هوالمحبوب
دارم فکر میکنم سفر آتی رو نرم و بذارم زندگی همین جور غرقم کنه و فراموشی از سر و کولم بالا بره و این بغضی که جا خوش کرده بیخ گلوم تبدیل به زخم بشه و یادم بیاره که هی امید نبندم به خاطرهها، به آدمها به سرنوشت.
- ۸ نظر
- ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۷
هوالمحبوب
هوالمحبوب
هوالمحبوب
تو همیشه برایم قابل ستایش بودی. زیبا، فعال، تلاشگر. کسی که همیشه در بدترین نقطۀ زندگی، به سمت نور میرفت. بالاخره راهی پیدا میکرد. فرو نمیریخت. خسته نمیشد. بعد از آن دو سال کذایی که صحبت کردن ازش را بایکوت کردهایم، تو توانستی به همه ثابت کنی که از پس زندگی برمیآیی. مایه افتخار بودی هنوز هم هستی. از اینکه هیچ وقت خسته نشدی و ننشستی که دیگران کاری برایت بکنند خوشم میآید. اما میخواهم اعترافی کنم. از یک بُعد زندگیات بدجور میترسیدم. از همان بچگی دلم نمیخواست سرنوشت، چیز مشابهی برایم تدارک ببیند. ولی حالا دقیقا سه سال مانده تا سرنوشت تو برای من هم تکرار شود.
آن روزها که جوجه دانشجو بودم تصور میکردم زندگی همین است. اینکه درس بخوانی، درس بخوانی درس بخوانی تا جان در بدن داری و بعد که مدرک دکتریات را قاب کردی و زدی به دیوار، بعدش بگردی دنبال کار.
آن سالها قرار نبود یک روز وسط سی و چهار سالگی بنشینم توی هرم تابستان و به تو فکر کنم و یادم بیوفتد که سرنوشت تو دارد برای من هم تکرار میشود. ترسهایت را دارم زندگی میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل فرو میروم. میترسیدم یک روز شبیه تو شوم. شبیه وجه شخصی و خودمانیات. بعد بیرونیات که هزار برابر بهتر از من بود.
زندگی هیچ وقت به کام ما پیادهها نبود. ولی هیچ وقت هم به گندی الان نبود. قبول داری؟ قبول داری که قبلترها مامان گاهی میخندید، گاه به گاه شوخی میکرد، پای حرفهای خالهزنکی را پیش میکشید و دادمان را بلند میکرد. قدیمترها مامان حالش خوب بود. قدیمترها ما میتوانستیم در پناه خانواده در امان باشیم. خانه امن بود، پر از آرامش بود. حتی اگر شبش دعوای خونینی کرده بودیم، شب که میخوابیدیم، صبح آدمهای خوشبختتری بودیم. اما حالا صبح و ظهر و شب ندارد. هر وقت که نگاهمان کنی در حال فرو رفتنیم. پدر چند وقت است که نخندیده؟ مامان کی بود آخرین بار که از ته دل خوشحال بود؟ کی نشستیم با دو پیاله چای ور دل هم و از قدیمندیمها گفتیم؟
دلم برای روتین سادۀ قدیمی تنگ شده است. باورت میشود؟ حتی برای روزهای گندی که توی کاخ بهار داشتیم هم دلم تنگ است. برای آن حیاط پر از چاله و چوله و دستشوییهای پر از سوسک حتی.
دلم برای ظهر جمعههایی که مامان توی آن تابۀ روحی کباب درست میکرد و پلوی زعفرانی را میگذاشت وسط سفره و تا میآمد تهدیگ سیبزمینی را بچیند توی ظرف، خاله طیبه با سه دخترش سر میرسید و سفره رنگ و لعاب میگرفت؛ تنگ است.
دلم برای سفرههای نذری عمه جمیله تنگ است، برای آشهای نذریاش، برای ساندویجهای کالباس که طعم بهشت میدادند. دلم برای ولیمههای خانۀ خاله وسطی، برای والیبال زدن با پسرها توی حیاط خانه تنگ است.
