گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

معرفی کتاب: این مردم نازنین، قصه های رضا کیانیان با مردم 

نشر مشکی  چاپ اول 1387  قیمت : چاپ اون سال 3200

رضا کیانیان، جزو بازیگرانی است که اغلب کارهایش را دیده ام و اغلب بازی هایش را ستایش کرده ام. در بازیگری مانند کیانیان انگشت شمارند. کیانیانی که هم در تلویزیون درخشیده است هم در سینما.  دستی به قلم دارد؛ طراحی می کند؛ عکاسی، بازیگردانی و ....

قصه ی آشنایی ام با این کتاب، بر می گردد به سال های دانشجویی ام، که کتاب تازه چاپ شده بود و  بازارش حسابی داغ بود. نوشته ها و خاطره های کیانیان را جسته گریخته در مجله ی فیلم یا روزنامه خوانده بودم. هرزچندگاهی نیز در تلوزیون از زبان خودش شنیده بودم. کیانیان شاید آدم طنازی نباشد؛ ولی خاطره گوی خوبی است و مسائل ساده و یا پیش پا افتاده را خیلی شیرین تعریف می کند. نوشته هایش به دل مخاطب می نشیند. خلاصه اینکه کتاب «این مردم نازنین» اولین کتابی است که رضا کیانیان، در آن به ذکر خاطره هایش با مردم می پردازد. خاطره ها تاریخ مشخصی ندارند، توالی منظمی ندارند، بر اساس هیچ ویژگی خاصی منسجم نشده اند و صرفا بر اساس یاری ذهن نویسنده بر کاغذ آورده شده اند. تنها حسنی که دارند، مکان مشخص و دقیق آن هاست. خاطره هایی از گوشه گوشه ی ایران و چند کشور دیگر، خاطره هایی از راننده تاکسی ها، فروشنده ها، مزاحم ها، هوادارها و ....

گاهی می توان در برخی خاطره ها عمیق شد، لذت برد، خندید و یا به فکر فرو رفت. از میان این کتاب 165 صفحه ای چند نقل قول و خاطره برایم بسیبار شیرین بود. خاطره ی زنی در بیمارستان روانی امین آباد، که شوهرش به قتل رسیده بود و اقوام شوهرش او را به بیمارستان روانی آورده بودند تا اموال شوهرش را بالا بکشند و با کمک کیانیان توانسته بود حقانیتش را ثابت کند، قصه ی زنی در دادگاه خانواده که برای دادخواست طلاق آمده بود و با وساطتت کیانیان و رانمای یاو به زندگی برگشت و.....

اما قصه ی خبرنگاری که در مکه درباره ی خال و احوال رضا از او می پرسد برایم جالب بود!

بچه های یکی از شبکه های تلویزیون نزد من آمد و پرسید: اجازه می دهید مصاحبه کنیم؟

+پرسیم درباره ی چی؟

-گفت: درباره ی احوالات شما در مکه.

+گفتم: شما درباره ی مسائل شخصی تان مثلا اتاق خواب تان مصاحبه می کنید؟

-گفت: چه ربطی دارد؟

+گفتم: در اتاق خواب دو نفریم و خدا. این جا از اتاق خواب هم شخصی تر است، چون فقط یک نفریم و خدا !


