گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


می‌دونستم لحظه‌های آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم می‌بینمشون.

دایره‌وار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمی‌دونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر می‌تونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم می‌پرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همه‌تون رو دوست دارم، اما همه‌تون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.

گفتم معلم‌ها همیشه باید راست بگن، شیطون‌ترین‌ها، بازمره‌ترین‌ها، مودب‌ترین ها، درس‌خون‌ترین‌ها همیشه جذاب‌ترن برام. از دانش‌آموز بد‌دهن، دعوایی، قلدر، درس‌نخون و بی‌زبون هم هیچ خوشم نمیاد.

دلم می‌خواست در دلم رو باز کنم و دونه دونه‌شون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غممه، خنده‌شون خنده‌مه، دلتنگی‌هاشون دلتنگم می‌کنه.

داریم بساط نود و هفت رو جمع می‌کنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خنده‌هایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل می‌کنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟

سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که ....

بگذریم، نود و هفت سال عبرت‌های متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.

قراره بعضی‌ها رو تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطره‌هاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.

تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق می‌کنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش می‌کنم و بعد اینجا با صدای بلند می‌گم آقای اوجان دیدی بدون تو هم می‌تونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. می‌نویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت می‌تونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره می‌رسه و من هنوز ندارمت.

قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدم‌های بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.

  • نسرین

هوالمحبوب


الی می‌گفت همه چیز از آن روزی شروع شد که کد 1011 را در برگ انتخاب رشته نوشتیم.

همین باعث شد که اینقدر درگیر احساسات بشویم که زندگی برایمان سخت بگذرد. آدم‌ها آمدند و رفتند. ولی ما اتاق کنج قلب‌مان را برای ابد کرایه دادیم که تا وقتی هوس آمدن‌ به سرشان زد، آواره نشوند

دوستان‌مان، استادان‌مان، شاعر‌ها و نویسنده‌ها. بدها، خوب‌ها. آمدند، چنگ زدند به زندگی پر وصله‌ پینه‌مان. هی بغض کردیم و با آب قورتش دادیم، هی نگاه کردیم و حسرت خوردیم.

حرف زدیم و عاشق کلمه شدیم. عاشق صاحبان کلمات شدیم، عاشق نگاه‌شان به زندگی شدیم. آدم‌ها پرده که پایین آمد، با اولین دربستی رفتند و لباسهایشان را آویختند.

ما نشستیم و زل زدیم به صحنه، به جای خالی آدم‌ها، غرق شدیم در سکوت کلمه‌ها، ما نتوانستیم همراه بقیه تماشاچی‌ها به خانه برگردیم. خانه کوچک بود و سرد. ما وا‌دادیم و همانجا ماندیم

خاک صحنه خوردن نداشت، زهر بود، کام‌مان تلخ شد، کلمه‌ها سکوت شدند و فاصله انداختند بین ما

سنگ برداشتیم که بزنیم بر سر سکوت که بشکنیم، خانه دلمان ترک برداشت. دیوار خانه فرو ریخت. کلمه‌ها، غرق شدند در سکوت، نتوانستیم نجاتشان دهیم. بی کلمه‌ها چه کنیم ما آویخته‌های این دیر فراموشی

گفتیم برویم تا بلکه سکوت‌مان کمتر برنجاند. ما کلمه‌هامان را دانه دانه سوا کرده بودیم، چیده‌بودیم بیخ دل‌مان تا حرف بزنیم. حالا یک مشت کلمهء خیس روی دستمان باد کرده است. حق داشت پروین که می‌گفت: «دل بی دوست دلی غمگین است

  • ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۴:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به مرز پنجاه می‌رسم، با صورتی که علی‌رغم شادابی نسبی، داره کم‌کم چروک می‌شه. هوای اردی‌بهشت، هنوز هم دل‌انگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیاده‌روی طولانی داشته‌باشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدم‌ها، پر از بوق ماشین‌ها، قصد دارم امروز فقط صدا‌ها رو بشنوم. نیاز دارم آدم‌های قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسم‌های رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس می‌کنم، با این گیس‌های خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم می‌شه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگی‌ام شدن. هرزگاهی بهم زنگ می‌زنن، گاهی به مهمونی‌ها و عروسی‌هاشون دعوتم می‌کنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم می‌خواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال می‌شم و بهش تبریک می‌گم. یاد سال‌های جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتاب‌‌مون جون می‌کندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن. 
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشی‌های محبوبم، بالاخره می‌رسم خونه. خونه‌ای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچه‌های باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجره‌های قدی با شیشه‌های رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوار‌هایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحی‌های دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسه‌های کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع می‌شن هنوزم صدای خنده‌هامون گوش فلک رو کر می‌کنه.
دارم به این فکر می‌کنم که چقدر کار عاقلانه‌ای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوست‌داشتنی بهترین همدم شب‌های من شده، صداش شبیه لطیف‌ترین نجواهای عاشقانه است. شب‌های جمعه برادر-خواهرها تو خونه‌ء من دور هم جمع می‌شن. صدای خنده‌های خواهرزاده ها و برادر زاده‌ها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسه‌های کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشم‌های سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط می‌کشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که می‌زنه شروع می‌کنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.


