گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب

دوستش دارم. حس میکنم چیزی دارد که مرا یاد کودکی هایم می اندازد. همه ی حسرتهایش، همه آه های نکشیده اش. حتما در این میان چیز ارزشمندی بوده که ما را به هم پیوند بزند. روح مان را، جسم مان را، دیر یافتمش اما دیر یافتن بهتر از هرگز نیافتن است. آن روزها حرف هایش از سر استیصال بود. روزهای اول دوستم نداشت، آمده بود برای انتقام گرفتن انگار. مرا که می دید یاد دیگرانی می افتاد که رهایش کرده اند. من اما بلد بودم چطور دلش را نرم کنم. چطور ذره ذره در دلش نفوذ کنم. روح عریانش را دریابم و حالا در آغوشش بگیرم و نفس در نفس اش آرام شوم.
اینکه چرا از میان آن همه آدم او را انتخاب کرده ام نمی دانم. اینکه چرا برایم مهم و ارزشمند شده است نمی دانم. شاید دردهای مشترک. شاید علاقه های مشترک. شاید نگاهی رنج آلود به هستی. در کنارم که هست آرامم. وقتی که نیست بی قرارم.
در این روزهای بی رفیقی، در این روزهای بی هم سری و بی هم زبانی، شده ایم برای هم مونس و هم زبان. نگرانم. نگران اینکه بخواهد برود. یک روز بیدار شوم و ببینم برای همیشه رفته است. راه مان که تا ابد یکی نیست. شاید این روزها تنها دلخوشی زندگی ام شده باشد. حس میکنم چیزی را در من کشف کرده است که دیگران هرگز قادر به درکش نبوده اند.
  • ۸ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۵
  • نسرین

هوالمحبوب

 

سال های دانشجویی، برعکس خیلی ها که درگیر آینده و کار و زندگی شان بودند من در حال زندگی می کردم. به چیز بیشتری نیاز نداشتم، قانع بودم به همان مختصر ماهیانه ای که میگرفتم و به همان تفریحات کوچک کم خرج. که محدود می شد به چهارشنبه های کتابخانه و پارک رفتن و بستنی قیفی های خوشمزه ی سر لاله زار.

آن سال ها، سالی دو بار مانتوی نو خریدن، اوج پولداری مان بود و حس لاکچری بودن تمام وجودمان را پر می کرد. دخترهای چشم و گوش بسته ی خوبی که همیشه توی لاک خودشان بودند.

پول هیچ وقت برای ما علف خرس نبود؛ وقتی اوایل هر ترم سراغ منابع معرفی شده می رفتیم، مجبور بودیم از خیر خریدن نسخه های اصلی به خاطر قیمت بالایشان بگذریم و به گزیده اش بسنده کنیم.

حالا که فکر می کنم هیچ یادم نمی آید با استادی؛ سر اینکه ما بدبخت های بیکاری خواهیم شد که قرار است به خاطر بیکاری و فقر دوباره انقلاب کنند، بحث کرده باشم. اما همیشه سر عدالت می جنگیدم، سر حق خوری ها و تبعیض هایی که گاه به گاه می دیدم. خیلی ها جرات حرف زدن نداشتند. اما من از همان اول زبانم برای اعتراض دراز بود. شبیه آقا بزرگ خدابیامرز که از انقلاب تا حکومت ملی، اسلحه به دست در صف اول حق طلبان بوده و هیچ وقت از ترس بر باد دادن سرش، حرف حقش را نخورده.

درس که تمام شد، دنبال روی همه ی بچه درس خوان ها دنبال منابع ارشد رفتم و یک سال بعد از فارغ التحصیلی قبول شدم. همان سالی که الی رفت ارومیه و من ماندم و دوری و یک سال عقب ماندن از قافله و از دست دادن روزهای خوبی که می توانستیم در کنار هم داشته باشیم.

دانشگاه تبریز همان مکان رویایی و دوراز دسترسی بود که چهار سال تمام حسرتش را خورده بودم. چهار سال تمام در بهترین نقطه ی جهان درس خوانده بودم و فکر می کردم در پشت آن نرده های آبی قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد.

حالا در فصل جدیدی از زندگی، رسیده بودم پشت همان نرده های آبی و دانشکده ی کم رمق و کهنسال ادبیات.

