گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 

از سال ٩٢ تا سال ٩٧ دقیقا پنج سال و سه ماهه که بلاگرم. آدمی که به شدت به فضای خصوصی بلاگش وابسته است، به دوستای بلاگرش وابسته است، رفتن ها اذیتش میکنه، ننوشتن ها اذیتش میکنه، بی خبری ها اذیتش میکنه. اما بعد از پنج سال دیگه یاد گرفتم که هیچ بلاگری تا ابد بلاگر نمی مونه. یاد گرفتم که چیزی که اینجا تجربه میکنم شاید تو جهان واقعی نتونم نظیرش رو پیدا کنم. یاد گرفتم بنویسم و از نوشتن نترسم. کنارتون رشد کردم. خندیدم، گریه کردم. از دست دادم، به دست آوردم. اینجا عاشق شدم، معلم شدم، اینجا قد کشیدم. اونقدر این فضا برام الهام بخش بوده که هیچ رقمه نمیتونم رهاش کنم و برم. اما از دیشب یه چیزی، منو به فکر فرو برده. اینکه چند درصد از ماها همونی هستیم که می‌نویسیم؟ چقدر نقاب داریم، چقدر صادقیم و چقدر متوهم؟برای من اینجا یه سرزمین بکر و نابه که توش ضربه هم زیاد خوردم اما تلاش کردم ضربه نزنم. هرچی گفتم صادقانه و از ته دل بوده، سعی کردم حرمت آدم ها رو حفظ کنم که حرمت خودمم حفظ بشه. اما گویا گاهی هرچقدر صادق تر باشی، هرچقدر محجوب تر باشی، بیشتر منفور میشی، از اینکه ترکم کنید ناراحت نمیشم. خوشحال هم میشم که اگر حس خوبی بهتون نمیدم ترکم کنید. اما اگر موندید و خوندید، مدیون هستید اگر منو از دید خودتون قضاوت کنید. مدیون هستید که نوشته هامو، تعبیر بکنید. خوشحال میشم که اگر جایی کامنتی ازم گرفتید که دوست نداشتید، حس بدی بهتون داده، دچار سوتفاهم تون کرده، رک و راست به خودم بگید، به جای اینکه خودتون و منو عذاب بدین.کامنت ناشناس بازه لطفا هر چی خواستین  بگید. 

  • ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب

 سر یه اتفاقی این هفته نمی‌خواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکس‌ها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمی‌کنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر می‌کنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمی‌کنه. خورشید دوباره از شرق طلوع می‌کنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر ‌می‌شه، ستاره‌ها جاهاشون تغییر نمی‌کنه و در کل کائنات به هم نمی‌ریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری می‌کنن، بعدش دیگه نه از خوابشون می‌گذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام می‌کنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو می‌گیره. شاید بچه‌ها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمی‌دونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمی‌شه ته دلش رو خوند ولی می‌دونم که ناراحت می‌شه از نبودنم.
شاید سال‌ها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش می‌خوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسن‌زاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمی‌دونم، وقتایی که عکس‌هامون رو ببینه. عطا حتما گریه می‌کنه، می‌دونم دوستم داره، دیروز تو چشم‌هاش یه مرد سی ساله رو می‌دیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه می‌خونه، عسل‌ها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سخت‌ترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچه‌هام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحت‌شون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن می‌شه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش می‌کنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچه‌هایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمی‌دونم، فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. اما قطعا هستند آدم‌هایی که دوستم ندارن و ترجیح می‌دن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزه‌ای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خواب‌های عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالب‌ترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ می‌زد بهم منم جواب نمی‌دادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسی‌های کارشناسی‌ام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ ‌می‌زد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحث‌مون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسه‌ای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبه‌ام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظه‌هایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !

خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشی‌هامون، درد و دل‌هامون و انرژی فرستادن‌هامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بی‌تفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.

  • نسرین
هوالمحبوب

دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ می‌کردم، گفتم که اگه می‌دونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون می‌رفتم، دیگه کی می‌خواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)

داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم می‌برمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمی‌خوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.

گاهی وقت ها فکر می‌کنم اگر ما رابطه‌مون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرت‌هایی از زندگی من کم می‌شد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت می‌ذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمی‌کردم، اگر همراه تر بود....

از این سینه سپر کردن‌هاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس می‌کنم یه برادر دارم که می‌تونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش می‌نشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.

بعدش دیگه هیچ خاطره‌ی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کله‌ی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو دزدکی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.

دورترین خاطره‌ام برمی‌گرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار می‌کرد و شب خسته و داغون می‌رسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم «سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.

گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم «سیاوش». چیز دیگه‌ای بلد نبودم. علی‌ قربانزاده تو سریال «در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستاره‌ای بود برای خودش.

تو تمام سالهای بچگی‌مون، برام یه غریبه‌ی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه می‌رفتم ازش خجالت می‌کشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازی‌های سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.

حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابون‌ها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغی‌های سینما گمش کنم.

چیزی‌که هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.


+وقتی که شانه‌هایم، در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانه‌های تو، بر شانه‌های تو، می‌‌شد اگر سری بگذارم.....(مشیری)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

شب‌های روشن، داستان غریبی دارد، کتاب، ماجرای چهار شب از زندگی مرد جوانی‌ست که تمام طول زندگی‌اش، از گفتگو و برقراری ارتباط با زنان  عاجز بوده، هرگز عشقی را تجربه نکرده و هرگز دست زنی را نفشرده‌است، حالا در شبی که دلتنگی امانش را بریده،  روی پلی کنار رودخانه‌ء فانتانکا دختر جوانی را ملاقات می‌کند و اندوهش، قلب پسر را به درد می‌آورد. پسر، همدم دختر می‌شود و تلاش می‌کند دختر را به محبوبی که خلاف وعده کرده برساند، شرط دختر برای همراهی با پسر این است که حرفی از عشق به میان نیاید، در چهار شب رویایی، هر دو قصه‌ی زندگی‌شان را برای هم تعریف می‌کنند، در پایان شب چهارم، که آخرین شب وعده‌ء دختر با محبوب بی وفایش هست، پسر لب به اعتراف می‌گشاید، به دختر ابراز عشق می‌کند چون دیگر از آمدن محبوب دختر ناامید شده است. لحظه‌ای که عشق جوانه می‌زند، دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و به قصد همراهی با پسر دست دراز می‌کند، ناگهان سایه‌ء محبوب بی وفا نمودار می شود و دختر شیفته‌وار به سویش کشیده می‌شود و پسر می ماند و طعم شیرین یک عشق و چهار شب بی نظیر که در کنار دختر روی پل رودخانه‌ء فانتانکا گذرانده است.
حالا دختر به وصال محبوبش رسیده و نامه‌ای برای عذرخواهی و سپاسگزاری می‌نویسید. این بخش آخرین فراز داستان است، جایی که عاشق باید برای خوشبختی معشوقش دست به دعا بردارد.

شب‌های روشنِ داستایفسکی را فرزاد موتمن، تبدیل به  فیلم معرکه‌ای به همین نام کرده است، فیلم به مراتب جاندار‌تر از کتاب است. با بازی‌ معرکه‌ء هانیه توسلی و مهدی احمدی. بعید می‌دانم که فیلم را ندیده‌باشید، به هرحال اگر ندیده‌اید، غفلت نکنید.

 

  • نسرین
هوالمحبوب
کاش همین جا، بازی متوقف می شد، زمان می ایستاد، کاش دوباره همه چیز گند زده نمی شد توش. کاش دوباره مردم دلشکسته و خسته تر از قبل پناه نمی بردن به فحش و بد و بیراه. کاش این همه تحقیر نشده بودیم. امشب از ته دلم غمگینم. حتی بیشتر از حذف چند ماه پیش از جام جهانی. انگار خدا حواسش دیگه بهمون نیست، قشنگ دونه دونه خوشی هامون رو ازمون میگیره. قشنگ نشسته اون بالا داره به این روح و تن خسته مون پوزخند میزنه. چرا ماها خسته نمیشیم از امید داشتن؟ چرا ول نمی کنیم این مستطیل سبز رو که صد برابر لذت هایی که بهمون میده، دلمون رو می سوزونه. امشب واقعا دلم سوخت. بابت لب هایی که قرار بود امشب بخندن، دل هایی که شاد بشن. اما آخرش چی شد. ایستادیم که تحقیر بشیم. به بدترین شکل ممکن تحقیر بشیم. در نهایت بعد از حذف مون، ملت بریز تو پیج این و اون و دنیا رو با فحش هاشون به کی روش زشت تر بکنن. طرفدارهای پرسپولیس و برانکو بیشتر از اینکه غمگین باشن، از حذف تیم ملی مون خوشحالن. این غم انگیز ترین حالت غمگنی شدنه. که تعصب بی معنی ریشه هامونم خشکونده. کل تاریخ فوتبال مون شده حسرت. واقعا بسه آقای فوتبال دست از سر ما بردار.
  • نسرین

هوالمحبوب

تا چند سال پیش، تصورم این بود که یه زندگی نرمال برای همهء آدم‌ها یه جایی شروع می‌شه، یه جایی اوج می‌گیره و در نهایت تو نقطه‌ء مشخصی به پایان خودش می‌رسه. فکر می‌کردم ازدواج هم جزئی از برنامهء از پیش تعیین شدهء زندگی همهء آدم‌هاست، آدم‌ها برای ادامهء حیات‌شون به یک همدم و محرم نیاز دارن.

