گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

 


آمده بودم ببینمت، بعد از سال ها، بعد از سال هایی که از دست داده بودیم، سالهایی که طعم غربت و دوری گرفته بودند، سراغت را از همان کوچه ی پله دار گرفته بودم. خانه تان عوض نشده بود. میدانستم که تو هنوز پاگیر همان خانه ای، همان خانه و همان آدم ها و همان چشم های سیاه پشت پنجره. نمیدانستم بالاخره توانسته بودی که از پس سال ها سفره ی دلت را پیشش باز کنی یا نه، من رفیق بدی برایت بودم میدانم، نپرسیده بودم و رها کرده بودمت تا امروز که دوباره به حضورت نیازمند شده بودم.

آمده بودم که بغلت کنم و روی شانه هایت آرام بگریم، میدانی که از چه حرف میزنم، از همه ی چیزهایی که از دست داده بودیم، از آدم ها، از عشق، از کودکی مان. از کودکی های پر شور و حال مان توی همان کوچه ی پلکانی، که هزار تا زخم روی دست و پای مان گذاشته بود. آمده بودم بغلت کنم و یک دل سیر برایت گریه کنم. از فرسنگ ها آن طرف تر گریه هایم را توی خودم حبس کرده بودم، بغض هایم را با یک لیوان آب فرو داده بودم تا بیایم و رو به رویت بایستم و بغلت کنم. فکر می کردم هنوز همان کوهی هستی که غم پدر را تاب آورد و ککش هم نگزید از رفتن ستون خانه شان. یادت هست؟ ایستاده بودی توی چارچوب در و تک تک ما بچه محل ها را بغل می کردی و دلداری مان میدادی. قامتت خم نشده بود، پدر تو بود که رفته بود اما ما بیشتر از تو زار می زدیم و یقه پاره می کردیم. می دانستیم که آدمی نیستی که غمت را جار بزنی، چشم مادر و خواهرها به تو بود، باید می ایستادی و خم نمی شدی که جای خالی در کمتر به چشم بیاید. همان روز، توی همان قاب سراسر سیاه بود که فهمیدم می شود روی تو همیشه حساب کرد.

توی تک تک روزهای تلخ غربت، فکر میکردم هنوز هم مثل آن وقت ها سنگ صبور همه ای. برای دردهایمان همیشه مرهمی توی آستینت داشتی،  برای دل از دست داده ها، برای کنکور خراب کن ها، برای داغ دیده ها، برای همه ی ما تو مرهم بودی. روز آخر، قبل رفتنم که بغلم کردی هنوز بوی خاک می دادی، هنوز دلم به بودنت قرص بود. من نرفته بودم که از تو ببرم رفیق، روزگار عوضم کرد، غربت تلخ و ساکتم کرد.

اما چه شد مرتضی، چه شد که این طور در هم شکستی. من چرا بی خبر ماندم از تو؟ چرا رفتن مادر را نفهمیدم؟ چرا رنج این همه سال خرج خانه دادنت را ندیدم؟ چقدر تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته بودی دلت را پیش چشم های سیاه رسوا کنی. من میدانستم و تو و خدا، هیچ کس از این عشق بویی نبرده بود، نخواسته بودی که ببرد. مادرت اما فهمیده بود. از جان کندنت برای پول جمع کردن، از شوقت برای زندگی فهمیده بود انگار.....

من اما این بار آمده بودم که تو خودت را ببارانی انگار، آمده بودم که انگار جبران همه ی سال های صبوری ات باشم، آمده بودم که رفیقانه بغلم کنی و زار بزنی و استخوان سبک کنی. از خانه زدیم بیرون، وسط پله ها پاهایت سست شد، نشستی و من شاهد شکستنت بودم. کوچه ی آشنای بچگی مان انگار تنگ تر شده بود، تنگ به اندازه ی آغوئش من و قامت کوچک شده ی تو. نشسته بودی و سرت روی شانه های من بود، کم کم تمام دردها داشتند از چشم هایت سر می خوردند، از سالهای رفتن پدر، رنج پدر بودن برای اهل خانه، چشم هایی که هیچ وقت قامت نبستند در مقابلت، رفتن مادر و حالا ......

