- ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۵
هوالمحبوب
کتاب توی دستم است، چشمهای خسته و بیرمقم را دوختهام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه میگوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره میکشاند، دارند قایمباشک بازی میکنند، صدای مهدی از همه بلندتر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه میزند، پرت میشوم به سالهای کودکی، به خانهباغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوهها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانهباغ قایمباشک بازی میکردند. صدای فریادهایم به آسمان هفتم میرسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم میشد و من جرات نمیکردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی میکرد و مسعود دم به دقیقه میزد زیر گریه.
از پشت همین پنجره، دارم دستهای رویا را
میبینم که حلقه میشود دور گردن سعید و راضیاش میکند به ادامۀ بازی، صدای کلکل
رامین و حبیب را میشنوم که سر تکچرخ زدن روی پلههای حیاط پشتی با هم شرط میبندند،
یاد پاسهایی که رامین در بازی وسطی میگرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی
به غبغب میانداخت میگفت، من دروازهبانم؛ از من بعید نیست اینهمه پاس گرفتن، یادش
بخیر پوستر عابدزاده، با چشمهای خطخطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوارهوار کردنهایمان وقت الاکلنگ
بازی، تاب خوردنها و سرسرهبازیهایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم میشد؛ بخیر.
نفسم تنگ میشود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را میبندم و پرده را میکشم، کاش هنوز هم میشد گاهی آدمها را با فریادهایمان متوجه بودنمان کنیم، متوجه محبتمان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم میشد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت میشود، کاش صدا میزدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان میدادی.
کتابها همیشه قصههای خودشان را دارند، عکسها همیشه قصههای خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پلههای ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمیدهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمیکند، وقتی باریکلا نمیگویی و راهیام نمیکنی. این حسهای عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمیشود.
نقطههای پایان توی هیچ داستانی خوش نمینشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق میزند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد میرسید، حتی اگر سفرش بیمقصد بود.
من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.
هوالمحبوب
وقتی بیست اردیبهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشکبار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولدهای زندگیم برام رقم خورد.
صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره میکردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دستهگل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزیهام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دستهگل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)
بچههای گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاهگولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمیکردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچهها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دستهجمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریهام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سالها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم اینهمه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتابهای یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردیبهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوستداشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش میگذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.
فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خوابآلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون میدونستن روزهام یه پک خوراکی برام تهیه کردهبودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامههای قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس یه ظرف شیرینیخوری مسی بود، کلاس دیگه، بچهها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیههای فانتزی.
از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.
شب که بعد از شاهگولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)
دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو میشنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون میرسه از شدت بدبختیها و بد بیاریها، دیواری کوتاهتر از خدا پیدا نمیکنه.
امیدوارم این چند روز باقیمونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوستداشتنی. این تنها خواستهام در شرایط حاضره.
هوالمحبوب
سالها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر میکردم زنان سی و یک ساله، زنهای جا افتادهای هستند که سرگرم بچهها و همسر و کار شدهاند، زنهای فعال و عاقل و زیبا. زنهایی که میتوانند مدیران خوبی باشند، میتوانند نویسندههای معرکهای شوند، میتوانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط میشد جایی که در آن زنهای سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. زنانها در آغاز دهۀ چهارم زندگیشان قدرتمند میشوند، زنهای عاقل و قوی با هر چهرهای زیبا و دوست داشتنی هستند. آنها زنهایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت میکند. میشوند سنگ صبور، مرهم، تکیهگاه، منبع عشق و الهام. زنانی که در هر کاری پیشتازند.
حالا در واپسین لحظههای سی و یک سالگیام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قویتر، عاقلتر و زیباتر شدهام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناختهام، راهم را یافتهام.
در درون من زنان بسیاری زندگی میکنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست میگیرد و سر به طغیان برمیدارد، گاهی طوفان به پا میکند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو میرود.
یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش میخواهد، قادر است بجنگد برای تکتک خواستههایش و دیگران را قربانی کند.
یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.
یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیدهاست، برای دمی آسودن در آغوشش.
یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواریهای زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوهاش را سر میکشد و کلمه از پی کلمه خلق میکند و در نهایت خط بطلان میکشد روی تمام ناتوانیهای زنانه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه میدهم.