اما چند هفته‌ای می‌شه که دیدم به ازدواج هم عوض شده.

اون سال‌ها با اینکه بیست و چند سالم بود اما افق دیدم خیلی محدود بود. اون سال‌ها واژهء فمنیسم برام مساوی بود با زن‌های مرد گریز، یا زن‌هایی که دوست دارن جنسیت برتر باشن، یا به تصور خیلی‌ها، زن‌هایی که چون نتونستن شوهر کنن، چون زشتن و هیچ وقت دیده نشدن، عَلم حمایت از زن برداشتن که مطرح بشن.

اما تقریبا یک سالی می‌شه که مطالعاتم راجع به این تفکر افزایش پیدا‌کرده و دارم به این باور می‌رسم که فمنیسیم نه تنها به نفع زن‌هاست، بلکه حتی به نفع مرد‌های جامعه هم هست. اما چون ما‌ها توی یه سری کلیشه، احاطه شدیم؛ نمی‌خواییم دست از باورهای سنتی و نخ‌نما شده‌مون برداریم.

اصلا قصد ندارم توی این پست به فمنیسم بپردازم، بلکه می‌خوام نقبی بزنم به موقعیت خودم و دخترانی از جنس خودم و یه قصهء پر درد که خیلی وقت‌ها بهش پرداخته نمی‌شه.

بارها به این موضوع پرداختم که ازدواج سنتی بخش‌های معیوبی داره که هیچ دختری و شاید هیچ پسری اونها رو نپسنده. بار مالی بزرگی به شکل کاملا غیر‌منطقی روی دوش مردها گذاشته می‌شه، یکی از این بخش‌های معیوب قصه است. پسری که تازه می‌خواد ازدواج ‌کنه چرا باید کلی پول خرج همسرش کنه؟ یا مادر و پدری که دختر‌شون قراره عروس بشه، چرا باید کلی خرج جهیزیه بکنن؟ دختر و پسر قصه اونقدر بی‌عرضه تشریف دارن که مادر و پدرها باید با کلی وام و قرض برای خونهء اونها وسیله بخرن؟

توی همین پروسهء مسخرهء اوایل ازدواج، اتفاقی که توی خیلی از خانواده های سنتی و اغلب مذهبی میوفته، اینه که به راحتی و بدون هیچ شرم و حیایی، خانوادهء پسر عنوان می‌کنن که می‌خوان قبل از عقد، عروس‌شون آزمایش بکارت بده. شما دخترانی رو تصور بکنید که توی خونهء پدر عزیزکرده هستند، عزت و احترام دارن، از خانواده های با‌آبرویی هستند، بعد یه عده به عنوان خواستگار بهشون معرفی می‌شن. تا اینجای قصه خانوادهءپسر هستند که طالب دختر مورد نظرشونن.  حالا این دخترای محترم، تحصیل کرده، دارای منزلت اجتماعی، و ..... باید دختر بودن یا نبودن خودشون رو به خانوادهء پسر ثابت کنن تا اون ها لطف کنن و عقد‌شون کنن!

اینکه چه فشار‌های روانی به دخترها وارد می‌شه، چقدر تحقیر می‌شن و چه آسیب‌هایی بهشون وارد می‌شه یک طرف قصه است، که به حد کافی گویاست، بخشی که خیلی برای من جالبه اینه که چرا هیچ‌کس چنین توقعی رو از پسرها نداره؟ چرا هیچ پدری از دامادش نمی‌خواد که بکارت خودش رو بهش ثابت کنه؟ چرا چنین آزمایش تحقیرآمیزی برای پسرها وجود نداره؟ چرا همیشه دخترها در مظان اتهام هستند؟

همه ی ما توی دوره‌هایی از زندگی‌مون، به آدم‌های ولنگاری برخوردیم که به قول معروف خیلی خطا‌ها توی زندگی‌شون کردن، ولی هیچ رد و اثری هم از خودشون به جا نگذاشتن، پسرهایی که کلی رابطهء هوس‌آلود رو تجربه کردن و در نهایت برای ازدواج دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده گشتن، دخترهایی که تمام لذت های غیر متعارف جنسی رو تجربه کردن اما همچنان به خیال خام عده ای دختر موندن و ....