اختیار دلم را نداشتم، سفت و محکم بغلت کرده بودم و تو بوی خاک نمی دادی مرتضی، مثل همه ی ما تو هم درد داشتی و حالا انگار بهترین آغوش را برای باریدن یافته بودی. بغلت کرده بودم و حس میکردم این تن نحیف و استخوانی چطور اینقدر محکم بوده سال های سال که درد کشیده و دم نزده، وسط هق هق گریه ات، وسط سوگواری آرامت،  از چشم های سیاه پشت پنجره گفتی. انگار دیدن من داغ دلت را تازه تر کرده باشد. او سالها قبل رفته بود، اما تو هم اشک هایت را حبس کرده بودی، بغض هایت را فرو داده بودی که پیش من سر ریز کنی، من آمده بودم از میشا برایت بگویم، از چشم های میشی رنگ جذابش، از موهای طلایی خوش حالتش و از رفتنش، از رفیق نیمه راه بودنش، آمده بودم بگویم که مرتضی دیدی برای هم نمردیم و میشا زودتر از آنچه فکرش را کنم تنهایم گذاشت.... نمیدانستم این دردِ مشترک است که مرا سمت تو می کشاند، من از میشا نگفتم اما تو که از رفتن سارا حرف میزدی من میشای خودم را در چشم هایت می دیدم، تو از دلتنگی ات می گفتی و از دردی که روی سینه ات سنگینی می کند، تو از حرف نزدن و مهر لب هایت می گفتی و حسرت چشم های سارا، میگفتی شاید اگر حرف زده بودی، سارا امیدی برای زندگی می یافت، شاید اگر می دانست که مرتضی خاطر خواهش شده است، اینجور غریبانه نمی رفت. میگفتی چطور توانسته تن نحیفش را تا بالای پله ها بکشاند و .....

من نگفتم مرتضی، هیچ نگفتم اما توی دلم داشتم میشا را مرور می کردم، روزی را که برایش از عشق گفتم، روزی که او از ته دل خندید و گفت امروز خوشبخت ترین زن دنیاست ولی شب... همان شب من بدبخت ترین مرد روی زمین بودم و میشا رفته بود. میشا به خانه اش نرسیده بود، حتی نتوانسته بود از عشق تازه جوانه زده مان برای هم خانه اش حرف بزند، نمی دانستم چطور اتفاق افتاده بود اما می دانستم که آن راننده همه ی زندگی ام را .....

گفتم رفیق سرت را روی شانه من بگذار و تا وقتی آرام نشده ای برایم حرف بزن، برایم گریه کن، اما وقتی بلند شدی، وقتی روی پاهایت ایستادی باید بوی خاک بدهی، باید همان مرتضایی باشی که برایش رنج سفر را کشیده ام و آمده ام ببویمش.


پی نوشت: لطفا داستان سرا را حمایت کنید، برای دیده شدن به حمایت های شما نیاز داریم.

  • نسرین


هوالمحبوب

غیاب دانیال را امیر احمدی آریان به شکل اینترنتی در سایت دوشنبه منتشر کرده است معلوم نیست که چرا کتاب مجوز نگرفته است؛ شاید چون یک صحنه اروتیک دارد که شرح کامل یک تجاوز است و شاید اشاره های ریز به  دختربازی‌های دو نوجوان و صحنه‌هایی از کشیدن حشیش و فضای زیبای نخوت آور ناشی از آن ، اما می شد یکی دو کلمه را تغییر داد و یا یکی دو خط را حذف کرد و اشکالی پیش نمی‌آید. اما با بخش های سیاسی و توصیف های نازیبای راوی از جنگ قطعا نمی شد کاری کرد.

در همان سطرهای آغازین، راوی دلیل نوشتن کتاب را برای مخاطب روشن می سازد، دانیال مرزی 34 سال زندگی کرده و در شبی که وصفش خواهد آمد گم شده و دیگر کسی او را ندیده است. راوی در آخرین شب زندگی دانیال او را همراهی کرده است، آخرین شبی که راوی معتقد است پایان زندگی دانیال نبوده، از نظر راوی دانیال خودش را جایی مخفی کرده و به زودی دوباره به خانه اش برخواهد گشت.

دانیال مرزی یک ژورنالیستِ مشهورِ اصلاح طلب است که بعد از خرداد 78 اسم و رسمی به هم زده، سخنرانی های پرشور برپا می کند، مقاله های تند و تیز می نویسد و نقد هایش بر کتاب های مختلف بر استقبال یا عدم استقبال عمومی اثر گذار است.

دانیال بعد از شایعه ی مرگش تبدیل به یک ابر قهرمان و اسطوره ی آزادی خواهی می شود و حالا راوی نشسته است پشت میز کار دانیال و چهره ای جدید از دانیال را ارائه می کند، چهره ای که تنها او از آن خبر دارد و یک زن به اسم الهام، که همان شب همراه دانیال و راوی بوده است و شاید محرک اصلی تمام این اتفاق ها همان زن باشد.

تمام قصه ی کتاب در همین چند سطر خلاصه می شود، چهره ای تازه و بکر از دانیال، چهره ای که محبوبیت کذایی اش را خدشه دار می کند و بتی که در اذهان ساخته خواهد شکست.

چیزی که این کتاب را در وهله ی نخست برای مخاطب جذاب میکند، نداشتن مجوز چاپ است، انسان خیال می کند حالا که مجوز انتشار ندارد پس می تواند یک سر و گردن از دیگر رمان ها بالاتر باشد و حرفهایی را بزند که دیگران نزده اند و یا زده اند و زیر تیغ تیز سانسور از بین رفته است.