پر از شور و شوق و تپیدن های دل. پر از حس جاودانگی با کیف مدارک در دست،  تاب می خوردیم وسط بهشت دانشگاه. در مقایسه با دانشگاه لم یزرع آذربایجان، اینجا خودِ خودِ بهشت بود انگار.

حالا مجبور نبودم از در فنی وارد دانشگاه شوم و از ترس گیر دادن های حراست پشت خواهر جان سنگر بگیرم. حالا خودم مجوز ورود داشتم.

 با بادی در غبغب به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد. چقدر پز ارشد بودن را به بچه های کارشناسی داده باشم خوب است؟ توی سلف دانشگاه، توی سرویس بهداشتی، وسط انتشارات.

اما شروع دوره ی ارشد، هم زمان شده بود با آغاز بحران های روحی، بحران هایی در بطن خانواده، بحرانی که داشت ویرانم میکرد. آمده بودم درس بخوانم و یک ضرب بروم دکتری و بعدش مامان پز دکتر شدنم را بدهد.

اما توی همان ترم های اول مانده بودم که چطور واحد های سنگین، پروژه های سنگین و مقاله های هر واحد درسی را سر و سامان بدهم. چیزی کم نداشتم از دیگران، جز یک دل خوش.

کار دانشجویی را که شروع کردم، لذت پول درآوردن تمام وجودم را گرفت. حس خوشایندی بود. دو سال تمام غرق این لذت بودم.

ماه های آخر، رفته بودم دنبال کار. خیلی جاها سر زده بودم. شرکت های خصوصی، مطب دکتر، دفتر بیمه، نمایندگی شرکت فلان و.....

آخرش با سفارش دوستی، برای کارآموزی رفتم به یک دبستان پسرانه، جایی که شروع همه ی خوشی های زندگی بود. میان کلاس اولی های خوشحال. میان شش تا امیرحسین دوست داشتنی که داستان هایشان تمامی نداشت.

ارشد را با یک حسرت و بغض همیشگی تمام کردم. به هر ضرب و زوری بود از پایان نامه ای که حالم را به هم می زد دفاع کردم و تمام.

مدرسه ای که کار می کردم، باب میلم نبود به هزار و یک دلیل. همان هزار و یک دلیل آغاز جستجوی طولانی من برای یافتن یک مدرسه ی بهتر شد.

نمیدانم تا حالا این حس را داشته اید که وسط یک بهشت زندگی کنید؟ میز معلمی برای من ارزشمند تر و دوست داشتنی تر از تاج و تخت پادشاهی بود. در حالی که آن روزها داشتم، معلمی مثل یک اکسیر عمل می کرد. تمام غصه ها را می شست و با خودش می برد. حتی غم نبودن مهناز را، حتی مریضی "نون" را و هزار تا چیز دیگر را.

آن سال ها روز و شبم شده بودن 12 تا دختر نوجوان، که با یادشان زندگی می کردم. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم. با هم خاطره ساختیم و بخشی از زندگی هم شدیم.

بعد از معلمی زندگی راحت تر شد. بخشی از صفات بدم را با خودش برد. صبور ترم کرد. مهربان ترم کرد. خشمی که همیشه در وجودم شعله می کشید را کشت. سازگار تر شدم. دیگر خودم را هم دوست تر داشتم.

و حالا دلم خوش است که معلمم، لحظه‌هایم سرشار از عطر دختران و پسرانی است که شبیه نهال نحیف و لاغری هستند که باید پای‌شان شیره جان بریزی تا ببالند و به درختانی تنومند بدل شوند.

معلمی بی شک عشق است. عشقی که تا در رگ و پی ات ندود، سختی هایش را نمی پذیری. برای پول کار نمی کنی، با بی اخلاقی ها و کج خلقی ها کنار نمی کشی، تسلیم نمی شوی و تا پای جان ایستاده ای برای باورهایت.