در من عصارهای از هر کدامشان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور میشوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکنها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمهای میمانم. من تمام زنهای درونم را زندگی میکنم.
مادرم
برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غمشان را زندگیکنم، شادیشان را
زندگی کنم، پرخاشگری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظههای
هراس، لحظههای عجز، یاغی و سرکش میشوم، در لحظههای تلخی و ناکامی دیکتاتوری بیرحم
از شکاف پوستم بیرون میزند. ولی هر وقت به او فکر میکنم، هر وقت به عظمت روحش،
به امتداد لبخندهایش، به امیدی که در من زنده میکند، یک زن عاشقم.
هوالمحبوب
توی عکس دست چپت را زدهای زیر چانهات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو میکنی، زور میزنم گریه کنم، کامم تلخ میشود، بغض هجوم میآورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشکها یک جایی تمام شدهاند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبانهای اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگیام انداختی.
میدانی آقای محترم، آدمها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمیشوند، آدمها تا جای گرمتری پیدا نکنند، دم از رفتن نمیزنند، گمان میکردم یک جایی بین این همه فاصله گم میشوی، یک جایی وسط اینهمه دلشوره گم میشوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصلهها تویی که انگشتر دست کردهای و ایستادهای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زدهای زیر چانهات، پشت تمام این فاصلهها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادیهای لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصهها تو نشستهای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سالهای از دست رفته را آه میکشم.
هوالمحبوب
ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمانمون، اعتقادمون،
امیدمون، داراییمون، انگیزهمون. حالا داریم گردتر میخوابیم، سفرههامون کوچیکتر
شدن، بال و پر روحمون بسته شده، رویاهامون کمرنگتر شدن، صدای خندههامون بلند
نیست، روزها و شبهامون پر از نقشههای رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم،
حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمیتونستم منکرش بشم، نمیتونستم
بشینم و بگم، خدایی نیست و اینهمه سال سرمون کلاه رفته، نمیتونستم مثل خیلیهای
دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که میگن
رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی
بالاخره دردش میگرفت، یه جایی آستین بالا میزد وارد معرکه میشد.
خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل میبود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز میشد و یقهمون رو میگرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه میزد. یه جایی صبرش تموم میشد و یه دستی میزد زیر صفحۀ بازی و میگفت جرزنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.
حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه میگیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضونها قرآن میخونم، دیگه دلم از آیههاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم تکون نمیخوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظههای زندگیم نمیبینم، دلم بدتر از قبل میگیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظههای قشنگ جوونی اینجوری هدر بشه؟ مگه شد لحظهای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکهای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسیهاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزهای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیرهتر از اونیه که حقمون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا میشه پا رو شرافتمون نذاریم؟
+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم....
هوالمحبوب
بازار داره میسوزه و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیاد، اونهمه شکوه و عظمت، تاریخ، تمدن، سرمایه کلی بازاری، زندگی کلی آدم، اقتصاد بخش بزرگی از تبریز، داره نابود میشه، ما امشب غمگین ترین آدمهای ایرانیم.خدایا بسه واقعا، دیگه تحمل اینهمه مصیبت رو نداریم... قامت باباها به حد کافی خم شده...
هوالمحبوب
راستش را بخواهید، از اینهمه دروغ گفتن خسته شدهام، دروغ گفتن به خودم، که من در حال انجام کار مفیدی هستم، من شخص مفیدی هستم، من دارم کار فرهنگی میکنم، نصف بیشتر این مهملات را خودم هم باور ندارم، چه برسد به اطرافیانم، نه اینکه کار نکنم، نه اینکه فرد مفیدی نباشم، اما فقط نصف روز، من فقط در مدرسه شخص نسبتا مفیدی هستم و هزار نفر روی مفید بودنم حساب باز کردهاند، اما همان هزار نفر هم اگر یک روز این معلم ادبیات به دردشان نخورد، عذرش را میخواهند، مثلا اگر من نباشم که متنهای داغانشان را اصلاح کنم، اگر من نباشم که تیترهای جنجالی برایشان بنویسم، اگر من نباشم که صورت جلسه ها را بنویسم، اگر من نباشم که جشنها را ترتیب دهم، اگر من نباشم...قطعا فرد بهتری جایگزینم خواهد شد!