بخش های جذاب کتاب بی پروایی نویسنده در شرح و بسط ماجراها است، ماجراهای سیاسی، اجتماعی و اروتیک، چیزی که برای مخاطب تازگی دارد تصویری است که راوی از اهواز جنگ زده برایمان می سازد، کودکی هایی که زیر آتش جنگ سوخت و از بین رفت، تصویر زشت و کریهِ جنگ، که حتی اگر مقدس هم باشد بی معنا و دوست نداشتنی است.

نیمه ی نخست کتاب به شرح حیرانی های راوی و دانیال در کودکی و نوجوانی و اشاره به شخصیت عصیان گر دانیال می گذرد و نیز گریز هایی به جریان های سیاسی، حال و هوای ژورنالیست های هم نسل دانیال و صحنه ی اروتیک داستان که در واقع نقطه ی عطف داستان به شمار می آید.

بخش دوم داستان اما جذاب تر است، حیرانی و تعلیق به اوج می رسد، مخاطب بین وهم و خیال و واقعیت سرگردان است، اما راوی به جای اینکه فرصت ساخته شده اش را غنیمت بداند و مخاطب را همچنان نفس بریده به دنبال خودش بکشاند، یکهو داستانش را رها می کند، ترجیح میدهد داستان را تمام کند و مخاطب را با سیل سوال های بی پاسخ رها کند.

الهام چرا همه چیز را درباره ی دانیال می دانست؟ چطور می توانست حتی از رختخواب دانیال مطلع باشد آن هم بیست سال تمام بدون اینکه دانیال حضورش را در کنار خودش حس کرده باشد؟ کما اینکه بعضی از اطلاعات و کدهای داده شده حتی با تعقیب شبانه روزی هم به دست نمی آمد، منطق داستان ایجاب می کرد که این بخش مهم و اساسی بهتر پرداخت می شد و به سوالات مهم مخاطب پاسخ درخوری داده می شد.  

 

  • نسرین


هوالمحبوب


رفاقت هزار تا رنگ داره، یه رابطه باید هزار تا چرخ بخوره، تا بتونی اسمش رو دوستی بذاری، یه رفیق باید هزار جور سنجیده بشه تا بتونه سنگ صبورت بشه، هیچ وقت کسی رو که نشناختی و باهاش چالشی نداشتی، نمیتونی رفیق صدا بزنی، رفیق کسیه که تو بدترین حالت تو رو دیده، توی بی پولی، توی تنهایی، توی گریه، توی خنده، توی مریضی، توی هزار و یک درد بی درمون که هر کسی توی زندگیش داره، برای بعضی ها راحت میشه حرف زد، راحت میشه همه چیز رو بیرون ریخت. راحت میشه اعتراف کرد، راحت میشه غر زد، راحت میشه فحش داد، راحت میشه داد زد. رفیق کسیه که وقتی عاشق شدی، اولین نفر با خبر میشه، پیش رفیقت نگران قضاوت شدن نیستی، نگران اعتقاداتت نیستی، نگران هزار تا چیز بی خود دیگه نیستی، قرار نیست پیش رفیقت هی سعی کنی موجه جلوه کنی، لازم نیست خوشگل و آراسته باشی، چون اون تو هپلی ترین حالت هم تو رو دیده و هنوز دوستته. لازم نیست براش هدیه های گرون قیمت بخری، چون روزهایی که حتی بلیط قطار برگشت به تبریز رو هم نداشتی اون کنارت بوده، روزهایی که غذای سلف دانشگاه رو با هم تقسیم کردین اون دوستت بوده و حالا لازم نیست توی گرون ترین رستوران ها مهمونش کنی تا ثابت کنی دوستش داری. مهمترین نقش یه دوست به نظرم من اینه که بذاره حرف بزنی حتی اگه مزخرف بگی، بذاره خودت رو خالی کنی حتی اگه از حرف هات خوشش نیاد، بذاره فحش بدی حتی اگه پای اعتقادش وسط باشه، راحت بگه ببخشید، حتی اگه دلش بیشتر از تو شکسته باشه، راحت قبولت کنه و راحت نقدت کنه، دوستت داشته باشه بدون هیچ توقعی، بدون هیچ چشم داشتی و فقط برای خودِ خودِ خودت. برای داشتن چنین رفیقی هزار بار شکرت خدایا.


