گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب


یه سری از آدم ها شبیه غنیمت های جنگی هستن، وقتی میری تو دل یه ماجرای هولناک، میری توی محیط خفقان آور، وارد یه جمعی میشی که دوستش نداری، بهت فشار میارن، تحقیرت میکنن، زور میگن، دوستت ندارن، خوبی هات رو نمی بینن، اما وقتی از دل ماجرا میزنی بیرون، وقتی تصمیم میری بری دنبال شانس جدید، یه چیزهایی رو با خود بر میداری و میزنی بیرون، برمیداری و میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی، تو از دل یه جنگ بیرون زدی ولی خوشحالی، در کنار همه ی تجربه های تلخی که داشتی، مشتت پر از غنیمت جنگیه، دلت گرمه به داشتن چند تا دوست که میدونی که چون توی شرایط سخت تنهات نذاشتن، پس میتونی برای همیشه با داشتن شون خوشحال باشی، دوستای خوب غنیمت های خوبی هستن برای لحظه های مبادای زندگی. امروز، خوب گذشت، دوستانه گذشت، با درد دل های دخترانه و حرفهای خودمونی، یه گشت و گذار و ناهار خودمونی با آدم هایی که از جنس خودم بودن....

  • نسرین

هوالمحبوب


اون روزی که روی نیمکت پشت دانشکده فنی نشسته بودیم و خرت خرت پفک می خوردیم، هیچ یاد این روز رو می کردیم؟ یاد امروز رو که غرق شدیم توی روزمرگی و ماه تا ماه همدیگه رو نمی بینیم؟ یاد این روزهایی که همه رفتن سر خونه زندگی شون، پی مادری کردن برای پسراشون، پی خونه داری کردن و فکر شام و ناهار، ما اما موندیم به ادامه دادن رنج هامون، برای امتداد دادن به آرزوهایی که به باد رفت....

یاد روزهایی که بی هم شب نمی شد بخیر، یاد پیچوندن های مامان برای موندن توی خوابگاه؛ یاد اون پوتین هایی که سوژه شده بودن، یاد  استاد «ن» و گیر دادن هاش. شعر خودن هامون، آواز های فاطی، رقصیدن های نازی، اس ام اس بازی های سمی، یاد وقتی که نشستیم به اعتراف کردن، یاد همه ی اون لحظه های خوب جووونی کردن هامون بخیر.

یادش بخیر اون روزی که توی خوابگاه شوی لباس برگزار کرده بودیم یادش بخیر روزهایی که با کلی دلقک بازی تولد می گرفتیم برای همدیگه. یاد ماکارونی های شفته با ته دیگ سیب زمینی، نون لواش با گوجه اونم توی راه دانشکده، یواشکی تخمه خوردن سر کلاس علوم قرآن، سوال های بی ربط پرسیدن و ضایع کردن استاد سر کلاس مرصاد وقتی کتابش رو نیاورده بود .
یاد دعوای سر کلاس صرف، منت کشی از اون عنق منکسره، تقلب دادن های استاد میم به من، و نازکشی کردن هاش، دلم برای کلاس مثنوی، برای استاد م عشق تنگه. دلم برای اون نمره ی اولی که چشم سوگلی رو در آورد هم تنگه هنوز. دلم تنگه برا لحظه لحظه ی اون دانشکده، برای اون راه همیشه برفی، برای قطاری که عین کرم خاکی وول می خورد و جونش بالا میومد تا ما رو برسونه دانشگاه. یاد زود بیدار شدن ها، توی تاریکی دم صبح راه رفتن و مسیر راهن رو دویدن، دلم تنگه برای جزوه نوشتن و هول و ولای امتحان ها. دلم براتون تنگه. دلم برای همتون تنگه. برای همه ی ادبیات 85 های عشق. برای کوتاه و بلند و چاق و لاغرتون. برای دختر و پسرتون. برای با معرفت و بی معرفت تون. 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

 13دلیل برای اینکه هنوز نفس می کشم و از ادامه دادن ناامید نیستم.


