گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


آذر ماه بود که کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان می‌نویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام داده‌ام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسول‌بازی‌ها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی می‌کنم. هر هفته که کوله می‌بندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی می‌شوم، فکر می‌کند بالاخره یک روز خسته می‌شوم و دست می‌کشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبت‌نام کردم، تک‌تک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشان‌مان می‌داد و اصرار می‌کرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمی‌زد. اما خاله‌ها را جمع می‌کرد و هر از چندی می‌برد استخر و تنی به آب می‌زدند.
سه‌تار خریدنم را پول دور ریختن می‌دانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار می‌شود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که می‌کنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربه‌های جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سال‌های سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سال‌های سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم می‌کردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سال‌های دانشگاه دلبری کردن‌های دخترها را که می‌دیدم، دلم می‌خواست من هم بلد بودم، دلم می‌خواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. 
زندگی‌ام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزش‌ها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوری‌های مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگی‌ام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموخته‌ام.
سال‌های سال دوستانم آموزشم داده‌اند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیده‌ای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمی‌دانستم این خونریزی چرا تمام نمی‌شود. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمی‌دانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمی‌دانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر می‌کردم خودت فهمیده‌ای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمی‌دانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت می‌دهد اوست. 
اما تازه چند سال است یاد گرفته‌ام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر نون جان به تک‌تک نقاشی‌هایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زده‌ام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاس‌هایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سه‌تار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق می‌لرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم می‌خواست همان‌جا بزنم زیر گریه. دلم می‌خواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیده‌ام. خواستم بگویم من زخمی‌ام، اما دلسوزی و ترحم نمی‌خوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شده‌اش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمی‌شوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شده‌ام، بارها فحش شنیده‌ام، بارها تحقیر شده‌ام، بارها و بارها گریسته‌ام، بارها و بارها قهر کرده‌ام. اما هنوز زنده‌ام و قرار است به مبارزه‌ام ادامه دهم.

