گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت شش صبح: بیداری


آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.


ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه


هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی  کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.


ساعت هفت صبح: حرکت

ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.


ساعت هفت و نیم: مدرسه

ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.


ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس


امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.


ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس


علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.

امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.


ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی

بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.


ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک


کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.


ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو

 بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.


ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی


داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان  تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.

بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.


ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی


امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.


ساعت دو: در راه خانه


توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.


ساعت دو و سی دقیقه: خانه

بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.



ساعت شش: مشغول کار


مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.



ساعت هفت: نت گردی


نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!



ساعت هفت و نیم: شروع کار

دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....


ساعت 8:45 دقیقه : سریال


دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.


ساعت 9: خبر هیجان انگیز


مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی


ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور

تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....

ساعت ده:مشورت

مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁

دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا

ساعت 11 و ده دقیقه :خواب

یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍

  • نسرین

هوالمحبوب

میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.

  • نسرین

هوالمحبوب


 

این آهنگ دقیقا همان چیزی است که همیشه وقتی به تو فکر میکنم توی ذهنم شکل می گیرد. غصه ای از دل برآمده، نمکی روی زخم، تنهایی در جمع.

برای همین است که هیچ وقت نمیتوانم این تِرَک را تا انتها گوش دهم، شاید چون مرا یاد تو می اندازد، انگار این مرد، آرشه را بر تن نزار من می کشد نه بر تن ساز جادویی اش. موسیقی اختراع عجیبی است، چطور یک نفر می توانسته سازش را بردارد و تو را بنوازد؟ چطور یک نفر می توانسته تمام فراز و فرودهای یک زندگی را با بالا و پایین کردن نت های موسیقی بنوازد؟ حقیقتا جادوی غریبی است موسیقی. داشتم فکر می کردم که نت های زیر می توانست لحظه های عاشقانه ی من و تو باشد، لحظه هایی که قرار بود بسازیمش، نت های بم می توانست سختی هایی باشد که قرار بود از پسش بر بیاییم. حالا من توی اتاق کوچکم نشسته ام و این ترک غمگین پر از حس و حال زندگی را مدام پلی می کنم و هر بار قبل از پایان غصه ام میگیرد و دوباره.....


+برای ترک ششم از موسیقی های انتخابی رادیو بلاگی ها


+دعوت از حوا، بهار، جناب منزوی


دریافت

پادکست از جناب صاد

  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز هشتمین روز پاییز بود، هشتیمن روز از فصلی که منتظرش بودم، برای شروع کلاس ها، برای دوباره دیدن بچه ها، برای دوباره معلمی کردن و پر شدن از انرژی و برای دوباره دوپینگ کردن.

 تابستانی که گذشت تنها به عشق یک چیز زندگی کرده بودم، چهارشنبه ها، برای دیدن بچه ها، برای خواندن، برای نوشتن، برای تمام خنده هایی که رها می شد توی فضا و برای آدم هایی که برایشان مهم بودم و هستم.

اما چند روز گذشته غم سنگینی روی شانه هایم حس میکنم، غمی که هضم نمی شود، فرو نمی رود و مدام کش می آید. دلم برای پارسالی ها تنگ است، دخترهایی که دو سال با هم بودیم و حالا هر کدام شان گوشه ای از این شهرند و چند تا از با معرفت هایشان بعد از دیدن معلم ادبیات جدید شان فورا یادم کرده بودند و حتی یکی شان زده بود زیر گریه.

وقتی محیا و نوا و تینا از معلم ادبیات شان بد می گویند و ابراز دلتنگی می کنند، دلم میخواهد بزنم زیر گریه و من هم از رزا و ماریا بگویم. دلم میخواهد برای چند دقیقه هم که شده بشوم یک دختر 13 ساله و مدام پشت سر آن دو نفر غیبت کنم تا دلم سبک شود. دلم برای  شان تنگ شده است، یک دلتنگی عجیب و غریب و پر رنگ که نمی توانم حتی ابرازش کنم. چون معلمم و باید دل گرم شان کنم به مدرسه ی جدید، معلم های جدید و محیط جدید. اگر دست من بود هیچ وقت نمی گذاشتم بچه ها بزرگ شوند، همیشه همان بچه های 12 ساله می ماندند و کنارشان خوش می گذراندم.