دلم میخواهد برای این نکبتی که از سر و روی خانه میبارد هایهای گریه کنم.
دارم شبیه تو میشوم میبینی؟ دارم میشوم لقلقۀ زبان آدمها. همانهایی که برایمان مهم نیستند، میدانم. دارم میترسم از این تنهایی هولناکی که در انتظارم است. دارم ایمانم را به همه چیز از دست میدهم. باورت میشود؟ هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم دیگر. انگار جایی وسط برزخ رها شدهام. نه نکیر و منکری هست و نه فرشتۀ مهربانی که یقهام را بگیرند، که یقهاش را بگیرم و بپرسم خب چرا خلق شدهام وقتی تمامش درد بود و رنج؟
هوالمحبوب
بهم میگه من نیاز به داشتن خواهر دارم، نیاز دارم کنارم باشی. ولی تو همش سرت تو گوشی وامونده است. من همین جور که اشکام میریزه بهش میگم من چند وقته حتی تو دنیای خودمم نیستم چه برسه تو دنیای مجازی. من حالم خوب نیست و هزار شبه انگار خستمه و نمیتونم آرامش داشته باشم. دستام خالیه. خودم تهیام. حالم خوب نیست ولی نمیدونم چرا. چرا هر بار میخوام حرف جدی بزنم گریهام میگیره؟ چرا نمیتونم برم بهش بگم دوستت دارم و بغلش کنم مگه چیز زیادیه؟ چرا دارم خالی میشم از شور زندگی؟ چرا هیچی خوشحالم نمیکنه؟ چرا دارم گریه میکنم همش؟ چرا نمیفهمم چه مرگمه؟ یه زمانی میگفتم کسی سنش رو قایم میکنه که هدر داده باشدش. الان نمیخوام بگم دارم سی و سه ساله میشم. من شبیه سی و سه سالهها نیستم اصلا. من خیلی کمم برای اینکه سی و سه ساله بشم. من هیچی نشدم، هیچی ندارم که بتونم بهش افتخار کنم. هیشکی قبول م نداره نه برای رفاقت نه برای خواهری نه برای فرزندی نه برای عشق.
خیلی کمم برای همه چیز. این حس داره از تو میخورتم. دیشب برای خدا نوشتم که سر نخواستنم دعواست. اما اگه اینو برای مریم مینوشتم حتما کلهام رو میکند.
کاش میقهمیدم که این میل فزاینده به گریه کردن از کجا میاد. چرا حس میکنم جام هیچ جا خالی نیست؟ چرا حس میکنم که بقیه سی و سه سالهها هزار قدم از من جلوترن و من عین بدبختا دارم درجا میزنم؟ کاش قبلا یه تصویر از الانم بهم نشون میدادن و من نهایت تلاشمو میکردم که به سی و سه سالگی نرسم. کاش همین الان جراتش رو داشتم و میتونستم جلوی اتفاق افتادنش رو بگیرم. چند روز فرصت دارم هنوز. کاش زنگ بزنم به مشاورم. کاش بفهمم دارم فرو میرم و دست بکشم از درجا زدن.
حتما همۀ اونایی هم که نگفتن بهم باور قلبیشون اینه که من به درد دوستی کردن نمیخورم، چرا همیشه از واقعیتها فرار میکنم؟ چرا عین کنه چسبیدم به زندگی؟ چرا حس میکنم باید به آدما سنجاق بشم؟ چرا به این فکر نمیکنم که به هیچ دردی نمیخورم حتی دوست داشته شدن؟
هوالمحبوب
نمیگویم خرس قرمز یا شکلات قلبی، اما دلم عجیب هوس عشق کرده است. نمیگویم بیست و پنجم بهمن یا پنج اسفند. نمیگویم یک روز خاص، یا مناسب ویژه، اما دلم عجیب هوس کرده که یک روز بالاخره تو هم قدمی برای من برداری. مثلا فردا تلفنت را برداری و زنگ بزنی و بگویی روز عشق مبارک. یا نه، پیام بدهی، بگویی به یادت بودم خواستم امروز را با تو شریک باشم. بگویی میدانم که تو هم مثل من تنهایی.
