گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

هوالمحبوب







 

گذشته ها هیچ وقت نمی گذره، همیشه یه چیزی از گذشته مثل کنه می چسبه به گلوی آدم و تا آخر عمر ولش نمی کنه.

مگه من فراموش کردم؟

مگه تو فراموش کردی؟

نه؟ زخم های من جاشون خوب نشد. بعد از این همه سال هنوزم نم گوشه ی چشمم داره جای زخمی که خوردم رو بهم نشون میده.

عادت کردن به تباهی ها، منو کشونده بودن به بی راهه. تو تمام گذشته ی تباه منی. تمام آرزوهای برباد رفته ی من.

تمام جوونی از دست رفته. نه من از تو و گذشته ام  نمی  گذرم.

 فقط فراموش می کنم و بر میگردم سمت زندگی.

سمت بهار

سمت زندگی تازه

نمی خوام توی گذشته ی تباه غرق بشم و صدای زندگی رو نشنوم. میدونم تو هیچ وقت توی زندگی فانوس به دست، دنبال من نگشتی.

اما اینم میدونم که این زخم تو رو هم همراه من می سوزونه. همین کافیه.

همین که بخوای هم نتونی فراموش کنی. 

  • نسرین

هوالمحبوب

از هیچ بیماری اندازه ی گلو درد بدم نمیاد. از اون دردهای کثیفیه که یهو میاد و چند روز رو بهت زهر می کنه و بعد جاشو میده به سرماخوردگی وحشتناک و تا چند روز مجبورت می کنه بیوفتی به قرص و شربت خوردن و از زندگی بیوفتی!

امروز قرار بود یه کارگاه برای همکاران داشته باشم، اونقدر حالم بد بود که نتونسته بودم مطالب رو آماده کنم. دستم در رفته بود، گلوم می سوخت و کل بدنم درد می کرد. شب که خوابیدم ساعت رو برای 5 کوک کردم. فکر نمی کردم بتونم از پسش بربیام. اما صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم. مطالب رو کامل کردم. داستانی رو که قرار بود تو انجمن بخونم رو ویرایش کردم و رفتم مدرسه. اغلب همکارا خیلی خوششون اومد از مطالب. از خودم راضی بودم. عصر با یه دسته گل کوچیک رفتم انجمن، بوی گل های برزیلیا کل تنم رو معطر کرده بود. داستان رو خوندم و اغلب نقد ها مثبت بود. البته بیشتر به خاطر اینکه داستان اولم بود تعریف و تمجید کردن. نمیدونم چرا امروز اینقدر کش دار و کسل کننده است. علی رغم حال خوبی که بهم تزریق شده؛ درد امونم رو بریده


  • نسرین

هوالمحبوب

 

یادم میاد چند سال پیش که بعد از کلی گشتن و فرم پر کردن و کارآموزی و گزینش، بالاخره با یه مدرسه قرارداد بستم و مشغول کار شدم، خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.

حالی داشتم که برای خودمم غیر قابل توصیفه. معلم شدن، داشتن دانش آموزایی که به شیوه ی خودت براشون تدریس کنی، منتهای آرزوی من بود.

ذوقی که برای اولین حقوقم داشتم، ذوقی همراه با ناراحتی و حسرت و خون دل بود. از تابستون کار کرده بودم، برنامه ریخته بودم، اولین حقوقم رو هشت آبان گرفتم! اونم 184 هزارتومن، که بیشترش رو باید میدادم پای قرض هایی که گرفته بودم. بابت پول دوره هایی که هیچی یاد نگرفتم ازشون!

ذوق زدگی ام دوام چندانی نداشت، خاطره های خوبی که توی کلاس می ساختم، توی دفتر و ساعات غیر درسی به لطف مدیر بی انصاف مون آوار می شد رو سرم. الان که دارم اینها رو می نویسم، خیلی برای خودم متاسفم که چرا هیچ وقت جواب کارهاشو ندادم، چرا هیچ وقت نتونستم از خودم دفاع کنم. چرا همیشه برعکس چهره ی واقعی ام مقابلش مظلوم بودم!

