گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دانش اموزانم» ثبت شده است

هوالمحبوب


دیشب ساعت هشت بود که معاون مون توی گروه پیام داد که فردا قراره از اداره بیان برای بازدید، خلاصه حواس تون باشه که پوشه ها و طرح درس ها و غیره و ذلک کامل باشه. دو ساعت اول آف بودم، قرار بود مقالات سایت رو کله ی سحر تایپ کنم، دوش بگیرم، سوالات سه شنبه رو بنویسم و بعد برم مدرسه. برای همین عصر داشتم دِلی دِلی برای خودم می چرخیدم. ساعت هشت شب که خبر رو شنیدم، فهمیدم برنامه ها کلا ریخته به هم. اول از همه دوش گرفتن رو حذف کردم، بعد قرار شد امتحان سه شنبه رو شفاهی بگیرم؛ بعدش هم نشستم پای کامپیوتر تا مقالات رو تموم کنم. بلکه اقای ژ دق نکنه از دست بدقولی هام! هر چند نوشتم و پاک کردم و هی از اول و در نهایت هم به دلم ننشست. برعکس مقالات قبلی که فرداش زنگ میزد و کلی تعریف ازم می کرد الان که ساعت هفته هنوز خبری ازش نشده! 
خلاصه ساعت شش صبح بیدار شدم و مقالات رو ادیت کردم و براش فرستادم. تا ساعت یک شبم داشتم کار می کردم. صبح ساعت هشت از مدرسه زنگ زدن  که کجایی پس؟ بچه ها کلاس رو گذاشته بودن رو سرشون. از هول بازرس همه به تکاپو افتاده بودن. یه جوری کار می کردن که انگار ما از اول سال هیچ کاری تو مدرسه نمی کنیم! خلاصه تا ساعت نه و نیم فقط تو بدو بدو بین دخترانه و پسرانه بودم. کاغذ بازی و اینا.

دست گل پسرامون درد نکنه که کل چیزهایی که برای کلاس شون ساخته بودیم رو خراب کردن و تحویل مون دادن. وسط کلاس با مریم (همکار علوم) نشستیم گروه بندی درست کردیم، نمایه ی هنر رو چسبوندیم به دیوار و برنامه ی هفتگی رو مطابق میل اداره تنظیم کردیم. همه چی کامل بود و آقای بازرس کلی ازمون تعریف کرد. در نهایت هم پیشنهاد داد که درس پزوهی کار کنیم! شما فکر کنید که توی این اوضاع داغون فقط همین یه قلم رو کم داشتیم! آخرشم هم گفته بود بچه های شما سوادشون در حد ابتدایی نیست بیشتر از دبیرستانی ها اطلاعات دارن:) 
به پسرام گفته بود که غیرت داشته باشید و درس یخونید چون دخترا خیلی بهتر از شمان!

این وسط شایان گیر داده که چرا دختر ها رو بیشتر از ما دوست دارید. ولی نمی دونه که ته دل معلم ها چه خبره. نمی دونه که چقدر دلم برای هر خنده و بازیگوشی شون میره. چقد دلم برای موهای سیخ سیخی امیرعلی، برای شیطنت مبین و لوس شدن های شایان، میره. قرار هم نیست بدونن. بهتره من همون معلم بد اخلاقه باشم که ازم حساب ببرن و درس بخونن :)

تنها بدی امروز رفتار تندم با مه لقا بود. سرش داد کشیدم و الان که دارم بهش فکر می کنم مطمئنم که مقصر نبود و من الکی عصبی شدم. یادم باشه فردا از دلش دربیارم اشک حلقه زده تو چشم هاش یادم میوفته از خودم بدم میاد.

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز از آن روزهای خوبی بود که دلم میخواست بدون تنش بگذرد و برای حال خوب مان، انشا بهترین انتخاب بود. موضوع آزاد بود. خودم قبل از همه دست به کار شدم. 

«نامه ای برای دخترم»

غمگین نباش دختر نازم، وقتی دنیا به اندازه ی آرزوهای تو بزرگ است و آغوش آسمان به وسعت بالهایت گسترده شده است. بخند و به آینه نگاه کن. بگذار نسیمی که می وزد گیسوانت را تاب دهد، بارانی که دلبرانه می بارد گونه های اناری ات را بوسه بکارد. بالهایت را بگشا و تسلیم نشو. زندگی در دست های توست. حتی اگر اشک هایت را سیلاب وار جاری سازی و تلخی ها جانت را بکاهند. اندوهت را به بادهای مسافر بسپار. جاری شو مثل رود که از میان دشت های آرزو می گذرد؛ شکوفا شو به سان غنچه های نورس، سبز شو مانند سرو. 