حس میکنم بچه های امسال هم همین حس را نسبت به من دارند، احتمالا دلشان برای معلم پارسال شان که از این مدرسه رفته تنگ شده است و از من خوششان نمی آیند. من روزهای اول عجیب سختگیرم، هیچ مهربان نیستم. امروز که پریناز بعد از تذکر ساده ام زد زیر گریه، حساب کار دستم آمد.

انگار ته دلم چیزی فرو ریخته باشد. من دلم میخواهد از بودن با بچه ها لذت ببرم، دلم میخواهد مثل همه ی سالهای گذشته، مهرماه شروع خاطره سازی هایم باشد. اما این حجم سنگین از غصه و دلتنگی امانم نمی دهد.

باید از فردا کمی مهربان تر باشم، باید کمی دوست داشتن شان را تمرین کنم. شاید بشود حتی با ماریا هم کنار آمد.....

 

 

  • نسرین

 

تارینین آدینن

بولوسن کی من نقدر سنی آختاریرام؟ نقدر یرین بوشدی هر دونوم ده، هر خیاواندا، هر چوچه ده،  هر یرده کی هامی وار آمان سن یوخسان؟

بولوسن کی من ناواخدی سنه نامه گوندریرم؟چوخ نامه لر یازدیم یولامادیم، اوتدادیم، چوخ سوزلر ییغیشدی قلبیمده، سسیمی چیخاتمادیم، ددیم گلسن، بیر اوره دولوسی، قوجاغیندا دینجلّم، ددیم سن گلسن، دونیانی آتارام سنه قوشولارام، دونیا بویوی آرزیلاریمی سنن، پایلاشارام، ددیم دوزرم، سوزومی دمه رم، ددیم بیر گون، گوز آچیب سنی سئورم سنه باغلانارام، دا او گون هش آغری، هش اینجی، هش یامان گون، منه کار سالماز.

میه اولار سن منه قانات دوشیسن من اوچامیام؟
میه اولار سن سینه وی گورسده سن من باغریما باس مییم؟ سن منیم بوتون آرزیلاریمی بولوسن، سن منی اوجور کی وارام سئویسن.
سن بو دونیا غوربت اولاندا منه نفس وره سن؛
سن بو دونیا منه. قفس اولاندا منه سس وره سن؛
من سنی هانسی دونوم ده تاپاجاغام؟
من سنی هانسی آی دا؟ هانسی ایلده؟ هانسی گونده؟
من سنه هاواخ قوشولاجاغام؟
من هاواخ سنی اوپه جاغام؟
هاواخ سنین قوجاغیندا دینجله جاغام؟
نسرین یازیچی اولوبدی، هش بیلیردین؟
نسرین دونیا دریا سوز یازیر،

آمان سنی ایتیریب، هر قدم گوتور دوخ جان، هر آدیم آدیخ جان، سنه فیکیر لشیر، سنین یرین، قلبیمده دونیا بویی بوش دی، یاز گلدی، دونیا پوزولدی، یپراخ لار، سارالدی سولدی، من سویورم قول قولا وراخ، یاز گئجه لرینده، سویورم، سویوخ دا، ایسیده، سننه قول قولا ورم.

دا داهی سوزوم یوخ، ایندی کی نامه می تورکی دیلینده سنه یازیرام، اوره ییم دینجلیر. بولورم کی مونی اوخیجاخ سان، بولورم کی بو نامه جواب سیز قالمیجاخ. بولورم کی سن بورداسان، منه تنها بیر آدیم قالیسان.

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف...

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست...

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست،مست...

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

شبیه کسی که بود، رفت

کسی که دیگر نیست


#پریسا_زابلی_پور

  • نسرین


 

هوالمحبوب

 

پاییز را دوست نداشتم، این را همه میدانند،  پاییز با غروب های دلگیرش، با باران های پی در پی اش، با روزهایی که عمرشان ته کشیده است، اعصابم را خرد می کند، اما....