  • نسرین

هوالمحبوب

یکی که برام بخونه:

کوه و میذارم رو دوشم رخت هر جنگ و می پوشم 
موج و از دریا میگیرم شیره ی سنگ و می دوشم 
میارم ماه و تو خونه میگیرم باد و نشونه 
همه ی خاک زمین و میشمرم دونه به دونه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره... 

دنیا رو کولم می گیرم روزی صد دفعه میمیرم 
میکَنم ستاره ها رو،جلویِ چشات می گیرم 
چشات حرمتِ زمینه،یه قشنگِ نازنینه 
تو اگه میخوای نذارم هیچ کسی تو رو ببینه 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره... 

چشم ماه و در میارم،یه نَوَردبون میارم 
عکسِ چشمت و می گیرم جای چشم اون میذارم 
آفتاب و ورش می دارم واسه چشمات در میذارم 
از چشات آینه میسازم با خودم برات میارم 

اگه چشمات بگن آره 
هیچ کدوم کاری نداره...

  • ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۵۹
  • نسرین

هوالمحبوب


روزهای اولی که به گروه مطالعات داستانی ملحق شده بودم، به جز نون کس دیگه‌ای رو نمی‌شناختم. سعی می‌کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر شنونده باشم. هرکسی داستان می‌خوند، به جای شخص نویسنده، من نقدها و نکته‌های بقیه رو یادداشت می‌کردم، می‌دونستم که یه روزی این نکته ها به دردم خواهند خورد.
اونجا جایی بود که تقریبا ده نویسندهء  صاحب اثر حضور داشتن و چندین نویسندهء کار درست دیگه هم گه گاه بهش سر می‌زدن. نتیجهء دوسال سر و کله زدن با داستان‌ها و کتاب‌های ساختارشناسی و نقد و غیره، حالا کم کم داره خودش رو نشون می‌ده. حالا به جلسات مخفی نویسنده‌ها راه پیدا کردم و به جای ترس و لرز و سکوت ممتد آزاردهنده، دارم حرف می‌زنم، کتاب پیشنهاد می‌دم و مقاله‌هایی که خوندم رو با گروه به اشتراک می‌ذارم.
وقتی هنر داستان نویسی دیوید لاج رو جمع خوانی می‌کردیم و هر هفته راجع بهش بحث می‌کردیم، حس می‌کردم چیزی بارم نیست و عملا حرفی برای گفتن ندارم، طول کشید تا اعتماد به نفس لازم رو پیدا کنم و بتونم سرم رو بالا بگیرم. حالا دومین کتاب‌مون به پایان رسیده و من تنها کسی بودم که تک تک فصل ها رو خونده و بیشتر از بقیه راجع بهش صحبت کرده. «شش یادداشت برای هزارهء بعدی» اثر ایتالوکالوینو، حقیقتا کتاب سختیه.
مجموعه سخنرانی‌های کالوینو برای کنگرهء ادبی هاروارد هیچ وقت ایراد نشد، اما به کوشش همسرش توی یه کتاب جمع‌آوری شده و با ترجمهء شسته رفتهء مژده دقیقی، به چاپ رسیده. چیزی که باعث می‌شه بهش بگم سخت، نوع روایت کالوینو هست. شاید برای شما هم پیش اومده باشه که در دوره های مختلف تحصیلی به استادی بربخورین، که خیلی آدم با سوادی باشه، اونقدر که همه با انگشت نشونش بدن، اما موقع صحبت کردن، نتونه جوری حرف بزنه که عامه فهم باشه و همهء مردم بتونن درک کنن چی میگه.