مثل رویای دخترکان عاشق که چشم انتظار محبوب هستند، پر از شوق زیستن باش. کاش می شد زخم های نچشیده ات  را برایت تصویر کنم، زخم هایی که در آینده ای نه چندان دور انتظارت را می کشند. کاش می شد شب های بی خوابی و غصه های نطلبیده را نشانت دهم، که بدانی بزرگ شدن همان هدیه ی ارزشمندی نیست که مشتاقانه انتظارش را می کشی.
برای روزهایی که بی تابانه انتظارش را می کشی، نگرانم. دختر نازنینم، کاش عشق آنقدر عزیز بود که در پستوی خانه ها پنهانش نمی کردیم؛ کاش دوست داشتن آنقدر راحت بود که در هزارتوی دل مان قایم نمی شد. راحت تر می خندیدم، راحت تر می بخشیدیم و خدا با ما بود. در زیر سایه سار آرامش، در کنار هر دلتنگی و پشت هر خواهش و تمنا و آمینی.

عشق تنها موهبتی است که جهان هستی به تو پیشکش کرده است. پس بی منت دوست بدار، و قلبت را وسعت ببخش، عمیق بخند و شادمانی ات را با تمام هستی قسمت کن!


  • نسرین

هوالمحبوب

 

بعد از آنی که خبر رفتن آن پسرک تیزهوشانی را در تمام کانال های تلگرام بالا پایین کردیم، با بغض خفه و پنهانی به مدرسه می روم، پسرک با قد 180 و صد کیلویی وزن، سر جلسه ی امتحان ایست قلبی کرده بود. شاید برایتان عجیب باشد اما برای ما معلم ها این استرس های ناگهانی اصلا عجیب نیست. ما داریم در سیستم فرسوده ای درس میدهیم که دارد زندگی و آرامش بچه ها می گیرد. از آن روز ذهنم عجیب درگیر سلامتی بچه ها شده است. مادرها را قسم داده ام که دست از سر این کتاب ها و تست ها بردارند و اجازه دهند بچه هایشان کمی نفس بکشند. حالا زندگی در چهار دیواری کلاس کمی برایم قابل تحمل تر شده است

برایشان شعر میخوانم، موسیقی گوش میدهیم و خاطره میگوییم. بیشتر لبخند میزنم و کمتر سرزنش شان میکنم. دلم عجیب گرفته است. دلم میخواهد فرار کنم از دست هر چه اجبار و تعلق.....

احساس می کنم که سال بعد باید یک تغییر اساسی در زندگی ام ایجاد کنم؛ دلم نمیخواهد همین مسیر را تا آخر ادامه دهم و در نهایت پشیمان از راه رفته بنشینم به افسوس خوردن! دیگر آن شوق قدیم را ندارم، شبیه پرنده ای که بال هایش را بسته اند گرفتار تکرار شده ام. تکراری که به ستوه می آوردم

شوق چشم دخترها، ذوق زدگی پسرها و احساسات ساده و بی آلایش شان تنها جرقه ی امید این روزهایم است. روزهایی که خبری از هیچ اتفاق خوبی نیست، خبری از دوست داشتن ها، از دوستی ها، از عشق از خنده های از ته دل حتی.....

خیلی وقت است که قلم به دست نشده ام، خیلی وقت است که خودم را نمی نویسم. نمیدانم شاید روحم نیاز به مرخصی دارد، مدتی برود برای خودش تا بازسازی شود....



 هنوز سرماخوردگی ام بهبود نیافته+


  • نسرین

هوالمحبوب

 

نمیدونم بهتون گفتم یا نه ولی من از پسرای چشم رنگی خوشم نمیاد. مخصوصا اونایی که چشم شون زیادی رنگیه و داره به زردی میزنه! نمیدونم دقیقا به این نوع رنگ چشم، چی میگن؛ ولی جور حال به هم زنی رنگیه. نه مثل چشم این بازیگرا شیک و خاص و تو دل برو!

اولین خواستگارم  رو صرفا به خاطر چشم های رنگی اش جواب کردم!

خلاصه که امسال دو تا چشم رنگی تو کلاسم دارم. دو تا چشم رنگی که از دو تا دنیای متفاوت اند.

ایلیا پسر درس خون و بچه مثبت و کمی دل نازک کلاس. پسر مدیر مدرسه است ولی نه اهل سو استفاده از موقعیتش هست و نه اهل خرابکاری. در کل جزو بهترین های کلاسه فقط یه کوچولو تنبل تشریف داره!