دو سال توی اون مدرسه دوام آوردم. با خوبی ها و بدی هاش ساختم. سال دوم که تموم شد، دنبال مدرسه بودم، صبح و شب نداشتم. هر روز شال و کلاه می کردم و رزومه به دست از این سر شهر می رفتم اون سر شهر، زبون روزه، گرمای تابستون، نه کارم رو ول می کردم نه مطالبه ی حقوق صنفی مون رو. بابت کارهای انجمن صنفی مون، کلی دوست و آشنای جدید پیدا کردم. یه روز که جلوی بوستان خاقانی داشتم امضا جمع می کردم، یه خانومی که از بچه ها شنیده بود دارم دنبال مدرسه میگردم، گفت که مدیر یه مدرسه است و دنبال معلم ادبیاته. قرار شد فرداش برم فرم پر کنم. شب پیام داد و گفت قضیه کنسل شده. قول داده بودم به خودم برای حقوق پایین کار نکنم، قول داده بودم حتی اگه بیکار موندم تن به هر کاری ندم. شده بودم یه آدم دیگه. مایوس نمی شدم. بالای چهل تا مدرسه رو تو کل شهر سر زدم. فرم پر کردم. مصاحبه کردم. چند روز بعد از ماجرای بوستان خاقانی، دوباره گذرم افتاد به همون خانم مدیر و همون مدرسه. حالا دو ساله توی همون مدرسه ی خوش نام و با سابقه مشغول تدریسم. با حقوقی که پنج برابر حقوق قبلی ام بود. با بیمه و کلی مزایای دیگه. مدیری که علاوه بر همه ی خوبی هایی که داره، یه انسان شریفه. آدمی که عزت و احترام از دست رفته ام رو بهم برگردوند. آدمی که بی منت می بخشه. پیش سی و چند نفر همکار میگه این برام با بقیه تون فرق داره. این دختر عاشق کارشه من عاشق ها رو خوب تشخیص میدم. آدمی که حس خوب معلم بودن و ارزش مند بودن رو به تک تک مون القا می کنه.

یه روز بعد از زنگ تفریح که همه ی معلم ها راهی کلاس هاشون شدن، دستم رو گرفت و گفت دخترم تو چن دیقه بشین باهات کار دارم. داشتم از ترس سکته می کردم. همیشه تو مدرسه ی قبلی این حرف شروع یه فاجعه بود. ولی وقتی یه بسته ی کادو پیچ شده رو گذاشت تو دستم، گفت ممنونم به خاطر این همه عشقی که به بچه ها داری؛ فهمیدم که اینجا با بقیه ی جاها فرق داره. فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره که تو اوج ناامیدی ها این انسان شریف رو سر راهم قرار داد.

تمام این نوشته ها صرفا به خاطر اینه که وقتی ناامید میشم، وقتی میخوام غر بزنم، یادم بیوفته چه گذشته ای به چه آینده ای ختم شده.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

اینکه هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشم به اینکه چه لباسی بپوشم فکر می کنم، اینکه سعی میکنم کفشم همیشه برق بزنه، اینکه دستبندم رو با مانتوم ست می کنم، اینکه موهامو هر روز یه حالتی درست میکنم که بیشتر بهم بیاد، اینکه هنوز به رژیم گرفتن فکر میکنم، یعنی هنوز امیدوارم که وضع بهتر بشهاینکه روزهای تعطیل سرم توی کتابه و مدام دارم به ایده های جدید فکر میکنم، یعنی هنوز ناامید نشدم. هنوز نبریدم.

