گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب

همین که هی صفحه ی مدیریت اینجا رو باز میکنم و دلم میخواد یه چیزی بنویسم و نمی نویسم خودش به حد کافی گویای میزان حجم حرف های ناگفته ام هست. وقتی پست رمز دار مینویسم یعنی خیلی دلم پره، وقتی کسی حتی رمز هم نمیخواد بیشتر کفری میشم. البته پر بودن دل همیشه به معنای غمگین بودن نیست، گاهی آدم واقعا راه درست رو گم میکنه، نمیدونه کدوم مسیر به مقصد درست میرسه، بین چند تا تصمیم مختلف، چند تا راه مختلف گیر میکنه. گاهی دلش میخواد تو کارش پیشرفت کنه ، دلش میخواد عشق به نوشتن رو جدی بگیره، گاهی هم به سرش میزنه به همین زندگی معمولی دلخوش کنه و بهش جواب مثبت بده و تموم کنه این همه راه نرفته رو. حس اینکه با این جواب متوقف خواهم شد، اذیتم میکنه. آدم ایستادن و زندگی معمولی و عادی نیستم. دلم هیجان میخواد، از روزمرگی که گرفتارش میشم بیزارم، آدم توی خونه نشستن و یه مسیر مستقیم رو طی کردن نیستم. باید بنویسم، باید تئاتر برم، باید فیلم ببینم، باید بتونم رویاهامو به دست بیارم، اما همه ی این ها وقتی اتفاق میوفته که من اینی نباشم که هستم. نمیشه هم خودت باشی و هم اتفاقی که میخوای برات بیوفته. آدم های این راه میخوان تغییرت بدن. یا بشی یکی مثل بقیه، معمولی و حوصله سر بر، یا اگر دنبال عشق و هیجان و حق انتخابی، دستی به سر و روی خودت بکشی، دل بکنی از این اعتقادی که داری، دل بکنی از این راهی که بهش اعتقاد داری. انگار حق من نیست که دوست داشتنی هامو کنار همدیگه داشته باشم. با خدا آشتی کردم، دوستش دارم مثل همیشه، توی رابطه مون، حتی در تیره ترین روزها، حتی در بی قید ترین حالت ها، حتی در سراشیبی سقوط، هیچ وقت از دوست نداشتن حرفی نبوده. همیشه هر دومون عاشق هم بودیم. اما من همیشه پرتوقع و نق نقو بودم. هیچ وقت حقیقت اتفاق ها رو قبول نکردم، هیچ وقت به غصه هایی که سهم منه عادت نکردم. همیشه بیشتر خواستم، همیشه خواستم داد بزنم که آقای خدا، این رسمش نیست. این که نشد عاشقی. هی تو زور بگی و هی قدرتت به خواسته های من بچربه. ولی خیلی وقت ها مثل مردهای عاشق صبور، مثل مردهای چهل ساله ی آروم، یه گوشه ایستاده و لبخند زده، لبخند زده تا این معشوق سر به هوا و نق نقو، غرهاشو بزنه و خسته بشه و بالاخره بخزه تو آغوشش. چون چاره ای جز این نداشته. چون هیچ آغوشی جز آغوش این عاشق دوست داشتنی، نمی تونسته آرومش کنه. بچه تر که بودم، خدا مثل یه پیرمرد مهربون بود. با ریش ها و موهای بلند و یک دست سفید. شاید چون عاشق پدربزرگ هام بودم و خیلی زود از دست شون دادم. هیچ وقت نشد که بغلم کنن و عزیزم کنن و من هیچ وقت نتونستم غم نداشتن پدربزرگ رو هضم کنم. بزرگ تر که می شدم خدا جوون تر می شد. یه روزهایی یه پسر هم سن و سال خودم بود و حالا یه مرد چهل ساله ی عاشق. که همیشه نگرانمه و همیشه هوامو داره. اینکه خدای من جنسیت داره و مذکره، اصلا اسمش کفر نیست. یه جاهایی لازم دارم خدا رو ملموس و عینی کنم. که بتونم راحت تر وجودش رو قبول کنم. اگه خدا یه موجود فرازمینی باشه و مدام به آسمون نگاه کنم تا صدامو بشنوه، خدام ازم دور میشه. اما حالا خدا هر لحظه از زندگی باهامه. وقتی گریه میکنم، سرم رو شونه هاشه، وقتی می خندم توی بغلشم، وقتی غر میزنم مشت هام رو گره میکنم و تخت سینه اش می کوبم. ولی وقتی دلتنگم، آخ وقتی دل تنگم. ازم دور میشه. فرسنگ ها دور تر از من. می ایسته که نگاهم کنه. که نگاهش کنم. که دلم بلرزه از این همه عظمت. از این همه مهربونی. دلتنگی ها رو فقط عاشق ها میفهمن و خدا قطعا یه عاشقه. کاش میتونستم، درستی این تصمیم رو از زبون خودت بشنوم. کاش از این استیصال رها بشم.