  • نسرین

هوالمحبوب


ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست

مکالمه تقریبا با این بیت شروع شد؛ از یک مثل ترکی رسیدیم به اینکه ما نه یار داریم، نه پول و نه می. گفتی پس بزنیم بر سینه که ....ترکی حرف زدنت را گاه به گاه می‌فهمیدم و بعضی کلمات برایم ثقیل بود، نمی‌خواستم خودم را از تک و تا بیندازم و به رویم نمی‌آوردم که شوربختانه زبان مادری‌ام را با کلی زور زدن ملتفت می‌شوم.
بعد بحث را کشاندی به سبزه گره زدن و من به شوخی گفتم سبزه گره زدن از من گذشته است، اگر آمدنی بود تا حالا پیدایش شده بود. آمدی نان خامه‌ای بازی دربیاوری و گفتی مگر از پانزده بیشتره سن شما؟ گفتم کمی بفهمی نفهمی. بعد حرف جالبی زدی، گفتی کسی رو دعوت نکردی به زندگیت، پس کسی هم بدون دعوت جسارت به خودش نداده که بیاد. گفتم ما قدیمی‌ها عادت به دعوت کردن نداریم، منتظر می‌شیم کسی دعوت‌مون کنه به زندگیش.
گفتی قدیمی به جوونای زمان شاه می‌گن. حالا که نظرت اینه پس این عکسای فریبنده رو از پروفایلت جمع کن، مخصوصا صدات رو، وقتی حرف می‌زنی حس می‌کنم با یه دختر خانومی که شبیه غنچۀ تازه شکفته شده است، صحبت می‌کنم. راستش را بخواهی اینجای مکالمه چندشم شد، حرف‌هایت به شدت بیات شده بود و اگر ادب حکم نمی‌کرد همانجا عطای مکالمه را به لقایش می‌بخشیدم. از اینکه دارم با یک داستان‌نویس جوان حرف می‌زنم که قلمش بسیار جلوتر از سنش در حرکت است خوشحال بودم اما راستش را بخواهی داشتی ناامیدم می‌کردی، انگار این ناامیدی را از چشم‌هایم خواندی که به سرعت به بازی برگشتی. گفتی عکست فریبنده است چون یک خانوم سن و سال‌دار صاحب این روحیه نیست و اینقدر دنبال کشف رمز و راز پدیده‌ها نمی‌ره. بعد حرف را کشاندی به داستان. گفتی قرار بود داستان‌هایت را برایم بفرستی. گفتم یادم نمی‌آید چنین قراری داشته باشیم. گفتی اگر دوست داشتی هنوز هم مشتاقم و درخواستم را تکرار می‌کنم. گفتم داستان‌های من خام و ناشیانه است. گفتی مگه می‌شه صاحب این فکر زیبا، اثر خام و ناشیانه بنویسه؟ جواب‌های من کوتاه و یک کلمه‌ای بود، سرم درد می‌کرد و دلم می‌خواست مکالمه را همان‌جا تمام کنم.
اما تو عجیب سرریز بودی از حرف، حرف را کشاندی به معلمی. گفتی حیف که صاحب چنین ذوق و قریحه‌ای خودش رو در چارچوب این شغل حق التدریسی اسیر کرده. گفتم اینم شبیه قضیۀ عشقه. لیاقت‌ها و واقعیت‌هایی که رخ می‌دن لزوما برابر نیستن. گفتی شاید هم خودت به این شرایط رضایت داری.
داشتی حوصله‌ام را سر می‌بردی، داشتی حرف تکراری نشخوار می‌کردی، اما سکوت من باعث شد ادامه دهی و رفته رفته مکالمه برایم جذاب‌تر شد.
گفتی انرژی خوب و قلب گشاده‌ات حتی از دور هم مشخصه. برای همینه که چند باره پیام می‌دم. اما چند بار قبلی به در بسته خوردم، گاردت بسته است دختر خوب. شما یک دنیای زیبا درون خودتون دارید، چرا نمی‌ذارین کشف بشه؟ البته حق می‌دم شاید کسی یا کسایی باعث شدن از سر ناچاری گاردت رو ببندی. گفتم نه گارد من بسته نیست، اما آدمی که راضی به هر رابطه‌ای نباشه و برای خودش ارزش قائل باشه، انتخاب براش سخت می‌شه. نوشتی: «یارقی و حؤکومله بیرنجی دانیشیق دا آدام‌لارلا، مواجه اولماق، هر شئیی بیر اویونا چوورر.» بعد از این جمله بود که مکالمه رو به زبان فارسی ادامه دادیم.