کالوینو شش یادداشت با موضوعات : سَبُکی، سرعت، دقت، وضوح، چند گانگی رو آماده می‌کنه و قبل از اینکه بتونه به کنگرهء چارلز الیوت نورتون برسه، فوت می‌کنه.

در جای جای این یادداشت ها به اسطوره‌ها اشاره می کنه، نمونه‌هایی بکر و خوانده نشده از اسطوره‌ها، داستان‌ها و رمان‌های مختلف رو برای شاهد گفته‌هاش میاره که خوندن همون تکه ها آدم رو جذب اثر می‌کنه. اما زبان کالوینو ثقیله. درست مثل داستان هاش که نیاز داره با شش دونگ حواست پیگیرشون باشی، اگر یک لحظه غفلت کنی داستان رو از دست می‌دی، کالوینو قصه گو نیست و جهان داستانی خاص و منحصر به فرد خودش رو داره. بیشتر روی توصیف تاکید داره و همین باعث می‌شه جزو نویسنده‌های خاص برای من دسته‌بندی بشه.
پیوندی که با فلسفه، اسطوره، شعر و قصه های عامیانه برقرار می‌کنه به جذابیت کتاب اضافه می‌کنه. همین که تو یک کتاب کم حجم، با یک ترجمهء شسته رفته، با این حجم از اثر خوانده نشده رو به رو می‌شی و می‌تونی با جهان اونها آشنا بشی به خودی خود جذابه.

کتاب برای کسانی نوشته شده که ادبیات دوست دارن، اما برای مخاطب عمومی چندان مناسب نیست؛ چون به هیچ وجه خوندنش ساده نیست. برای منی که کلی ادعام می‌شد گاه پیش میومد که یک فصل رو دوباره و سه باره بخونم تا متوجه بشم.

جاهایی از کتاب، کالوینو به تجربه‌های شخصی خودش در زمینه نوشتن می‌پردازه که بی‌نهایت جذابه. مثلا در جایی از فصل دقت می‌گه:

«گاهی اوقات سعی ‌می‌کنم، خودم را در قصه‌ای که می‌خواهم بنویسم، متمرکز کنم و بعد متوجه می‌شوم چیزی که جلبم می‌کند کاملا چیز دیگری است، با بهتر بگویم چیز مشخصی نیست؛ بلکه هر چیزی است که با آنچه باید بنویسم جور نیست، این وسوسه‌ای شدید است، وسوسه‌ای ویرانگر که کافی است تا نوشتن ناممکن شود. برای مبارزه با آن سعی می‌کنم زمینه‌ء حرفهایی را که می‌‍خواهم بزنم را محدود کنم. بعد آن را به زمینه های محدود تر تقسیم می کنم. بعد باز آن ها را به اجزای ریزتر تقسیم می‌کنم و باز سرگیجه‌ء دیگری گریبانم را می‌گیرد. سرگیجه‌ء جزئیات و جزئیات و حالا مشتاق ریزه ها شده ام».

کالوینو آثار داستانی متعددی هم داره که معروف ترین اون‌ها شوالیهء ناموجود، شهرهای نامرئی، کمدی‌های کیهانی، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، هستند. خبر داغ و دست اول هم اینکه، به زودی ترجمهء کاملی از داستان های کالوینو منتشر خواهد شد. مترجم از دوستان داستان نویس منه.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

دی ماه لعنتی برای من، شروع یک آشنایی پر‌التهاب بود و بعد رفتن تا مرز جدی شدن و یکهو گسستن. گسستن از خودم، از زندگی، از همهء چیزهایی که مرا وصله می‌کرد به زندگی، تنش‌های بعد از پایان رابطه را کسی نمی‌تواند بفهمد، مگر خود آدم. حالا بیش از هر وقت دیگری به زندگی امیدوارم. بیش از هر وقت دیگری عاشق خودم شده ام، بیشتر از هر وقت دیگری خودم را تنگ در آغوش می‌کشم و می‌بوسم و به حس‌هایم ایمان می‌آورم.
حالا بیش از هر وقت دیگری نیاز دارم به تنهایی و سکون خودم. به اینکه ساعت‌ها بنشینم پشت همین میز و بنویسم و خط بزنم و واژه ها جان بگیرند و لبخند در امتداد صورتم کش بیاید و من سرم را بلند کنم و از دیدن عقربه‌های در حال دویدن شوکه شوم. دی ماه لعنتی، ماه خوبی بود، پر از تجربه‌هایی که آدم ها برایم ساختند، از کسی که گمان می‌کردم برای من ساخته شده است، تا رفیقی که گمان می‌کردم رفیق می‌ماند. از دوستی که دیر شناختمش و حالا نزدیک‌تر از هر کس دیگری به من است. حس‌هایی که در دلم جوانه می‌زد و من قیچی‌شان می‌کردم و حالا خوشحالم از این که در آستانه‌‌ء بهار، زنی قدرتمند شد‌ه‌ام، زنی که می‌تواند، بخندد و جایی در اعماق وجودش تیر نکشد. زخم‌ها قوی‌ترم کرده، حالا منم که به جنگ زندگی رفته‌ام، منم که پر از شور زندگی‌ام، با لبخندهایی عمیق. زخم‌هایم را بلد شده‌ام، دوست‌شان دارم، گاهی برایشان قصه می‌بافم، گاهی قلقلک‌شان می‌دهم و با هم می‌زنیم زیر خنده، گاهی برایشان شکلک در می‌آورم، گاهی دست می‌کشم روی سرشان و نوازشان می‌کنم، زخم‌ها دوستان منند.