دلم یک روز متفاوت میخواهد، از آنها که توی تاریخ دلم ثبتش کنم. بس نیست اینهمه روز عشقی که تنها گذراندهایم؟
ما دهه شصتیهای بینوا که همیشه کمتوقع بودهایم. حتی از عشق هم به یک تبریک ساده دل خوش کردهایم. اما صبح که آفتاب بزند، من کفشهای آهنیام را به پا خواهم کرد و پرونده زیر بغل راه خواهم افتاد توی خیابانها. از کنار آدمهای خوشحال که گل و شکلات دستشان گرفتهاند خواهم گذشت، از خیابانهای که میخندند خواهم گذشت، سرم را بلند خواهم کرد و به دستهای در هم گره خورده نگاه خواهم کرد. من تمام این سی و اندی سال را دلتنگ بودهام. دلتنگ لحظهای که بگویی دوستم داری. اما تو روزهای مهم تقویم دستهایت را گذاشتهای توی جیبت و موسیقی گوش دادهای، کتاب خواندهای شاید هم در خیابان قدم زدهای و سعی کردهای به یاد نیاوری که امروز چه روزی است. من دلتنگم و فردا صبح منتظر یک پیام تبریکم که دلخوش شوم به بودنم.
دلم لحظۀ جاودانه شدن را بیتابانه انتظار میکشد. دلم برای عشق تو شدن بیتاب است. اما همیشه ترسی توی رگ و پیام میدود این جور وقتها، اگر تو تنها نباشی چه؟ اگر اینهمه عاشقانه نوشتن یک روز بیمعنا و پوچ و تهی شود چه؟ آدمیزاد به چه آرزوهای عبثی دل خوش است. میدانم فردا هم به شب خواهد رسید و نامت طنینانداز نخواهد شد روی صفحۀ گوشی. میدانم که تو سالهاست از من رفتهای، سالهایی که به وسعت یک قرناند.
هوالمحبوب
دلتنگ که میشوم، جای گریه و ویرانی جسم و روحم، به نوشتن پناه میآورم. مهم نیست که حرف مهمی نمیزنم، مهم نیست که سالهاست نتوانستهام از کتابها بنویسم، مهم نیست که دیگر از ادبیات کنده شدهام و هر چیزی که مرا به یاد گذشته بیاندازد، عذابم میدهد، مهم نیست که دیدن حتی نام آشنای کتابها، قلبم را چنگ میزند و تلاطم وجودم را پایانی نیست. مهم این است که من میخواهم بایستم و مبارزه کنم. استاد راهنمای عزیزم، بعد از هفت سال هنوز مرا فراموش نکرده است، شمارهام را دارد و هنوز پیگیر است که بلکه رام شوم و او بتواند روی ادامه تحصیلم حساب کند. هفت سال است من دفاع کردهام و هفت سال است حتی یک پیام تبریک برایش نفرستادهام، چند سال اخیر حتی شمارهاش را هم نداشتم. اما این زن تمام مقالاتی را که کار کردهام را همراه رسید مجلات و همایشها نگه داشته و منتظر است من برای مصاحبۀ دکتری از آنها استفاده کتم.
دورۀ ارشد بدترین دورۀ تحصیلیام بود. من زندگیام از روزهای نخستین ارشد روی گسل بود و میانۀ این دوره بود که گسل لرزید، همه چیز به طرفهالعینی فرو ریخت. من تکه پارههای خودم را جمع کردم و با یک ترم مشروطی از آن پایاننامهای که هیچ دوستش نداشتم، دفاع کردم.
