گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


تلگرام و اینستاگرام فیلتر شدن!

شهر پر از مامورهای امنیتی شده!

اگه همین روند ادامه پیدا کنه اینترنت رو هم به زودی قطع میکنن تا خیال همه راحت بشه!

اینجوری توی یه فضای ایزوله میشینیم دور همدیگه و با هم بیشتر آشنا میشیم.

آمار مطالعه بالا میره و کلا ملت شادی میشیم.

دقیقا داریم میشیم یه کره ی شمالی دیگه!

هر روز هم داره به تعداد تحلیل گرهای سیاسی اضافه میشه!

خوشم میاد که ما ملت غیور تورک راحت و آسوده نشستیم و همراهی نمی کنیم موج هیجانات بخشی از ملت رو!

ولی خدایی دیگه به انقلاب جدید فکر نکنید!

ما خسته تر از اونی هستیم که دوباره انقلاب کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقت ها سیر اتفاقات برایم خنده دار و عجیب است! ملتی که گرانی هایی سال 88 تا 92 رو از سر گذرانده اند و خم به ابرو نیاورده اند؛ عجیب است که حالا یاد مشکلات معیشتی شان افتاده اند.

سال 91 که برای مریم  جهیزیه می خریدیم را هیچ وقت فراموش نمی کنم، قیمت همه چیز از امروز تا فردا کلی بالا می رفت، قیمت هیچ چیزی ثبات نداشت، لباس، کفش، لوازم خانگی و .....

زمانی که قیمت حامل های انرژی در طی هشت سالِ یارانه ای به بالاتر از ده برابر رسید، کسی صدایش در نیامد. ولی حالا شهر شلوغ شده است. داریم کم کم بعد از چهل سال به وجود کلاه بزرگی که سرمان رفته است پی می بریم!

هیچ کس منکر سختی ها، فشارها، گرانی ها، بیکاری ها و هزار مشکل دیگر نیست. مگر ما در این شهر و دیار زندگی نمی کنیم؟ زمانی که یارانه های 45 تومانی را به ناف مان بستند و به ریش مان خندیدند، باید می فهمیدیم چه روزگاری برایمان رقم خواهد خورد! زمانی که قبض های بیست هزار تومانی شد 100 هزار تومان باید شست مان خبردار می شد که این تازه اول ماجراست.

وضع مملکت در این چند سال اخیر، حداقل از نظر مناسبات سیاسی خیلی بهتر شده است. بخش اعظمی از پول های بلوکه شده آزاد شده است، میزان فروش نفت چندین برابر شده است و در حال حاضر می توانیم در قبال فروش نفت پول دریافت کنیم نه پشم گوسفند! پول مان را از چین و هند و چند کشور دیگر پس گرفته ایم و باید اقتصادمان یک تکان اساسی می خورد!

اماکدام مشکل معیشتی در این کشور حل شد و کدام زندگی رو به رفاه رفت؟!

در آستانه ی پایان قرن 14 شمسی، هنوز مشکل بزرگ کشور ما معیشت است!

هنوز هم شب می خوابیم و صبح بیدار می شویم و کمر پدر ها خم تر شده است و چین پیشانی مادر ها عمیق تر!

ترس یک روز نبودن پدر، ترس نداشتن نان آور خانه، بسیاری مان را از پا انداخته است!

کدام آرمان مان محقق شد؟!

این صدای فریاد و مشت های گره کرده، صدای توده ی مردمی است که چهل سال است منتظر تحقق رویاهای انقلابی شان هستند! 

