گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


گاهی نیاز دارم که بعضی از آدم‌ها رو از دایره توجهم خارج کنم، بهشون فکر نکنم، بود‌و‌نبودشون برام یکی باشه، بی‌محلی‌هاشون برام بی‌اهمیت باشه، اما اغلب مواقع ناموفقم، وقتی می‌خوام به اون آدم خاص فکر نکنم، بیشتر از همیشه پیگیرش می‌شم، بیشتر از همیشه میاد تو مرکز توجهم، مدام تو پیجش هستم، مدام عکس‌های پروفایلش رو چک می‌کنم، بیوش رو می‌خونم، ببینم هیچ ردی از من تو زندگیش هست یا نه، تو دنیای بلاگی هم رد کامنت‌هاشو تو وبلاگ‌های دیگه می‌گیرم. من آدم بی‌نهایت احساساتی هستم و اغلب از این احساسات به غلیان آمده، ضربه خوردم؛ اما هرگز نتونستم بی‌تفاوت آدم‌ها رو کنار بذارم. تا گند یه نفر برام در نیومده، نتونستم ازش دست بکشم. می‌دونم که خیلی شیوهء غلطی دارم اما بارها سعی کردم روش برقراری ارتباطم رو اصلاح کنم و هر بار نشده. البته اگر اغراق نکنم چند باری تونستم که جلوی این دل وامونده‌ام رو بگیرم و الکی قربون آدم‌ها نرم. جاهایی بوده که جلوی شروع مجدد یک رابطه رو گرفتم، چون برای خودم ارزش قائل بودم. اما جاهایی هم بوده که با کسی تو قهر بودم ولی باز هم روز تولدش یادم بوده که براش هدیه بگیرم، یادم بوده که جویای احوالش باشم.
شده که بی‌دلیل حذف بشم از یک رابطه ولی هیچ وقت یاد نگرفتم کسی رو بی‌دلیل حذف کنم، برای آدم‌ها، شعورشون، انتخاب‌شون احترام قائل بودم. اما خیلی‌ها نمی‌دونن که برای هر واکنشی که از خودشون نشون می‌دن باید یک دلیل قانع‌کننده داشته باشن. من نه دنبال تعریف الکی و بی‌پشتوانه بودم، نه تشنهء محبت الکی آدم‌ها، اما می‌گم آدم باید تکلیفش با خودش و روابطش روشن باشه. یا من از یکی خوشم میاد یا نه، یا دلیلم قانع کننده است یا نه، یا دچار سوتفاهم شدم یا نه، پس بشینم با طرف مقابل حرف بزم، حرف‌هاشو بشنوم، دلایلم رو بگم، شاید تونستیم همو از اشتباه در‌بیاریم، یا قانع می‌شیم یا به این نتیجه می‎رسیم که این دوستی تقش دراومده و باید تمومش کنیم. بی‌نتیجه رها کردن، روی خوش نشون ندادن، دچار سوتفاهم شدن و تلاش برای قانع نشدن رو درک نمی‌کنم. آدم‌ها حتی تو محکمه هم حق دفاع از خودشون رو دارن، اما زندگی که محکمه نیست، ماها که دشمن هم نیستیم؟ پس چرا حتی حق دفاع کردن رو هم از همدیگه دریغ می‌کنیم؟ چرا اونقدر با هم دیگه صادق نیستیم که بشینیم پای میز مذاکره؟ وقتی حالت با یه رابطه خوشه، وقتی یه دوستی داره تو  مسیر خوبی طی می‌شه، چرا یهو همه چیز تیر و تار می‌شه؟ اونم فقط برای یه طرف قضیه؟ خدایا چقدر من از این سکوت نفرت دارم، چقدر از حرف نزدن نفرت دارم، چقدر از کلاف سر در گم شدن نفرت دارم.
محض رضای خدا بگین چطور میشه یه نفر رو از دایره توجه خارج کرد؟ چطور میشه یه رابطه‌ای که کشش از دست در‌رفته رو به طور کلی رها کرد؟ با رابطه‌های نصفه نیمه‌تون چه می‌کنید؟ چطور می‌شه بی‌توقع زندکی کرد؟ چطور می‌شه اینقدر تو حال بد نموند و رها کرد؟


+هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق/گر توانی از فرامُش گشتگان یادی بکن!(امیرخسرو دهلوی)

  • نسرین



هوالمحبوب


ما شبیه جنس خاک‌خوردهء داخل ویترینیم که یک نفر انتخاب‌مان کرد، اما حاضر نشد بهایمان را پرداخت کند، فقط رفت و آمد و دلخوشمان کرد و رفت، رفت یک دوری بزند و برگردد.