جایی حوالی بهمن ماه، از رابطهءی دیگری بیرون آمدم که هفت ساله شده بود. می‌گویند شراب هفت ساله مستی‌اش دیرپاست، اما مستی این دوستی هفت ساله‌مان زود از سرم پرید.

و حالا در میانهءی اسفند دوست‌داشتنی نشسته‌ام و به خودم نگاه می‌کنم، به راهی که در دوازده ماه سال طی کرده‌ام، به قدم‌های محکمی که برداشته‌ام، به آدمی که ساخته‌ام، قوی‌تر از قبل، سرسخت‌تر از قبل، جسور‌تر و نترس‌تر از قبل. گریه‌هایم را کرده‌ام، دردهایم را کشیده‌ام، برای نود و هشت تنها خنده‌هایم را نگه داشته‌ام، بهار نود و هشت فصل عاشقی کردن‌های من است.


+عنوان بیتی از صائب تبریزی «کشور دیوانگی امروز معمور از من است/ من بپا دارم بنای خانهء زنجیر را»

  • نسرین

هوالمحبوب

 

 

 

هوالمحبوب

 

گر در تنور، دستِ تهی پیش برده ایم
یک جو طمع به خرمن گندم نکرده ایم

دریای شوربخت وصبوریم سالهاست
طوفان چشیده ایم وتلاطم نکرده ایم

جنگل گواه باش اگر خانه سرد بود 
یک شاخه از درخت تو هیزم نکرده ایم

ما را به جرم آینه بودن شکسته اند
زیرا به روی رنگ تبسم نکرده ایم

#مجید_افشاری

 

 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

بند محکومین تازه‌ترین اثر کیهان خانجانی است که توسط نشر چشمه منتشر شده است. داستانی ساختارگرا، جریان گریز و ضد ژانر. این کتاب تجربهء نویی از داستان‌خوانی بود. داستانی که تمامش در زندان لاکان می‌گذرد و در بندی موسوم به بند محکومین.

بارزترین بخش روایت‌های این داستان، زبان خاص و منحصر به فرد خانجانی و اصطلاحات بکر و خاصی است که چاشنی قلمش کرده است. اصطلاحاتی که محال است جز در بین افراد حبس کشیده، بتوانی پیدایشان کنی. داستان از توصیف کلی بند محکومین آغاز می‌شود و راوی که یکی از همین زندانیان بند محکومین است، با چند جمله شَمایی کلی از این بند را به مخاطب ارائه می‌کند. بندی که نگهبانانش می‌گویند : «ورودی دارد، خروجی ندارد.»

بند محکومین، شبیه نخ تسبیح تک تک این آدم ها را با داستان‌هایی منحصر به فرد دور هم جمع کرده است. نویسنده زبانی قصه گو دارد و تلاش می کند با واکاوی گذشتهء هر کدام از این آدم‌ها، به نحوی پیوندی بین خرده روایت‌های داستانش ایجاد کند. ماجرایی که از زبان زاپاتا نقل می‌شود و در هر فراز به قصهء یکی از نه زندانی اتاق‌های هفت و سه می پردازد.

زبان قصه‌گو و غیرتوصیفی نویسنده به ضرباهنگ روایت افزوده و اثر را با سرعت پیش می‌راند. خانجانی در بند محکومین، جهانی متفاوت می‌سازد که در داستان‌های با محوریت زندان، کم‌نظیر است.