  • نسرین


هوالمحبوب

کسی با "موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟

کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟

کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو

کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟

تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد

تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من

برایت دستمال کاغذی بودم ولی آیا 

کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟

مرا از "جمع" خاطرخواه ها "منها" کن ای حوا

تورا کافیست آدم هرچه بار آمد به غیر از من


حسین زحمتکش



  • نسرین

هوالمحبوب

کتابفروش های جلو باغ گلستان، قدیم تر ها مهربان بودند. با کتاب خوان ها راه می آمدند. اصلا برق چشم هایت را که میدیدند می فهمیدند که عطش خواندن داری گل از گلشان می شکفت. حالا این روزها سخت میشود بین انبوهی از کتابهای خاک گرفته شکار خوبی کرد. اگر هم دلخواهت را بیابی آنقدر قیمت ها پرت و پلا هستند، که از آمدن پشیمانت کنند. راستش را بخواهی کتاب را ارزان خریدن بیشتر به دلم می نشیند. اینکه برای یافتنش تلاش کنی و بجنگی و سر داشتنش چانه بزنی. رمان لولیتای ناباکف را فکر نمیکنم بتوان جایی پیدا کرد. اما چاپ افغانستانش را امروز بین بساط کتابفروشها دیدم قیمتش ١٧ هزارتومن بود و فروشنده دندان گرد،حاضر به تخفیف نشد.. می دانستم که ارزش کتابی را که در بساطش دارد را نمی داند، کتاب شناس نبود. اصلا کتاب فروشی که تبدیل به تجارت شود رنگ و بویش را از دست می دهد. شبیه فروشنده ای که قبل تر ها با الهام دیده بودم نبود. همان که اغلب کتاب های  بساطش را خوانده بود. دایره المعارف کوچیکی بود از موسیقی و فلسفه و ادبیات. همان که زنش به خاطر زیاد غرق شدن در کتاب ها ترکش کرده بود. این پنج کتاب را روی هم ١۴ هزارتومن خریده ام. دیروز حساب تلگرام را بستم و تصمیم گرفتم تا آمار کتابهای نخوانده ام را تقلیل نداده ام سراغش نروم. امید که بتوانم. دلم غرق شدن در بین صفحات کاغذی کتاب را می خواهد. دلم نسرینی را می خواهد که هزار بار صدایش می کردند و او که بین کتاب هایش گم شده بود  خیال بیرون آمدن نداشت. به نظرم کتاب خواندن یک جورهایی عبادت است. چیزی که لذت بخش باشد و لذتش حلال باشد و چیزی بر تو بیفزاید.

موج مرده

این مردم نازنین

آقای سفیر

مجموعه شعری از سیاوش کسرایی

کشتی پهلو گرفته

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم می آید سال پنجم ابتدایی یه معلمی داشتیم که اسمش خانم فرهنگی بود. اما به غایب بی فرهنگ بود! من که همیشه جزو دانش آموزان خوب مدرسه بودم هیچ وقت پیه تنبیهش به تنم نخورده بود؛ اما بخت برگشته هایی را که درس نمی خواندند مجبور می کرد که چندین ساعت متوالی، درست جلوی سطل زباله بایستند و یا ضربه های مهلکی به زانو هایشان وارد می کرد.
شاید آن روزها نمیدانستم که سرنوشتم در آینده با همین کلاس و درس و نیمکت ها گره خواهد خورد؛ شاید آن روزها حساب آینده ام را جور دیگری چیده بودم ولی دست روزگار مرا هل داد سمت معلمی و آن هم معلمی برای بچه های ابتدائی.
من ذاتا آدم خیلی فرشته گون و مهربانی نیستم. کمی بداخلاق و تند مزاجم. شاید در این مدتی که می خوانیدم به این نکته پی برده باشید. اما معلمی باعث شد تا حد بسیار زیادی صبور شوم. تا حدی که در چند سال معلمی ام اغلب بچه ها دوستم داشته اند و جز عده ی معدودی خاطرم را می خواهند. اما روزگار همیشه بر یک منوال نمی گذرد و چرخ بازیگر بازی های بسیار دارد. امسال که مدرسه ی پسرانه هم به لیست کاری ام اضافه شده است؛ با یک بحران جدیدی مواجهم. عدم توانایی در برقراری ارتباط با پسرها! تا قبل از این فکر می کردم این پسرها هستند که نمیتوانند با من ارتباط برقرار کنند. ولی حالا به این نتیجه رسیده ام که مدار ارتباط سازنده با جنس مخالف در وجودم نهادینه نشده است!
حالا فرقی نمی کند که این جنس مخالف برادرم باشد، شاگردم باشد یا هر کس دیگری!
تنها چیزی که در طی دو ماه و اندی کارزار با پسرها دستگیرم شده است این است که نباید باهاشان جنگید! جنگ مغلوبه است. حتی قبل از شروع هم تو باخته ای. باید از در دوستی و صلح وارد شد. پسرها را با زبان راحت تر می شود نرم کرد. پسرها اغلب تشنه ی محبتند. مخصوصا از طرف جنس مخالف. باید معلمی کردن را جور دیگری مشق کنم. باید پسرهایم را دوست بدارم. 15 پسر شر و شیطان و دوست داشتنی را.
  • نسرین

هوالمحبوب


دوستت دارم

چونان زنی که هرگز تو را نبوسیده است

اما

شب ها با رویای هم آغوشی با تو به خواب می رود

دوستت دارم

چونان زنی که نمی شناسی اش

زنی که هر روز در من زاده می شود

قد می کشد

و در بسترم جان می دهد....


