده، چه معجونی میشه درست کرد، هر کی گفته عقلش پاره سنگ بر می داشته لابد.

نازی این را گفت و کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و دوباره شالش را تا زیر چشم هایش بالا کشید.

سمیه با این چیزها پا پس نمی کشید؛ فکر می‌کرد همان عقرب شکلاتی ته شیشه ی نوتلا، خواهد توانست کچلی داداش ناصر را درمان کند و احتمالا تا عروسی‌اش را هم توی ذهن رویابافی کرده بود.

ناهار را توی سلف دانشگاه خوردیم و سمیه دوباره شیشه ی نوتلا را از توی کیفش بیورن کشید، این بار مشغول جمع کردن پوست لیموهایی بود که کنار کباب خورده بودیم.

-چیه چپ چپ نگاه می‌کنین، پوست لیمو هم توی اون دستور معجون رفع کچلی بود دیگه.

بعد از ناهار نوچ نوچ کنانان و تاسف خوران از داشتن چنین دوست خرافاتیی، راهی کلاس دکتر میم منفور  شدیم.

داشتم فکر می کردم که  تا عصر که برگردیم قرار است دیگر چه چیزهایی به محتویات آن شیشه ی نوتلای بخت برگشته اضافه شود که نازی سرش را بیخ گوشم آورد و از نقشه ای که در سر داشت گفت و تاکید کرد که سمیه چیزی نفهمد.

نقشه اش حرف نداشت، می‌شد با آن عقرب شکلاتی برای یک بار هم که شده، کلاس اعصاب خرد کن دکتر میم را به تعطیلی کشاند. سر کلاس نازی شیشه ی نوتلا را از کیف سمیه کش رفت و من درش را باز کردم و عقرب مرده را زیر صندلی های ردیف جلو رها کردم، تصمیم داشتم بلافاصله بعدش جیغ ساختگی بزنم و کلاس را به هم بریزم. اما همین که کمرم را صاف کردم و روی صندلی نشستم، دکتر میم اسمم را صدا زد، از مسئله‌ای که روی تخته نوشته‌بود هیچ سر در نمی‌آوردم. توی دلم به نازی و شانسم و دکتر میم بد و بی راه می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم از این مسئله ی لعنتی سر در بیاورم. چند دقیقه ی بعد صدای داد دکتر میم پای تخته میخکوبم کرد، همه دویدند سمت استاد که مچ پایش را گرفته بود و از درد به خودش می پیچید، هیچ کس سر در نمی آورد که چه اتفاقی رخ داده است. من و نازی هم گیج و منگ به هم نگاه می کردیم، بعد از چند دقیقه که استاد با کمک پسرها به بهداری منتقل شد و عقرب یک وجبی زیر میز، توسط خدمه به هلاکت رسید؛ تازه فهمیدیم که خدا گاهی صدای نفرین مان را می شنود.

نازی در فاصله‌ی الم شنگه ای که استاد به راه انداخته بود، عقرب سبز رنگ سمیه را توی شیشه ی نوتلا برگردانده بود و حالا سمیه داشت جنازه ی عقرب سیاه را هم به شیشه اضافه می کرد.

دکتر میم یک هفته ای بستری شد، دکترها می گفتند شانس آورده که عقربی که نیشش زده از عقرب های کشنده نبوده. معجزه ی عقرب سیاه نه تنها باعث تعطیلی یک هفته ای کلاس های دکتر میم شد، بلکه گویا برای رشد موهای ناصر هم موثر بود.

  • ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۱:۲۴
  • نسرین
هوالمحبوب

امروز چهل و چهار ساله شد. هنوزم یه رگه هایی از عشق و عاشقی بین شون هست، هنوزم آقاجون به مامان میگه دوستت دارم، هنوزم عاشق اینه که مامان خودش رو براش قشنگ کنه. رابطه شون پیچ و خم زیاد داشته، توی سختی های زیادی کنار هم موندن، زجر زیاد کشیدن، مامان بیشتر، غصه زیاد خوردن، مامان بیشتر، کوتاه خیلی اومدن، مامان بیشتر، تحمل خیلی کردن، مامان بیشتر، اما هنوز کنار هم هستن و جفت شون سایه شون بالای سر ما مستدام. توی همه ی رنج ها، تلخی ها، نشدن ها، استخوان توی گلوهای زندگی، همین که بودن و نفس شون می رفت و میومد، برامون بزرگ ترین نعمت بود. گاهی انگار بیشتر از این خواستن کفران نعمته،
شاید اگر قصه شون جور دیگه ای نوشته می شد، حال مون بهتر از اینی بود که الان هست، اما حالا ما چهار تا ثمره ی همین قصه ایم، تلخ و شیرین، ما نوشته شدیم، ساخته شدیم و امروز شاهد چهل و چهارمین سالگرد ازدواج شون بودیم. حتی اگر واقعا حال دل مون خوب نباشه، داریم زور می زنیم که خوب به نظر برسیم. داریم تلاش می کنیم که شادش کنیم، قصه ی زندگی آدم ها جوری که میخوان نوشته نمیشه، اما این وسط ها یه فرصت هایی دارن که خودشون رو تو دل نویسنده جا کنن و نقش پر رنگ تری بگیرن، شاید کم کم توی روند قصه جای آدم خوشبخت ها رو ما گرفتیم، خدا رو چه دیدی، شاید یه روزی شدیم از همونایی که خدا بغل شون میکنه و می بوسدشون و شب ها براشون لالایی میگه.
مامان قشنگم امروز همزمان با سالگرد ازدواج شون، شصت و چهار ساله شد. تولد آقاجونم هجدهم همین ماهه. مامان و آقاجون کارهای مهم شون رو توی دی ماه مرتکب شدن :)