  • نسرین
هوالمحبوب

آرزو کن واسه فردا اگه امروزتو چیدن
آرزوهاتو بغل کن
آرزوهات همه چیتن
اگه دنیات رفته از دست، اگه غمگینی و بی کس 
آرزو کن که حواس یه نفر هنوز به تو هست
زندگی همین یه باره
نذار فرصت بره از دست
آرزوهاتو بغل کن
تا خدا هست زندگی هست
یکیو خواستی و رفته
من می فهمم که چه سخته
داره با خاطره بازی
می گذره روزای هفته
وسط این همه کابوس
یادش آرومت نکرده
آرزو کن اگه شاده دیگه هیچ وقت برنگرده
عشق آدم هرجا که باشه
یادش آرزو می سازه
پس به یاد اون شروع کن
با یه آرزوی تازه


  • نسرین

هوالمحبوب

 

بعد از آنی که خبر رفتن آن پسرک تیزهوشانی را در تمام کانال های تلگرام بالا پایین کردیم، با بغض خفه و پنهانی به مدرسه می روم، پسرک با قد 180 و صد کیلویی وزن، سر جلسه ی امتحان ایست قلبی کرده بود. شاید برایتان عجیب باشد اما برای ما معلم ها این استرس های ناگهانی اصلا عجیب نیست. ما داریم در سیستم فرسوده ای درس میدهیم که دارد زندگی و آرامش بچه ها می گیرد. از آن روز ذهنم عجیب درگیر سلامتی بچه ها شده است. مادرها را قسم داده ام که دست از سر این کتاب ها و تست ها بردارند و اجازه دهند بچه هایشان کمی نفس بکشند. حالا زندگی در چهار دیواری کلاس کمی برایم قابل تحمل تر شده است

برایشان شعر میخوانم، موسیقی گوش میدهیم و خاطره میگوییم. بیشتر لبخند میزنم و کمتر سرزنش شان میکنم. دلم عجیب گرفته است. دلم میخواهد فرار کنم از دست هر چه اجبار و تعلق.....

احساس می کنم که سال بعد باید یک تغییر اساسی در زندگی ام ایجاد کنم؛ دلم نمیخواهد همین مسیر را تا آخر ادامه دهم و در نهایت پشیمان از راه رفته بنشینم به افسوس خوردن! دیگر آن شوق قدیم را ندارم، شبیه پرنده ای که بال هایش را بسته اند گرفتار تکرار شده ام. تکراری که به ستوه می آوردم

شوق چشم دخترها، ذوق زدگی پسرها و احساسات ساده و بی آلایش شان تنها جرقه ی امید این روزهایم است. روزهایی که خبری از هیچ اتفاق خوبی نیست، خبری از دوست داشتن ها، از دوستی ها، از عشق از خنده های از ته دل حتی.....

خیلی وقت است که قلم به دست نشده ام، خیلی وقت است که خودم را نمی نویسم. نمیدانم شاید روحم نیاز به مرخصی دارد، مدتی برود برای خودش تا بازسازی شود....



 هنوز سرماخوردگی ام بهبود نیافته+


  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز 26 آذر هزار و سیصد و نود وشش خورشیدی، مصادف است با تولد مهربان ترین و فداکار ترین خواهر تاریخ! اصلا خواهر داشتن، مخصوصا خواهر بزرگتر، یه حس معرکه ای هست که تا تجربه اش نکنید نمی فهمید. مریم بانوی ما در این روز مبارک قدم به جهان هستی گذاشتن و این گونه سلسله ی ما رو از انقراض نجات دادن :)

اگه بخوام درباره ی مریم صادقانه ترین حسم رو بیان کنم؛ اول باید یکم اشک بریزم بابت همه ی مهربونی هاش، پشت گرمی هاش، فداکاری هاش. بعد بشینم به این فکر کنم که من کجای زندگی مریم به دردش خوردم. شاید روز عروسی اش، شاید وقتی ایلیا و السا دنیا اومدن و شاید روزهای سختی که داشت برای آزمون می خوند و  ......

اما مریم همیشه مث یه کوه پشتم بوده، اگه بگم بیشتر از مادر هوامو داشته، اغراق نکردم. تو روزای بی پولی، بی کسی، تنهایی همیشه مریم بوده که پای گریه هام بشینه، باهام پیاده روی کنه، برام خرج کنه، کلاس بفرسته، بهترین کادوها رو روز تولدم بخره، بدونه که در لحظه چی خوشحالم میکنه و ....