برای پنج سال معلمی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز برای ناهار خونه ی عمه جان مان دعوت بودیم. قرار بود به مناسبت فروش رفتن خونه و تقسیم ارث بین پسرها، و خلاص شدن از دعواهاشون، آش نذری بپزه و ما رو دعوت کرده بود برای کمک. صبح باید میرفتم مدرسه، هرچقدر زور زدم کلاسامو جا به جا کنم هیچ کس زیر بار نرفت. خلاصه هرچقدر هم خواستم خودم رو به موش مردگی بزنم و مرخصی بگیرم گول نخوردن. گفتن نمیدونیم اگه هم مریض باشی قیافه ی آراسته ات نشون نمیده مریض باشی پس پاشو برو سر کلاست.

خلاصه حوالی ساعت یک رسیدم خونه ی عمه و مشغول کار شدم. بعد از ناهار که رسیدیم به تزئین آش،خواهر جان از اون ترفند های هنرمندانه زد و شروع کرد آش ها ور به شکل نقاشی های کلاسیک تزئین کردن، همه دست از کار کشیده بودن و داشتن نگاهش می کردن. تموم که شد همه به به چه چه زدن و در نتیجه یه نفر براش سوال شد که حالا این کاسه ی خوشگل رو به کی بدیم؟ منم بدون فکر یهو از دهنم در رفت که به خونه ای که پسر مجرد داره! خودمم میبرم!

از منی که هیچ وقت از این شوخی ها نمی کردم بعید بود این حرف و همین باعث شد کل خونه بره رو هوا، عمه ها و دختر عمه ها کلی خندیدن و سر به سرم گذاشتن. در نهایت قرار شد عمه جان تصمیم بگیره کاسه ی خوشگل رو به کی بده. حس خیلی خوبیه نذری پخش کردن. ولی از بخت بد من دم هر خونه ای که رفتم هیچ پسر خوشتیپ مجردی نیومد دم در و هول نشد و کاسه رو از دست من نگرفت و نگفت شما کی باشید و باقی قضایا!

دیگه آخرای کار خسته شدم و برگشتم خونه و گفتم من دیگه نیستم. اینجوری همه ی فانتزی هام داره به هم میریزه! هی آش رو هم نزدم که ببرم در خونه ی چهار تا پیرزن تنها!

در کل حس خوبی داشت دیروز. برای همه ی آرزوهامون آش رو هم زدیم، با عمه زاده ها گفتیم و خندیدیم.
دورهمی های خانوادگی بهترین انگیزه برای ادامه ی زندگی هستن. اگه نباشه این بودن ها، دیگه باید به کلی از زندگی ناامید شد. علاوه بر اینکه بودن در کنار دوستان خوب هم میتونه انرژی بخش باشه ولی لازمه گاهی تو جمع های خانوادگی هم خودت رو رها کنی و بزنی تو فاز الکی خوشی، از گوشی فاصله بگیری و با جمع خوش بگذرونی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

داشتم به اعتکاف از یه دیدگاه دیگه ای نگاه می کردم. به اینکه سه روز بری توی یه مسجد، نتونی دوش بگیری، نتونی آرایش کنی، نتونی عطر بزنی، نتونی عزیزانت رو ببینی و حتی باهاشون تلفنی صحبت کنی، از دنیای بیرون بی خبر باشی، سیزده به در رو باهاشون نباشی، تو یه وجب جا بخوابی، روی پتو و فرش های ماشینی، پاهات درد بیاد، دلت درد بیاد، مجبور باشی برای تجدید وضو بری حیاط مسجد، مدام حجاب داشته باشی و هی یاد گناه های کرده و نکرده ات بیوفتی و های های گریه کنی.

شاید این ویژگی های منفی از دید بعضی ها کلا اعتکاف رو زیر سوال ببره. شاید بگن فایده اش چیه؟ مگه میشه کل زندگیت هر کاری دلت خواست بکنی و در عرض سه روز بخشیده بشی و بیای سر زندگیت.

معلومه که خیلی از اتفاق ها نیاز به زمان دارن. نیاز به تغییرات اساسی دارن. نیاز دارن اون تزکیه ی نفس اتفاق بیوفته، به لقلقه ی زبانی نیست. اما برای شروع خوبه. میتونه یه مقدمه باشه برای برگشتن به مسیر درست.

همه ی اون دخترای نوجوان، همه ی اون پیرزن های بالای هشتاد سال، لابد یه دلیل محکم داشتن که سه روز پایانی عید رو از خوشی هاشون زده بودن و اومده بودن توی اون مسجد.