  • نسرین

 

 

هوالمحبوب

 

منی آختار داریخاندا، گئجه‌لر، آی ایشیغیندا، سارالیب آیا باخنا، منی آختار داریخاندا، گونشین، نازلی گوزونده، منی آختار داریخاندا، کوچلرده، خیاواندا، تک قالیب باغریمی غم باساندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، گوجاغیندا، یر آشا منه، یاغیشین دامجیلاریندا، قارین او دولی اتهلرینده، منی آختار داریخاندا، باشیمی یره گویاندا، گوزومو دونیایا یوماندا، منی آختار داریخاندا، قلبیمی یولداش سیخاندا، منی آختار داریخاندا، تبریزین اوزی گولنده، لاله لر بره بیتنده، عینالی داغیندا، شاه گولی بوجاغیندا، منی آختار داریخاندا، سسیمه سس ورنده، اوزومه بوسه گویاندا، منی آختار داریخاندا، یاتارام سن سیز، دورارام سنسیز، نچه ایل بو اینتظار لا، سنی آختاریب یورولدوم، سسیمی اوجاتدیم، گوزومی هر یره آتدیم، گوجاغیم بوشدی عزیزیم، منی آختار داریخاندا. یورولوب دینجلنده، گوزوون یاشی آخاندا، یولوون دونگلرینده، تبریزین گوزل گونونده، سس وریب، منی چاغیراندا، منی پیش گونده گوجاغیوا باساندا، هر گونی صاباحا ساتاندا، دونیادان اومید کسنده، منی اختار داریخاندا، من سنی ایتیرمیشم، دونیا لار بویی تاپامام، سن کی من سیز قالابولمزسن، منی اختار داریخاندا. تک قالیب سرسم دینده، یولوی چولده آزاندا، منی آختار منی آختار منی آختار داریخاندا

 

* پست من الهام گرفته از این آهنگه، متن نوشته خودمه، ترجمه آهنگ رو نذاشتم.

 

 

 

 


 

 

  • نسرین
هوالمحبوب

مردهای خیلی جذابی که بین اغلب مردم محبوبن، هیچ وقت برام جاذبه‌ای نداشتن، یعنی هیچ وقت برای هیچ سلبریتی‌ای یقه پاره نکردم و عاشق و شیفتهء هیچ خواننده و بازیگر خوشتیپ و خوشگلی نبودم. همیشه قبل از قیافهء طرف به جنمش نگاه می‌کنم، به اینکه چند مرده حلاجه، چقدر می‌شه بهش به چشم یه تکیه‌گاه نگاه کرد.
تو انتخاب خواستگارهامم این‌شکلی هستم، اغلب اونایی که خیلی به ظاهرشون می‌نازن و ادعای خوشتیپی دارن همون اول از نظر من مردود میشن.

از دوران نوجوانی که شهاب‌حسینی مجری برنامه آب و اکسیژن بود، به خاطر فرم خاص برنامه و اون شاعرانگی که محمدمهدی رسولی تو برنامه‌هاش داشت، طرفدار برنامه شدم.

اون سال‌ها مجله‌ای بود که الان اسمش یادم نمیاد، از مجله‌های سینمایی بود و داداش گه گداری می‌خرید. تو اون مجله با شهاب حسینی یه مصاحبه کرده بودن و من همونجا بود که فهمیدم این آدم متاهله. از وقتی این رو فهمیدم با همون ذهن نوجوانانه، ارادتم بهش بیشتر شد. هیچ وقت به خاطر خوشگلی طرفدارش نبودم.
اینکه از هیچی شروع کرده، اینکه اهل زن و زندگیه و متعهده همیشه برام جذاب تر بود.

همیشه همین‌جوری بودم، بازیگرهایی که زود ازدواج کردن، صاحب بچه هستن و زندگی متاهلی طولانی مدت دارن برام جذاب ترن. چون حس میکنم آدم‌های متعهد آدم های ارزشمندتری هستند.

توی چند روزه گذشته مدام داشتم دو تا از بازیکن‌های تراکتورسازی رو با هم مقایسه می‌کردم، یه بازیکن ژاپنی و یک بازیکن ایرلندی.

استوکس، بازیکن ارزشمندیه، تا اینجای لینگ تو صدر جدول گلزنان هست، توی اغلب بازی‌ها گل زده و در کل بازیکن خوبیه. اما یه ایراد بزرگ داره که باعث می‌شه هیچ وقت دوستش نداشته باشم، بی‌نظم و بی مسولیته. هیچ وقت به تعهداتش پایبند نیست، چندین بار از شروع فصل دست تیم رو گذاشته تو پوست گردو، رفتن به مرخصی دست خودشه و برگشتن با خدا.

اما سوگیتای محبوب، یک ژاپنی با جنم، منظم، بی حاشیه و متعهد. وقتی تو زمین داره بازی می‌کنه همیشه نشونش می‌دم و می‌گم این نماد کشور ژاپنه، جنگنده، خستگی‌ناپذیر، مسولیت‌پذیر.

 هر وقت تیم عقبه و نزدیکه که ببازه، یا بازیکن‌های دیگه کم‌رمق هستن و الکی نفس نفس میزنن، سوگیتا یه تنه داره می‌جنگه، قبل از همهء بازیکن‌های خارجی تو تمرین‌ها حاضر میشه. بعد از بازی زودتر از همهء بازیکن‌ها به هتل برمی‌گرده. دنبال علافی و پلاس شدن تو کافی‌شاپ و قلیون کشیدن و غیره نیست.

حتی اگر اندازه استوکس محبوب نباشه اما شک ندارم که موثر‌تر از اونه. کاش بازیکن‌های ایرانی هم چنین اخلاقی داشتن، یا بقیه بازیکن‌های خارجی هم مسولیت‌پذیری و تعهد رو از سوگیتا یاد می‌گرفتن.