درباره ی مریم حرف زدن سخته. چون یه آذر ماهی مغروره که خیلی وقت ها هم باهم دچار چالش میشیم. من اذیتش میکنم. اون بد حرف میزنه باهام. ولی هیچ کدوم از اینها مانع نمیشه که عاشقش نباشم و قربونش نرم. امروز دعوتش کردیم اینجا تا براش تولد بگیرم. از دیشب بساط کیک پزی مهیا شده .

امروز که رسید و السا رو داد بغل مامان، بهش تبریک گفتیم و اون هاج و واج نگاه مون کرد که یعنی بابت چی بهش تبریک میگیم! وقتی مامانِ دو تا بچه ی ریزه میزه باشی، روز تولدت هم یادت میره حتی. دعا میکنم همیشه مهربون ترین خواهر، عاشق ترین مادر، باقی بمونی و جون مون برای هم در بره.

  • نسرین

هوالمحبوب

هیچ وقت فلسفه ی دندون عقل رو نفهمیدیم. غیر از اینکه یه مدت با روییدنش درد رو بهمون تحمیل می کنه و یه بارم وقتی رشدش کامل شد یا نصفه  رشد کرد و دوباره کل وجودمون رو به در آورد؛  چه حسن دیگه ای می تونه داشته باشه؟

پارسال این دندون عقل نصفه در اومده، دردش شروع شد، که با مسکن و داروهای گیاهی حالش خوب شد و رفت نشست سر جاش و دیگه صداش در نیومد. اما امسال که دردش شروع شده، مسکن هم دیگه جواب نمیده. منی که سال تا سال تعداد قرص هایی که میخوردم به تعداد انگشتای دست هم نمی رسید هر روز چن تا مسکن قوی می خورم و بی فایده است.

خلاصه کارمون کشیده به دندون پزشک و جراحی و اینا. امروز به دلیل آلودگی هوا تعطیل هستیم و من منتظرم مامانم از کلاس قرآن برگرده و بریم کار این دندون عقل بی عقل رو یه سره کنیم. منی که تا حالا یه بارم کارم به دندون پزشکی نکشیده بود به شدت از جراحی و این صحبت ها می ترسم. ولی دارم خودم رو ریلکس نشون میدم که فک نکنن می ترسم.

توی این درگیری با دندون عقل سرمای بدی هم خوردم و گلوم چرک کرده. جوری که شبا چند بار از خواب بیدار میشم و حس میکنم دارم خفه میشم و راه گلوم بسته شده!

خلاصه که من در یک، شنبه ی بی حوصله در میان کوهی از ورقه های تصحیح نشده نشستم و دارم پست میذارم و درد دندون و گلوم رو تحمل میکنم

اینم یه غزل خوب از  فاضل نظری با صدای محزون من که به عمق ماجرا پی ببرید:


 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

نمیدونم بهتون گفتم یا نه ولی من از پسرای چشم رنگی خوشم نمیاد. مخصوصا اونایی که چشم شون زیادی رنگیه و داره به زردی میزنه! نمیدونم دقیقا به این نوع رنگ چشم، چی میگن؛ ولی جور حال به هم زنی رنگیه. نه مثل چشم این بازیگرا شیک و خاص و تو دل برو!

اولین خواستگارم  رو صرفا به خاطر چشم های رنگی اش جواب کردم!

خلاصه که امسال دو تا چشم رنگی تو کلاسم دارم. دو تا چشم رنگی که از دو تا دنیای متفاوت اند.

ایلیا پسر درس خون و بچه مثبت و کمی دل نازک کلاس. پسر مدیر مدرسه است ولی نه اهل سو استفاده از موقعیتش هست و نه اهل خرابکاری. در کل جزو بهترین های کلاسه فقط یه کوچولو تنبل تشریف داره!