عده‌ای فکر می‌کنن که نجابت آدم ها رو هم می‌شه با آزمایش سنجید، می‌شه روی آدم ها مارک زد، می‌شه به جنس آکبند یا دست دوم طبقه‌بندی‌شون کرد.

توی این وضعیت آشفتهء جامعه، کسانی هم که می‌خوان شرافتمندانه ازدواج کنن، دست و بال‌شون بسته است، چون می‌ترسن، برای این ترس هم دلایل کاملا معقولی دارن. پسرها اغلب نگران بخش مادی قضیه هستند، چون مجبورن با دست خالی کلی سکه مهرِ همسرشون کنن و نمی‌تونن اطمینان کنند که بعد از عقد، به خاطر همون سکه ها راهی زندان‌ خواهند شد یا خیر.

دخترها هم که از هزار و یک چیز می ترسن، از محدود شدن، از خیانت دیدن، از بی‌مهری دیدن و ......

این وسط به نظرم زنان در کشورهای دیگه وضعیت بهتری دارند. اینجا ما با اسم مهریه فریب می‌خوریم در حالی که از تک تک حقوق اولیه محرومیم. در کشورهای دیگه مهریه‌ای در کار نیست ولی زن‌ها از نظر حقوقی اوضاع به سامان تری دارند. چون نه حق خروج از کشورشون دست همسره، نه حق طلاق، نه حضانت فرزند، نه حق تعیین مسکن، نه حق اشتغال و ادامه ی تحصیل و نه هزار تا چیز دیگه‌شون. اونها به اسم مهریه فریب نخوردن و راضی‌ترن.

  • نسرین

هوالمحبوب


روز چهارشنبه وسط جلسه‌ی داستان‌خوانی بودیم که، خانم «آ»، رئیس کتابخونه وارد سالن شدن و در کمال ادب ازمون درخواست کردن که بعد از اتمام جلسه‌ی نقد و بررسی‌ِداستان، بشینیم توی سالن، تا آقای «ص»، تحقیق خودش رو درباره‌ی کشور ژاپن بهمون ارائه بده. اینک ژاپن چه ربطی به ما و جلسه‌‌ی داستان‌مون داشت رو ازش نپرسیدیم، چون بالاخره ایشون رئیس بودن و ما نبودیم. خلاصه اینکه ساعت شش و نیم عصر که نقد داستان تموم شد، رفتیم نشستیم دور میز کنفرانس و چشم دوخیتم به صفحه‌ی نمایشگر بزرگ وسط سالن. آقای «ص» با یک لحن انقلابی و کوبنده شروع کردن به ارائه‌ی تحقیق‌شون. حالا نه فکر کنین تحقیقِ‌علمی و خلاقانه و شاخی انجام‌داده بودنا؛ نخیر، تصور کنید، انگار یک نفر نشسته تمام مطالب ویکی‌پدیا رو درباره‌ی ژاپن جمع‌آوری کرده؛ ریخته تو اسلاید‌های ساده و بی‌روح و چند تا عکس از در و دیوارهای ژاپن رو هم گذاشته تنگش و فکر می‌کنه دنیا رو با این تحقیقش تکون داده. حالا از سطحی بودن تحقیق بگذریم، لحن مسخره‌ی خود آقای «ص» هم بیشتر آدم رو کفری می‌کرد.
برای منی که از ساعت شش صبح سرپا بودم و بعد از مدرسه بدو بدو رفته‌بودم خونه، ناهار خورده‌بودم و دوباره بدو بدو اومده‌بودم کتابخونه و تا شش و نیم عصر نشسته‌بودم تو جلسه، تحمل این فضا حقیقتا خارج از توان بود. مضاف بر اینکه دچار افت شدید فشار خون بودم و دست و پاهام یخ زده بود، انگار نشسته‌باشم وسط یخچال‌های قطبی.
خلاصه نتونستم بیشتر از این اراجیفش رو تحمل بکنم و گفتم ببخشید آقای «ص» هدف شما از انجام این تحقیق چی بود؟ در کمال شگفتی ایشون عنوان کردن که هدفم این بود که بفهمم چرا ژاپن اینجوری پیشرفت کرده و ما نکردیم. مایی که تمدن‌مون میلیون‌ها سال قدمت داره و سفالینه‌هامون ال و بل.....
حرف‌هاش اونقدر خنده‌دار و سطحی بود که اصلا نمی‌شد وارد بحث علمی شد باهاش. اما ناچار بودم بشم. ایشون گفتن که من چرا با این‌همه تحصیلات باید بیکار باشم توی این مملکت، در حالی که تو کشور ژاپن همه‌ی دانشجو‌ ها می‌دونن که بعد از فراغت از تحصیل، کجای کشور قراره مشغول به کار بشن. بعد من پرسیدم تحصیلات‌تون چیه؟ گفتن که لیسانس مدیریت‌فرهنگی از دانشگاه علمی‌کاربردی دارم! من همینجور داشتم شگفت‌زده می‌شدم. این وسط دوستان دیگه هم به من ملحق شدن و تصمیم گرفتیم که توجیه‌‍‌شون کنیم که کارشون چقدر به درد نخوره. گفت من می‌خواستم این تحقیق رو توی شورای‌شهر ارائه بدم ولی هیچ کس بها نداد بهم. گفتم آخه برادر من مگه این نماینده ها خودشون از این چیزا خبر ندارن؟ گفت من حتی میتونم، با نماینده‌ها مناظره کنم، بگم چرا ژاپن اینقدر پیشرفت کرده و ما نکردیم. گفتم که اتفاقا مشکل اصلی اینجاست که ما تو ایران همه‌مون استاد سخنرانی هستیم، انقدر قشنگ حرف می‌زنیم که دهن همه وا می‌مونه. ولی با حرف زدن اگر قرار بود مشکل مملکت حل بشه، تا حالا شده‌بود. لحنش جوری بود که انگار مقصر اصلی وضعِ کنونی مملکت ماییم. اونقدر چرت و پرت تحویل‌مون داد که مجبور شدیم به حالت انتحاری ختم جلسه رو اعلام کنیم. در آخر تاسف خوردم به حال جوون بیست و هشت ساله‌ای که با توهم دانایی و خود علامه پنداری، احساس می‌کرد که در حقش اجحاف شده، جوان بیست و هشت ساله‌ای که حتی ابتدایی‌ترین اطلاعات درباره‌ی شیوه‌های تحقیق رو هم نداشت، حتی بلد نبود از روی اسلایدها، متنی که نوشته رو درست بخونه، بلد نبود چطور توی یک جمع محترمانه حرف بزنه و از توجه شون، از وقتی که براش گذاشتن، تشکر کنه. تازه می‌خواست برای ادامه‌ی تحصیل بره ژاپن و تحقیقاتش رو اونجا ادامه بده!