اما شش سال است که زندگی ام پیوند عجیبی با پاییزخورده است، پاییزم عجین شده است با بوی کتاب و دفتر و نیمکت. عجین شده است با صدای هیاهوی بچه ها، با صدای زنگ مدرسه، با شلوغی های اول صبح، با هیاهوی آموختن و دانستن. تمام سهم من از پاییزبچه هایی هستند که سه ماه تمام چشم به راه آمدن شانم.

امروز که برای بار آخر مدرسه ی آرام و خلوت را تماشا می کردم، امروز که صندلی ها بی قرار بچه ها بودند، دوباره غرق شدم در بوی پاییز. غرق شدم در رعد و برق ها و رگبارهای ناگهانی، در بی هوا بغل شدن ها، در بی هوا دوست داشتن ها، در بی هوا عاشقی کردن ها.

پاییز وقتی زیباست که معلم باشی، که دلت بتپد برای صبح سرد اول مهر، برای بیرون خزیدن از زیر لحاف گرم، برای به تن کردن مانتوی ارغوانی و پوشیدن کفش های تق تقی، برای کوله به دوش انداختن و دویدن تا مدرسه. برای آغوش باز کردن و به سینه فشردن بچه ها، برای خاطره سازی کردن.

کاش مدرسه محلی برای تحقق رویاها بود.....

آغاز پاییزتان مبارک

معلم ها، دانش جوها، دانش آموزها، اهالی پاییز

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دلتنگی آدم را به خیابان می کشاند

دلتنگم

و مردم نمی فهمند

قدم زدن گاهی

از گریه غم انگیز تر است...

#اهورا_فروزان

 

چه کنم 
با قلبی که مرا نمی بخشد 
بایادهایی که چون کتانهای سفید نفتالین زده
تنها به درد تا کردن و به گنجه باز گرداندن می خورند
دلم گرفته 
دلش گرفته
و ما داریم 
اشکال مختلف فعل دل گرفتن را
در دو سرزمین مجزا
صرف می کنیم 
آهای خدای زیادی صبور
آیا تو مارا
فقط برای  افعالی که دیگران از آنها گریخته اند نیافریده ای؟
چه کنم 
با قلبی که مرا نمی بخشد 
با اسمی که نمی توانم جمله ی خبری دلنشینی با آن بسازم
مثلا آمد
نشست
به چشمهایم خیره شد 
و دیگر 
هیچوقت،
نرفت .
#رویا_شاه_حسین_زاده

 