+هدیه ای برای بهترین رفیق دنیا : الی

  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب از تولد برگشته بودم، از تولدی که در طی آن سر ایلیا دو تا بخیه خورده بود و ناهارمان را نصفه رها کرده بودیم و توی رستوران این طرف و آن طرف می دویدیم، تولدی که در نهایت به شونصد تا عکس از السا و نون جا ختم شده بود، شب رسیده بودیم خانه و من بعد از نماز دراز کشیده بودم و مشغول به روز کردن کانال بودم، در طی همین فرایند لذت بخش، مستر «ژ» توی واتس آپ برایم پیام گذاشت، پیامش را نفهمیدم، چون عادت دارد مخلوطی از انگلیسی و فارسی را به کار ببرد و برای من فهمیدن اینکه کدام کلمه فینگلیش است و کدام انگلیسی کمی دشوار می شود، بلافاصله درخواست تماس کرد، جوابش را که دادم گفت شعرها و متن هایت را توی فلان وبلاگ به اشتراک بگذار، حیف است که اینقدر به نوشته هایت بی توجهی، آن جا هم پر مخاطب است و هم نوشته هایت را می توانی سر و سامان دهی. اینکه یک نفر وسط یک روز کاری و قبل از جلسه ی مهمش، به فکر نوشته های تو باشد و به خاطرش از آن سر دنیا زنگ بزند و بهت یادآوری کند که حواست به نوشته هایت باشد، واقعا خوشحال کننده است. اینکه برایت تصنیفی را بفرستد که خودش سر در نمی آورد ولی حدس میزند صبح ها حالت را بهتر می کند واقعا خوشحال کننده است. می بینید چقدر در طی هفته ی گذشته آدم ها با من مهربان تر شده اند، شاید چون من با خدا آشتی کرده ام، شاید چون حواسم بیشتر پی زندگی است، پی آدم هاست، توقع شاخ غول شکستن ندارم و از همین روزمره ی معمولی لذت می برم. این چندمین حال خوب من بعد از یک دوره افسردگی است.


  • نسرین

هوالمحبوب

روزی که گفتم می روم و چند هفته ای گم می شوم توی چهار دیواری خودم و سراغ نوشتن نمیایم، هیچ فکرش را نمی کردم که این غم سنگینی که نشسته توی جانم به هفته نرسیده، ته بکشد و خبرهای خوب هجوم بیاورند و من دوباره قلم به دست بگیرم و کلمه ها را جان ببخشم. این نشاط مضاعفی که توی دل و جانم نشسته، نوید از یک چیز می دهد، پوست کلفت شدن. ضربه ها هر چه کاری تر می شود، زخم ها هر چه به استخوان بیشتر می نشیند، پوست من هم کلفت تر می شود، بهانه بود که ناراحتم و چند روزی می روم که خوب شوم، من بی نوشتن هیچ وقت خدا بهتر نشده ام، حالا که بوی پاییز دویده در رگ هایم، حالا که خبر های خوب قبولی بچه ها یکی یکی از راه می رسد، همین که زنگ می زنند و از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه می کنند و خانم معلم، خانم معلم گفتن هایشان قند توی دلم آب می کند، همین که مینویسم و همین که هنوز خدا دوستم دارد برای یک عمر ادامه دادن کافی است.
همین که نون جان می خندد، همین که مامان خوشحال است، همین که هنوز می توانم در حد مرگ کار کنم، همین که هنوز بین کسانی آبرو دارم ، همین ها یعنی می شود ادامه داد. حتی اگر هزار و یک نفر دلت را، روحت را، غرورت را، احساست را لگد مال کرده باشند. ما زنده از آنیم که پایان نپذیریم. خوشحالم که هنوز انگیزه ای هست، با تمام نیرویی که توی رگ هایم حس میکنم، هیچ وقت نباید فرار کنم، باید بمانم و بجنگم، مثل همه ی سی  سال گذشته، مثل همان وقتهایی که توی رختخوابم نقشه می کشیدم برای تمام شدن همه ی جنگ های اعصاب، نقشه می کشیدم برای خوب کردن حال مامان، نقشه می کشیدم برای پولدار شدن آقاجون، نقشه می کشیدم برای آشتی دادن داداش و آقاجون، نقشه می کشیدم و توی این رویاهای کودکانه خوابم می برد، وقتی صبح می شد همه ی جنگ ها فروکش کرده بود، فتنه ها خوابیده بودند و هنوز می شد به آینده ی زندگی، به آینده ی خانواده امیدوار شد. توی همان یک وجب جا، چه نامه هایی که ننوشتم و توی جیب این و آن نگذاشتم، چه دلبری هایی که از این و آن نکردم که قهر هایشان تمام شود، چه زجری را تحمل کردم تا سی ساله شدم، تا بزرگ شدم و فهمیدم جنگ ها هیچ وقت قرار نیست تمام شوند، این ما هستیم که باید یاد بگیریم وسط همین جنگ ها زندگی کنیم، وسط این جنگ ها رویاهایمان را محقق کنیم، وسط این جنگ ها عاشق شویم و دل ببازیم. حالا هر چقدر می توانید چوب بردارید و دنبالم کنید، دهان تان را به تمسخر باز کنید، هر چه لایقم نیست را به من نسبت بدهید، من یک کرگدن پوست کلفت از جنگ برگشته ام.


+پی نوشت1: بچه ها در آزمون تیزهوشان قبول شده اند.