گفتی: خلاصه که حیف نیست خودت رو قایم می‌کنی از شناخته شدن؟ گفتم کی گفته من خودمو قایم می‌کنم؟ آدمی که اینهمه فعالیت اجتماعی داره، وبلاگ می‌نویسه، داستان می‌نویسه و ... چطور می‌تونه خودش رو قایم کنه؟ 
گفتی اتفاقا ما توی جمع می‌ریم که خودمون رو قایم کنیم. گفتم بحث رو فلسفی نکنید آقای میم. گفتی وبلاگ نوشتن و بعد خوندن مطالبت مثل ورق زدن لایه‌های وجودت می‌مونه، یه دختر عجیب و غریب اما پرانرژی و دوست داشتنی. گفتم عجیب و غریب چرا؟ گفتی توی این عصری که کسی حوصله نداره تبلیغات پر زرق و برق مغازه‌ها رو هم بخونه، تو هم وبلاگ می‌نویسی و هم داستان. دنیای خودت رو داری دیگه. گفتم با این وجود خودت هم عجیب و غریبی پس.
اینجا اولین جمله عجیبت رو گفتی: «چهره‌ات، درونت رو نشون می‌ده.»
اینجا بود که اعتراف کردی چندین بار منو تو جلسات دیدی ولی نیومدی نزدیک.
حتی اینکه من کجا نشسته بودم و چی تنم بود مو به مو یادت بود، قضیه مال سال 97 بود آقای میم.
گفتی: من نویسنده‌ام، به آدم‌ها، مخصوصا اونایی که شبیه بقیه نیستن بیشتر توجه می‌کنم. از تو، صورت خندونت یادمه و چشم‌هایی که ته‌تهشون یک اندوه پنهان دارن.
پیش خودم فکر کردم برای نوشتن لازم می‌شه، آدم می‌خواد هزار جور شخصیت روی کاغذ بیاره برای همین باید دقیق باشه. نگاه کنه، احساس‌شون کنه.
اینجا بود که گفتم: ولی نگفته بودی تا حالا که منو دیدی از نزدیک.
گفتی: فکر می‌کردم گفتم؛ آخه یه بارم من داشتم داستان می‌خوندم و تو دیر رسیدی به جلسه.
گفتم: دیدن که احتمالا دیدیم چون پاتوق‌هامون مشترکه تقریبا.
گفتی: بله متاسفانه.
گفتم: حالا چرا متاسفانه؟
گفتی: چون اون وقت نمی‌تونی کسی رو نادیده بگیری، به خصوص وقتی چشم‌ها‌ش غمگین باشن. این جور آدما هرگز از یاد یه نویسنده نمی‌رن. من که نمی‌دونم غمِ چیه، اما مراقب غمت باش، آدما با غم‌هاشون خوشگل‌ترن.
خوشحالم که منو یادت نمیاد، چون می‌تونم انکار کنم که من بودم، چون من بیشتر ازت می‌دونم.
اینجا بود که گفتم: خیلی مطمئن نباش! نویسنده‌ها عادت به زیاده‌گویی ندارن، چون ابزارشون قلمه نه زبان.
گفتی: دوست داشتم تو یه داستان بنویسمت، اما باید درنگ کنم، همان‌طور که نمی‌شه یه مجسمۀ نفیس و با ارزش رو روزنامه پیچ کرد و با وانت جا به جا کرد، نمی‌شه یه دنیای عجیب و غریب رو هم به راحتی به بند کلمه‌ها کشید.
اینجا من گفتم: دیگه داری خیلی خیلی اغراق می‌کنی.
گفتی: اوهوم، اتفاقا اومدم بنویسم که چقدر می‌تونه اغراق‌آمیز باشه و چقدر درست. اینو تو مشخص می‌کنی.
نمی‌دونم آخرین باری که کسی این جوری سعی داشت توجهم رو جلب کنه کی بود، راستش دنیام خیلی وقته سوت و کوره و پرنده پر نمی‌زنه دور و برم. خیلی وقته که آسمون رو قرق کردم که کسی نیاد و کسی نره. نمی‌دونم چی شد که غروب سیزده به در رو با تو سر کردم. می‌دونم که احتمال قوی این آخرین مکالمۀ ما خواهد بود. اما باید بگم تو موفق شدی توجهم رو کمی جلب کنی آقای میم.