همهء شخصیت های این داستان، به نقطه ی انحطاط خود رسیده و در نهایت پایشان به محکومین باز شده است. پرداختن به عشق زندگی هر کدام از این آدم ها، جرم و جنایت ها، دلبستگی‌ها و کج رفتن‌های هر کدام از این آدم ها، به نحو مطلوبی برای مخاطب تصویر شده است.

خانجانی با تالیف این کتاب تسلط خود بر ادبیات داستانی و زبان و فرم را به بهترین شکل اثبات کرده است. چاشنی طنز به خواندنی‌تر شدن این اثر کمک می کند. اصطلاحاتی که به گوش مخاطب نا‌آشناست ولی در دل روایت ها خوش می نشیند.

«آه هم اگر در بساط نداشت، فی الفور، طبیعی یا سزارین، پول می زایید.»، «آدم خواستگاری هم که می‌رود تحقیقات محلی می‌کند، چه برسد به دزدی.»، «میان هاگیر واگیر جان کندن، جیب عزرائیل را هم می‌زد، سرطان دزدی داشت». علاوه بر زبانی طناز، تسلط به ضرب المثل ها و استفادهء مناسب و درست از این حجم از مثل ها، نه تنها خواننده را کلافه نمی کند بلکه به شیرینی روایت می افزاید.

بند محکومین کاندیدای جایزهء ادبی احمد محمود هم بود. خلاصه که هزار و یک حکایت دارد زندان لاکان رشت.


+سال‌های زیادی می‌گذره از آخرین معرفی کتابی که نوشتم، انگار کلمات دارن از زیر دستم فرار می‌کنن. شبیه آدم‌های ناشی و کارنابلد شدم.

+تیتر عنوان مطلبی از آقای علیزاده

  • نسرین

هوالمحبوب

 

من جزو بی‌اعصاب‌ترین تماشاگران فوتبالم. جزو اونهایی که اصلا و ابدا تحمل باخت ندارن، از مساوی کردن مخصوصا مساوی بدون گل متنفرم. البته از اونایی هم نیستم که با یه باخت کلا بد تیمم رو بگم. سالهاست این عشق تو وجود ماها هست، با برد و باخت و رتبهء توی جدول هم ذره‌ای از کیفیت و کمیت این عشق کم نشده. قطعا بعد از اینم نمیشه. اگر به من بود ترجیح میدادم بازیکن‌های تیمم رو جوون‌های با‌استعداد همین شهر و دیار تشکیل بدن. ترجیح می‌دادم جو تیم یک جو بومی باشه. اما فعلا هیچی دست من نیست و فعلا مشغول خوشحالی کردن از این برد دلچسب هستم. امیدوارم قهرمانی یک بارم برای ما رقم بخوره.

 هر چند هیچ وقت هیچ دختری بازی‌های تراکتورسازی رو از نزدیک ندیده، اما هیچ وقت روی سکوها فراموش نشدیم. به افتخار همهء پرشورها که بی‌نظیرترین تماشاگران دنیان.

آذربایجان قیزلاری

 گویلرین اولدوزلاری

 ایستادیوم یوللاری

 گوزله ییری اونلاری

عاشقانه سیزبووطن

 عاشیقی آرخازدایوخ

بیزآلاروخ حققیزی

تورک قیزلاری

تورک قیزلاری


  • نسرین

هوالمحبوب

وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، می‌تونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشی‌اش کتابهاش بودن.
می‌تونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدم‌ها بهم می‌دن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پی‌ام می‌شد وبلاگ رو پاک می‌کردم و کوچ می‌کردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش می‌کرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدم‌ها شکل بگیره. آدم‌های کوته‌فکری که حتی کامنت‌های ساده‌ات رو به هزار و یک چیز بی‌ربط تعبیر می‌کنن. آدم‌هایی که نگاهت رو تفسیر می‌کنن، کلمه‌هات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو می‌ذارن پای حماقتت. همون آدم‌های کوته فکری که ادعای علم و دانش‌شون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیش‌پا‌افتاده ترین مسائل با یه آدم کوته‌فکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطراف‌شون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوری‌ام‌ از چهره‌ام مشخص بود. قهر که می‌کردم از شکل تایپ کلمه‌هام می‌فهمیدن. از طرز سلام کردنم می‌فهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه می‌فهمیدن از سکوتم می‌فهمیدن.
اون شب صبر کردم، شب‌های بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر می‌کردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.‌
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدت‌ها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلی‌هاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لب‌هام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری می‌کنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و من‌فهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاری‌مون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟

  • نسرین