 ولی دیگه هیچ رقمه نمی تونم این بغض ته گلوم رو درمان کنم. این بغضی که دلم میخواد گاهی وسط کلاس بترکه و بشینم زار زار گریه کنم.  گاهی دلم میخواد بغلشون کنم و قربونشون برم ، همونقدر که داشتن شون بهم انرژی میده، گاهی وقت ها حرف هاشونم یه تیر خلاص میزنه به همه چی. دیشب حالم خوب نبود، اما صبح که بیدار شدم خوب بودم، تو راه مدرسه حالم خوب بود، تو کلاس که رفتم حالم خوب بود، حرف که میزدم حالم خوب بود. اما یهو وسط کلاس بغضم گرفت، این بار اما زرنگ تر بودم قبل از گریه کردن زدم بیرون. نفهمیدن گمونم. ولی اخمام رفته بود تو هم. دیگه روزم خراب شده بود. اینکه من احمق به نظر برسم، اینکه توی عکس تار گوشه ی وبلاگ زجر کشیده به نظر بیام، اینکه چاق شده باشم، اینکه بیشتر از سنم نشون بدم، اینکه زشت باشم، اینکه کارم رو بلد باشم یا نباشم، اینکه معلم خوبی هستم یا نه واقعا به خودم مربوطه. چرا اینو کسی نمی فهمه؟ چرا گاهی نمی فهمیم که توی این دنیایی که از چند ساعت بعدمون خبر نداریم، محبت کردن بهتر از هر معجونی میتونه آدم ها رو زنده کنه. حداقل اگه نمی تونیم بقیه رو دوست داشته باشیم، میتونیم که آزارشون ندیم؟ میتونم حرف های خوب بزنیم که؟ چرا گاهی یادمون میره کلمه ها مقدسند؟ کلمه ها انرزی دارن....


  • نسرین

هوالمحبوب

دارم خیابان ها را یکی پس از دیگری قدم میزنم، نم باران میزند و شادمهر توی گوشم میخواند « برای داشتنم گاهی به دوست داشتن تظاهر کرد، خیال کرد جای خالی رو میشه با حرف زدن پر کرد، میتونست چی بشه چی شد؟  میتونست چی بخواد چی خواست؟ اون از تمام دوست داشتن فقط داشتنش رو میخواست . مسیر و اشتباه می رفت تلاشش بی هدف می شد بهش فرصت زیاد دادم،  باهام وقتش تلف می شد، میدونست من دوسش دارم همینم نقطه ضعفم بود.....»

و من زمزمه می کنم و چشم می گردانم و رد می شوم. چشم می گردانم توی کوچه پس کوچه ها، خیابان ها، پاساژها و مغازه هایی که مدام پر و خالی می شوند. از آدم های خوشحالی که با دست های پر در رفت و آمدند.

راستی راستی بهار دارد می رسد. باز هم با کوله باری از زندگی، باز هم با دامنی به گل نشسته، باز هم پر از سوغات. اما میدانی که سهم من از این همه بودن باز هم تنهایی است. دلم میخواست برای ادامه دار نشدن تنهایی، یک قیچی برمیداشتم و ادامه ی نوار زندگی را کوتاه می کردم. شاید نغمه هایی که از پی هم می آیند غم انگیز تر از قبلی ها باشند. من هیچ وقت آدم خوش شانسی نبودم. همیشه دیر رسیده ام. همیشه وقتی رسیده ام که قصه داشت به پایان می رسید. همیشه دلم می خواست با تمام وجود از رویاها بیرونت بکشم و آن نقشه های خیالی را با تو عملی می کردم. تمام مسیری را که دارم توی خواب می روم. تمام ذوقی که در طنین صدایم هست. من دلم آن نشاطی را می خواهد که تنها با تو لمس کرده بودم.

اینکه بهار بیایید و دامن چین دارش را پهن کند روی سر زندگی مان و من دلم خوش نباشد چه ارزشی دارد؟ آدم باید جنم تنهایی خوشبخت بودن را داشته باشد.