 

 
+دو تا مجموعه شعر کاظم بهمنی رو دیگه نمیخوام داشته باشم، هر کس دوست داره هدیه بگیره کامنت بذاره، قطعا به نفر اول هدیه داده خواهد شد
  • نسرین

هوالمحبوب

سلام!

بله من یک از کنگره برگشته ی خوشحالم. یک انسان ندید بدید خوشحال، یک عدد شیفته ی محمود جان، یک عدد شیفته ی فریبا جان، یک عدد نویسنده ی قشنگ، یک عدد آدم حسابی. بله شاید باورش برای خیلی هاتون سخت باشه؛ ولی من دیروز در نزدیک ترین صندلی به جناب دولت آبادی نشسته بودم، حتی از آقای ساعی ور برنده ی جایزه ی کن هم نزدیک تر، حتی از خیلی از بزرگان دیگر نزدیک تر، همینقدر شیفته طور، وقتی توی جمع دوستان داستان نویس خودت رو قالب کنی و بری تو گروه شون خیلی جاها راه رو برات باز میکنن و فکر میکنن جزو اون هایی. حتی اگر تا حالا دو خط درست حسابی هم ننوشته باشی، به هر حال چند روزه که توی تبریز یک کنگره ی ادبی در حال برگزاری هست که امروز هم اختتیامیه اش خواهد بود. کنگره ی سه نسل داستان نویسی در ایران، به مناسبت تبریز 2018.

جلسه قرار بود هم اندیشی بین داستان نویس های جوان با اساتید حاضر در جلسه باشه، ولی ما هیچی حرف نزدیم، یعنی مجری جلسه اعصاب نداشت و هی میخواست ناظم بازی در بیاره و نذاره کسی حرف بزنه! تازه توی حیاط تالار هم پر از مامور بود و فضا به شدت امنیتی، جلسه ی دو ساعته، یک ساعته تموم شد، چون می ترسیدن مبادا کسی حرف سیاسی بزنه و شلوغ بشه، طبق معمول همیشه. اما همین که آدم بشینه به صدای این آدم ها گوش بده، همین که داستان بشنوه، شعر بشنوه باز هم غنیمته، حتی اگر مسولان نامحترم همیشه دلواپس باشن و برنامه ریزی موج بزنه و خیلی از بزرگان نویسندگی تبریز به جلسه دعوت نشن، باز هم غنیمته. حتی اگر آقای ساعی ور کارگردان رو با غلامحسین ساعدی مرحوم اشتباه بگیرن و باهاش کلی عکس یادگاری بگیرن، بازهم غنیمته، خنده های ما توی ماشین آقای ساعی ور وقتی براش تعریف می کردیم که دلیل اون همه اشتیاق دخترهای جوون برای عکس گرفتن باهاشون چی بود هم غنیمته، حتی اگه خیلی از آدم هایی که توی جلسه اهل داستان و کتاب و غیره نبودن باز هم چنین جمع هایی غنیمته. کلی حرف زدیم کلی عکس گرفتیم و کلی خوش گذشت بهمون. نویسنده ها آدم های خوبی هستن، بی ادا، بی تظاهر بی هیچ منیتی، خانم وفی با اغلب داستان نویس ها در ارتباط هستن، آقای دولت آبادی هم همین طور، راحت جواب تلفن میدن، راحت عکس میگیرن و راحت تبادل اطلاعات میکنن. کاش توی فضای بهتری می دیدیم شون جایی که بشه زانو به زانو باهاشون حرف زد. تاکید کرده وبدن که هتل چند ستاره نمی رن، برای ناهار گفتن رستوران شیک بالا شهر نمیان و صاف رفتن رستوران محمدی تو خیابون تربیت، جای همتون خالی بود دیروز. سرزمین ستاره های درخشان ادبیات، شهر صمد بهرنگی، رضا براهنی و غلامحسین ساعدی دیروز مهمانان ویژه ای داشت.