+پی نوشت 2: امروز زمزمه های تنهایی  1200 روزه شد.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی میگم پرده ی روحم نازک شده دقیقا از چی حرف میزنم؟ از اینکه هر لحظه قابلیت این رو دارم که دلخور بشم، قابلیت اینو دارم که بزنم زیر گریه، قابلیت اینو دارم که از هر کسی توقع داشته باشم و وقتی توقعم برآورده نشد دلم بشکنه، لعنتی، این جور وقت ها آدم فقط یه نازکش میخواد که هی الکی نازش رو بکشه و قربون صدقه اش بره و وقتی این حس نیاز تامین نمیشه هی آدم سرخورده تر میشه. فکر میکنید خواسته ی خیلی بزرگیه که آدم از این دنیای به این بزرگی فقط یه نازکش داشته باشه؟ کسی که بی توقع دوستش داشته باشه و بی منت بخوادش و دوست داشتنش ته نکشه؟ کسی که نه شاخ داشته باشه و نه دم؟ کسی که نه اسب سفید داشته باشه و نه شبیه شاهزاده ها باشه؟ کسی که اونقدر ساده باشه که به چشم کسی جز من نیاد، کسی که اونقدر مرد باشه که بتونه روی قولش بمونه و هی مجبور نباشه بابت بی عرضگی هاش معذرت خواهی کنه، آدمی که وقتی نگاهش میکنی بتونی یه کوه رو ببینی نه یه موجود کوچیک یه آلت دست، آخه معذرت خواهی چه دردی از من دوا میکنه؟ مگه آدمیزاد چند بار میتونه چهره دلدارش رو تجسم بکنه و هی بخوره تو ذوقش؟ چرا این همه آدم بی عرضه دور منو گرفتن و من راه خلاصی ازشون ندارم؟ حس خفگی دارم، یه بغض گنده تو دلمه و هی میاد بالا و هی میره پایین، کی قراره خفه ام کنه نمیدونم.....



  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب

قرار بود یکی از دوستان، قالب جدیدی برای وبلاگم طراحی کنه که قریب یک ماهه از روش میگذره و هنوز خبری نشده، خودمم دیگه پیگیری نمیکنم و از خیرش گذشتم، یکی از دوستان هم قرار بود که آدرس پستی بدن برای ارسال کتاب های کاظم بهمنی که نفرستادن و من هم  کتاب ها رو به کس دیگه ای هدیه کردم، به عنوان سرگروه ادبیات، جزوه های معلم های دیگه رو باید بازبینی کنم و اشکالات رو تذکر بدم و هی این سه تا همکار منو سرکار میذارن و کارشون رو به موقع تحویل نمیدن و حسابی کفری ام میکنن. شروین از اول تیر تا همین دیروز که امتحانش رو داد، قول داده بود درس بخونه و همچنان قراره بخونه، دوست دیگه ای قرار بود لیست کتاب هاشو بفرسته برای مبادله ی پایا پای که چشم من به در خشک شد و خبری نشد:)، قرار بود چند نفر از دوستان داستان جدیدم رو نقد کنن و نقدشون رو برام بفرستن و همچنان خبری ازشون نشده و خودمم خسته شدم از هی یادآوری کردن این موضوع، الی قرار بود روز های آفش رو بهم خبر بده و برای یه سفر یک روزه برنامه ریزی کنیم و همچنان بعد از یک ماه منتظر تماسش هستم، قرار بود از اول تابستون با همکارهای قدیمی یه قرار و دورهمی داشته باشیم و تابستون داره تموم میشه و همچنان منتظرم که پنج شنبه ای از راه برسه و بهم خبر بدن که این هفته دیگه هماهنگ میشیم. یکی از بلاگر ها قرار بود هر وقت از گیجی در اومدن بهم خبر بدن که راجع به یه موضوعی صحبت کنیم و ایضا از ایشون هم خبری نیست.
از این مثال ها زیاد دارم، آدمی که قول میده و یادش میره. به خیلی هاشون حق میدم، خودم هم خیلی چیزها رو فراموش میکنم. خیلی قرار ها رو یادم میره و مجبور میشم بر خلاف میلم از دو واژه ی دوست نداشتنی (ببخشید و چشم) استفاده کنم. اما فکر میکنم در کل آدم خوش قولی هستم، اگر حجم کاری ام اجازه بده، برای همه ی دوستام وقت میذارم، برای هر قراری همیشه آماده ام و برای هر دیوانه بازی پایه ام. متاسفانه اونقدر همه ی آدم ها این روزها درگیر مشکلات ریز و درشت شدن که باید بهشون حق داد که خیلی چیزها رو فراموش کنن. امسال تابستون خوبی داشتم، یه رضایت 60 درصدی از خودم دارم. همچنان دارم از دوران خوش تجرد لذت میبرم. وقتی یه قضیه ی خواستگاری جدی میشه، یهو نفس
تنگی میگیرم و وقتی تموم میشه یه خیال راحت میکشم. نه اینکه از ازدواج خوشم نیاد، نه، وقتی هیچ چیز اونی نیست که دلم میخواد و هی مجبور میشم علی رغم میل باطنی ام عمل کنم، حس خفگی بهم دست میده. امیدوارم روزهای تابستون خوش و خرم تموم بشه، چون حسابی دلم برای سرکار رفتم و نظرم روزانه تنگ شده. راستی فردا وروجک مون یک ساله میشه. همون دلبر خانومی که گوشه ی  وبلاگ نشسته، عصر بعد از جلسه قراره برم براش کادو بخرم. البته برای ایلیا هم باید بخرم دیگه چون نمیشه السا هدیه بگیره و اون نه :)