میدونم که هیچ وقت نمیتونیم این حال خوب اعتکاف رو همراه مون بکشیم تا سر سال. نمیشه که هیچ کار بدی نکنیم، هیچ نگاه بدی نداشته باشیم، نمیشه که کم کاری نکنیم اما میشه با یادآوری حال خوب اون سه روز، لبخند زد و حسرت خورد که آیا دوباره روزی میشه که توی جمع معتکفین قرار بگیریم یا نه.

می تونم از همین الان به حال زهرا غبطه بخورم که با سن کمش، هر سال داره میاد اعتکاف، می تونم به حال سویل غبطه بخورم، دختری که تو 33 سالگی فوق تخصص گرفته، اما اثری از غرور کاذب یا فخر فروشی تو وجودش نیست. اونقدر حال معنوی خوبی داره که میتونه هر سه تای ما رو مجذوب خودش بکنه. اونقدر خوش انرژی هست که وقتی ساعت 12 شب داره دور مسجد میچرخه برای پیدا کردن جا، کنار خودمون جاش بدیم و یه دوستی خوب رو استارت بزنیم. یا از حال حاج خانم برزگر که توی سن 63 سالگی بهتر از هر سه تای ما داشت اعمال اعتکاف رو انجام میداد و لحظه ای خستگی تو وجودش حس نمی کرد. اونقدر آروم و باوقار خوش اخلاق بود که هممون عاشقش شدیم

می تونم حتی از رفتار بد روحانی مسجد هم بگم، از لحن بد و توهین آمیزش، از جسارتی که به همه مون کرد، از رفتار ناخوشایند بعضی از مسولان طرح بگم. اما ترجیح میدم فعلا حال خوبم رو حفظ کنم و به حاشیه زیاد فکر نکنم.
خواهی نخواهی بعضی ها زیاد تر از بقیه تو ذهنم بودن. برای اغلب تون دعا کردم امیدوارم که بهترین ها براتون اتفاق بیوفته تو سال جدید.
*
عنوان کتابی از جلال آل احمد(با یادآوری آقاگل)

  • نسرین

هوالمحوب

 

این چند روز گذشته تقریبا فقط برای خوابیدن اومدم خونه، هر روز صبح ها مدرسه ام، بعد از مدرسه بازار، عصرها خونه ی آبجی بزرگه. نون میگه اسفند ماه تو خونه نشستن نیست. مگه چند روز مونده ازش که بشینیم تو خونه به گرد گیری و شستن و رفت و روب؟

هر روز میریم مغازه ها رو تماشا میکنیم، آدم ها رو تماشا میکنیم، خیابون ها رو گز می کنیم، هر وقت که پاهای مامان شروع می کنه به گز گز کردن، برمیگردیم.

ناهار رو بیرون میخوریم، چیزی هم نمیخریم معمولا، یه سری خرده ریز برای بچه ها، چیزهایی که هر روز خدا میشه از هر مغازه ای تهیه شون کرد. لباس ها، کفش ها، کیف ها، گل ها و جینگولی جات برق میزنن، همه جا بوی خوبی داره، عطر توی هوا منتشره و حس زندگی تو رگ های آدم جریان پیدا میکنه

نشاطی که توی چهره ی آدم هاست دیدنیه. نمیخوام به نداشتن و نتونستن فکر کنم. اسفند ماه لذت بردنه. برعکس فروردین که یه ماهه کسالت بار و خسته کننده است. عید باید مال اسفند باشه. همه چی تمیزه، همه ی آدم ها از خوشگلی برق میزنن، همه جا روح زندگی حاکمه. می خندیم و راه میریم و حالمون خوب میشه. امیدوارم اسفند ماه مون به یه سال خوب و پر از حال خوب تبدیل بشه. برای همتون روزهای پر امیدی آرزو میکنم. پر از کار و مشغله های خوب، پر از خبرهای رسیدن و تولد و عشق و پر از روزی های حلال.