  • نسرین

هوالمحبوب

 

حس میکنم هنوز هم بعد از گذشت نزدیک سی سال از زندگی، نتوانسته ام مثل بعضی ها باشم. هزار رنگ، الکی خوش، خوش گذران، کمی خودخواه و شاید این بزرگترین مشکلم با خودم است. وقت کمک کردن از جان و دل مایه می گذارم. برای همکارم، رفیقم، دوست مجازی ام و هرکسی که دست کمک به سویم دراز کند. در محیطی کار میکنم که آدم ها هزار رنگ هستن. به تو که سلام میکنند، با تو که درد دل می کنند، تنها یک هدف دارند؛ حرفی از زیر زبانت بکشند و علیه خودت استفاده کنند.

شغلی که به شرافت مشهور است، شغلی که زیر و بمش را عشق ساخته و پرداخته است، چطور می تواند آدم هایی را در دل خود جای دهد که اینقدر حقیر و بی معرفتند؟!

در دنیای مجازی اعتماد کردن سخت است، آدم ها خودشان نیستند، دروغ زیاد می گویند و ادعای دوست داشتن توهمی بیش نیست. اما من همینم که هستم، شاید کمی احمق، شاید کمی زود باور و رویایی.

شاید این بزرگترین مشکل شخصیت من است. دوست داشتن را بلد نیستم، چون شکل دوست داشتن آدم ها صادقانه نیست. دوستت دارم اما نمی خواهمت، دوستت دارم اما تحقیرت می کنم، دوستت دارم اما از تو پلی می سازم برای عبور، دوستت دارم اما اگر نه بشنوم ویرانت می کنم، دوستت دارم اما نمی خواهمت. دوستت دارم اما نباشی بهتر است. دوستت دارم اما.....

  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به این فکر می کنم که دیگه زندگی چیز جذابی برای ادامه دادن نداره. به این فکر می کنم که اگه همین الان سرم رو بذارم و بمیرم هیچ افسوسی در کار نخواهد بود. بعضی از اون آرزوها و رویاهایی که داشتم، محقق شدن و بعضی هاشونم وقت شون گذشته. خیلی چیزها رو به دست آوردم و خیلی چیزها رو برای همیشه از دست دادم. یه زمانی اگه انگیزه ام برای ادامه عشق بود حالا دیگه اونم ندارم. جز یه سر شوریده و یه دل هزار تکه شده و یه بار گناهی که هر روز با خودم می کشم چیزی ندارم.

اگه زندگی همین لحظه تموم بشه خوشحال نخواهم بود چون میدونم که خدا با دیدنم حالش خوب نمیشه. ولی ناراحت هم نخواهم بود چون چشمم به دنیا نیست. چون چشم دنیا و آدم هاشم هیچ وقت به من نبوده.

شاید از بابت خانوادم ناراحت باشم و از بابت شاگردهام. شاید دلم برای خنده هاشون تنگ بشه، شاید دلم برای شیطنت هاشون تنگ بشه ولی دیگه انرژی ندارم که چنگ بزنم به زندگی.

اون نسرین ترسویی که از صدای باد پناه می برد به آعوش خواهرش، اون نسرین ترسوی یکه سر هر زلزله مثل ابر بهار اشک می ریخت، عاشق زندگی بود. اما این نسرین تلخ امروز موقع زلزله کاملا آروم و ریلکس بود. داشت سر صبر وسیله هاشون مرتب می کرد. لباس بیرون می پوشید و نمی ترسید. نمیگم دلم میخواد بمیرم نه. این کفران نعمت حیاته. نمیگم اگه میتونستم خودم قصه ام رو تموم میکردم، نه؛ چون این دخالت تو تصمیم خداست. فقط دلم میخواد کمتر رنج بکشم. کمتر دلم رو دستم بگیرم و به خاطر تصمیم های عاقلانه ام عذاب بکشمو خسته ام.

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند

انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ان

زخم خورده است.

 

کاش کسی بیاد برای نجات من از دست خودم. خسته ام از شکست، از هجر، از غم ، از صبوری، از عقل .....

 

  • نسرین

هوالمحبوب


یه چیزی درست وسط سینه ام انگار از حرکت ایستاده. انگار یکی داره چنگ میزنه به سینه ام و هی دلم داره بالا میاد و میخواد تا فرار کنه از دست من.......

دارم به تو فکر می کنم. به تویی که بودن باهات یه عالم دیگه ای بود. حیف که گم کردیم همو. حیف که ایستادیم و متوقف شدیم. 

دارم به اون روزهای خوب و شب های بهشتی فکر می کنم. به کتاب و قصه و شعر. به بازی و خنده و رقص کنان پرواز کردن.