#محمود_دولت_آبادی

#هوشنگ_مردادی_کرمانی

#فریبا_وفی

#شمس_لنگرودی

#بلقیس_سلیمانی

#علی_دهباشی

  • نسرین

هوالمحبوب


من میگم جذبه ی عشق قادره که خیلی اتفاق ها رو رقم بزنه، ته تغاری اعتقاد داره که نه اینجوری نیست، نعیمه میگه اتفاق قشنگیه اینکه تا سی سالگی عاشق کسی نباشی و کسی عاشقت نباشه. وقتی تو سی سالگی یهو عاشق میشی همه چیز قشنگ تر رقم می خوره، سارا شگفت زده میشه و سوژه رو یادداشت میکنه که به عنوان یه طرح داستانی روش فکر کنه، تا میام بگم که این سوژه مال منه، میبینم که آرزو هم یادداشت کرده، ته تغاری اصرار داره که عشق در نیومده، نسرینی که من نیستم میگه شاید داستان خودت رو نوشتی، میگم اتفاقا آقا احسان هم چنین نظری داشت، میگه چرا اولش چادری نبودی بعد چادری شدی، میگم من الانم که نشستم تو جلسه چادرم رو در آوردم چون گرمه، کافی شاپ گرم بود خب!

ته تغاری میگه به خاطر پسره چادری شده، بهش چشم غره میرم، دانیال میگه کشش نداشت برام، ولی داستان خوبی بود. گلی میگه اونی که تجربه های موفقی داره، نویسنده ی بهتری میشه. من میگم موافق نیستم تخیل مهم تره. دانیال خیلی خوب مینویسه، هی دارم تشویقش میکنم شاید یکم زیاده روی بکنم ولی واقعا دوست دارم داستان هاشو، نعیمه که داستان بلوک 40 رو میخونه دانیال گریه می کنه، ترسیده، میگه من داشتم روح هرمز رو میدیدم که کنارم نشسته، میخندم، میخنده، نعیمه خیلی خوشحاله، من شگفت زده ام از داستانش، مژگان هم خوشش اومده، آقای تازه وارد، با ما حرف نمی زنه، به دانیال میگه تو گروه ادش کنه، دانیال به من نگاه میکنه، من به نعیمه، آقای تازه وارد داستان نمی نویسه ولی داستان نوشتن رو دوست داره، هی از بوف کور مثال میزنه، وقتی پسر مسیحی میره جلوی مسجد و انجیل رو میگیره جلوی دختره تازه می فهمم که چه خبره، دانیال مسیحی بود یا شایدم هست.

وقتی ته تغاری توی داستانش میره دنبال پسرِمعشوق که دستش رو بذاره تو دست دخترِعاشق، داشتم بهش می خندیدم، ولی وقتی آخر داستان گریه کرد دیگه کسی نخندید، داشتم به این فکر می کردم که چرا سی ساله عاشق نشدم، چرا این اتفاق برای سارا و آرزو اینقدر جذاب بود.

هی دارم به سوژه ی جدیدم فکر میکنم، به اینکه باید تکلیف پنجم رو برای آقا گل بفرستم، هی مینویسم و خط میزنم، کهنه است، پوسیده است، تکراریه، خودت خوشت میاد یکی جنس بنجل دستت بده، بشین فکر کن، کتاب بخون، بگردد دنبال سوژه هات، ولشون نکن، پرورش بده، مادربزرگه خوبه، ولی چیزی کم داره، همیشه مشکل همینه چیزی کم داری، شاید به قول هلما هیجان نداره نوشته هات، شبیه زن های شکست خورده ی چهل ساله ننویس، جون دار بنویس.