 


  • نسرین

هوالمحبوب


دیگر از اینکه بنشینم و گذشته را شخم بزنم خسته شده بودم، قکر کردن و به جایی نرسیدن افسرده و عصبی ام کرده بود. حس می کردم آن آدمی که پارسال وارد این مدرسه شد، از این آدم فعلی جسور تر و شجاع تر بود. بخش بزرگی از زندگی ام را تغییر داده بودم، آدم زندگی ام را گم کرده بودم، خانواده گرفتار یک آشوب اساسی بود، اما من ایستاده بودم روی پاهایم و داشتم ادامه می دادم. اما حالا داشتم وا میدادم، داشتم تسلیم می شدم. ورزش نمی کردم، پیاده روی نمی رفتم، دور پارک را خط کشیده بودم، کتاب نمی خواندم، زندگی داشت تلخ تر و تلخ تر می شد. وقتی میم گفت که پایه ای برویم کوه، یک آن برگشتم به سال های دور، به زمانی که با شوهر عمه می رفتیم کوه. چقدر روزها قشنگ تر و آبی تر بودند. گفتم می آیم. نه کفش کوه رفتن داشتم، نه کوله ای بود، نه از همه مهم تر دل و دماغ کوه رفتن، اما خود داغانم را داشتم می کشیدم به این سو و آن سو تا کم نیاورم. کفش خریدم، کوله ی مریم را قرض گرفتم، ساعت را کوک کردم و خوابیدم. صبح جمعه مثل سنگ بی احساس از خواب بیدار شدم، شکلات و خرما و آب معدنی را چپاندم توی کوله ام و آژانس گرفتم. قرار بود جمع شویم پای کوه،

نه به اعلام طوفانی با سرعت 90 کیلومتر در ساعت اعتنایی کردیم، نه سرمای هوا و نه حتی نیامدن دو نفر از بچه ها. زدیم به دل کوه، نفسم گرفته بود، تپش قلب داشتم، پاهایم سنگین می شد، آب دهان و بینی ام هم زمان راه افتاده بود. مگر من چند سال بود کوه نیامده بودم؟ مگر چند سال بود که تکانی به هیکلم نداده بودم؟ به هر جان کندنی بود رسبدیم به قله. بقیه هم دست کمی از من نداشتند. خود داغان مان را رساندیم به کافه ی بالای کوه. صبحانه را که خوردیم جان گرفتیم. تازه یادم آمد آخرین بار زمان نامزدی مریم و بابک بود که کوه آمده بودم. وسط راه بود که پیام داده بود. وسط راه بود که سرگیجه گرفته بودم. وسط راه بود که دست و پای مریم و بابک لرزیده بود. داشتم خودم را از کوه پرت می کردم. تازه داشت یادم می آمد چند سال بود قهر کرده بودم با اینجا. حالا زندگی توی رگ هایم جاری است. حالا می توانم حافظه ی از دست داده ام را با خاطره های خوب بازسازی کنم. 

زندگی همین چرخه ی تکراری دوست داشتنی است. نباید بیش از این انتظار داشت مگر نه؟

  • نسرین

هوالمحبوب

 

یادم میاد چند سال پیش که بعد از کلی گشتن و فرم پر کردن و کارآموزی و گزینش، بالاخره با یه مدرسه قرارداد بستم و مشغول کار شدم، خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.

حالی داشتم که برای خودمم غیر قابل توصیفه. معلم شدن، داشتن دانش آموزایی که به شیوه ی خودت براشون تدریس کنی، منتهای آرزوی من بود.

ذوقی که برای اولین حقوقم داشتم، ذوقی همراه با ناراحتی و حسرت و خون دل بود. از تابستون کار کرده بودم، برنامه ریخته بودم، اولین حقوقم رو هشت آبان گرفتم! اونم 184 هزارتومن، که بیشترش رو باید میدادم پای قرض هایی که گرفته بودم. بابت پول دوره هایی که هیچی یاد نگرفتم ازشون!

ذوق زدگی ام دوام چندانی نداشت، خاطره های خوبی که توی کلاس می ساختم، توی دفتر و ساعات غیر درسی به لطف مدیر بی انصاف مون آوار می شد رو سرم. الان که دارم اینها رو می نویسم، خیلی برای خودم متاسفم که چرا هیچ وقت جواب کارهاشو ندادم، چرا هیچ وقت نتونستم از خودم دفاع کنم. چرا همیشه برعکس چهره ی واقعی ام مقابلش مظلوم بودم!