  • نسرین
هوالمحبوب


گاهی با تمام وجود خسته می شوم از دویدن و نرسیدن، از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن، از بی محبتی دیدن و خرج هیچ و پوچ شدن، گاهی دلم خالی می شود، خالی از عشق، خالی از شور زندگی، خالی از انگیزه. این جور وقت ها دلم میخواهد یک ساعت شبیه ساعت برنارد داشتم که می توانستم زمان را متوقف کنم؛ وسط کلاس، وسط اتوبوس، وسط جلسه‌ی کاری یا سر میز ناهار، زمان را متوقف می کردم و زانوهایم ار بغل می گرفتم و می رفتم توی هپروت خودم.
توی این جور وقت ها آدم ها همیشه به محبت نیاز دارند، معجزه ی محبت، معجزه ی آغوش، معجزه ی بوسه. آخ که دلم لک زده برای یک معجزه.
گاهی ما معلم ها هم نیاز داریم که کسی بفهمدمان، کسی رنج ها و زخم هایمان را ببیند، کسی مرهمی برای زخم هایی که هر روز می خوریم داشته باشد. آدم معلم که می شود، تمرین می کند کوه شود، سخت و محکم و مقاوم. تمرین می کند دریا شود، بزرگ و عمیق و بخشنده. اما بعضی وقت ها حتی اگر کوه هم باشی، ترک بر می داری، دریا هم باشی، کم کمک، خشک می شوی.
دلم از یاس و ناامیدی آکنده است، شبیه سرباز بینوایی ام که وسط منطقه ای جنگی گیر افتاده و تمام راه های فرار به رویش بسته شده اند. روزهاست که خالی از محبت شده ام. فرشته های کوچکم نمی دانند که گاهی معلم ها هم خسته می شوند، ناامید می شوند، دلشان ترک بر میدارد، حس آدمی را دارم که دارد تلاش می کند از خط پایان عبور کند، حتی اگر مسابقه ساعت ها قبل تمام شده باشد.
کاش یک روز فرشته هایم کار یکنند که بایستم مقابل شان و  بلند بلند و از ته دل بگویم که ممنونم، امروز سرشار از محبت شدم، خالی بودم اما حالا قلبم پر از عشق و امید و انگیزه است.


+این متن رو امروز سر کلاس انشای دخترا نوشتم، وقتی رفتم کلاس پسرا، امیرحسین این نامه رو بهم داد، انگار خدا یه جوری داره بهم امید تزریق می کنه.
  • نسرین
هوالمحبوب

همیشه دوست داشتم جایی که کار می‌کنم، یه نیروی فعال و به‌درد‌بخور باشم؛ نه آدمی که بهش اعتماد نمیشه. اما اون دو سال لعنتی توی اون مدرسه‌ی نفرین شده جوری روح و روانم رو به‌هم‌ریخته که هنوزم بعد این همه سال، هر وقت اسمم رو توی بلند‌گو پیج می‌کنن، ترس همه‌ی وجودم رو می‌گیره که یعنی چیکار کردم که باز قراره بازخواست بشم؟ می‌ترسم و این ترس همه چیز رو تحت شعاع خودش قرار می‌ده. در کنار همه‌ی این ترس‌های کشنده، چیزهای دیگه‌ای هم هست که باعث میشه روزهای خوبی نداشته باشم.
با همه‌ی نشاطی که توی این سه سال توی رگ و پی‌ام دویده، هنوزم گاهی خواب مدرسه‌ی قبلی و مدیرش رو می‌بینم. وقتی یاد اون دو سال نکبت‌بار میوفتم از خودم شرمنده می‌شم.
عادت‌ها می‌تونن آدم‌ها رو نابود کنن. کافیه آدم به رنج بردن و زیر سلطه بودن عادت کنه، اون وقته که دیگه هرگز به رهایی فکر نمی کنه. حس من به اون دو سال دقیقا حس همین جمله ی مولره. اوضاع روحی‌ام این روزها شبیه بهار تبریزه. گاهی آفتابی و گرم و زندگی بخش، گاه ابری و گرفته و کسل.
 وقتی که «ک» گقت که کاش همه مثل نسرین بودن، دلم می‌خواست بالا بیارم. وقتی هم که میم داشت مثل مادربزرگ‌ها نصیحتم می‌کرد که این رفتارت غلطه، اون حرفت اشتباه بود، خیلی سعی می‌کردم دستم رو کنترل کنم که نیاد بالا و نواخته نشه تو صورتش. دلم می‌خواست بگم من تبلیغات‌چی هیچ کس نیستم، هرچی‌ام که باشم بهتر از نون خامه‌هایی مثل توام.
****
امروز داشتیم با بچه‌ها شب واقعه رو تماشا می‌کردیم، اونقدر غرق فیلم شده بودن که حتی زنگ تفریح هم نرفتن بیرون، منم هی نم اشکم رو پاک کردم که نبینن دارم گریه می‌کنم. جایی که دریاقلی، یه مشت از خاک زیر پاش رو برداشته و به پسرش میگه این خاک همه کسته،، مادرته، این خاک پدرته، این خاک ناموسه، این خاک رفیقته، نذار دست غیر بیوفته، بهترین جایی بود که می شد زار زد براش.
این کلیپ از صبح چند بار اشک منو درآورده. 

  • ۰۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹
  • نسرین