پسر چشم رنگی دیگه صد و هشتاد درجه با ایلیا متفاوته. شر و شیطون  با صدایی که انگار در حال جیغ کشیدن ممتده. چشم های زاغ ورقلمبیده ای داره و صورت گرد و قدی کوتاه. یک خپله ی پررو و پر مدعا. پر ازبی انضباطی، پر از تنبلی، پر از درس نخوندن پر از شلوغ کاری و در یک جمله یک پرروی تمام عیار!

ولی عاشق کارهای عملیه. عاشق تحقیق، آزمایش، کنفرانس و.....

از پدرش حسابی می ترسه و اگه اسم زنگ زدن به بابا پیش بیاد خیلی اخلاقش بهتر میشه.

روزهایی پیش میاد که سه روز متوالی تکلیفی رو انجام نمیده یا جزوه ای رو همراه خودش نمیاره و صورت نسبتا شرمنده ای به خودش میگیره ولی باز هم فردا همون آشه و همون کاسه.

پدرش معتقده که من بلد نیستم باهاش رفتار کنم یا نمیتونم ارتباط درستی باهاش برقرار کنم! در حالی که به تنهایی میتونه یه لشکر رو از نظر مغزی تخریب صد در صد بکنه!

امروز سر جلسه ی امتحان وقتی داشت بی وقفه حرف میزد و خاموش نمی شد؛ بهش گفتم: مهدی بعضیا با برق کار میکنن، میشه از پریز کشیدشون، بعضیا باتری خورن، میشه باتری شون رو در آورد، ولی تو رو از برق بکشن با باتری کار میکنی، باتری هاتو در بیارن با نور خورشید کار می کنی و....

خلاصه خاموش شدن در کارش نیست این پسر ما. 

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا هم با چند تا از دوستان وبلاگی ام دیدار داشتم. یعنی از آن آشنایی هایی که شده اند؛ جزو جدایی ناپذیر زندگی ام. از آن نوع دوستی هایی که شده اند بهترین اتفاق زندگی ام. از آن دوستانی که برای عشق شان گریه کرده ام و برای وصال شان من هم خوشحالی کرده ام و بالا پایین پریده ام.

دوستانی که اول می خوانی شان، بعد لمس شان می کنی، به نظرم، با روحی عریان در برابرت ظاهر می شوند. شاید تصورت از آن ها اشتباه از آب در بیاید و شاید خیلی بهتر از خود نویسنده شان باشند. مثل اتفاقی که سه بار قبلی برایم افتاده بود. مینا و آنا و بانو برایم بهتر از نوشته هایشان بودند، عزیزتر و خواستنی تر. چرا که حالا جزو دوستان جانی شده اند برایم.

امروز به طور اتفاقی به بهانه ی نمایشگاه اتاق آسمان با هلمای عزیز و جناب رامین ملاقات کردم.

هلما همان است که می نمایاند. شاید کمی ساده تر، بی پیرایه تر و خودمانی تر از نوشته هایش. چشم های روشن گیرایی دارد، قدی کشیده و صدایی که بوی جنگل می دهد. دخترهای دهه هفتادی عجیب از نظر قد و قامت از ما دهه شصتی ها جلو زده اند. 

زمان دیدارمان با جناب رامین محدود به ملاقات در نمایشگاه و دید زدن نقاشی بچه ها بود. با هلما و دوستش نرگس حیاط دانشگاه را چند دقیقه ای گز کردیم و به لطف نرگس و دوربین عکاسی اش چند تا خاطره ثبت کردیم با کلی ژست هنری و رئال :)

دیدارمان سرپایی بود. دوست داشتم بیشتر باشیم و بیشتر حرف بزنیم. زمانی که اینقدر خسته نباشم و دندان درد روح و روانم را به هم نریخته باشد. زمانی که بتوانیم جایی بنشینیم و دمی آرام بگیریم.  حس خوبی داشت دیدار وبلاگی مان. حداقل برای من. امیدوارم به زودی دوباره همدیگر را ببینیم و با فراغ بال بیشتری هم کلام شویم.