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

مقدمه

 از دوران پهلوی تاکنون درباره‌ی قومیت مردم ترک‌زبان آذربایجان بحث‌های زیادی صورت گرفته است. عده‌ای با تکیه بر نظریۀ آذری، مدعی شده‌اند که مردم آذربایجان آریائی‌نژاد هستند و قومیت‌شان نیز آذری است. اینان زبان ترکی را زبانی بیگانه و حاصل حکومت‌های ترک و مغول دانسته و لذا تلاش‌های فراوانی در راستای نابودی زبان ترکی و جایگزینی فارسی با آن انجام داده‌اند که از مهم‌ترین آنها می‌توان به آموزش اجباری زبان فارسی و ممنوعیت تدریس زبان ترکی اشاره کرد. ذکر نکردن شماری از مهم‌ترین حکومت‌های ترک در کتب تاریخی و بی‌هویت دانستن ترک‌ها از جمله اقدامات این عده است. این روند بر بخشی از جامعه نیز اثر گذاشته و منجر به ترک‌ستیزی گسترده در ایران گردیده است تا جایی که شماری از ترک‌های ایرانی از سخن گفتن به زبان ترکی و ترک نامیدن خود واهمه دارند. لذا بررسی دقیق و موشکافانۀ این موضوع اهمیت فراوان دارد. به همین منظور در این نوشتار کوشیده شده برخی از ابعاد این مطلب بیان گردد تا نتیجه‌ای مناسب گرفته شود.

چرا تحقیقات ژنتیکی نمی‌تواند ملاک باشد؟

 نخستین مطلبی که در بررسی قومیت باید در نظر داشت عوامل مؤثر در تعیین آن است. این عوامل به ترتیب اهمیت عبارتند از: زبان، مذهب، اخلاق، فرهنگ و ژنتیک.

 انکار‌کنندگانِ ترک بودنِ مردم آذربایجان برای اثبات ادعای خود، بر عامل آخر تأکید ورزیده و تحقیقات ژنتیکی را مورد استناد قرار می‌دهند. آنان ادعا دارند که چون مردم ایران از نظر ژنتیکی نزدیک‌اند پس مردم آذربایجان ترک نبوده، بلکه آریایی‌تبارانی‌اند که ترک‌زبان شده‌اند.

 در پاسخ به این ادعا باید در نظر داشت که اولاً نژاد خالص وجود ندارد و در طول تاریخ ایران اقوام زیادی در یکدیگر آمیخته شده‌اند و لذا تصور نژادی واحد برای مردم ایران امری بی‌اساس است. ثانیاً تحقیقات ژنتیکی در واقع نشان داده که مردم خاورمیانه از نظر ژنتیکی نزدیک‌اند. اصولاً مردم یک منطقۀ محدود جغرافیایی از نظر ژنتیکی به هم نزدیک می‌شوند؛ برای مثال تاجیکان آسیای میانه از نظر ژنتیکی به ازبک‌ها نزدیک‌اند در حالیکه از نظر قومیت با فارس‌های ایران مشترک هستند. لذا نزدیکی ژنتیکی ترک‌های ایرانی با فارس‌ها نمی‌تواند دلیل بر آریایی بودن ایشان باشد، چرا که آمیختگی نژادی امری دو طرفه است و همانگونه که ریشۀ برخی از ترک‌ها به فارس‌ها می‌رسد، ریشۀ برخی از فارس‌ها نیز به ترک‌ها بازمی‌گردد که حاصل ده‌ها قرن همزیستی این دو قوم است.

واژۀ «آذری» اشتباه است؟!

 واژۀ آذری که امروزه به غلط به ترک‌های ایران نسبت داده می‌شود، هم از نظر تاریخی و هم از نظر زبان‌شناسی کلمه‌ای اشتباه است! در کتاب‌های تاریخی گذشته، هرگز هیچ قومیتی «آذری» عنوان نشده بلکه مردم ایران «ترک» و تاجیک ذکر شده‌اند (مثلاً در جهانگشای نادری آمده: «اهالی ایران» نیز از خرد و بزرگ و تاجیک و «ترک» فدویانه نقد جان در راه او می‌باختند.) از نظر زبان‌شناسی نیز کلمۀ آذری هم از نظر ساختاری و هم از نظر معنائی اشتباه است:

 آذر (به معنای آتش) + یای نسبت (که علامتی عربی است!) = آذری (آتشی!!!)

 آیا زبان ترکی با تشکیل حکومت‌های غزنوی و سلجوقی وارد ایران شد؟

 تاریخ‌نویسان معاصر ایرانی غالباً ورود ترک‌ها به ایران را مقارن با ظهور غزنویان و آل سلجوق می‌دانند و معتقدند که این سلسله‌ها موجب رواج زبان ترکی در آذربایجان شده‌اند. در پاسخ به این ادعا باید در نظر داشت که اولاً اسناد معتبر تاریخی (تاریخ ابن‌خلدون، تاریخ طبری، دیوان لغات‌الترک، تاریخ قم و ...) حضور ترک‌ها را در بخش‌های وسیعی از نواحی داخلی ایران پیش از تشکیل حکومت غزنوی تأیید می‌کنند. ثانیاً زبان رسمی و اداری حکومت‌های غزنوی و سلجوقی، فارسی دری بوده و اگر قرار می‌بود که این حکومت‌ها زبانی را گسترش دهند، طبعاً می‌بایست زبان فارسی را گسترش داده باشند. ثالثاً در زمان قدیم به علت نبود وسائل ارتباط جمعی و عدم گسترش سواد، تغییر زبان مردم یک منطقه کاری بسیار دشوار بوده و علاوه بر این به دلیل نقش تعیین کنندۀ مذهب در اتحاد یک سرزمین نیازی به گسترش زبانی خاص نبود.