دانیال داره میره، ته تغاری ماشین نداره، نعیمه و آرزو میرن سوار اسنپ بشن، حمیده میره سمت خیابون ارتش، منم تنهام، دنبال هندزفری توی سوراخ سمبه های کیفم می گردم، نیست، تشنه ام میشه، آب معدنی رو یک جا سر می کشم، هرم گرما دیوانه کننده است، مخاطب در دسترس نیست، موسیقی پلی میشه، خیابون ها کش میان و تا برسم خونه ساعت هشت شده.

  • نسرین

هوالمحبوب


نزدیکی های ساعت شش، باید جلوی مجتمع ستاره باران باشم. ناهار خوشمزه، را روی میز می گذارم و مامان و نون جان را دعوت میکنم برای خوردنش. دوش عجله ای و اتو کردن لباس ها را به سرعت انجام می دهم. هدیه ی کوچکی که برایش خریده ام را توی کیف می گذارم و راه می افتم.

این هیجان یک دیدار وبلاگی است. چند ماهی است که منتظر دیدنش هستم. کنکور او و آزمون من هر دو تمام شده اند، روزهای گرم و کش دار تیر ماهی را به سرعت سپری کرده ایم و رسیده ایم به امروز.

وقتی دارم بین مغازه ها چرخ میزنم نگاهم به ساعت است. من مثل همه ی قرار ها زود رسیده ام. حوالی ساعت شش زنگ میزنم و آدرس دقیق میدهم.

توی دلم خدا خدا میکنم که زهرا، یکی مثل این دختر چادری که چند دقیقه پیش از مقابلم رد شد نباشد، از دخترهای نچسبی که نمی شود تحمل شان کرد نباشد. از دخترهایی که خیلی اهل کلاس گذاشتن هستند نباشد.

می دانم که نیست. اصلا همین گرمی و صمیمیت اوست که جذبم کرده است.

دختر چادری ریزه میزه ای از پله برقی های طبقه ی اول بالا می آید. در نگاه اول شناخته ام. با هم به سمت کافی شاپ می رویم. مکان دنجی است. با دو بستنی شکلاتی که هر دو عاشقش هستیم، صحبت ها گل می اندازند.

از خودمان می گوییم، از خواهرها و برادرها، از وبلاگستان و بچه های وبلاگ نویس. خاطره ها تمامی ندارند. بحث شیرین مان دو ساعتی طول می کشد. هم مسیر هستیم و تا چهارراه ما با اتوبوس آمده ایم.

وقتی جدا می شدیم نفس راحتی کشیدیم. بابت اینکه هیچ کدام از پیش بینی هایم اشتباه از آب در نیامده است. یک دختر شیرین، صاف و ساده و صمیمی، از آن هایی که انگار سال هاست می شناسی اش.

خوشحالم که یک دوست مجازی را وارد دنیای حقیقی ام کرده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

از روزی که یادم می آید، نوشتن و خواندن جزئی از من بودند. نه اینکه خوب بنویسم یا ادعایی در خواندن داشته باشم، نوشتن و خواندن تنها هنرهایی بودند که به خیال خودم داشتم، هیچ وقت بابت خط خوب یا نقاشی زیبا یا کارهای هنری دیگر مورد تشویق قرار نگرفته بودم. هیچ هنر خاصی هم نداشتم البته. یادم نمی آید کسی گفته باشد که تو استعداد فلان چیز را داری. اما زمانی که سال اول دبیرستان درس رستم و سهراب را می خواندیم و سر خوانش شعر دعوا بود، معلم مان گفت که هر کس چند بیت بخواند که دعوا بخوابد. نفر اول من بودم، وقتی شروع کردم به خواندن، نمی دانستم که قرار است سر کدام بیت متوقف شوم، وقتی قصه به انتها رسید و سهراب زاری کنان خواند که "کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من"  تازه به خودم آمدم و دیدم من یک نفس تمام شعر را خوانده ام. تمام که شد چشم های خانم دشتی برق می زد، شاهنامه را هر کسی نمی توانست بخواند، لحن من هم حماسی طور بود. خوشش آمد و من شدم نور چشمی اش، بعد ها مجری انجمن ادبی دبیرستان و بعدتر ها کسی که روی نوشته هایش حساب می کردند. دانشگاه که رفتیم اولین نفری که در اولین جلسه ی آیین نگارش نوشته اش مورد توجه استاد قرار گرفت، من بودم. قرار بود یک صندلی را در یک انبار تاریک توصیف کنیم. استاد نون بسیار سخت گیر، بسیار با سواد و بسیار جوان بود. قیافه ی دختر کشی نداشت و همین باعث می شد که به خاطر سختگیری هایش بیشتر مورد تنفر باشد تا محبت. اما گروه ما دوستش داشتند، چون از هیچ چیزی به سادگی رد نمی شد. ما هم خوره ی خواندن داشتیم. کتاب ها را می جویدیم و سر هر تحقیق خودکشی می کردیم. صرفا به خاطر همان یک جمله ای که پایان تحقیق می نوشت "خانم فلانی، مقاله ی شما بسیار درست و دقیق نوشته شده است در ادامه ی کار همچنان کوشا باشید"