دورۀ ارشد طعم شکست را، از دست دادن را، تنهایی را خیلی عریانتر حس کردم. روزهای بدی بود، که حتی یادآوریاش عذابم میدهد. هربار که دکتر ر سعی میکند مرا به فضای آکادمیک پیوند بدهد، یاد روزهای بد گذشته میافتم. یاد آن روزی که توی اتاقش یک دل سیر گریه کردم. یاد روزهایی که پشت شیشۀ آیسییو، تکهای از قلبم بالا و پایین میشد و من هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. یاد روزهای رعب و وحشت بیماری و بوی تند مرگ و فضای قبرستان. یاد روزی که به نماز ایستاده بودیم و شانههایمان میلرزید و مامان توی ردیفهای جلویی ناله میکرد و قبرستان کوچک شده بود و آدمها از پیر و جوان و بزرگ و کوچک ضجه میزدند و درد تمامی نداشت. یاد روزهایی که تنها بودم و تنهایی مثل یک سم مهلک تنم را میخورد. یاد روزهایی که شبهایش به گریه گذشت و روزهایش به دلتنگی و آشوب و قرصهای قوی اعصاب.
زندگی روی دور تند بود و ما داشتیم غرق میشدیم. آخرین قاب شش نفرۀ ما همان بهمن 92 بود که من دفاع میکردم و خانواده معنای دوبارهای مییافت و زندگی با رنج آنچنان پیوند نخورده بود. چطور میتوانم دوباره به دانشگاه برگردم و دوباره نفس بکشم جایی که تنها خاطرههای بد را برایم تداعی میکند؟
من شادی را یک جایی همان حوالی گم کردم. من نسرین کوچک شادی بودم که نون جان فکر میکرد، غصه خوردن بلد نیستم، فکر میکرد دنیای به هیچ کجایم نیست، فکر میکرد بیدردم.
انگار زندگی هرچه را دوست داشتم همان روزها از من گرفت. خواهرم را، میم را و هر آنچه که میشد نام عشق رویش گذاشت. من از همان روزها شروع کردم به تجزیه شدن. قرار بود توی دورۀ ارشد رژ قرمز بزنیم و مو افشان کنیم و دل ببریم. قرار بود با اولین همکلاسی خفنی که سلاممان را علیک گفت، نرد عشق ببازیم و دنیا به هیچ کجایمان نباشد. قرار بود پسرها دیگر لولوخورخوره نباشند و ما نترسیم از دوست داشتن. نترسیم از نزدیک شدن به آدمها.
گلویم میسوزد، از گریهای که به روی خودم نمیآورم، از دردی که چنبره زده روی سینهام، از حرفهایی که توی هر سطر خوردهام تا چیزی از تاریکیها نشت نکند توی این سطور، من سانسور کردن خودم را خوب بلد شدهام.
هوالمحبوب
آدمها یکهو مهم نمیشوند، ذرهذره میآیند، کنجی توی دلت پیدا میکنند، مینشینند و ماندگار میشوند. هیچ کس یک شبه عزیز و خواستنی نمیشود. دوست داشتن آدمها شیرین است، لطیف است، هر چقدر که گفتنِ "دوستت دارم" سخت است، اما بعدش شیرینی است و زیبایی. دوست داشتن آدمها یک اسارت شیرین و خواستنی است و تو باید بمانی و تاب بیاوری.
وقتی کسی خودش را بالا کشید و رفت توی کنج دلت نشست، سخت بتوانی بیرونش کنی، سخت بتوانی بیمحلی کنی و از خود برنجانیاش.
وقتی اولین رابطههای اجتماعیام را بیرون از خانه شکل میدادم، هنوز کودک نوپایی بودم که خواندن و نوشتن نمیدانست، توی اتوبوس، توی مسیر نانوایی، توی حمام عمومیهایی که تا قبل از هفت سالگی میرفتم، همیشه جایی بود که رفیقی برای خودم دست و پا کنم، تنهایی برایم ملالآور بود، تنهایی تحمل زندگی را نداشتم، منی که از همان ابتدا فرزند تک افتادۀ خانه بودم، همیشه دنبال کسی آن بیرون بودم تا بنشیند پای حرفهایم، دوست داشتم کسی باشد که برایش قصههایم را بخوانم، کسی باشد که هیجان من موقع شعر خواندن را بفهمد، کسی باشد که بتوانم این غلیان احساساتم را موقع شعر خواندن نشانش دهم، همیشه دنبال کسی بودم که داستان بخواند، از کتاب سر در بیاورد و روحمان به هم گره بخورد.