 1-مادر و پدرم..... دو تا موجود مهربون و ساده و دوست داشتنی که اونقدری زجر کشیدن که نخوام با نبودنم بیشتر آزارشون بدم. به عشق شون زنده ام تا وقتی خدا بخواد.

2-خواهرام...... اونقدر دوست شون دارم که گاهی حاضر از خودمم به خاطرشون بگذرم. پس قطعا نمی خوام با نبودنم داغدار بشن.

3-ایلیا..... دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام که سراسر عشقه و بودنش همیشه نوید زندگی رو میده.

4- نیمه ی گمشده ام..... اونقدر عمر می کنم که بالاخره پیداش کنم... حتی اگه شده از زیر سنگ :)

5- ارغوان و بردیا.... من نباشم کی براشون مادری کنه؟؟

6- شغلم..... هیچ کس بهتر از من نمی تونه ادبیات درس بده :)

7- بچه های مدرسه ام.... عاشقشونم حتی بدترین و درس نخون ترین شون

8- دوستام... مخصوصا الی ها که خودم چند بار از خودکشی نجات شون دادم :)

9- خدا.... که هنوزم که هنوزه بهم امیدواره که آدم بشم

10-نوشتن.... تازه دارم مشق نوشتن می کنم و قراره این هفته داستان بخونم تو انجمن پس حالا حالا ها ولش نمی کنم.

11-کاخ بهار.... قصه ی زندگی مادربزرگم که قراره بنویسمش و من نباشم کلا نوشته نمی شه!

12-لذت های مشترک و دو نفره ای که هرگز توی زندگیم تجربه نکردم و قراره ناکام از دنیا نرم!

13-کلی کتاب نخونده که هنوز امیدوارم میکنن به زندگی، به تجربه کردن به ساختن .....


دعوت به چالش از: مردی به نام اوه

  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز 26 آذر هزار و سیصد و نود وشش خورشیدی، مصادف است با تولد مهربان ترین و فداکار ترین خواهر تاریخ! اصلا خواهر داشتن، مخصوصا خواهر بزرگتر، یه حس معرکه ای هست که تا تجربه اش نکنید نمی فهمید. مریم بانوی ما در این روز مبارک قدم به جهان هستی گذاشتن و این گونه سلسله ی ما رو از انقراض نجات دادن :)

اگه بخوام درباره ی مریم صادقانه ترین حسم رو بیان کنم؛ اول باید یکم اشک بریزم بابت همه ی مهربونی هاش، پشت گرمی هاش، فداکاری هاش. بعد بشینم به این فکر کنم که من کجای زندگی مریم به دردش خوردم. شاید روز عروسی اش، شاید وقتی ایلیا و السا دنیا اومدن و شاید روزهای سختی که داشت برای آزمون می خوند و  ......

اما مریم همیشه مث یه کوه پشتم بوده، اگه بگم بیشتر از مادر هوامو داشته، اغراق نکردم. تو روزای بی پولی، بی کسی، تنهایی همیشه مریم بوده که پای گریه هام بشینه، باهام پیاده روی کنه، برام خرج کنه، کلاس بفرسته، بهترین کادوها رو روز تولدم بخره، بدونه که در لحظه چی خوشحالم میکنه و ....

درباره ی مریم حرف زدن سخته. چون یه آذر ماهی مغروره که خیلی وقت ها هم باهم دچار چالش میشیم. من اذیتش میکنم. اون بد حرف میزنه باهام. ولی هیچ کدوم از اینها مانع نمیشه که عاشقش نباشم و قربونش نرم. امروز دعوتش کردیم اینجا تا براش تولد بگیرم. از دیشب بساط کیک پزی مهیا شده .

امروز که رسید و السا رو داد بغل مامان، بهش تبریک گفتیم و اون هاج و واج نگاه مون کرد که یعنی بابت چی بهش تبریک میگیم! وقتی مامانِ دو تا بچه ی ریزه میزه باشی، روز تولدت هم یادت میره حتی. دعا میکنم همیشه مهربون ترین خواهر، عاشق ترین مادر، باقی بمونی و جون مون برای هم در بره.