کجای این جهان ایستادی و داری بهم لبخند میزنی؟!

فرشته ی کوچک من.....

هنوز یادم نرفته هرچند کمی دیر هرچند کمی دیر هر چند کمی دیر....

ولی موقعی هم که بودی همین قدر عزیز بودی

باور کن....

هنوزم جات درست وسط قلبمه. نگو که ندارمت.....

یادمه توم مال همین حوالی بودی و من زود از دستت دادم....

برام دعا کن که بیام پیشت....

  • نسرین

هوالمحبوب


سی ام آبان ماه یکی از بهترین روزهای زندگی منه. روزی که یه حس معرکه رو برای اولین بار تجربه کردم. حس دوست داشتنی که نظیرش رو توی هیچ رابطه ای ندیده بودم و لمس نکرده بودم.

حسی که زیاد درباره اش شنیده بودم و برام گنگ بود. تو این روز، قشنگ ترین اتفاق زندگی من رقم خورده. و امسال دومین سالگردشه.

دومین سالی که دارم دل به دل کسی می دم که برام عزیزترینه. دومین سالی که انگار آدم یه قلب اضافه داره برای یکی دیگه. دومین سالی که یه موجود دوست داشتنی به جمع ما اضافه شده. امروز تولد دو سالگیه ایلیاست.

ایلیایی که توی این دوسال معجزه ی کوچیک زندگی مون بوده. همیشه بهترین ها با اون رقم خورده و عزیزکرده بودنش رو هیچی تغییر نمیده حتی نورچشمی جدید مون السا. 

ایلیا چیزی فراتر از یک خواهر زاده است برای من. چرا که نفس زندگی مون به نفس کشیدن هاش بنده. ایلیا که اومد جلوی خیلی از فروپاشی ها رو گرفت. جلوی خیلی از مرگ های تدریجی رو گرفت. جلوی خیلی از نبودن ها رو گرفت. پس بی دلیل نیست که اسمش رو میذارم عشق زندگی ام. 

عشقی که هیچ سر و تهی نداره و همیشه یه چشمه ی لایزال زندگی باقی خواهد موند.

ایلیای کوچک ما امروز میتونه حرف بزنه ادا در بیاره، عاشق قایم باشکه، می خنده و دلبری می کنه و حسابی به چشم های السا حساسه:) امیدوارم خدا برای ما حفظش کنه و چشم بد رو ازش دور کنه که هم جانه و هم جانان.


+وبلاگم نفس می کشه حتی اگه نباشید و نظر ندید!


  • نسرین

هوالمحبوب

به قول هدایت، در زندگی زخم هایی هستند که مثل خوره روح را می خورند. گاهی جنس این زخم ها دنیوی است. یعنی زاده ی آدم ها و اعمال شان است که مدام در تعقیب اویند. گاهی حال بدی است که از هم صحبتی با کسی تنیده می شود به وجودمان و گاهی تنهایی هرز رفته است که مجبورت می کند هم پیاله ی تنهاییِ کس دیگری شوی و در پایان نه تنهایی باکره ی خودت را داری و نه توانسته ای سهیم و شریک تنهایی حراج شده ی دیگری باشی.

از این قسم زخم ها در زندگی به سراغ اغلب مان می آید. آدم هایی که در این دنیای وانفسا در میان هم می لولند و نفس می کشند و مدام تنهایی هایشان به تاراج می رود و دست هایشان به نشانه ی تسلیم بالا برده می شود. گاه این تسلیم شدن نوید یک اتفاق خوشایند است. اتفاقی یه مبارکی یک عشق، به مبارکی یک دوستی، به مبارکی یک لبخند از ته دل. اما گاهی این زخم جدید تنها تکثیر تنهایی است، تکثیر دردهایی است از جنس فهمیده نشدن

ایمان دارم که بخش وسیعی از آدم هایی که به سراغ پر کردن تنهایی هایشان رفته اند، بعد از مدتی سرگشته تر از پیش به نقطه ی آغاز تنهایی رجعت می کنند. چرا که تنهایی های یک نفره از تنهایی های دو نفره به مراتب هضمشان سهل تر است.

دشوار روزگاری است این روزگار.

کاش می شد در این هولناکی زمانه ی معاصر، بی هیچ هراسی از آینده، به جنگ تنهایی ها رفت و تنها باز نگشت......

کاش می شد دست تک تک آدم ها را گرفت، به مهمانی دل ها برد، 

کاش می شد زندگی را گاه از دید دیگرانی ببینیم که رنج کشیده اند تا ببالند

  • نسرین