 ذیلاً بخشی از اسناد تاریخی که بر حضور دیرینۀ ترک‌ها در ایران دلالت دارند آورده شده‌است:

 - «و فی هذه السنه غزا الجراح بن عبدالله الحکمی و هو امیر علی ارمینیه و آذربایجان ارض الترک ففتح علی یدیه بلنجرم و هزم الترک: و در این سال جراح بن عبدالله الحکمی جنگ کرد. او امیر ارمنستان و آذربایجان سرزمین ترکان بود. وی بلنجرم را با دستان خویش فتح کرد و ترکان را شکست داد.» (طبری ج ۵ ص ۳۶۸) [تأیید حضور ترکان در آذربایجان در سال 104 هجری و آذربایجان را سرزمین ترک نامیدن]

 -  «بسیاری از ترک‌ها قزوین را مرز سرزمین ترکان می‌دانند. قم (قوم) در ترکی به معنای ماسه است و دختر افراسیاب در آنجا به شکار می‌رفت. (دیوان لغات الترک، ترجمۀ فارسی، ص۵۰۲)

 - اسدی طوسی مؤلف کتاب لغت فرس اسدی در توضیح کلمۀ پالیک می‌نویسد: «پای‌افزار بُوَد، به آذربایجان چارق خوانند.» (لغت فرس، ص۲۷۷) [چارق لغتی ترکی به معنای کفش است.]

 در واقع این اسناد حضور دیرینۀ ترکان در بخش وسیعی از ایران و رایج بودن زبان ترکی در آذربایجان را ثابت می‌کنند. (این مسئله به معنای نفی حضور اقوام دیگر در این سرزمین‌ها نیست.)

چرا هویت ترکان ایرانی با روی‌کار آمدن سلسلۀ پهلوی انکار شد؟

 تأسیس سلسلۀ پهلوی فصل نوینی را در تاریخ ایران رقم زد و تحولات بزرگی را موجب شد. یکی از بزرگترین دگرگونی‌ها که تأثیر بسیاری بر جامعه گذاشت تکیه بر ملی‌گرایی افراطی (که به شکل آریاگرایی خود را نشان داد) بود. پیش از آن مذهب نقش اصلی را در ایجاد اتحاد میان اقوام ایران ایفا می‌نمود، ولی عواملی چند از جمله تقلید از اروپائیان (که آن زمان به شدت دچار ناسیونالیسم و نژادپرستی بودند) موجب اصل قرار دادن ملی‌گرایی در حکومت پهلوی شد. تحریف گستردۀ تاریخ و آریائی دانستن مردمان ایران از نتایج این امر بود که نظریۀ آذری را نیز حمایت نمود.

 تحت تأثیر تحولات جهانی قرن بیستم، ملی‌گرایی در مصر به شکل پان‌عربیسم، در ترکیه به شکل پان‌ترکیسم و در ایران به شکل پان‌ایرانیسم (که در واقع پان‌فارسیزم است) خود را نشان داد. نژادپرستی و سرکوب حقوق قومیت‌ها که با هدف حفظ یکپارچگی ارضی صورت می‌گرفت از اصلی‌ترین ویژگی‌های این جریانات در خاورمیانه بود.

 جریان آریاگرایانۀ دورۀ پهلوی بسیاری از اقوام ساکن ایران را به دلیل شباهت زبانی و فرهنگی به سادگی آریایی قلمداد نمود، ولی آریایی دانستن ترکان ایرانی که زبانشان به کل متفاوت از فارسی است، نیازمند بهانه‌ای دیگر بود. جریان پان‌ترکیسم در ترکیه شکل گرفته و اندیشۀ اتحاد ترکان را تبلیغ می‌کرد و طبعاً به آذربایجان نیز توجه داشت. لذا از دید حکومت پهلوی و روشنفکران آن زمان خطری بزرگ یکپارچگی ایران را تهدید می‌نمود که برای دفع این خطر نظریه آذری به دست «سید‌ احمد کسروی تبریزی» ابداع گردید و با استقبال شدید حکومت پهلوی و روشنفکران جامعه که اندیشه‌های نژادپرستانه داشتند، مواجه شد. بر اساس این نظریه زبان ترکی زبانی بیگانه و بدون ریشۀ تاریخی در ایران قلمداد گردید و نتیجتاً هویت ترکان ایرانی زیر سؤال رفت و بسیاری از حقوق اساسی‌شان پایمال شد.