  • نسرین

هوالمحبوب


بعد از سه ماه سخت و طاقت فرسا، برای منی که همیشه جنسم از حریر و ابریشم و لبخند بود، بعد از سه ماه ماراتن سخت با پسربچه هایی ک جنس شان متفاوت بود، کم کم دارم عاشق شان میشوم. عاشق غد بازی هایشان، عاشق زورگویی هایشان، عاشق اینکه هر چیزی را میخواهد با زور و کتک به طرف مقابل حالی کنند.

دارم عاشق شان می شوم که اینقدر مرد هستند، عاشق شان می شوم که اینقدر غیرت و تعصب دارند و وقتی قول شرف می دهند پایش می ایستند. عاشق شان می شوم که امروز بهترین زنگ آخر را برایم ساختند. با تکه هایی که نثار هم میکنند که هم به عنوان معلم باید کنترل شان کنم، ارشادشان کنم و هم مجبورم نخندم. ولی مگر می شود در برابر چشم های قلمبه ی مهدی، زیر چشمی نگاه کردن های مبین، شاخ شدن های علی و کلی انرژی مثبت نخندید؟؟

چطور می توانم نخندم وقتی وسط تدریسم، امیرمحمد با آن نگاه مظلوم صدای عر عر الاغ در می آورد و مرا تا حد انفجار می رساند و خودش را خیلی خوب به کوچه ی علی چپ می زند:)

امروز بهترین روز من در مدرسه ی پسرانه بود. لب های قلمبه ی ایلیا که وقتی جواب نه می شنود قلمبه تر می شودند، شیطنت های نگاه کیارمین، گارد همیشه بسته ی مهدی و هزار و یک بهانه تا من دوست شان بدارم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

پارسال همین موقع ها بود که با الی رفته بودیم برای جشن امضای آثار فریبا وفی در شهر کتاب. یک  زن مهربان و کمی خجالتی و کم حرف. مثل همه ی نویسنده هایی که دیده ام و می شناسم. ذات نویسندگی، به نگاه کردن و گوش دادن است انگار؛ تا به سخن گفتن. در آن روز دیدنی و خاص، فریبا وفی برایم نویسنده ای بود که کتاب های خوبی می نویسند شاید یک نویسنده ی متوسط و معمولی. اما رفته رفته که کتاب های بیشتری از او خواندم، حلاوت نوشته هایش را بیشتر درک کردم. گاهی این میزان نفوذ، این میزان قدرت کلام میخکوبم می کند. واگویی های ترلان و رعنا و افکاری که مدام با آن ها درگیرند بی شباهت به حال و روز الان من نیست.

عاشق رعنا شده ام. رعنا یک من جسور و بی باک دارد که جذبم می کند. رعنایی که مدافع حق است و زندگی برایش چیزی جز تلاش کردن نیست. رعنا را در مبارزه، در تحمل، در شکنجه در عشق مث خودم دیده ام. همانقدر که سر نترسی دارد گاهی بدجایی وا می دهد. خالی می شود و سکوت می کند.

آبادانی که تا آخر همان آبادانی می ماند و کلامی درباره ی خودش نمی گوید، حتی اسمش راهمانقدر تودار و غیر قابل نفوذ. همان جایی که می گوید آدم می تواند صادق باشد اما راست نگوید. یا می تواند راست بگوید اما صادق نباشد. همان وقت بود که فهمیدم این کتاب قلابش بدجوری در یقه ام گیر کرده است.

و ترلان که سودای نویسندگی دارد و به ناکجاآبادی رفته است که هم می سازدش و هم ویرانش می کند. و ایرج که نیمه ی خوب و فرشته سان مردهاست در مقابل قدرت غیر قابل نفوذ تورج و سخت گیری های بی پایه ی پدر.

رعنا برایم تجربه ی جدیدی بود. یک بار مرور کردن خودم. یک بار تبریک گفتن به قلم فریبا وفی. یک بار دعوت از شما برای خوانش ترلان.



  • نسرین