  • نسرین
هوالمحبوب


یک سال که مریم دانشجوی کارشناسی بود، دم عیدی رفته بودیم خرید و ویرمان گرفت که برای پدر جان، کت و شلوار نو بخریم. تا آن لحظه کت و شلوار قیمت نکرده بودیم و هیچ تصوری از قیمتش نداشتیم. آخرای خریدمان بود و پولمان هم حسابی ته کشیده بود. خلاصه دل به دریا زدیم و کت و شلوار راه راه خاکستری را نشان فروشنده دادیم. سال‌ها  آقاجان قامتش خمیده نشده بود و هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت، یکی از کارکنان فروشگاه را نشان کردیم که کت و شلوار را تن بزند ببینیم به سایز ژدرجان می‌خورد یا نه. کت و شلوار اندازه شد و ما رفتیم پای صندوق، قیمت کت و شلوار صد و ده تومان بود و ما بیست تومنی کم داشتیم. مریم گفت که کت و شلوار را برایمان نگه دارند که فردا صبح با بقیه پول برگردیم و برش داریم. دم در بودیم که حاج‌آقایی که صاحب فروشگاه بود، مردد نگاه‌مان کرد، گفت دخترم شما کارت چیه؟ مریم گفت دانشجو هستم. گفت کارتی چیزی داری همراهت؟ مریم کارت دانشجویی‌اش را نشان داد. مرد کت و شلوار را بسته‌بندی کرد و داد دست‌مان. گفت دانشجو جماعت مال مردم خور نیست. بروید و هر وقت گذرتان به این طرف‌ها افتاد بیست تومن باقی را بیاورید. حتی راضی نشد که کارت را گرو نگه دارد.
خیلی بچه‌سال‌ بودم و هیچ تصوری از ازدواج نداشتم اما دلم خواست در آینده پدرشوهرم شبیه همان مرد صاحب مغازه باشد. خیلی بچه‌تر هم که بودم عاشق پیرمردها بودم. تا قبل از مهدکودک رفتن، کارم این بود که صبح تا ظهر دم در خانه بایستم و به پیرمردها سلام کنم. لذت وافری داشت دیدن پیرمردهای اتوکشیده و شسته رفته که مرا یاد پدربزرگم می‌انداختند. همیشه تصور می‌کردم که ازدواج که بکنم رابطۀ خیلی خوبی با پدر همسرم خواهم داشت. اصلا پدرها همیشه جایگاه عجیب غریبی نزد من داشته و دارند. فانتزی ذهنی‌ام این بود که خانواده همسرم دختر نداشته باشند و من بشوم عزیزدردانۀ خانواده‌اش:) چون فاصلۀ سنی زیادی با برادر خودم دارم هیچ وقت نشده که دوست هم باشیم، هرچند این اواخر کمی اوضاع رابطه‌مان بهتر شده است. دوست داشتم برادرهای همسرم رفیق‌های من باشند و من شبیه یک خواهر بزرگتر، بشون امین و محرم‌شان. 
توی خانۀ خاله وسطی که چهار تا پسر داشتند، همیشه بیشتر خوش می‌گذشت و بازی‌هایمان هیچ وقت به قهر و دعوا ختم نمی‌شد. پسرهای سر به راه و شوخ و شنگی بودند که هنوز هم رابطۀ خوب‌مان را حفظ کرده‌ایم. بزرگ شدن خیلی چیزها را بین آدم‌ها خراب می‌کند. مثلا دیگر نمی‌شود بروی توی حیاط و با حامد و حبیب والیبال بازی کنی، نمی‌شود مثل قبل با مجید آشپزی کنی و کل‌کل کنی، نمی‌شود سر تا پای حامد را خیس آب کنی و صدای قهقه‌تان تا آسمان برود. بزرگ‌تر که می‌شوی، نگاه‌ها انگار تغییر می‌کنند. نمی‌توانی همچنان جوهای صمیمانه قدیم را داشته باشی بدون اینکه کسی قضاوتت بکند.
هر بار که خواستگاری پا پیش می‌گذارد اولین سوالم این است که پدر دارند یا نه؟ وقتی پدر از دنیا رفته باشد، غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم که خب که چی؟ ازدواج کنیم و یکی بشویم بدون اینکه پدر دومی در کار باشد؟ برادر چه؟ برادرهای کوچکت‌تر مثلا؟ اگر باز هم جواب منفی باشد، مایوس‌تر می‌شوم. ذهن من حساب و کتابش را کرده است، آقای اوجان نباید خواهری داشته باشد. نباید پدرش از دنیا رفته باشد و حق ندارد فرزند کوچک خانواده باشد. 