 نظریۀ کسروی دربارۀ زبانی فرضی است که پیش از ترکی در آذربایجان بدان تکلم می‌شد. این نظریه دارای ایرادات آشکار بسیاری است و دربارۀ آن بحث‌های زیادی صورت گرفته‌است؛ اما مسئلۀ اصلی این است که به کمک این نظریه ترکان ایران، آذری نامیده شده و آریایی فرض می‌شوند، در حالیکه یک نظریۀ زبان‌شناسیِ تاریخی نمی‌تواند قومیت را تعیین کند، و عوامل تعیین قومیت که قبلاً به آنها اشاره شد همگی بر اساس واقعیات کنونی هستند و نه تاریخ گذشته. علاوه بر این مستندات تاریخی بسیاری بر ترک بودن بخش بزرگی از مردم ایران دلالت دارند و ساکن شدن ایل‌های ترک در ایران در طی ده‌ها قرن به صراحت در منابع تاریخی ثبت گردیده که خود حاکی از نادرستی آریایی فرض کردن ترک‌زبانان ایران حتی بر اساس تاریخ است.

 آذری نامیدن ترکان ایران هم بر اساس واقعیات امروز و هم بر اساس تاریخ امری نادرست است که انکار هویت محسوب می‌شود. آذری نامیدن ترکان ایرانی امری کاملاً مغرضانه است که در راستای سیاست‌های نژادپرستانۀ حکومت پهلوی رایج گردید و بهانه‌ای برای سرکوب حقوق ترکان از جمله حق تحصیل به زبان مادری شد.

برخی از تحریفات تاریخی صورت گرفته علیه ترکان ایران

 حذف کلی و یا بی‌توجهی عمدی به تاریخ حکومت‌های ترک از قبیل:

دولت سبکری (این دولت مدّت‌ها قبل از غزنویان در مناطق مرکزی ایران به پایتختی شیراز تشکیل شده‌بود؛ در تاریخ‌های امروزی اثری از آن نمی‌بینیم!)

امپراتوری گؤک‌ترک (برای تحریف این امپراتوری از آن با عنوان خاقانات شمال شرقی چین (!) و یا اتحادیه‌ای از قبایل (!) نام برده می‌شود)!

دولت خزر (مقارن با اواخر دولت ساسانی تشکیل شد و چند صد سال دوام آورد و مدت‌ها بخش بزرگی از آذربایجان را تحت کنترل داشت؛ این دولت نیز مشمول سانسورهای بی‌دریغ معاصر گردیده‌است!)

هون‌های سفید یا هیاطله (این حکومت در شرق ایران ساسانی تشکیل شده‌بود و مدت‌ها دولت ساسانی را خراجگزار خود نموده بود؛ با وجود اسنادی که ترک بودن هون‌های سفید را نشان می‌دهند تاریخ‌نویسان مغرض ایرانی آنان را آریائی قلمداد می‌کنند!)

ایشغوز‌ها یا همان سکاها  (قومی که پیش از تشکیل امپراتوری هخامنشی در آذربایجان ساکن شدند و مدت‌ها با آن دولت در جنگ بودند؛ آنان نیز توسط تاریخ‌نویسان ایرانی، آریائی قلمداد می‌شوند!) و ...

آریائی فرض کردن شاهان ترک:

خوارزمشاهیان (با وجود آن که زبان و آداب و رسوم این شاهان، ترک بودن آنان را نشان می‌دهد ولی عده‌ای از تاریخ‌نویسان ایرانی احتمال (!) می‌دهند که آنان در اصل آریائی هستند و بعدها ویژگی‌های ترکی کسب کرده‌اند!)

صفویان (عده‌ای از تاریخ‌نویسان ایرانی اصرار دارند که خاندان صفوی از کردان یا تات‌ها بوده‌اند که بعدها به تشیع گرویده‌اند؛ درحالیکه تاریخ امیر تیمور گورکانی نشان می‌دهد این خاندان در آن زمان شیعه بوده‌اند!)

خاندان سلطنتی گؤک‌ترکان (با استناد به دو لقب ادعا می‌کنند که این خاندان در اصل آریائی بوده‌اند؛ در حالی که آنان این القاب را بعد از تشکیل حکومت به تقلید از دیگر حکومت‌ها بر خود گذاشتند!) و ...

 

 

منبع : اینجا

 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تو یک مردی، شبیه همه مردهای دیگر، شبیه تمام آنهایی که در خیابان ولیعصر قدم می‌زنند، شبیه تمام مغازه‌دارهای بازار شیخ صفی، شبیه تمام کارمندان اداره آب، تمام راننده تاکسی ها، شبیه تمام دست فروش‌های نبش تربیت. تو غذا می‌خوری، راه می‌روی، خسته می‌شوی ، می‌خندی، گریه می‌کنی ، دلگیر می‌شوی، رانندگی می‌کنی ، شبها قبل از خواب به روزی که داشته‌ای فکر می‌کنی، تنها تفاوت تو در این است که میان هزاران مرد دیگر، من عاشقت هستم، تو در من زاده شده‌ای، در من خواهی مرد. تو مردی هستی که من به آغوش خواهم کشید. 