اعتراف می کنم که رقابت با هم کلاسی های با سواد و درس خوان بسیار سخت بود. هیچ وقت جزو نفرات اول کلاس نبودم. معدل خوبی نداشتم اما همیشه جزو درس خوان ها دسته بندی میشدم!

پایان نامه را که نوشتم کلی به خودم افتخار می کردم، در واقع نوشتن واقعی از آن جا شروع شد. از آنجا بود که نوشتن برایم جدی تر از قبل شد. بعد از ارشد بود که آمدم سراغ وبلاگ نویسی و کم کم رسیدم به اینجایی که الان هستم.

وبلاگ نویسی برای من در حکم دفتر خاطرات نبود. هیچ وقت چنین دیدی به وبلاگ نداشتم. دوست داشتم زمانی بنویسم که دغدغه اش را دارم. زمانی بنویسم که کلمات هجوم می آورند به مغزم و نوشتن برایم یک رسالت می شود.

خوب و بد قلمم را بهتر از هر کسی می دانم. قاضی سختگیری هستم چون معلمم.

بهترین اتفاق زندگی ام با وبلاگ نویسی شروع شد، آشنایی با آدم های مهم، انسان هایی که نوشتن برایشان تفریح نیست، آدم هایی که نوشته هایشان به وجدت می آورد، وبلاگ نویسی جایی بود که نقد شدم و محک خوردم و تلاش کردم بهتر بنویسم. حالا کم کم دارم به رویای همیشگی ام فکر می کنم. به نویسندگی. حالا بعد شش سال مشق نویسندگی کردن، می توانم جرات داستان نوشتن را پیدا کنم.

این متن قرار بود تقدیری باشد از همه ی اهالی قلم، اهالی تفکر و دانایی. تمام کسانی که نوشتن را به من و ما آموختند، تمام کسانی که رنج نوشتن را به جان خریدند و قلم شان را به نام و نان نفروختند. زنده نگه می داریم یاد و خاطره ی تمام قلم به دست های سرزمین مان را باشد که امانت دار خوبی برای یادگاری هایشان باشیم و شاگرد خوبی برای ادامه ی راه شان.

  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند بار توی زندگیم لبخند خدا رو بالای سرم حس کردم، چند بار قشنگ برام مجسم بوده که خدا الان ازم راضیه. برای سی سال زندگی، شاید کم به نظر برسه؛ ولی خب بازم بهتر از اینه که همیشه تو شک و تردید این باشیم که خدا ازمون راضی هست یا نه. به دفعه های قبلی کاری ندارم. اما الان که دارم تو آخرین لحظه های ماه رمضان این ها رو براتون می نویسم، حس می کنم خدا داره به معدود بنده هایی که به عهد و پیمان چند صد ساله اش وفادار هستند، لبخند میزنه. همه ی اون آدم هایی که هر کدوم شون هزار و یک بهانه داشتن برای فراموش کردن، برای ندیده گرفتن، برای غر زدن، اما موندن و این لحظه های قشنگ رو رقم زدن. عمیقا از اینکه می دیدم کسی روزه داره خوشحال می شدم. از اینکه می دیدم بعضی ها که نمی تونن روزه بگیرن، ولی حسرت عجیبی تو دلشون هست، خوشحال می شدم، از اینکه می دیدم کسی به هر دلیلی روزه نمی گیره، ولی افتخار هم نمی کنه بهش و همش حواسش به ما روزه دارها هست؛ خوشحال می شدم. می دونم هر کس حق انتخاب داره. برای پوشش، برای روابطش، برای اعتقادش، برای همه ی امور زندگیش. ولی این حق رو برای خودم قائل هستم که به خاطر لبخند خدا خوشحال باشم و تبریک بگم به همه ی اون معدود کسایی که هنوز به سنت قدیم ماه رمضون، حال دلشون تغییر می کنه.