دو سال توی اون مدرسه دوام آوردم. با خوبی ها و بدی هاش ساختم. سال دوم که تموم شد، دنبال مدرسه بودم، صبح و شب نداشتم. هر روز شال و کلاه می کردم و رزومه به دست از این سر شهر می رفتم اون سر شهر، زبون روزه، گرمای تابستون، نه کارم رو ول می کردم نه مطالبه ی حقوق صنفی مون رو. بابت کارهای انجمن صنفی مون، کلی دوست و آشنای جدید پیدا کردم. یه روز که جلوی بوستان خاقانی داشتم امضا جمع می کردم، یه خانومی که از بچه ها شنیده بود دارم دنبال مدرسه میگردم، گفت که مدیر یه مدرسه است و دنبال معلم ادبیاته. قرار شد فرداش برم فرم پر کنم. شب پیام داد و گفت قضیه کنسل شده. قول داده بودم به خودم برای حقوق پایین کار نکنم، قول داده بودم حتی اگه بیکار موندم تن به هر کاری ندم. شده بودم یه آدم دیگه. مایوس نمی شدم. بالای چهل تا مدرسه رو تو کل شهر سر زدم. فرم پر کردم. مصاحبه کردم. چند روز بعد از ماجرای بوستان خاقانی، دوباره گذرم افتاد به همون خانم مدیر و همون مدرسه. حالا دو ساله توی همون مدرسه ی خوش نام و با سابقه مشغول تدریسم. با حقوقی که پنج برابر حقوق قبلی ام بود. با بیمه و کلی مزایای دیگه. مدیری که علاوه بر همه ی خوبی هایی که داره، یه انسان شریفه. آدمی که عزت و احترام از دست رفته ام رو بهم برگردوند. آدمی که بی منت می بخشه. پیش سی و چند نفر همکار میگه این برام با بقیه تون فرق داره. این دختر عاشق کارشه من عاشق ها رو خوب تشخیص میدم. آدمی که حس خوب معلم بودن و ارزش مند بودن رو به تک تک مون القا می کنه.

یه روز بعد از زنگ تفریح که همه ی معلم ها راهی کلاس هاشون شدن، دستم رو گرفت و گفت دخترم تو چن دیقه بشین باهات کار دارم. داشتم از ترس سکته می کردم. همیشه تو مدرسه ی قبلی این حرف شروع یه فاجعه بود. ولی وقتی یه بسته ی کادو پیچ شده رو گذاشت تو دستم، گفت ممنونم به خاطر این همه عشقی که به بچه ها داری؛ فهمیدم که اینجا با بقیه ی جاها فرق داره. فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره که تو اوج ناامیدی ها این انسان شریف رو سر راهم قرار داد.

تمام این نوشته ها صرفا به خاطر اینه که وقتی ناامید میشم، وقتی میخوام غر بزنم، یادم بیوفته چه گذشته ای به چه آینده ای ختم شده.


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز بعد از کلاس، یلدا دعوتم کرد به نسکافه، رفته بود برایم از همان شیرینی هایی که دوست دارم گرفته بود. میز را چیده بود توی همان اتاقی که ایوان دارد، همان ایوانی که پر است از گل، گل هایی که دیوانه ام می کنند. همان اتاقی که تمرین ساز می کند. نشسته بودم و بوی نسکافه را می بلعیدم و غرق شده بودم در زیبایی منظره ی رو به رویم. یلدا همیشه مهربان است، اما امروز جور دیگری بود. چشم هایش برق دیگری داشتند. وسط حرف زدن هایمان بلند شد و تار را از گوشه ی اتاق برداشت و گفت میخواهم امروز برایت ساز بزنم. دست هایش روی سیم های تار میرقصید و لبهایش زمزمه می کرد و موهای موج دارش روی پیشانی تاب می خوردند. بخار فنجان ها بلند شده بود. اتاق پر شده بود از موسیقی از آواز. لبهای یلدا می خندید و چشم هایش.
دلم میخواست بلند شوم و وسط ساز زدنش برقصم. دلم میخواست بغلش کنم و غرق شوم در صدای سازش. دلم میخواست امروز تمام نشود. بوی نسکافه باشد، گلدان های چیده شده توی ایوان باشند و ساز یلدا باشد و چشم های سیاهش. 
از خانه اش که بیرون زدم، آنقدر پر بودم از انرژی که تا خانه ی مریم را پیاده گز کردم. دست هایم از سرما سرخ شده بودند. اما دلم پر بود از شادی. از حال خوب. کاش می شد هر روز شاهد حال خوب دوستان مان باشیم. کاش هر روز عشقی متولد بشود و روزنه ای به زندگی گشوده شود. کاش عشق موهبت باشد که آمدش مبارک باشد که زندگی بخش باشد که رنج هایمان را بکاهد....