  • ۰۸ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۰۰
  • نسرین
هوالمحبوب

چند ماه قبل بهار و زهرا را دیدم. زهرا بلندتر و تپل‌تر از دو سال پیش شده‌بود، بهار اما لاغر‌تر و کشیده‌تر. زهرا به شوخ و شنگی همان وقت‌هاست، بهار هزار برابر آن سال ها عاقل‌تر و پخته‌تر. دو سال پیش هر دوشان شاگرد من بودند، بهار تیزهوشان قبول شد و زهرا نمونه‌دولتی. درباره‌ء فلسفه‌ء این مدرسه‌ها و فشاری که روی بچه‌ها هست نمی‌خواهم صحبت کنم. دربارهء ظلمی که به تک‌تک شان کرده‌ایم هم حرف نمی‌زنم. از دور معلم خوبی به نظر می‌رسم اما به خاطر این سیستم کثیفی که گرفتارش شده ایم، سالهای سال فشار مضاعفی به بچه ها وارد کرده ایم که درس بخوانند و لحظه‌هایشان را سوزانده ایم. هرچند لا به لای حرف‌هایم کتاب رمان دستشان داده ام، هر چند تشویق‌شان کرده ام به نوشتن، هر چند تاکید داشتم که تنها یک بار فرصت دارند که دوازده ساله باشند و شبیه دوازده ساله‌ها زندگی کنند، اما تمام این لحظه‌های معلمی لا‌به‌لای استرس تست و آزمون و نگرانی بابت پایین آمدن تراز بچه‌ها گم شد.
این را تنها به شما می‌گویم، ته دلم خوشحالم که بچه‌های امسال، خیلی درس‌خوان نیستند، به جای وقتی که پای تست تلف کنند، کتاب می‌خوانند، کنسرت می‌روند و می‌رقصند. بچه‌های امسال شادتر و سرزنده‌ترند. نشاط بچگی از سر و رویشان می‌بارد. این ها همان نسلی هستند که می‌توانند تاریخ‌ساز باشند. حرف زور ما چهار معلم به هیچ کجایشان نیستند. وسط بحبوحهء امتحانات قرار کنسرت می‌گذارند، شب قبل از آزمون علمی مدرسه، نمایش تمرین می‌کنند، ترجیح می‌دهند به جای درس خواندن توی حیاط والیبال بازی کنیم، دوست دارند وقت ارزشمندشان را توی کلاس‌های هنری و ورزشی بگذرانند به جای اینکه پای تست‌ها خمیازه بکشند. بچه‌های امسالم، تکالیف ریاضی را توی سرویس انجام می‌دهند که عصر برای کلاس زبان‌شان وقت آزاد داشته باشند، کار در خانه‌ها را در کلاس و یواشکی و دور از چشم من می‌نویسند که شب با خیال راحت پای فوتبال بنشینند. هنوز کلش بازی می‌کنند، هر روز تلفنی با دوستان‌شان حرف می‌زنند، وسط سال تحصیلی سفر می‌روند، ترکیه و کیش برایشان خونهء خاله است. جوری از وجب به وجب ترکیه تعریف می‌کنند که من از وجب به وجب خیابان خودمان نمی‌توانم تعریف کنم!
بهار و زهرا از دیدن‌شان متعجب شده‌بودند، بهار می‌گفت شما واقعا دانش آموز سال ششمی هستید؟ چرا اینقدر وسط حرف معلم مزه‌پرانی می‌کنید چرا اینقدر بی‌خیالید؟
آن روز ته دلم خوشحال بودم که بهار و زهرا دارند برای بچه‌ها از اهمیت درس خواندن می‌گویند و از کیفیت تست زنی‌هایشان تعریف می‌کنند. 
اما حالا ناراحتم. از اینکه چرا بهار چهارده سالهء من حقی برای بچگی کردن نداشت و چرا من در بچگی‌های فراموش شده‌اش سهیم بودم؟