میدانی او جانم... دیگر از شعارهای دکتر میم هم خسته شده ام. میدانی؟ او نمیداند که من هنوز هم برایت نامه های یواشکی پست می کنم. نمی خواهم تئوری هایش را به هم بزنم. بگذار فکر کند هنوز هم هستند کسانی که بی او جانشان خوشحالند. ولی به خودم و به تو نمی توانم دروغ بگویم. از وقتی جواب نامه هایم را نمی دهی، زندگی جور بدی تلخ شده است. تصور کن قهوه را بدون شیر و شکر یکهو سر بکشی. مزه ی تلخ شربت های ایلیا را می دهد. همان ها که باید با سرنگ به خوردش دهیم و او تا مدت ها گریه کند و دادش به آسمان برود.

اوی محبوبم، تازگی ها هیچ بودنی برایم لذت بخش نیست. آدم های زیادی می آیند که جای خالیت را برایم پر کنند اما رخت تو به قواره ی هیچ کدامشان نمی نشیند. مگر هر آدم توی زندگی اش چند او جان دارد؟

شاید این نامه ی آخر باشد. اگر این یکی هم بی پاسخ بماند یقین می کنم که فراموشم کرده ای و دیگر اسمت را هم نمی آورم.


  • نسرین

هوالمحبوب

چهارشنبه ها هرچند خسته و گاهی داغان، اما سعی می کنم خودم را به هر جان کندنی است به جلسه ی انجمن برسانم. از مدرسه تا کتابخانه راه زیادی است، اگر هم بخواهم برای ناهار به خانه بروم، دوباره عزم جزم کردن برای کتابخانه قدری سخت میشود. برای همین مستقیم میروم کتابخانه و ناهار را در بوفه ی کتابخانه می خورم.

از وقتی دانشگاه تمام شده تحمل فضاهایی مثل بوفه، که پر از گروه های چند نفره ی دخترانه است،برام سخت شده است. جای آن بچه ها همیشه خالی است، حالا اگر کسی کنارم باشد میشود آن ساندویج یا پیتزا را یه جوری قورتش داد ولی تنهایی زجرآورترین حس دنیاست.

برای آدمی که به حد کافی از تنهایی هایش زجر می کشد، دیدن جای خالی آدم ها غیر قابل تحمل است. آدم هایی که چند سال خوب را کنارشان گذرانده ای انگار بخشی از سرنوشت و هویت تو شده اند. تو بی آن جمع معرکه چیزی کم داری، گمشده ای که ناخودآگاه یادش می افتی و بی گاه براش گریه می کنی.

در این بوفه ی لعنتی، جای آدم های خوب زندگی مرا، دخترانی گرفته اند که نهایت سعی شان تور کردن پسرهاست، دخترانی که به غایت جلف شده اند، صدایشان را توی سرشان می اندازند، حرف های زشت و رکیک به هم می گویند، آرایش های تند و عجیب غریب دارند، نشستن شان بی ادبانه است، طرز برخوردشان بی ادبانه است، شکل و شمایل پسرانه به خودشان میگیرند، فکر می کنند اگر لاتی حرف بزنند جذاب ترند. نمی گویم همه ی  دختران نسل جدید بدند و ما خوب. نه؛ دارم درباره ی تعداد محدودی از دخترهای کتابخانه حرف میزنم که از بخت بدم هر چهارشنبه آنجا پلاسند. چرا بعضی ازاین دختران نوجوان اینقدر برای رابطه با جنس مخالف له له می زند؟! چرا ما اینقدر با این ها متفاوت بودیم؟ دخترانی که دارم درباره شان حرف میزنم هنوز به مرز دانشگاه نرسیده اند، یعنی بین 18-17 سال دارند. این را می شود از ابروهای دست نخورده شان هم فهمید! اگر این ها قرار است زن ها و مادرهای نسل آینده ی ما باشند، از آینده ی این کشور حسابی می ترسم!

  • نسرین