  • نسرین

هوالمحبوب

شب هزار و یکم عنوان نمایشنامه ای از بهرام بیضایی است، نمایش نامه ای که همه چیز دارد، از حماسه و تغزل و طنز تا درام و تراژدی. اگر مختصر آشنایی با آثار بیضایی مخصوصا نمایش نامه هایش داشته باشید، حتما از زبان فاخر آن ها آگاهید. نمایش نامه ی شب هزار و یکم، برمحوریت کتاب هزار و یک شب، در سه پرده روایت می شود. دیشب تماشاگر نمایش آن در تئاتر شهر بودم و حقیقتا مبهوت شدم. روایت بیضایی، کارگردانی، بازی ها همه در خور تحسین بود. اگر تئاتر بین باشید حتما مطلعید که جشنواره تئاتر استانی در اغلب استان ها،  در حال برگزاری است. البته در استان های مختلف تفاوت زمانی در اجرای نمایش ها وجود دارد.

خود بیضایی این نمایش رو سال های گذشته با بازیگران مطرحی چون پانته آ بهرام، حمید فرخ نژاد، بهناز جعفری، اکبر زنجان پور، ستاره اسکندری، مژده شمسایی، علی عمرانی و شبنم طلوعی به روی صحنه برده است.
بیضایی در هر سه پرده میخواهد نشان دهد که کتاب هزار افسان وجود داشته و تلاش می کند عربی بودن کتاب هزار و یک  شب را رد کند.  از نظر بیضایی هزار و یک شب یک داستان ایرانی است که در ترجمه دچار دگرگونی شده است و در سرزمین های مختلف از جمله مصر و سوریه و آفریقا چیزهایی برآن افزوده اند.

پرده ی اول این نمایش، داستان ضحاک مار دوش و همسرانش، شهرناز و ارنواز است. داستانی که گفته می شود سرچشمه و منبع الهام اصلی، کتاب هزار افسان است.تلاش بیضایی در این پرده نمایش قدرت زنان و نقش پر رنگ آن ها در داستان است. زنانی که در شاهنامه منفعل هستند در این نمایش قدرت عمل را به دست گرفته اند و ناجی جان هزار و یک جوان شده و حتی مقدمات قیام کاوه و فریدون را مهیا می سازند. شاید همین امر سبب شده که زنان حضور پر رنگ تری نسبت به زنان در این نمایش داشته باشند. به طوری که در هر پرده، دو زن و یک مرد به ایفای نقش می پردازند.نکته ی جالب این بخش تاکید بر عدم استفاده از کلمات عربی است چرا که داستان در زمان باستان می گذرد.

پرده ی دوم درباره ی جوانی به نام پور فرخ زاد است که کتاب هزار افسان را به عربی ترجمه می کند و آن را بر امیر بغداد عرضه می کند تا در ازای آن پاداشی هزار دیناری بگیرد. همان کتابی که بعدا از عربی به فارسی برگردانده می شود و هزار و یک شب نام می گیرد. همسر و خواهر پور فرخ زاد، یعنی خورزاد و ماهک به دنبال او نزد امیر بغداد می آیند و در نهایت در می یابند که وی کشته شده است.

در این پرده، اشاره به قدرت حکومت و تاثیر کلام عربی به وضوح دیده می شود. تکرار پی در پی واژه های عربی و تفاخر به زبان عربی در مقابل فارسی، که از مهمترین ویژگی های زبانی این دوره از تاریخ ماست.


پرده ی سوم نمایش که از نظر زمانی هم به عصر حاضر نزدیک تر است، حول محور زنی به نام روشنک است که هزار و یک شب را می خواند و با دلایل متقن، گواهی عقلای زمان درباره ی تاثیر شوم  این کتاب بر زنان را، رد می کند.

این پرده به احتمال بسیار دوره ی قاجار را به تصویر کشیده است که در آن زنان به بی سوادی سوق داده می شدند و سواد برای زنان امری مذموم به شمار می آمد.


بخشی از پرده ی اول:

ضحاک: چه نیک که زنان را تیغ و کمند نمی آموزند، ور نه بر جان خود بی زنهار می شدم.و چه نیک است که هر داستانی در این شبستان-میان این شش در بسته-، میگذرد که کسی را به ان راهی نیست. و جاندار و جابان زرین کمرم پشت هر در، همه در گوش و هوشند.