 حال دلم عجیب خوبه. سرم بالاست، حس خوبی توی تک تک سلول های بدنم موج می زنه. نه اشتباه نکنین، نمیخوام بگم که من خیلی آدم خوبی ام و خیلی حال می کنم با خودم. هر کی ندونه شماهایی که چند ساله زمزمه های من رو می خونید از میزان غر زدن هام با خبرین. از میزان غمی که همیشه توی نوشته هام بوده با خبرین.
هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که همیشه از خودش و عملکردش راضیه. آدم ها همیشه بهترین قاضی اعمال خودشون هستن. هیچ کس اندازه ی خود آدم از سُر خوردن هاش، از کج رفتن هاش، از اشتباهاتش، از یواشکی هاش، با خبر نیست. شاید از دور خیلی آدم موجهی به نظر برسم، ولی خودم در درون خودم همیشه این حس بد نارضایتی رو از خودم داشتم. ولی الان می خوام از خودم، از تک تک اون هایی که این ماه وفادارانه پای اعتقادشون موندن تشکر کنم. خیلی حرفه میون این همه بی اعتقادی، میون این همه بی عدالتی، میون این همه درد برای کشیدن، میون این همه غر برای زدن، سرت رو بندازی پایین و به خدا لبخند بزنی.

از خدا ممنونم که این ماه رو نفس کشیدم و دلم آروم شد. ممنونم که دیگه هیچ کینه ای ازش ندارم، هیچ حس بدی تو وجودم نیست. ممنونم که اینقدر آرومم. فقط امیدوارم این حس خوب امتداد داشته باشه. این امیدواری ادامه داشته باشه.

می خواستم یه چیزی هم بگم به همه ی اون هایی که چند ساعت مونده به اذان، سر ظهر، عکس خوشمزه هاشون رو به اشتراک می ذاشتن، اما نمیگم. خدا هر کس رو با قلبش محشور کنه.

از تک تک تون قبول باشه، عیدتون هم مبارک. که عید واقعی روزه دار همین لحظه های ناب خلوت با خداست.

دلم میخواست عمیقا قربون خودمون برم توی این نوشته. اشکالی که نداره؟

  • نسرین

هوالمحبوب

 

نشسته ام میان هیاهوی آدم ها، میان خواستن ها و به نیاز ایستادن ها، منتظر دست های اجابت. چه از دل هم بی خبریم. نشسته ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می خواهم.

تنها خواسته بودم که داشته هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته های مختصر. به همین صدای نفس های مادر، به همین قدم زدن های پدر، به همین هیاهوی بچه ها، به صدای خنده های خواهرها، به دویدن ها و نرسیدن ها. دیگر از خواسته خالی ام. از آرزو تهی.

اما دلم روشن است به اینکه تو مادر ها را دوست تر می داری، به اینکه نفس حق مادر ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن هایش را می بینی، به مادر ها که تجسم عینی تو هستند در  برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدر ها را برایمان حفظ کن. خنده ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه ها، حسدها، حسرت ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح مان امکان پرواز ، به جان مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را،

برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می دهند، از خواسته هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج مان داد، از تمام تلخی ها و تباهی ها و تنهایی ها به تو پناه می برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ هایی که گفته ام و کامم را تلخ کرده است، از دل هایی که شکسته ام، از کفری که گفته ام، از دور شدن هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن ها، از تمام بی راهه ها برگشته ام به تو. بی هیچ آرزو و حاجت و خواسته ای. جز اینکه مادر ها را، پدر ها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همه ی دنیا.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

بهمن ماه پارسال بود که داشتم با مژده درباره ی مشکلات مالی و عدم امنیت شغلی صحبت میکردم. ما هر دو شکل هم بودیم، چند ماهی از سال عملا پول و درآمدی نداشتیم. مژده میگفت مشکلات و اختلالات روانی فصلی است و در تابستان بیشتر عود میکند!