بله تعجب نکنید، ما هیچ کداممان هیچ تحفهای نیستیم، همین شماها، اگر من نباشم که بنویسم، هزارتا وبلاگ بهتر از من هست که بروید مطالبش را بخوانید، همین بعضی از شما که به راحتی آب خوردن، دوستیهایتان را فراموش میکنید، خاطرهها را فراموش میکنید. من اما انسان درگیر احساساتی هستم که حتی کسانی که دوستم ندارند را هم دوست دارم چه برسد به شما که دوستم دارید. حتی گاهی پنهانی وبلاگ کسانی را که قطع دنبال کردهام را هم چک میکنم، دلم میخواهد گاهی من از نوشتههایشان سر در بیاوردم، دلم میخواهد آدمها وقتی اشتباه میکنند متوجهاش شوند و بعد عذرخواهی کنند.
بگذریم، امشب حوصله بحر طویل ندارم، امشب برای هیچ کاری چندان وقت ندارم، دلم میخواهد کمی سرم را خلوت کنم، کمی دلمشغولیهای مجازیام را کم کنم، کمی نباشم که وقتی برگشتم، چیزی برای تعریف کردن داشته باشم، یک چیز خیلی گنده، یک ماجرای گنده که درگیرتان کند، که بدانید من هم آدم مهمی بوده ام!
اگر هم برگشتم و هیچ چیز گندهای برای تعریف کردن نداشتم، لطفا شما به رویم نیاورید، بگذارید حس کنم هنوز یک نیمچه آبرویی پیش شما بلاگرها دارم.
امشب آخرین قطرههای نت را تا ته استفاده خواهم کرد، آخرین ثانیههای زندگی قبل از اتفاق گنده را هم تلف خواهم کرد، بعد یک نفس راحت خواهم کشید و به دنیای واقعی پا خواهم نهاد. شاید با مخ زمین بخورم و بعد از چند روز دلتنگتان شوم و برگردم، شاید دنیای واقعی آنقدر درگیرم کرد که دیگر هرگز برنگشتم، اما فعلا انگیزههایم برای رفتن آنقدر در من ریشه دواندهاند که نمیتوانم بیخیالشان شوم. میروم تا کار بزرگم را به اتمام برسانم، بدون درگیریهای مجازی، بدون چک کردن لحظه به لحظهء اینجا و آنجا و هر کجا. وقتی برمیگردم یا خیلی پولدار شدهام، یا خیلی عاشق و یا خیلی با اعصاب. اگر هیچ کدام از اینها نبودم لطفا باز هم به رویم نیاورید.
حواستان به اردیبهشتی که در راه است باشد، اگر نبودم که آمدنش را تبریک بگویم خودتان به خودتان تبریک بگویید که توانستهاید شانس تجربهء یک اردیبهشت دیگر را داشته باشید، حواستان به همه چیز باشد، به اشکالات تایپی، نگارشی، نیم فاصله، سیاست، فوتبال، کتابهای داخل قفسه، موسیقی، حتی به ایران.
یاعلی
هوالمحبوب
هیچ وقت با کسی تعارف نکن، مخصوصا سر مسائل کاری، نهایت چیزی که در این تعارفها عایدت میشود، جیب بیپول و اعصاب داغان است، برای پول کار کن نه برای وجدانت، در کار معرفت به خرج نده، اجازه نده کسی از معرفتت سواستفاده کند، با کسانی که دوبار بهت بیاحترامی کردهاند، برای بار سوم وارد گفتگو نشو، تمام چیزهایی را که دیگران نقل میکنند باور نکن، آدمها همیشه بخشی از واقعیت را به نفع خودشان تغییر میدهند، قبل از اینکه آدمها با هجده چرخ از رویت رد شوند، روابط بیمارگونهات را تمام کن، به هیچ انسانی بیش از شعورش بها نده، به دیگران احساس خود معشوق پنداری انتقال نده، دیگران اغلب جنبهء محبت صادقانه را ندارند، تصور میکنند تمام کسانی که جویای حالشان هستند، تمام کسانی که مشتاق دیدارشان هستند، تمام کسانی که برایشان هدیه میخرند، عاشق چشم و ابرویشان شده اند، امان از وقتی که سندرم خود معشوق پنداری در آدمهای بیجنبه عود کند، فرقی نمیکند که زشت باشد یا زیبا، فرقی نمیکند که مجازی باشد یا حقیقی، فرقی نمیکند که تو دیده باشیاش یا نه، او تصور میکند توی عاقل و بالغ تمام زندگیت را رها کردهای و برای جلب توجه او توهمهای فانتزی میبافی.