برای من آدمها مهم بودند، ارزشمند بودند، یادم هست که وقتی سهیلا قدیمیترین دوست دوران مدرسه یکهو بیدلیل جواب تلفنهایم را نداد، چقدر سرخورده شدم، من دانشجو بودم، حلقههای دوستی خودم را داشتم اما سهیلا کسی بود که مرا به مدرسۀ راهنمایی پیوند زده بود، با آن کاپشن بنفش کوتاه و لپهای سرخ و چشمهای مهربانش، برام طعم شیرین یک خیال بود در عالم بچگی.
قبل از سهیلا هم همین اتفاق با ساناز افتاده بود، ساناز از جنس من نبود، درس نخوان و تخس و اهل شیطنت بود. هیچ وقت جز سلام و علیک عادی، کلامی بینمان نبود، سوم دبیرستان بودیم که اول سال آمد و نشست کنار من توی ردیف اول. تلاش زیادی کرد تا من جذبش شوم، تا حلقۀ دوستی شکل بگیرد. اولین دوستی بود که برایم هدیه خرید، یک هدیۀ واقعی. هنوز نگهش داشتهام، توی دستمال کاغذی عطری برایم نامه نوشته بود و نامه داخل دفتر خاطراتی بود که برایم گرفته بود، پایان سال، وقتی که کارنامهها را گرفتیم و من شدم شاگرد اول کلاس و ساناز با چند تا تجدید سرخورده برگشت خانه، دیگر جوابم را نداد. بعدترها شنیدم همان سال نامزد کرده و دو سال بعد جدا شده و حدس زدم برای همین شکافی که پیش آمده قید دوستیمان را زده.
عادت بدی دارم، عادت بدی که هرگز نتوانستهام ترکش کنم، من نمیتوانم از کسانی که زخمیام میکنند متنفر باشم، سر مراسم مهناز سهیلا را بغل کردم و روی شانهاش گریه کردم، مهناز همکلاسیاش بود و من دوستی فراموش شده.
حالا که سی و چند سالهام، حالا که نوجوانی و جوانی را پشت سر گذاشتهام، حالا که باید عاقل شده باشم، هنوز هم چشمم دنبال آدمهایی است که یک روز ترکم کردهاند. با زخمهایی عمیق بر تنم.
من دوست نداشتن آدمها را میفهمم، همان طور که خودم کسانی را دوست نداشتهام و دست دوستیشان را پس زدهام، اما زخم زدن در عین اقرار به دوستی را نمیفهمم. اینکه تو هر بار به عمد خنجری را در سینۀ کسی فرو کنی و بعد عذر بخواهی، برایم قابل درک نیست.
همیشۀ خدا حاضر جواب بودهام، جز وقتهایی که کسی که دوستش داشتهام، زخمیام کرده. هر بار با صدای بلند گریه کردهام، بارها و بارها گریه کردهام و هیچ کس جز خودم حساب زخمهای تنم ار نمیداند. حتی خدا هم گاه چشمهایش را بسته بود، گاه رفته بود و من تنها بودم.
حالا که روزها و ماهها از ماجرا گذشته است، نشستهام به خیال دور آخرین زخم فکر میکنم، اینکه چطور هر بار دشنه در همان جای همیشگی فرود آمد و من ابلهانه ایستادم به نظاره. چرا دوست داشتن کاری از پیش نبرد؟ مگر نه اینکه دوست داشتن آخرین سلاح ما بود؟
+وسط درد و دلهای کسی یکهو بیخبر نرین، آدمها حرف زدن از دردهاشون براشون سخته؛ نذارین اعتمادش به دوست و رفیق خدشهدار بشه.
++وسط درد و دل آدما، دردهای خودتون رو پیش نکشین، مسابقه کی از همه بدبختتره راه نندازین.
+++ با دیوار هم که حرف میزنین، با یه دیوار دیگه مقایسهاش نکنین، حتی دیوارها هم دل دارن و از مقایسه بدشون میاد چه برسه به آدما.
++++وقتی تصمیم دارین عمدا کسی رو له کنین، دیگه بعدش عذرخواهی نکنین، بذارین براش تموم بشه همه چیز.