  • نسرین

هوالمحبوب

 

صحبت از دل و هر چیزی که تویش پنهان کرده‌ای، سخت‌ترین کار دنیاست، از کار دل با هر کسی نمی‌توان حرف زد، از شکستگی‌هایش، از گرفتگی‌هایش، از رد نگاه‌هایی که می‌نشینند کنجش، از خرابی‌ها و آوار مصیبت‌هایش. دل‌ها مشمول سختیِ کارِ زیان‌آور نیستند؛ اما بدترین بلا‌ها در طول حیات‌شان سر‌شان می‌آید. گاهی سر راه کلاس تا دفتر، تالاپی از دستت می‌افتد و ترک بر‌می‌دارد، گاهی وسط کلاس محکم خودش را به تخته می‌کوبد و ورم می‌کند، گاهی وسط یک جلسه‌ی کاری به قفسه‌ی سینه‌ات فشار می‌آورد، دستت را رویش می‌گذاری ولی آرام نمی‌گیرد، گاهی توی دستت می‌گیری‌اش و سر هر خیابان و کوی برزن می‌بری‌اش، گاهی هوس می‌کند، هوس‌هایی که دست تو نیست، نمی‌توانی برایش دوست داشتن بخری، نمی‌توانی برایش محبتی بخری که ته نکشد، از صداقت حرف می‌زند و رو‌راستی و تو چشم می‌گردانی و دور و برت را از آن تهی می‌بینی. گاهی شب‌ها گرسنه‌اش می‌شود؛ و تو بی‌صدا می‌خوابانی‌اش، گاهی دستی نیست که سرش کشیده‌شود، مرهمی نیست برای درد‌هایش، گاهی نگاهش شبیه یک خط و دو نقطه‌های اخر کامنت‌های آقای لافکادیو بهت خیره می‌شود، گاهش سکوت می‌شود؛ مثل سکوتِ آقاگل در برابر شطحیات من، گاهی لبخند می‌شود مثل وقت‌هایی که فرشته سئوگی صدایت می‌کند، گاهی ذوق می‌کند، وقتی سبزجان از یک مسافرت دونفره حرف می‌زند.

نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز زندگی، یکهو به این نتیجه برسید که دیگر بس است یا نه، تا حالا شده بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز از زندگی، تصمیم بگیرید که دلتان را مچاله کنید و توی سفت و سخت‌ترین گوشه‌ی قفسه ی سینه‌تان بیندازید تا دوباره هوای دلبری سرش نزند یا نه؟ تا حالا بعد از سی سال و هشت ماه و سه روز ، از نفس افتاده‌اید؟ شده که از یک آدم شوخ و شنگ و بگو بخند تبدیل به دو نقطه خط آخر کامنت‌های لافکادیو شوید؟ شده که توی یک مدرسه‌ی شلوغ و پر رفت و آمد و میان سی و چند همکار، ساکت‌ترین و نجوش‌ترین همکارتان هم نگران حالتان شده باشد؟ شده است که گریه بجوشد بیاید تا پشت سد چشم‌ها و شما قورتش داده باشید؟ شده‌است که دو هفته‌ی تمام هر روز و هر شب در حال غذا خوردن، درس دادن، خوابیدن، حتی توی بی آر تی، بدون قطره‌ای اشک، گریه کنید؟

  • ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب تا ساعت ده منتظر اعلام تعطیلی بودم، نه دوش گرفته‌بودم، نه لباس اتو کرده‌بودم و نه تصحیح ورقه‌ها تموم شده‌بود، اما نامردا تعطیل‌مون نکردن و گفتن که مدارس با یک ساعت تاخیر شروع می‌شه. همین شد که تا دوازده‌شب نشستم به پای اصلاح ورقه‌ها و دوش گرفتنم گذاشتم برای صبح. به خاطر از دست‌دادن سرویسِ مامان، حسابی کفری بودم چون هم کلی باید کرایه ماشین می‌دادم و هم کلی معطل می‌شدم و هم تو مسیر یخ می‌زدم. خلاصه با یه حال داغون رسیدم مدرسه و دیدم «آقای ح»، ورقه‌هامو تکثیر نکرده، بدتر قاطی کردم. توی همین گیر و دار معاون‌مون گفت که:« همکارتم که دیروز عقدش بود زودتر از تو رسیده»؛ خواست دوباره شوخی‌هاشو شروع کنه که گفتم:«خانم ب»، اصلا اعصاب شوخی ندارم، بیچاره قسم و آیه که نه «ح» واقعا ازدواج کرده!
ما تو پایه‌ی ششم، چهار تا همکاریم، هر چهار نفرمون مجرد بودیم. سه ساله که همکاریم و خدا رو شکر خیلی رابطه‌ی خوبی داریم با هم. «ح» بیشتر از بقیه با من صمیمی بود، یا لااقل من اینجوری فکر می‌کردم، ما حتی درباره‌ی آخرین خواستگارهامونم حرف می‌زدیم. ازم خیلی مشاوره می‌گرفت و به خاطر همین شوکه شدم از خبر ازدواجش. چون من از هیچی خبر نداشتم. از اونجایی که خیلی زود همه چیز بهم برمی‌خوره، وقتی
برای رفع اشکال رفتم کلاس ، اصلا به روش نیاوردم. نگاهشم نمی‌کردم که متوجه ابرو‌های رنگ‌شده و ناخن‌های لاک‌زده و حلقه‌ی درشتِ توی دستش نشم، اما خودش طاقت نیاورد و اومد بیخ گوشم گفت :«دیشب عقد کردم نسرین» تبریک گفتم و اضافه کردم که بعدا حرف می‌زنیم. اون لحظه خیلی از دستش ناراحت بودم ولی الان بهش حق می‌دم. مشکل این جهان آدم‌هایی نیستن که همه چیز رو پنهان می‌کنن؛ مشکل این جهان آدم‌هایی مثل من هستن که هیچ چیزی رو تو دلشون نگه نمی‌دارن. من با اینکه راز‌نگهدار خوبی‌ام، اما چیزی که مربوط به شخص خودمه خیلی کم پیش خودم نگه می‌دارم. حتی راجع به اغلب مسائل حرف می‌زنم و فکر می‌کنم که بقیه هم باید اینجوری باشن. ولی چند ساله به لطف دوستان و همکاران، دارم به ابعاد جدیدی از روابط دوستی و همکاری پی می‌برم و افق‌های جدیدی پیش روم باز می‌شه. اونقدر کفری بودم و از قیافه‌ام تابلو بودم که سوال هم حتی نمی‌پرسیدم ازش. تا جایی که یهو به خودم نهیب زدم که نسرین، اینجوری بقیه فکر می‌کنن داری بهش حسودی می‌کنی و راجع بهت بد قضاوت می‌کنن، مجبور شدم تغییر موضع بدم و چند تا سوال راجع به آقای داماد پرسیدم. از اینکه ازدواج کرده و خوشحاله واقعا خوشحالم و امیدوارم همه‌ی آدم‌ها طعم خوشبختی رو بچشن چه تو ازدواج و چه توی تجرد.