هیچ وقت وارد روابط خصوصیدیگران نشو، حتی اگر طرف خودش دستت را بگیرد و تو را وارد روابط خصوصیاش بکند، همیشه با یک لبخند در یک گوشهء امن بایست و به دیگران که وسط رینگ بوکس در حال مبارزه هستند نگاه کن، لخت شدن و وسط معرکه پریدن همان و ضربه فنی شدن همان.
آدمها اغلب بیمارند، شاید نوع بیماریشان با بقیه فرق داشته باشد، اما هر کس یک بیماری مخصوص به خود دارد. یکی تشنه محبت است، یکی تشنه صحبت با جنس مخالف است، دیگری عاشق و شیفته تنهایی، دیگری به دنبال مخ زنی، یکی خود عالم پندار است، یکی خود ذلیل پندار، یکی دچار عقده حقارت، دیگری دچار سندرم سیندرلا و تازگیها تعداد خود معشوق پندارهایی که روی سیندرلاها را هم سفید کرده اند، مخصوصا در فضای بلاگستان به شدت رو به فزونی است.
با آدمها، تنها وقتی معاشرت کن که نیاز داری، توی هیچ رابطهای غرق نشو، تا حد امکان کسی را دوست نداشته باش، برای کسی جز دایره امنت، هدیه نخر، کسی را بیشتر از خودت دوست نداشته باش، برای کسی وقت نذار مگر اینکه قبلا شایستگیاش را ثابت کرده باشد، خودت را مرکز جهان بدان، انسانها را به دو دستهء خوب یا بد تقسیم نکن، آدمها را در حدی دوست بدار که وقتی قرار شد دوستشان نداشته باشی، هر شب عزا نگیری. حواست باشد که زمانت را، برای چه کسی صرف میکنی، حواست به دقیقهها، به ساعتها، به لحظهها باشد، برای هر کس که دورت خط کشید، یک به جهنم حواله کن و لبخند بزن، برای کسی که دوستت نداشت، زمانی که دوستش داشتی، یک به درک حواله کن و دوباره لبخند بزن، برای تمام آنهایی که قدرت را ندانستند، برای همهء کسانی که سعی کردی بفهمندت ولی آنها فقط خندیدند، دست تکان بده و بعد توی قلبت اعدامشان کن. یک اشتباه را دوبار تکرار نکن، به خانوادهات بیشتر بگو که دوستشان داری، برای دوستان جانی دعا کن، گاهی با خدا آشتی کن تا فکر نکند رابطهات را به طور کلی کات کردهای. گاهی برایش هدیه بخر، گاهی با یک تماس بیپاسخ خوشحالش کن، گاهی با یک شاخه گل غافلگیرش کن، گاهی ببوسش، گاهی بغلش کن، بگذار فکر کند هنوز راه برگشت دارد، بگذار فکر کند هنوز هم تمام قلبت در تسخیر اوست، شاید نظرش راجع به تو تغییر کرد، شاید برگشت و گفت که من هم دوستت دارم، همیشه مهربان باش، حتی وقتی دود از کلهات بیرون میزند، گاهی آندیا را، ماریا، را، ثنا را، بغل کن، بگو که چقدر دوستشان داری، بگو که چقدر خوشحالی که هر وقت در حال انفجاری به دادت میرسند، بگو که چقدر خوشبختی که معلمشان هستی، به ماریا بگو که چایهای نطلبیدهاش چقدر حالت را خوب میکند، گاهی بگذار السا تمام اتاقت را به گند بکشد ولی بخندد، بگذار ایلیا پدر گوشیات را در بیاورد، بگذار مامان برایت کلی غیبت کند، بگذار حرف بزند تا آرام شود، گاهی بیبهانه مهربان باش، گاهی خودت را بغل کن، بگو که چقدر دلت برای خودت تنگ شده بود، گاهی به جای آدمهای رفته، سراغ خودت را بگیر، غصهء خودت را بخور، گاهی هوای دلت را تازه کن. گاهی رها کن، آدمها را تا رها شوی. دوستت دارم بیشتر از آنچه که فکرش را کنی.
+دوستی که مدام داری دیسلایک میکنی ، خواستم بگم، باشه، دیده شدی:)