  • نسرین

هوالمحبوب

من معتقدم هیچ چیز خارجی را نباید ایرانیزه کرد. کلا اعتقادی به ایرانیزه کردن روز عشق هم ندارم. یعنی نمی فهمم چرا بعد از اینکه ولنتاین جا افتاد ما شروع کردیم به ساختن سپندارمذگان ولی خب دلیلی هم نداره به این دوستانی که روز عشق رو 5 اسفند میدونن خرده بگیرم.
به این هم معتقد نیستم که حتما روز خاصی برای عشق وجود داشته باشه که عاشقا عشق و دوست داشتن شون رو به هم ثابت کنن. ولی خب از اونجایی که هدیه گرفتن و مخصوصا هدیه از جانب یار خیلی شیرین و لذت بخشه، این چند سال یه حسرت کوچولویی بفهمی نفهمی اون ته دلم بود، از اینکه هیچ وقت هیچ حسی به این روز کذایی نداشتم. اما امروز موقع خداحافظی کردن، صدام کرد توی راه پله های زیرزمین و این هدیه ی قشنگ رو داد دستم. از اینکه اینقدر بی ریا و صادقانه بود نزدیک بود بزنم زیر گریه. خیلی خوشحال شدم و دل خیلی ها رو با این یه هدیه ی کوچیک آب کردم :)
بعدش هم که رفتیم انجمن داستان و اونجا شیرینی قبولی دانشگاه یکی از اعضا رو خوردیم و هدیه های قشنگی که مدیر انجمن برامون خریده بود. روز قشنگی بود. با این بارون دلنشین.
  • نسرین

هوالمحبوب


-داشتیم برای خودمان زندگی می کردیم که یهو زدن تیزهوشان رو حذف کردن:) نمیدونم با این حجم از خوشحالی چطوری سر کنم. به شخصه دچار بحران شخصیت شدم. میخوام یکم صدام رو ببرم بالا و بگم چرا تکلیف ننوشتی، بعد یاد حرف جناب بطحایی میوفتم و لبخند میزنم و دستی به نوازش سرش میکشم و میگم عزیزدلم، عشقم، زندگیم، کاش وقت میذاشتی و تکلیف رو انجام میدادی! گاهی حتی کار به بغل گرفتنم میرسه! 
-دارم با لیوان نسکافه در دست میرم سمت کلاس و نگاه خانم میم روی یوانم زوم شده و من لبخند کشداری تحویلش میدم و میگم عزیزم صفا سیتی، تیزهوشان حذف شده. داریم میریم دور هم خوش باشیم:)

-امروز یه سنجاق سر خوشگل، یه تل سر، یک جفت کش سر پاپیون دار بنفش، یک عدد دستبند، یک عدد گل پارچه ای، یک عدد جاسویچی هدیه گرفتم. گل به سر معلم ندیده بودین؟ اینجانب را خوب نظاره کنید:) همه ی اینها حاصل تعطیلی کلاس ریاضی و انجام فعالیت های کلاس کار و فناوری است:)

-کم کم دارم برای سر به راه کردن چند نفر از دانش آموزان چموش یک نقشه ی شوم پی ریزی می کنم! فردا گفتم ضعیف ترین و درس نخون ترین دانش آموز هر کلاس، از یک فصل مطالعات اجتماعی برای کل کلاس سوال طرح کنه. قراره خودش هم اوراق رو اصلاح کنه. اینجوری حداقل مجبور میشه یه چند باری کتاب رو ورق بزنه و خدای نکرده یه چیزایی یاد بگیره:)

زندگی هنوزم خوشگلی هاشو داره. دوره ی تنهایی به بهترین شکل ممکن داره سپری میشه. روزها پر شده از شعر و کتاب و نوشتن. 

  • نسرین