تابستانم دارم آب می شوم، می چکم، از چشمانم روی پیراهن گلدارت، سخت بغل بگیر مرا

#محمدرضا_جعفری

 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتهایی که با ایلیا دوتایی میریم بیرون، حس میکنم باید یک سری رفتار درست اجتماعی رو توی همین سن کم بهش یاد بدم، حتی اگه فقط در حد حرف باشه و معنای خیلی از کلمات رو ندونه، باید بهش بگم که وقتی بزرگ شد، تبدیل به یه هیولای بی رحم نشه، از اون هایی که اگر دستشون برسه راحت میتونن گلوی هم وطن شونم پاره کنن، باید یاد بگیره چیزی که باعث فلاکت ما مردم هست، خود ما مردمیم و رفتار های غلطی که هیچ وقت سعی نکردیم اصلاحش کنیم. شب تاسوعا برده بودمش بیرون سوار این دستگاه های بازی بشه، از وقتی بهش گفتم که نمیتونه دو بار پشت سر هم سوار بشه، وقتی میبینه یه بچه ی دیگه منتظره، قشنگ بلد شده و پیاده میشه و میره توی صف و میگه اول اون یکی نی نی سوار بشه بعد من، توی این دور زدن های دو تایی، رفتیم بستنی خریدیم و نشستیم روی صندلی های جلوی مغازه، نزدیک مغازه ی بستنی فروشی، بساط چای نذری برپا کرده بودن، مردم چای میگرفتن و میومدن جلوی بستنی فروشی می نشستن و طبیعتا لا به لای درخت ها، روی زمین، خیابون و ... پر از لیوان های یک بار مصرف پلاستیکی بود. به ایلیا گفتم پسرهای خوب وقتی چایی میخورن لیوانش رو میندازن توی سطل زباله نه لا به لای درخت ها، معمولا اون هایی که این کار بد رو میکنن بچه های خوبی نیستن، یهو از روی صندلی پرید پایین و رفت سمت لیوان های لا به لای درختها که برشون داره، بعد از تموم شدن بستنی و نوشیدن چای هم اصرار داشت بشینیم اونجا و بقیه رو ارشاد کنیم که آشغال روی زمین نندازن، جلوی چشم خودم زنی که کلی هم به خودش رسیده بود و احتمالا ادعای با کلاس بودن هم داشت لیوان چای رو پرت کرد لا به لای درخت ها، یه مادر و دختر هم  بعدش اومدن و چای خوردن، دختره اصرار داشت که مامانه لیوان رو بندازه همونجا و بعد که حرف های من و ایلیا رو شنیدن مادره دخترش رو منصرف کرد و رفتن سمت سطل زباله.  یه عادت خوبی که کوهنوردها دارن اهمیت به تمیزی محیط کوهستانه، بارها دیدم وقتی یه نفر توی مسیر کوهپیمایی، آشغالی روی زمین میندازه یه نفر دیگه بدون هیچ دعوا و فحشی آشغال رو برمیداره و میره سمت سطل زباله. این کوهی که نزدیک شهر تبریزه، اونقدر محیطش تمیزه که آدم فکر میکنه اینجا اصلا جزو تبریز نیست. بارها توی محیط دوستانه دیدم که دوستام شکلاتی خوردن و آشغالش رو پرت کردن روی زمین و در جواب تذکر من هم یه مشت اراجیف تحویل دادن، بارها زباله های بقیه رو از روی زمین جمع کردم بدون اینکه طرف متوجه رفتار زشت اجتماعی اش بشه. دارم به این فکر میکنم که چقدر کار حساسی دارم، چقدر معلم ها می تونن اثر گذار باشن روی این فرهنگ سازی رفتار های درست اجتماعی. توی مدرسه ی ما زنگ های آخر خود بچه ها باید کلاس رو تمیز کنن و تحویل معلم بدن، یعنی ده دقیقه ی آخر موظفن جارو و تی بیارن و به نوبت کلاس شون رو تمیز کنن. این فرهنگ درست رو اونقدر دوست دارم که خیلی وقت ها خودمم مشارکت می کنم در تمیز کردن کلاس. اینکه بچه ها متوجه باشن که هیچ کس مسول تمیز کردن کلاسی نیست که اون ها کثیفش کردن خیلی نکته ی مهمیه. هرچند هنوزم خیلی از اولیا گارد دارن نسبت به این مسئله، در حالی که مدرسه نیروی خدماتی هم داره و هیچ نگران هزینه هاش نیست که به جای خدمه از بچه ها کار بکشه. نگران آدم هایی هستم که رفتار غلطی دارن و اصلا هم تلاش نمیکنن نسبت به اصلاح اون اقدام کنن. مامان من سالهاست با کیسه ی پارچه ای میره خرید و خودمونم وقتهایی که خریدهای زیادی داریم کیف های بزرگ برمیداریم و توی فروشگاه ها معمولا پلاستیک نمیگیریم. خیلی جاها فروشنده ها تشکر میکنن و خوشحال میشن از این کار و بعضی جاها با تعجب نگاه مون میکنن و فکر میکنن یه مشکلی هست که کیسه نمیگیریم ازشون. سالهاست داریم کاغذ و پلاستیک و شیشه رو تفکیک میکنیم ولی هر بار پاکبان ها میان دم خونه، کل زباله ها رو قاطی هم میریزن توی ماشین و میرن. الان دیگه کوهی از کاغذ باطله ها رو با خودم میبرم مدرسه و مجبور میشم آژانس بگیرم صرفا به خاطر اینکه کاغذ زباله نیست و باید تفکیک بشه. ولی برای خیلی از مردم این چیزها اهمیتی نداره، به راحتی توی طبیعت خرابکاری میکنن، دریا و جنگل و تالاب و کوه رو به لجن می کشن و هنوز مشغول تربیت نسلی هستند که قراره ایران رو به جای بدتری تبدیل کنن.

  • نسرین