علاوه بر این شوک اول صبحی، گیج بازی‌های بچه‌ها سر امتحانم حسابی کفری‌ام کرد. علی یک ریز سوال می‌پرسید و هادی یه سوال و چند بار به صورت‌های مختلف می‌پرسید، خلاصه که داشتن روی اعصاب داغونم رژه می‌رفتن، زنگ آخرم که رسیدم کلاس، دیدم کیف عطا با تمام محتویاتش روی زمین پلاسه و خودشم در حال تمیز کردن صندلی‌اش هست، چند دقیقه‌ای بهش زل زدم ولی انگار نه انگار، خلاصه خودم وسایلش رو جمع کردم و کیفش رو مرتب کردم، در حالی که بقیه هی بهش اشاره می‌کنن که زشته خانوم داره وسایلت ور جمع میکنه، خودش انگار نه انگار، وسط‌های درسم حسابی صدام بالا رفت و توپیدم بهشون، چون هیچ رقمه کلاس رو جدی نمی‌گرفتن، نمی‌دونم چرا وقتی بچه ها امتحان رو خراب می‌کنن اینقدر جوشی می‌شم، خیلی حساسم روی یادگیری شون، ولی باز هم نتیجه‌ی اون همه دلسوزی و زحمت رو به باد‌فنا دادن. نتیجه اینکه اصلا روحیه‌ای ندارم که فردا به قولم عمل کنم و جشنواره‌ی بازی‌های بومی محلی رو براشون برگزار کنم:(

  • نسرین

هوالمحبوب


دی، ماه قشنگیه برای معلم‌ها، چون حجم کاری‌شون نسبتا کمتر می‌شه، دیگه هر هفته امتحان نداریم، کار‌درخانه نمی‌دیم و فقط می‌شینیم به مرور درس ها و رفع اشکال. اوقات‌فراغت بیشتری هم در خلال مدرسه داریم. اما از پانزدهم‌دی امتحان بچه ها شروع می‌شه و روزهای هفته بیشتر به نظارت بالایِ‌سر بچه‌ها سپری می‌شه.

خب طبیعتا به عنوان ناظر کار خاصی ندارم و اغلب می‌شینم کتاب می‌خونم. دوست ندارم عین دوره‌ی دانش‌آموزی خودم با کفش‌های تق‌تقی هی راه برم بین ردیف صندلی‌ها و تمرکز بچه‌ها رو بگیرم. جز چند‌نفری که باید جاشون عوض بشه و پوشه‌ی زیر دست‌شون چک بشه، با بقیه کاری ندارم و راحت لم میدم رو صندلیم. برنامه‌ی امتحانیِ امسال رو من نوشته‌بودم و از اونجایی که خیلی فداکارم، آزمون‌های خودم افتاده روزهای آخر. تصمیم داشتم برای امتحان مطالعات اجتماعی یه کار جدیدی بکنم و از اون سوال‌های کلیشه‌ای هر سال رها بشم. دو ساعت زمان صرف طراحی سوالات کردم؛ سوالاتی که کاملا مفهومی و پر از نمودار و نقشه بود. برای خودم که هیجان‌انگیز و جذاب بود. تا اینجایی هم که اوراق رو تصحیح کردم ، خوب تونستن جواب بدن. سوالات مفهومی تو پایه ی ابتدایی با عنوان آزمون‌های عملکردی شناخته می‌شن، توی این آزمون‌ها سوالات کپی کتاب نیستن، بلکه هدف سنجش آموخته‌های دانش‌آموزه بر اساس عینی‌سازی مفاهیم درسی، یعنی به جای اینکه یه سوال و جواب ساده مطرح کنی، به موقعیت براش خلق می‌کنی و ازش راهکار میخوای.

مثلا به جای اینکه ازش درباره ی باغداری و زراعت سوال بپرسی، تصویر یک باغ رو می‌دی و یه سری اطلاعات درباره ی منطقه، بعد ازش می‌خوای که بهت بگه که چه محصولاتی می‌شه اونجا کاشت؟ یا باید چه اقداماتی برای کشت بهتر گیاه انجام داد و ....