  • نسرین
هوالمحبوب


از پله ها که پایین خزیدم، نون جان نشسته بود جلوی پنجره، و ریز ریز گریه می کرد، از چشم‌های قرمزش می‌شد همه چیز را فهمید. مامان زودتر رفته بود، من پناه بردم به اتاقم، روی صندلی نشستم و خیره شدم به پنجره، انگشت‌های دستم رفته‌رفته کبودتر می‌شد، از فشاری که روی قلبم می آمد.
مریم که آمد راهی شدیم.
چند روز قبل توی تخت ICU دیده بودمت، با فشار دستگاه‌هایی که به همه جای تنت وصل کرده بودند، قفسه سینه‌ات بالا و پایین می‌رفت. از تخت کنده می‌شدی و هر بار با فشار پرت می‌شدی روی تخت. چشم‌هایت را دیگر ندیدم. دستت را دیگر نگرفتم.
آخرین بارش همان اواخر اسفند بود که با گلدان نرگس آمده‌بودیم خانه‌تان و تو نشسته بودی و چشم‌هایت برق زده بود و گفته بودی که چقدر گل دوست داری. گفته بودی سفارش می‌کنم از نرگست خوب نگهداری کنند. مامان نم اشکش را گرفته بود و ما بغض کرده بودیم.
گفته‌بودی برای مرخص شدنت چیدمان خانه را تغییر دهند. پرده های نو را وصل کرده‌بودند. مبل‌های تازه نشسته‌بود توی خانه‌تان، ولی تو نبودی. عروسیت نبود که برایت کل بکشیم و زیرگوشت بخوانیم که عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باد. تنت را باید می‌سپردیم به خاک، باید چشم‌هایت را، دست‌هایت را، صورت قشنگ مهربانت را می‌سپردیم به خاک و بدون تو بر می‌گشتیم.
روز خاکسپاری‌ات قبرستان غلغله بود، همه بودند، پیر و جوان، زن و مرد. مامان و خاله نوحه می خواندند، قرار نبود قصه‌ات اینقدر زود تمام شود، اما تو زودتر تمامش کردی، هنوز خواهرزاده‌هایت را ندیده بودی، مگر چند روز قبل تولد سحر نبود؟ مگر آنجا نرقصیده‌بودی  و با ذوق خبر خاله شدنت را به من نداده‌بودی؟
برایت نماز خواندیم، بدرقه‌ات کردیم و به خانه برگشتیم. هم‌خانه‌ات همان دختر نوجوانی بود که توی یک اتاق کنار هم خوابیده‌بودید، حالا خانهء آخرتان نیز کنار هم بود. هر بار که سر می‌زنم، یک دسته میخک برایت می‌خرم، می‌دانم که گل دوست داشتی، می‌دانم که حالا روزگار بهتری داری، سبک‌تر، بی دردتر، آرام گرفته‌ای.
تو که رفتی همه ی کسانی که قلبشان از سنگ بود، یکهو مهربان شدند، دایی و زن دائی گریه‌کنان و توی سر زنان آمدند، خاله را بغل کردند، گوشه‌ای کز کردند و نشستند. من زن برادرت نشدم، خانه‌تان را فروختند و حالا خاله مهمان این خانه و آن خانه است، چند سالیست که دیگر شماره‌ات روی گوشی‌ام نمی‌افتد. پیام‌های پر مهرت را ندارم، اما تو به آخرین‌شان عمل کردی.  هفتمین سالیست که نداریمت.

  • ۷ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۵۴
  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر می‌کردم بالاخره یک جایی وسط دانشکده ادبیات، با تو چشم در چشم می‌شوم، یک جایی عشق‌مان با یک دعوا شروع می‌شود و بعد درگیر هم می‌شویم.  همان روزهایی که ما دانشجوهای ارشد فلک زده‌ای بودیم و در به در دنبال سایت اختصاصی می‌گشتیم، فکر می‌کردم یک روز تو از آن اتاق تنگ و تار مخصوص دانشجوهای دکتری بیرون می‌آیی و سیستم‌ات را نشانم می‌دهی و می‌گویی من امروز کارم زودتر تموم شد، اگر کاری دارین می‌تونین ازش استفاده کنین خانم ......

سالهای دانشکده هیچ جلسه دفاعی را از دست نمی‌دادم به این امید که یکی از این فارغ‌التحصیل‌شوندگان خوشبخت تو باشی.

فکر می‌کردم یک روز بالاخره توی سلف استادان زیر چشمی نگاهم می‌کنی، لبخند می‌زنی و باب آشنایی‌مان باز می‌شود. اصلا دلیل اینکه هیچ وقت پایم به سلف دانشجوها باز نشد همین بود، دوست نداشتن ماهی پلو بهانه بود. دلیل آنهمه بریز و بپاش در سلف استادان تو بودی. همیشه خیره بین میزها چشم می‌گرداندم تا بالاخره پیدایت کنم. اما هیچ کدام از موفرفری‌های سلف استادان تو نبودند، هیچ کدام از چشم ابرو مشکی‌های بوفه، هیچ‌کدام از قد بلندهای عینکی سر به زیر حیاط دانشکده تو نبودند. هیچ کدام به من لبخند نزدند، با هیچ کدام دعوا نکردم، هیچ وقت پایم به اتاق دانشجوهای دکتری باز نشد.

بعدتر‌ها که کار دانشجویی گرفتم، راس ساعت هفت و نیم قبل از اینکه کارمند‌ها سر‌و‌کله‌شان پیدا شود، کلید را توی قفل می‌چرخاندم و می‌نشستم پشت میز، سیستم را روشن می‌کردم، پرینتر تلق تلق اطلاعات را چاپ می‌کرد و من به بخار چای‌ساز زهوار در‌رفتهء خانم میم خیره‌ می‌شدم، فکر می‌کردم بالاخره، یک روز تو سر و کله‌ات توی آن اتاق لعنتی پیدا می‌شود. مگر می‌شود دانشجوی دکتری باشی و نیازی به وام پیدا نکنی؟ یا خوابگاه نگیری!

اما باز هم ندیدمت، توی هیچ انجمنی، توی هیچ کتابخانه‌ای، در هیچ کجای شهر کتاب، بعدترها وسط هیچ سالن نمایشی، جشن امضای هیچ کتابی، هیچ شب شعری، تو پشت هیچ کدام از میزها نایستاده بودی.