  • ۸ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب


داستان جدیدی که اسفند ماه شروعش کرده‌ام، جان نمی‌گیرد. زن نشسته روی صندلی و ساکت و مایوس نگاهم می‌کند، مرد دست‌های باد پیچی شده‌اش را نشانم می‌دهد و شماتتم می‌کند که چرا اینقدر سنگدلانه زنش را از او گرفتم. نوزاد با چشم‌های درشت و سیاهش زل می‎‌زند توی چشم‌هایم و می‌گرید. حالا انگار بی‌پناه‌تر از قبل شده است و هیچ آغوشی نیست که برایش امن باشد. 
زن ناشناس صورتش را از من پنهان می‌کند، انگار می‌ترسد که آخر قصه نظرم را عوض کنم و رازش را برای مرد افشا کنم. می‌دود و با سرعت دور می‌شود و من، این نویسندۀ شوربخت، نشسته‌ام میان انبوهی از کاغذهای خط‌خطی شده و نمی‌توانم شخصیت‌هایم را جان ببخشم. آدم‌ها از زیر دستم در می‌روند و من نمی‌توانم قلق‌شان را به دست بیاورم.
استاد داستان‌نویسی‌ام می‌گوید، برای اینکه شخصیتت را درست خلق کنی، باید خوب بشناسی‌اش. علایقش را، خصوصیاتش را، شکل و شمایل ظاهری‌اش را، مزاجش را، عادت‌های غذایی‌اش را و ..... 
زن داستان من شبیه اما واتسون است. دیده‌اید که صورتش چقدر آرام و دلنشین است؟ اما اگر بیاییم و بر اساس عناصر زیبایی شناسی، بررسی‌اش کنیم، نه چشم‌های درشت و زیبایی دارد و نه لب‌هایش قلوه‌ای و دلبرباست. موهایش را ساده آرایش می‌کند و پوستش سفیدی یکدستی دارد.
دلم می‌خواهد جنون زن، عاصی شدنش، قیامش علیه خود و زندگی‌اش را جوری بنویسم که استاد انقلتی تویش در نیاورد و همکلاسی افغانم را مدام توی سر من نکوبد. استاد می‌گوید خانم ف خلاق‌تر است و این خلاقیت ریشه در تجربۀ زیسته‌اش دارد، افغان‌ها انگار در دل داستان زندگی می‌کنند و زندگی‌شان همواره آبستن حوادث است. استاد مرا نمی‌شناسد. از دیدش من یک دختر پاستوریزۀ امروزی‌ام که زندگی‌ام در درس و بعد تدریس خلاصه شده است. از دید استاد انتخاب موضوع به این سختی برای من مناسب نبود و احتمالا ته‌ته ذهنش فکر می‌کند موضوع را ابتر می‌گذارم و به سرانجام نمی‌رسانمش. 
من اما این روزها و شب‌ها به یاد چشم‌های زن و استیصال روزهای آخرش زندگی می‌کنم و به این فکر می‌کنم که همین روزها باید از صندلی بلند شوم و بروم در دل داستانم. وقت زیادی تا یکشنبه‌های داستانی باقی نمانده است.
  • نسرین