یا مثلا به جای اینکه مجبور‌شون کنی یه سری تاریخ به درد‌نخور رو حفظ کنن، خط زمان رو رسم می کنی، زمان‌ها رو میدی و ازش درباره ی اتفاق‌های مختلف تحلیل می‌خوای و یا می‌خوای که سال‌ها رو به قرن بنویسن.

بچه‌هایی که توی کلاس فعال بودن جواب‌های شاهکاری به سوالات دادن، اما سر جلسه که برای رفع اشکال رفتم کلی حرصم دادن، چون بچه‌های ما متاسفانه به آماده خوری عادت کردن، اغلب دوست ندارن چیزی فراتر از مطالب کتاب یاد بگیرن، سخت قبول می‌کنن که چیزی رو از دیدگاه خودشون پاسخ بدن، یه جورایی به خودشون اعتماد ندارن که پاسخی که میدن می تونه درست باشه، اما تصمیم دارم این شیوه ی سنتی رو ریشه کن کنم، روال کاری‌مون هم اینه که توی کلاس‌های مطالعات، بیشتر بچه‌ها حرف بزنن تا من، خودشون پاورپوینت درست می‌کنن، کنفرانس می‌دن، بحث می‌کنن و من فقط نقش یک راهنما رو دارم، یه روزهایی اونقدر بحث شیرینه براشون که من خودم به زور میتونم ازشون وقت بگیرم برای حرف زدن:)

اوایل سال خیلی بابت ضعف‌های درسی‌شون ناراحت بودم، خیلی سخت می شد وادارشون کرد به درس خوندن، اما بعد از چهار ماه خون دل خوردن، می‌تونم افتخار کنم به وجود تک‌تک‌شون.

امسال دانش‌آموزی دارم که شاید یک ماه هم سرکلاس نبوده، مشکلات خانوادگی عدیده ای داره که باعث می‌شه نتونه منظم سرکلاس بیاد، از دوم ابتدایی که توی مدرسه‌ی ماست همین شکلی بوده و هر سال با نمرات قابل قبول که یه درجه بالاتر از نیاز به تلاش هست، به پایه ی بالاتر ارتقا داده شده، عملا چیزی از مطالب درسی نمی‌دونه، به شدت از مدرسه گریزانه، اما امسال اونقدر از ما محبت دیده که قول داده کمتر غیبت کنه و خودش رو تا آخر سال به حد نرمال برسونه. از هفته‌ی قبل براش کلاس اضافه گذاشتم. از اون روز چشم‌هاش برق می‌زنه. باورم نمی‌شه این همون دانش‌آموزِ منزوی کلاسم باشه. هم خیلی رابطه‌اش با بچه‌ها بهتر شده و هم انگیزه پیدا کرده. انگار دلش کسی رو می‌خواست که بهش توجه کنه و بگه که تو برام مهم هستی. عاشقانه‌ترین لحظه برای یه معلم، دیدن پیشرفت دانش‌آموزشه.

از دیدن محبتی که بین همکارانم هست، حس خیلی خوبی دارم. از دیدن حس عزت و احترام که بین‌مون موج می‌زنه، از احساس مسولیتی که روی دوش تک‌تک‌مون هست، از وجدان کاری تک‌تک‌مون. برخلاف خیلی از همکاران که حقوق پایین و نداشتن جایگاه حرفه‌ای در خور رو، بهانه کردن برای فرار از مسولیت، توی مدرسه‌ی ما همکاران با جون و دل کار می‌کنن، انگار تک‌تک بچه‌ها عضوی از خانواد‌شون باشن.

از اواخر آبان یه دختر بچه‌ی هفت ساله به عنوان مهمان وارد مدرسه‌مون شد که برای شیمی‌درمانی مادرش از ملکان به تبریز اومده‌بودن. قرار بود تا تموم شدن درمانِ مادرش شاگرد مدرسه‌ی ما باشه. چهارشنبه که داشتن بر‌میگشتن شهر‌شون، توی سالن هم خودش گریه می‌کرد هم پدر و خاله اش و هم معلمش، اونقدر که معلمش عاشقانه باهاش کار‌ کرده بود، بچه دلش نمی‌خواست برگرده ملکان.  می‌گفت معلم خودمون با خط‌کش منو میزنه:( تصور کنین یه بچه ی بحران زده ی هفت ساله رو....

خلاصه که معلمی شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین شغلی بود که می‌تونستم داشته‌باشم. خدایا شکرت.

خدایا بابت برف زیبای امروز ازت ممنون، اگر امشب هم برف بباره و فردا مدرسه تعطیل بشه من بیشتر عاشقت میشم:)



  • نسرین