بخشی از پرده ی سوم:

روشنَک: بیا خواهر ــ این زیرانداز نیلی را بیار ــ شاید حتّی سیاه! بنال و جامه کبود کن خواهر!
رُخسان: عزای واقعی؟
روشنَک: اگر من بمیرم عزا نمی‌گیری؟
رُخسان: نباشم که ببینم. خدا نیاورَد آن روز! ــ اما شوهرَت؛ شاید قالب تهی کند.
روشنَک: این رویای توست که خیال می‌کنی مردان چنان عاشقَند که با مرگ ما قالب تهی می‌کنند.
رُخسان: [ ناباور] یعنی عاشق تو نیست؟
روشنَک: همان‌قدر که عاشق پرنده‌ی در قفسَش!

رُخسان: [ معترض] به‌خدا که بی‌انصافی خواهر!

این مقاله به بررسی تقش زنان در این نمایش نامه می پردازهف خوندنش خالی از لطف نیست:



  • نسرین

هوالمحبوب

همین که هی صفحه ی مدیریت اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد یه چیزی بنویسم و نمی نویسم خودش به حد کافی گویای میزان حجم حرف های ناگفته ام هست. وقتی پست رمز دار مینویسم یعنی خیلی دلم پره، وقتی کسی حتی رمز هم نمیخواد بیشتر کفری میشم. البته پر بودن دل همیشه به معنای غمگین بودن نیست، گاهی آدم واقعا راه درست رو گم میکنه، نمیدونه کدوم مسیر به مقصد درست میرسه، بین چند تا تصمیم مختلف، چند تا راه مختلف گیر میکنه. گاهی دلش میخواد تو کارش پیشرفت کنه ، دلش میخواد عشق به نوشتن رو جدی بگیره، گاهی هم به سرش میزنه به همین زندگی معمولی دلخوش کنه و بهش جواب مثبت بده و تموم کنه این همه راه نرفته رو. حس اینکه با این جواب متوقف خواهم شد، اذیتم میکنه. آدم ایستادن و زندگی معمولی و عادی نیستم. دلم هیجان میخواد، از روزمرگی که گرفتارش میشم بیزارم، آدم توی خونه نشستن و یه مسیر مستقیم رو طی کردن نیستم. باید بنویسم، باید تئاتر برم، باید فیلم ببینم، باید بتونم رویاهامو به دست بیارم، اما همه ی این ها وقتی اتفاق میوفته که من اینی نباشم که هستم. نمیشه هم خودت باشی و هم اتفاقی که میخوای برات بیوفته. آدم های این راه میخوان تغییرت بدن. یا بشی یکی مثل بقیه، معمولی و حوصله سر بر، یا اگر دنبال عشق و هیجان و حق انتخابی، دستی به سر و روی خودت بکشی، دل بکنی از این اعتقادی که داری، دل بکنی از این راهی که بهش اعتقاد داری. انگار حق من نیست که دوست داشتنی هامو کنار همدیگه داشته باشم. با خدا آشتی کردم، دوستش دارم مثل همیشه، توی رابطه مون، حتی در تیره ترین روزها، حتی در بی قید ترین حالت ها، حتی در سراشیبی سقوط، هیچ وقت از دوست نداشتن حرفی نبوده. همیشه هر دومون عاشق هم بودیم. اما من همیشه پرتوقع و نق نقو بودم. هیچ وقت حقیقت اتفاق ها رو قبول نکردم، هیچ وقت به غصه هایی که سهم منه عادت نکردم. همیشه بیشتر خواستم، همیشه خواستم داد بزنم که آقای خدا، این رسمش نیست. این که نشد عاشقی. هی تو زور بگی و هی قدرتت به خواسته های من بچربه. ولی خیلی وقت ها مثل مردهای عاشق صبور، مثل مردهای چهل ساله ی آروم، یه گوشه ایستاده و لبخند زده، لبخند زده تا این معشوق سر به هوا و نق نقو، غرهاشو بزنه و خسته بشه و بالاخره بخزه تو آغوشش. چون چاره ای جز این نداشته. چون هیچ آغوشی جز آغوش این عاشق دوست داشتنی، نمی تونسته آرومش کنه. بچه تر که بودم، خدا مثل یه پیرمرد مهربون بود. با ریش ها و موهای بلند و یک دست سفید. شاید چون عاشق پدربزرگ هام بودم و خیلی زود از دست شون دادم. هیچ وقت نشد که بغلم کنن و عزیزم کنن و من هیچ وقت نتونستم غم نداشتن پدربزرگ رو هضم کنم. بزرگ تر که می شدم خدا جوون تر می شد. یه روزهایی یه پسر هم سن و سال خودم بود و حالا یه مرد چهل ساله ی عاشق. که همیشه نگرانمه و همیشه هوامو داره. اینکه خدای من جنسیت داره و مذکره، اصلا اسمش کفر نیست. یه جاهایی لازم دارم خدا رو ملموس و عینی کنم. که بتونم راحت تر وجودش رو قبول کنم. اگه خدا یه موجود فرازمینی باشه و مدام به آسمون نگاه کنم تا صدامو بشنوه، خدام ازم دور میشه. اما حالا خدا هر لحظه از زندگی باهامه. وقتی گریه میکنم، سرم رو شونه هاشه، وقتی می خندم توی بغلشم، وقتی غر میزنم مشت هام رو گره میکنم و تخت سینه اش می کوبم. ولی وقتی دلتنگم، آخ وقتی دل تنگم. ازم دور میشه. فرسنگ ها دور تر از من. می ایسته که نگاهم کنه. که نگاهش کنم. که دلم بلرزه از این همه عظمت. از این همه مهربونی. دلتنگی ها رو فقط عاشق ها میفهمن و خدا قطعا یه عاشقه. کاش میتونستم، درستی این تصمیم رو از زبون خودت بشنوم. کاش از این استیصال رها بشم.