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا هم با چند تا از دوستان وبلاگی ام دیدار داشتم. یعنی از آن آشنایی هایی که شده اند؛ جزو جدایی ناپذیر زندگی ام. از آن نوع دوستی هایی که شده اند بهترین اتفاق زندگی ام. از آن دوستانی که برای عشق شان گریه کرده ام و برای وصال شان من هم خوشحالی کرده ام و بالا پایین پریده ام.

دوستانی که اول می خوانی شان، بعد لمس شان می کنی، به نظرم، با روحی عریان در برابرت ظاهر می شوند. شاید تصورت از آن ها اشتباه از آب در بیاید و شاید خیلی بهتر از خود نویسنده شان باشند. مثل اتفاقی که سه بار قبلی برایم افتاده بود. مینا و آنا و بانو برایم بهتر از نوشته هایشان بودند، عزیزتر و خواستنی تر. چرا که حالا جزو دوستان جانی شده اند برایم.

امروز به طور اتفاقی به بهانه ی نمایشگاه اتاق آسمان با هلمای عزیز و جناب رامین ملاقات کردم.

هلما همان است که می نمایاند. شاید کمی ساده تر، بی پیرایه تر و خودمانی تر از نوشته هایش. چشم های روشن گیرایی دارد، قدی کشیده و صدایی که بوی جنگل می دهد. دخترهای دهه هفتادی عجیب از نظر قد و قامت از ما دهه شصتی ها جلو زده اند. 

زمان دیدارمان با جناب رامین محدود به ملاقات در نمایشگاه و دید زدن نقاشی بچه ها بود. با هلما و دوستش نرگس حیاط دانشگاه را چند دقیقه ای گز کردیم و به لطف نرگس و دوربین عکاسی اش چند تا خاطره ثبت کردیم با کلی ژست هنری و رئال :)

دیدارمان سرپایی بود. دوست داشتم بیشتر باشیم و بیشتر حرف بزنیم. زمانی که اینقدر خسته نباشم و دندان درد روح و روانم را به هم نریخته باشد. زمانی که بتوانیم جایی بنشینیم و دمی آرام بگیریم.  حس خوبی داشت دیدار وبلاگی مان. حداقل برای من. امیدوارم به زودی دوباره همدیگر را ببینیم و با فراغ بال بیشتری هم کلام شویم.

  • نسرین

هوالمحبوب


یه چیزی درست وسط سینه ام انگار از حرکت ایستاده. انگار یکی داره چنگ میزنه به سینه ام و هی دلم داره بالا میاد و میخواد تا فرار کنه از دست من.......

دارم به تو فکر می کنم. به تویی که بودن باهات یه عالم دیگه ای بود. حیف که گم کردیم همو. حیف که ایستادیم و متوقف شدیم. 

دارم به اون روزهای خوب و شب های بهشتی فکر می کنم. به کتاب و قصه و شعر. به بازی و خنده و رقص کنان پرواز کردن.

کجای این جهان ایستادی و داری بهم لبخند میزنی؟!

فرشته ی کوچک من.....

هنوز یادم نرفته هرچند کمی دیر هرچند کمی دیر هر چند کمی دیر....

ولی موقعی هم که بودی همین قدر عزیز بودی

باور کن....

هنوزم جات درست وسط قلبمه. نگو که ندارمت.....

یادمه توم مال همین حوالی بودی و من زود از دستت دادم....

برام دعا کن که بیام پیشت....

