هوالمحبوب
روزهای اول همین که چشم هایش را باز کند و یک نیم نگاهی به ما بیندازد برای سر ریز شدن احساسات مان کافی بود.
همین که در خانه ی بی رونق مان نوزادی نفس میکشید و سرما و گرمای خانه را تنظیم میکرد دنیا دنیا ارزش داشت.
چند وقتی که گذشت ساعت های بیداری اش بیشتر شدند و بغل گرفتن و برایش لالایی خواندن و خواباندش شده بود بهترین لحظه های زندگی مان.
چند ماه که گذشت یاد گرفت غلت بزند، بعدتر ها توانست از پشت به شکم بغلتد و ما همچنان مجذوب اش بودیم.
حالا ایلیای کوچک هفت ماهه ی ما خیلی کارها بلد شده است، کم کم دارد اصوات گنگ را به شکل کلمات معنا دار هجی میکن، ماما، من، بابا، عمه و ...
میتواند کف بزند و صدای به هم خوردن دست هایش سر ذوق مان بیاورد، میتواند غذا بخورد، میتواند قهقهه بزند و با صدای بلند بخندد و شوق زندگی بدود در رگ های ما.
حالا ایلیای کوچک هفت ماهه ی ما دل بردن از ما را خوب یاد گرفته است با خندیدن هایش با ابراز وجود کردن های گاه و بی گاهش، با اشتیاقی که به سفره ی غذا دارد و اینکه میتواند به سرعت هر چیزی را از دستت بقاپد و ببرد سمت دهان کوچکش.
حالا حس آدم های خوشبخت را دارم که میتواند از بغل کردن خواهر زاده ی هفت ماهه اش حس امید به زندگی را پیدا کند. حس دوباره سنجاق شدن به زندگی، حس دوباره رنگ گرفتن زندگی.
آمدن ایلیا در واپسین نفس های آبان بهترین خبر چند سال اخیر من است. چند سالی که با غم و درد گره خورده بودم و دنبال راه فراری بودم از زندگی کردن.
نفس کشیدن آدم کوچولوهای اطراف تان را زیر نظر بگیرید در هر نفس آنها هزارن جوانه ی امید نهفته است.
- ۷ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۹