 

 
+دو تا مجموعه شعر کاظم بهمنی رو دیگه نمیخوام داشته باشم، هر کس دوست داره هدیه بگیره کامنت بذاره، قطعا به نفر اول هدیه داده خواهد شد
  • نسرین


مدیونید اگر فکر کنید که از قبل خبر داشتم، یعنی اگر به من بود تا یک هفته ی دیگر هم خبر دار نمی شدم. سپیده پیام داد، یعنی اول پیام داد و بعد که دید واکنشی نشان نمیدهم زنگ زد، سپیده همان یار غاری است که این روزهای تهران گردی، توی اتاقش می مانم و همراهش ماکارونی درست می کنم و شب ها خوشمزه هایی را که مادرش برایش می فرستد را می خوریم و قسمت سی و چندم سریال محبوب مان را نگاه می کنیم. سپیده از آن آدم هایی است که همه ی کارهای زندگی اش روی روال مشخصی است، از آن آدم هایی که برای بیست سال بعد زندگی اش هم برنامه ریخته است. پس به من حق بدهید که با وجود داشتن چنین رفیقی، از هیچی خبر نداشته باشم.

سپیده که زنگ زد داشتم فایل های صوتی جدیدی را که به دستم رسیده است، بررسی می کردم، از آن فایل های جالب و هیجان انگیزی بود که یکی از بلاگر ها توی مترو ضبط کرده بود. فایل، صدای گفتگوی دو پسر جوان بود که حرف هایشان از نحوه ی پذیرش دانشگاه های کانادا شروع می شد و هر کدام شان سعی می کردند به دیگری ثابت کنند اطلاعات بیشتری در این خصوص دارند و اتفاقا خودشان هم به همین زودی عازم یکی از شهر های کانادا هستند و از یک دانشگاه معتبر پذیرش گرفته اند، رفته رفته حرف هایشان رنگ و بوی سیاسی می گرفت و اگر سپیده زنگ نمی زد احتمالا انقلاب دوم را هم در ایران رقم زده بودند.

سپیده با صدای هیجان زده، گفت که نتایج را اعلام کرده اند، خودش دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و انتظار داشت من هم خبر مشابهی را درباره ی قبولی ام بدهم. وقتی فهمید که من از اعلام نتایج خبر نداشتم، شبیه شیر برنج های مامان که روی حرارت گاز، سر میروند و چیزی از عطر و طعم عرق شاه اسپرن در آن ها باقی نمی ماند، وا رفت.

وقتی قطع می کرد، از خوشحالی اول مکالمه اش کاسته شده بود، شبیه آدم هایی که خبر داغ شان سوخته باشد. تماس را که قطع کردم، رفتم سراغ سایت سنجش.  بعد از کلنجار رفتن های بسیار، بالاخره صفحه بالا آمد، شبیه انتظار برای یک معجزه ی کوچک بود، شبیه آدمی که چشمش را دوخته است به دست های معجزه گر خداوند و انتظار دارد نشد ها و نباید های زندگی اش را به می شود و می باید تبدیل کند. ته دلم نه قرص بود و نه نامطمئن، چیزی بین این دو، من کارم را کرده بود و تلاشم را انجام داده بودم و حالا قبولی یا عدم قبولی اتفاقی بود که باید می پذیرفتمش. آغوشم را برای هر پیغامی گشوده بودم. کارنامه و درصدهای دروس و بالاخره رنگ قرمزی که در پایین کارنامه رخ نمایاند و کلمه ی عدم پذیرش توی مغزم پلی شد.

***

نوشتن جای کس دیگر و به شیوه ی او جزو سخت ترین کارهای جهان است، مخصوصا که طرف مقابل شباهنگ باشد، هم به خاطر سبقه و هم به خاطر شیوه ی بیان خاص و ویژه اش. حالا که به طور رسمی به این چالش دعوت شده ام تلاش میکنم که کمی تا قسمتی شبیه شباهنگ باشم. نامردی هم نکرده و وبلاگش را فعلا بسته تا نتوانم از روی دستش کپی کنم :)

 

 

  • نسرین