  • نسرین

هو المحبوب


پنج شنبه که گذشت، روز خوبی بود، بعد یک سال دوباره همدیگه رو دیدیم و نشستیم به گپ زدن. هر چند نازی قهره باهامون و جواب تلفن مون رو نمیده. هر چند فاطی مجبوره از شهرستان بیاد و چهار عصر برگرده چون مامانش مریضه. هر چند که همیشه خونه ی زهرا جمع میشیم و خجالت می کشیم که چرا همیشه میزبان مون زهراست:)

بهم خوش گذشت. بعد مدت ها خودم بودم. همون قد نسرین بودم که کل چهار سال دانشکده بودم. باهاشون راحتم. باهام راحتن. حتی می تونم از بدترین فکرهایی که توی ذهنم شکل میگیره باهاشون صحبت کنم. اونا روحم رو شناختم. یازده سال رفاقت شوخی نیست که. وقتی با کسی گریه می کنی. با کسی می خندی. با کسی شب و روزت رو می گذرونی. کم کم محرمت میشه. فکر می کنم هممون یه جورایی غمگین شدیم. یه غم هایی هوار شده تو زندگی مون که اون سال هایِ شوخ و شنگی اصلا فکرش رو هم نمی کردیم. حالا الی مرد خونه شون شده. قید ازدواج رو زده و مث یه مرد داره کار می کنه. سمی به عشقش رسیده ولی از اون کاخ آرزوها، یه اتاق سه در چهار رضایت داده؛ ولی خوشبخته. فاطی بعد رفتن رضا دیگه اون آدم خوشحال قبلی نیست. دیگه نمیشه باهاش درباره ی عشق حرف زد. عشق برای فاطی مرده، همون وقتی که رضا دست یه دختر دیگه رو گرفت و آورد تو خونه اش. همون روزها فاطی هم عوض شد. و من.... این من غمگینِ خوشحال. این منی که گاهی دلش میخواد بمیره و قصه اش رو ادامه نده. گناه زندگی کردن رو ادامه نده. گاهی وقت ها هم با التماس از خدا وقت میخواد که جبران کنه. این منِ مرد گریزِ اخموی دانشکده. این سرهنگِ سابق که حالا شده یه معلم عاشق که دلش برای عشق میره. گاهی فکر میکنم بعضی از اتفاق ها توی زندگی باید بیوفتن که تو از درون خودت شروع کنی به ساخته شدن. یه من درونی رو تو خودت تخریب کنی و یه من جدید بسازی. اگه من عاشق نمی شدم، اگه قصه ی زندگی ام رو جور دیگه ای نمی نوشتم؛ اگر اون سال ها منِ بهتری بودم؛ شاید الان قصه ی شیرین تری برای تعریف کردن داشتم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق مشهد و امام رضا و حال خوب این سفر بودم. و قبل از این سه بار قسمت شده بود برم مشهد. هر سه بارش رو هم از طریق دانشگاه و با دوستان دانشگاهی ام رفته بودم. آخرین بار آبان سال 89 بود که با چهار تا از بهترین دوستام رفته بودم و بهترین خاطره ی سفر برام رقم خورده بود.

اون سال توی هتل پردیس اقامت داشتیم و روز و شبمون رو توی حرم میگذروندیم و کلی حال خوب نصیب مون شد. چندین ماه بود که به خاطر اوضاع خراب روحی آرزوی مشهد داشتم ولی هیچ رقمه امکانش نبود که خانوادگی بریم. تنهایی هم دل سفر کردن نداشتم و موقعیت سفر دوستانه هم دیگه جور نبود چون دانشگاهی در کار نبود. یه شب که توی گروه مون با بچه ها حرف می زدیم خیلی یهویی الی گفت که از طرف شرکت دارن می فرستنش مشهد و هتل رو هم براش رزو کردن، یک آن فوران اشک بود و غلیان احساس و دیگه نفهمیدم چیزی. فقط از ته دل خواستم که منم قسمتم بشه. تا اینکه الی گفت که برای یه نفر هم جا دارن و اگه دوست داشته باشم میتونم باهاشون برم. اونها خانوداگی عازم بودن یعنی مادر و خواهرش هم همراهش بودن. چیزی که از خدا می خواستم و در عرض چند روز برآورده شده بود. مرخصی گرفتم و با همدیگه راهی شدیم. خدا همه چی رو فراهم کرده بود. یه سفر هیجان انگیز با قطار. یه سفر با آدم هایی که بهم خوش میگذشت. بعد 23 ساعت رسیدیم مشهد. هتل مون یکم با حرم فاصله داشت ولی جای دنج و راحتی بود. در واقع سوئیت هفت نفره ای بود که ما چهار نفر توش حسابی خوش گذروندیم:)