هوالمحبوب


شب اول که می‌خواستم لم بدهم و کتاب بخوانم، دست بردم سمت دم اسبی‌ام که کش مو را شل کنم تا موهایم کشیده نشوند، میخواستم به عادت همیشه موهایم را روی بالش افشان کنم و در لمیده‌ترین حالت ممکن از کتاب خواندن لذت ببرم، اما دستم از بالای سرم سُر خورد و مایوس به زمین نشست. خبری از دم اسبی بالای سرم نبود، انگار کسی نصف شب موهایم را دزدیده باشد. من سنگینی دم اسبی را بالای سرم حس می‌کردم و هر بار که می‌خواستم دراز بکشم دستم ناخودآگاه بالای سرم می‌رفت که موهایم را آزاد کند. من موقع راه رفتن هم سنگینی موهایم را حس می‌کردم، موهایی که چند روز یش خودم به دست آرایشگر سپرده بودم و او آرام‌آرام قیچی زده بود و حلقۀ موها روی زمین تلمبار شده بود و من هی افسوس خورده بودم به حال موهایی که می‌‍توانستم باهاشان مهربان‌تر باشم. 
میدانی من هنوز سنگینی موهایم را با خودم حمل می‌کنم هز صبح و هر شب. من هنوز هم جلوی آینه که می‌ایستم در نگاه اول شوکه می‌شوم از موهای طلایی فر خوردۀ بالای سرم. در نگاه اول تصویر توی آینه برایم غریب می‌نماید. ابروهایم که از حالت دخترانگی یک سال گذشته خارج شده‌اند و قوس و کمانی به خود گرفته‌اند، چهره‌ام را بشاش‌تر کرده، فریم صورتی رنگ عینک به چهره‌ام خوش نشسته و همۀ اینها از من آدم دیگری ساخته است. 
من هنوز هم دلم برای موهای بلندم تنگ می‌شود، دلم برای گیرۀ سبز رنگی که با وسواس انتخابش کرده بودم تنگ می‌شود دلم برای هول و ولای خشک کردن موها توی چلۀ زمستان تنگ می‌شود، دلم حتی برای انگشت‌های استخوانی آبا که لای موهایم می‌چرخید و نوازشم می‌کرد هم تنگ است. دلم برای آبا و موهای بافتۀ کودکی‌هایم تنگ است. برای بافۀ موهای پر پشتم که آبا هر بار بعد از بستنشان قربان صدقه‌شان می‌رفت. 
من بارهای بسیاری موهایم را وحشیانه کوتاه کرده‌ام، بارهای بسیاری آدم‌های بسیاری به جانم غر زده‌اند که حیف است این موهای خوش رنگ و بلند. من هر بار خندیده‌ام و گفته‌ام مو باز هم بلند می‌شود، خاصیت مو همین است دیگر، چرا برای چیزی که دوباره به دست خواهم آورد غصه بخورم؟ 
حالا دلتنگ موهایم شده‌ام، دلتنگ انبوهی موی قهوه‌ای روشن که می‌گفتند دیوانه‌ای اگر رنگ‌شان کنی، چه خوش رنگ است موهایت. موهای خوش رنگم را حالا دیگر ندارم، زمستان بود که مریم کاسۀ رنگ را روی کپۀ موهایم خالی کرد و کله‌ام نارنجی مایل به زرد شد. بهار دمیده بود پشت دیوارهای خانه که موهای نارنجی مایل به زردم را کوتاه کردم و حالا برایشان دلتنگم. یاد عکسی افتادم که اردیبهشت دو سال پیش توی شاه‌گولی گرفته بودم. بچه‌ها را برده بودیم اردوی آخر سال و من با مقنعۀ سیاه گلدار، با عیک آفتابی ایستاده بودم زیر سایۀ سروی و موهایم از مقنعه بیرون زده بودند. یک سلفی هول هولکی دم آخر که بماند به یادگار. عکس قشنگی شده بود. عکس را همان روز پست کرده بودم و کسی برایم نوشته بود چه موهای خوش رنگی. خون دویده بود زیر پوستم. اولین کسی بود که می‌گفت چه موهای خوش رنگی. بعدترها آدم‌های بسیاری این عبارت را به کار بردند اما حلاوت آن جملۀ نخسین همیشه با من است.

  • نسرین

هوالمحبوب


روز عید آقاگل یه پیشنهاد داد توی کانالش که هفت‌سین کتابی، موسیقیایی، سینمایی یا هر حوزۀ دیگه‌ای که دوست داریم، بنویسیم و بذاریم تو کانال‌هامون. اونجا یه هفت‌سین کتابی نوشتم و چون شرط داشتن عکس ملاک نبود همون رو پست کردم. اما الان که اومدم وبلاگم دیدم نسرین به یه چالش کتابی دعوتم کرده که شرطش داشتن عکسه و منم چون بعضی از فهرست قبلی رو یا تو اپ‌های کتاب‌خوانی خونده بودم یا از کتابخونه گرفته بودم، خود کتاب رو نداشتم، تصمیم گرفتم لیستم رو تغییر بدم که بتونم عکس بذارم تو پستم:

لیست عکس:

سبک‌شناسی بهار

سراچۀ آوا و رنگ: گزینه اشعار خاقانی

سوربز: ماریو بارگاس یوسا

سرمه‌ای: مجموعه شعر حامد عسکری

سنگی برگوری: جلال آل‌احمد

سمت تاریک کلمات: حسین سناپور

سپیدتر از استخوان: حسین سناپور

لیست هفت‌سینی که برای کانالم نوشته بودم:

سوربز: ماریو بارگاس یوسا

سال‌های سگی: ماریو بارگاس یوسا

سرگذشت ندیمه: مارگارت اتوود

سه قصه: امبرتو اکو

سپیدتر از استخوان: حسین سناپور

سنگی برگوری: جلال آل‌احمد


  • ۴ نظر
  • ۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۱
  • نسرین