شغل من هم که قراردداد هشت ماه برایش می بستم، در آغاز خرداد به پایان میرسید و تا آخر شهریور به جز چندغازی که بابت کلاس های تابستانی می گرفتم هیچ عایدی دیگری برایم نداشت.

هیچ وقت نتوانسته بودم از نوشتن پول دربیاورم. معرفی کتاب هایی که برای یک سایت وابسته به نهاد می نوشتم هیچ وقت به سرانجامی نرسید. کلی وقت صرف شان کردم و کلی گیر الکی دادند و آخر سر رهایشان کردم. ویراستاری را دوست نداشتم، از حوصله ام خارج بود و کارهایی که برای مقاله ها یا پایان نامه های اطرافیان می کردم فی سبیل الله بود.

چند باری پیشنهاد نوشتن پایان نامه برای موسسه های مختلف را رد کردم چون نتوانستند از فیلترهای مذهبی ام  عبور کنند. هیچ رقمه تو کتم نمی رفت که یک نفر برود یللی تللی کند و من برایش پایان نامه بنویسم و در نهایت او مدرک اش را بگیرد! دور زدن سیستم آموزشی  را هیچ وقت نمی توانستم به عنوان یک شغل دوم بپذیرم.

بهمن ماه پارسال بود که مژده زنگ زد و گفت شماره ام را به یکی از دوستانش داده تا در نوشتن محتوای سایت با او همکاری کنم. تا آن لحظه چیزی از محتوا نویسی نمی دانستم و حتی به ذهنم خطور نکرده بود که کسی از طریق محتوانویسی بتواند درآمدی کسب کند. شماره ی ناشناس همان شب زنگ زد. کسی که پشت خط بود،  آقای جوانی بود که فارسی صحبت میکرد. ظاهرا دوست مژده شماره را برای یکی از همکارانش فرستاده و اینگونه بود که نه مژده آقای پشت خط را می شناخت و نه آقای پشت خط مژده را.

پیش خودم گفتم این همکاری نمی تواند ادامه دار شود، از کار کردن با آدم های ناشناس واهمه داشتم مخصوصا از راه دور. فکر می کردم در نهایت یا پولم را خواهد خورد یا با پیشنهاد دیگری رو به رو خواهم شد و در نتیجه این همکاری مفت هم نمی ارزد!

لیستی از موضوعات مد نظرش را برایم فرستاد و من و مژده کلی برای آن لیست خنده سر دادیم. اسم آقای «ژ» شد آقای تاپیک و مدام بین شوخی هایمان از آقای تاپیک یاد می کردیم. مقاله ی اول را که نوشتم بلافاصله زنگ زد و کلی تعریف و تمجید کرد. گفت قلم خوبی داری و این همان چیزی است که من دنبالش بودم. بسیار محترمانه صحبت می کرد. برخلاف آدم های معلوم الحالی که جمله ی اول به دوم نرسیده تو را به نام کوچکت صدا می زنند، شمای محترمانه شان به توی صمیمی تبدیل می شود، ما هنوز هم محترمانه در کنار هم برای سایت دوست داشتنی مان تلاش می کنیم.

دلیل خنده های آن روز من و مژده به موضوعات پیشنهادی، حوزه ی خاص و دور از تصور مان بود. سایت مورد نظر در حوزه ی عروسی فعالیت می کرد و موضوعات شان هم طبیعتا درباره ی لباس و آرایش عروس بود.

وقتی مقاله ای را با تمام وجودم می نویسم، برایش کتاب میخوانم، وقت میگذارم و تحویلش می دهم، آنقدر از خواندنش به وجد می آید که تمام حس خوبش را دوباره به آدم بر می گرداند. بسیار خوش حساب است، هیچ وقت سر مسائل مالی چانه نمی زنیم. به من اعتماد دارد و هیچ وقت حساب و کتاب ها را دوباره زیر و رو نمی کند. آدم خوبی است و کار کردن در کنارش لذت بخش است. هر چند او در تهران است و من در تبریز و هیچ وقت همدیگر را ندیده ایم ولی یک همکاری دلچسب باعث رونق گرفتن سایت عروس شده است.