توی هیچ خیابانی، بی هوا روی ترمز نزدی و از من آدرس نپرسیدی، توی هیچ کدام از صف‌های عریض و طویل زندگی‌ام نوبتت را به من ندادی، وسط هیچ پارکی نیمکت آفتابگیرت را به من تعارف نکردی، بی‌هوا چای  مقابل نگرفتی و لبخند نزدی. بی مقدمه سر صحبت را باز نکردی. از اینکه توی این هوای بارانی یک آلاچیق خالی گیر نیاورده‌ای و مجبور شده‌ای بیایی توی آلاچیق من و خلوتم را به هم زده‌ای عذرخواهی نکردی.

در مسیر هیچ کدم از کوه‌ها ندیدمت، توی هیچ پیاده روی ای شانه به شانه ام نشدی، برای خرید هیچ کدام از پیراهن‌هایت نظرم را نپرسیدی.

نبودی تا به خاطرت عطرم را عوض کنم، نبودی تا برایت لباس‌های گلدار رنگی رنگی بپوشم، موهایم را ببافم و بگویم دیدی کوتاه‌شون نکردم؟

حالا وسط این عید پر مشغله هر شب توی خواب‌هایم هستی، ناز و نوازشت را نگه داشته‌ای برای دنیایی که دستم بهت نمی‌رسد. لبخندهایت عاشق‌ترم می کند اما وقتی بیدار می‌شوم بساط عاشقانه‌هایمان برچیده شده است. تو رفته‌ای و من مجبورم پشت این کامپیوتر نازنین صبح تا شب بنشینم و تلق تلق از ازدواج و عروسی بنویسم و آه های کشدار بکشم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


زمان: هشتم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده، دورهء پهلوی اول

مکان: تبریز

چند ساعت است که باران بی وقفه می‌بارد، شهر در امن و امان است، هیچ نشانه‌ای از وقوع یک بحران در شهر به چشم نمی‌خورد. کسبه و تجار، مشغول داد و ستد هستند، در همین چند ساعت اما، دو رود مرکزی شهر، سرریز کرده اند، «میدان چای» و «قوری چای» از بستر خود خارج شده اند، مسیر آب منتهی به داخل شهر است، آب از شرق تبریز به غربی ترین مناطق در حرکت است.  راه آهن و کوچه باغ و اهراب هم از گزند سیل در امان نمانده اند.

آب از بالادست خیابان پهلوی همین طور بی امان خیابان‌ها را در کام خود فرو می‌برد و پیش می‌آید؛ تا نزدیکی‌های عالی قاپو، این عمارت بی‌نظیر دورهء صفوی، همان دردانه‌ای که عباس میرزا در آن شاه عباس نام گرفت. این عمارت چهار طبقهء کلاه فرنگی که نسل به نسل برای تبریز به یادگار مانده بود، در مقابل پنجهء قدرت سیل تاب نیاورد و چشم فرو بست.

سیل خطوط تلگراف را از بین برده، شهر در خاموشی فرو‌رفته است، از تبریز باشکوه‌مان، چیزی جز لجن‌زار باقی نمانده. هزار و سیصد مغازه ویران شده، خانه‌ها خیابان ها، زیر گل و لای فرو رفته‌اند.

زمان: یازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده

پس از چهار شبانه روز، خبر سیل به تهران می‌رسد. بزرگان حکومتی از نمایندگان مجلس و وزرا و وکلا راهی تبریز می‌شوند.

تجار تبریز، کابینهء فروغی، میرزا محمودخان جم وزیر کشور ، همگی به کمک شتافته اند. میرزا محمود خان تا یازدهم شهریور که بحران در تبریز آرام گرفت، حتی یک روز هم از شهر خارج نشد.

در آن سال شوم، ارفع‌الملک جلیلی شهردار تبریز بود، همه به فکر برگرداندن آرامش به شهر و بازسازی ویرانه‌ها بودند اما او به چیزی بالاتر از آبادانی می‌اندیشید.

ارفع‌الملک می‌گفت اگر این سیل یک بار در شهر رخ داده، پس دفعات دیگری هم می‌تواند دامنگیرمان کند. پس راه چاره، بستن مسیر سیل است. آقای شهردار برای رسیدن به هدف خود، دو میلیون بودجه از خزانه طلب کرد، با صرف یک میلیون تومان آن سیل‌بند ساخت و مسیر ۱۲ کیلومتری میدان چای و قوری چای را عریض‌تر کرد. با باقی ماندهء بودجه، عمارت ساعت را در میدان ساعت تبریز ساخت که هم‌اکنون یکی از باشکوه‌ترین بناهای دیدنی تبریز به شمار می‌رود.

زمان: دی ماه هزار و سیصد و نود و هفت

مکان: تبریز، خیابان منصور (شهید بهشتی)

خانهء ارفع‌الملک جلیلی شهردار با‌کفایت تبریز، نه تنها به موزه تبدیل نشد، بلکه در در اثر بی‌کفایتی، سقفش نیز فرو ریخت!

حکایت استانداری که در سوئد تعطیلات عیدش را می‌گذراند، مردمی که تمام زندگی‌شان را در سیل از دست می‌دهند، سکوت معنادار خیلی‌ها، کاسهءگدایی که باز هم به سوی مردم دراز شده است، حکایت پر غصه اما تکراری این روزهای ماست.


با الهام از نوشته، دوست عزیزم لیلا حسین نیا


خانه ارفع الملک


  • نسرین