مامان الی مث همه ی مامانا خیلی نگران و دلواپسه. همش نگران بود توی حرم گم بشیم و نتونیم پیداش کنیم:) مدام حواسش بهمون بود و دست یکی مون رو تو دستش می گرفت و دنبال مون میومد. حرم اونقدر شلوغ بود که برای نفس کشیدن هم مجالی نبود ولی ما اونقدر پیگیر امام رضا بودیم که آخرش تونستیم یه زیارت حسابی بکنیم. غذای امام رضام نصیب مون شد و برای حاجت روایی همه دعا کردیم.

توی این سفر تنها چیزی که از خدا خواستم آرامش قلبی بود. برای خودم و برای تک تک آدم هایی که می شناختم. برای شفای همه ی مریض ها مخصوصا برای مامان گلاره ی عزیز، برای گمشده ها مخصوصا برای مژده ی عزیزم که خیلی وقته گم شده توی این روزگار وانفسا. برای حال خوب همهمون. دلم حسابی باز شد و وقتی بر میگشتم دیگه اون آدم قبل نبودم. انگار یه خون تازه ای تو رگ هام جریان داشت. یه روح تازه ای در من دمیده شده بود. یه انرژی مضاعف که خیلی وقت بود منتظرش بودم. امیدوارم تمام اون چیزی که عهد کردم رو به نحو احسن انجام بدم و لیاقت دوباره دیدن حرم اقا رو به زودی پیدا کنم.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

بعد مدت ها دوری و بی خبری، بعد مدت ها پست های گذری گذاشتن، اونم از کتابخونه، بالاخره اومدم توی خونه ی قشنگ و امن خودم. توی اتاق خودم و با سیستم به روز شده ی خودم دارم؛ باهاتون حرف میزنم. بعد یه دل تکانی عجیب و اساسی، با یه دل پر از حرف، از مشهد، از مدرسه، از کتابهای خونده شده و از تمام اتفاق های قشنگی که دور و برم افتاده دوباره اومدم بگم سلاممممممم. و این سلام نه تنها یه شروع دوباره است بلکه یه دلگرمی برام برای اینکه دیگه از وبلاگ نازنیننم دور نشم و از دوستان خوب وبلاگی هم بی خبر نباشم.

امیدوارم روزهای گذشته برای همتون خوب بوده باشه و تن تون سلامت باشه و غمی نبوده باشه جز دوری من:)


  • نسرین

هوالمحبوب


توی این یک ماه اخیر خیلی نسبت به وبلاگم بی محبت شدم. و میدونم که باید مواظبش باشم. نمیدونم شاید این نت نداشتن، خراب بودن سیستم خونه و گرفتاری های خودم توی سایت و مدرسه، دلیل این بی وفایی باشه. ولی به امید خدا بعد از سفری که در پیش دارم، سعی میکنم جدی تر وبلاگم رو دنبال کنم. به همه ی رفقا سر بزنم. هرچند هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه ولی خب من که دلم براتون تنگ میشه.

فردا اگر قسمت باشه عازم مشهدم. یک هفته ای باز نیستم و بعد با انرژی مضاعف برمی گردم. نایب الزیاره ی همتون خواهم بود. به خصوص اون چند نفری که میدونن جاشون تو قلبم محفوظه. دعا کنید سفر پر برکتی باشه و برای تصمیم مهم زندگی ام ذهنم خلاقانه عمل کنه.

دوست تون دارم و دلم برای تک تک تون تنگ شده. باورم نمی شد خیلی اتفاقی بلیط مشهد برام رزرو بشه و خیلی ها برای من سنگ تموم بذارن. خدا رو شکر میکنم برای داشتن آدم های حال خوب کن....


یاعلی خدانگهدار


  • نسرین