خرداد ماه امسال دومین سالگرد تاسیس سایت عروس است . خواستم برای این همکاری خوب و برای این حس خوبی که نوشتن به من می دهد، یادداشتی بنویسم. این یادداشت ادای احترام به کسی است که اعتماد به نفس برای نوشتن را مدیون او هستم.

  • نسرین

هوالمحبوب

حس عجیب غریبیه، سی سالگی رو میگم. انگار یهو از وسط جوونی کردن ها پرت شده باشی قاطی آدم بزرگ ها. تکلیفت با خیلی چیزها مشخص نیست. با همه ی خاطره هایی که ساختی درگیری. با همه ی آدم هایی که یه روزی دوست شون داشتی درگیری. دلت الکی از خیلی ها گرفته. خیلی پرتوقعی. زود اشکت درمیاد. دلت میخواد عزیزت کنن ولی بقیه فکر میکنن به حد کافی بزرگ شدی و دیگه جایی برای این لوس بازی ها نداری. دلت میخواد یه آدمی تو کل این دنیا فقط متعلق به تو باشه و وقتی آغوشت خالیه انگار دنیا یهو تهی میشه. زیر پات یهو خالی میشه. وقتی تولدته و کسی پشت تلفن برات آواز نمیخونه، وقتی کسی دستت رو نمیگیره و نمیبردت گردش، وقتی کسی از ته دلش برای آرزوهای خوب نمیکنه؛ وقتی کسی نمیدونه تو توی سی سالگی با چی خوشحال میشی یعنی یه جای این میان سالی داره لنگ میزنه.

امروز تولدم بود. تولد سی سالگی ام. حالم خوب نبود. خوشحال نبودم. از ته دل نخندیدم. کلی بغض داشتم بابت نبودن خیلی ها. بابت تلخی خیلی از اتفاق ها. بابت خیلی از اشتباه ها. اما وقتی آقای پیک گلدون گل کوکب رو داد دستم یه لحظه حس کردم هنوز زنده ام و هنوز دارم نفس می کشم. هنوزم برای یه کسایی مهمم. هنوزم هستن کسایی که تو بهترین روزها کنارتن.

مژده از اون آدم های استثنایی روزگاره. از اون آدم های بامعرفتی که دوستی کردن باهاش حالت رو خوب میکنه. از فارسان چهارمحال بختیاری، گشته دنبال گلفروشی مجازی توی تبریز تا درست روز تولدم این گلدون رو برسونه دستم. نمی دونستم با دیدن این هدیه ی ارزشمند بخندم یا گریه کنم.

وقتی ایلیا جانم صبح زنگ زد و سرود تولد مبارک پشت تلفن برام خوند و از ته دل گفت خاله نسرین تولدت مبارک یه خونی توی رگ هام دوید. یه نور روشن و یه عشقی توی وجودش هست که هر وقت ناامیدم میتونم بغلش کنم و غم ها رو قورت بدم و دوباره حالم خوب بشه.

چهارشنبه توی انجمن ادبی، بچه ها حسابی غافلگیرم کردن. یه تولد جمع و جور و خواستنی با کلی هدیه های حال خوب کن که باعث میشه خدا رو شکر کنم به خاطر داشتن تک تک شون.

پنج شنبه با یه دسته گل از طرف همکارا و گل و کتاب از طرف بچه های کلاسم گذشت. بچه هایی که آماده بودن غافلگیرم کنن. این بچه ها توی عنصر غافلگیری حرف ندارن.

شکر میکنم خدای مهربون رو برای داشتن دوستای خوب، خانواده ی خوب و همکارای خوب. از دست دوستای مجازی هم دلگیر نیستم. وقتی روز چهارشنبه گوشی ام توی دستم نفس های آخرش رو کشید، باید می فهمیدم که نباید انتظاری از دوستای مجازی داشته باشم. اون ها دنیاشون همون جاست. وقتی هم که کسی نیست هیچ کس نمی فهمه. حالا میتونم سرم رو بالا بگیرم و بابت داشتن چهار تا دوست خوب خدا رو شکر کنم که هر اتفاقی هم برام بیوفته، هر جای دنیا هم که باشم پیدا میکنن و تلاش میکنن حالم رو خوب کنن.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • نسرین