پسر چشم رنگی دیگه صد و هشتاد درجه با ایلیا متفاوته. شر و شیطون  با صدایی که انگار در حال جیغ کشیدن ممتده. چشم های زاغ ورقلمبیده ای داره و صورت گرد و قدی کوتاه. یک خپله ی پررو و پر مدعا. پر ازبی انضباطی، پر از تنبلی، پر از درس نخوندن پر از شلوغ کاری و در یک جمله یک پرروی تمام عیار!

ولی عاشق کارهای عملیه. عاشق تحقیق، آزمایش، کنفرانس و.....

از پدرش حسابی می ترسه و اگه اسم زنگ زدن به بابا پیش بیاد خیلی اخلاقش بهتر میشه.

روزهایی پیش میاد که سه روز متوالی تکلیفی رو انجام نمیده یا جزوه ای رو همراه خودش نمیاره و صورت نسبتا شرمنده ای به خودش میگیره ولی باز هم فردا همون آشه و همون کاسه.

پدرش معتقده که من بلد نیستم باهاش رفتار کنم یا نمیتونم ارتباط درستی باهاش برقرار کنم! در حالی که به تنهایی میتونه یه لشکر رو از نظر مغزی تخریب صد در صد بکنه!

امروز سر جلسه ی امتحان وقتی داشت بی وقفه حرف میزد و خاموش نمی شد؛ بهش گفتم: مهدی بعضیا با برق کار میکنن، میشه از پریز کشیدشون، بعضیا باتری خورن، میشه باتری شون رو در آورد، ولی تو رو از برق بکشن با باتری کار میکنی، باتری هاتو در بیارن با نور خورشید کار می کنی و....

خلاصه خاموش شدن در کارش نیست این پسر ما. 

  • نسرین

هوالمحبوب


بعد از سه ماه سخت و طاقت فرسا، برای منی که همیشه جنسم از حریر و ابریشم و لبخند بود، بعد از سه ماه ماراتن سخت با پسربچه هایی ک جنس شان متفاوت بود، کم کم دارم عاشق شان میشوم. عاشق غد بازی هایشان، عاشق زورگویی هایشان، عاشق اینکه هر چیزی را میخواهد با زور و کتک به طرف مقابل حالی کنند.

دارم عاشق شان می شوم که اینقدر مرد هستند، عاشق شان می شوم که اینقدر غیرت و تعصب دارند و وقتی قول شرف می دهند پایش می ایستند. عاشق شان می شوم که امروز بهترین زنگ آخر را برایم ساختند. با تکه هایی که نثار هم میکنند که هم به عنوان معلم باید کنترل شان کنم، ارشادشان کنم و هم مجبورم نخندم. ولی مگر می شود در برابر چشم های قلمبه ی مهدی، زیر چشمی نگاه کردن های مبین، شاخ شدن های علی و کلی انرژی مثبت نخندید؟؟

چطور می توانم نخندم وقتی وسط تدریسم، امیرمحمد با آن نگاه مظلوم صدای عر عر الاغ در می آورد و مرا تا حد انفجار می رساند و خودش را خیلی خوب به کوچه ی علی چپ می زند:)

امروز بهترین روز من در مدرسه ی پسرانه بود. لب های قلمبه ی ایلیا که وقتی جواب نه می شنود قلمبه تر می شودند، شیطنت های نگاه کیارمین، گارد همیشه بسته ی مهدی و هزار و یک بهانه تا من دوست شان بدارم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم می آید سال پنجم ابتدایی یه معلمی داشتیم که اسمش خانم فرهنگی بود. اما به غایب بی فرهنگ بود! من که همیشه جزو دانش آموزان خوب مدرسه بودم هیچ وقت پیه تنبیهش به تنم نخورده بود؛ اما بخت برگشته هایی را که درس نمی خواندند مجبور می کرد که چندین ساعت متوالی، درست جلوی سطل زباله بایستند و یا ضربه های مهلکی به زانو هایشان وارد می کرد.
شاید آن روزها نمیدانستم که سرنوشتم در آینده با همین کلاس و درس و نیمکت ها گره خواهد خورد؛ شاید آن روزها حساب آینده ام را جور دیگری چیده بودم ولی دست روزگار مرا هل داد سمت معلمی و آن هم معلمی برای بچه های ابتدائی.
من ذاتا آدم خیلی فرشته گون و مهربانی نیستم. کمی بداخلاق و تند مزاجم. شاید در این مدتی که می خوانیدم به این نکته پی برده باشید. اما معلمی باعث شد تا حد بسیار زیادی صبور شوم. تا حدی که در چند سال معلمی ام اغلب بچه ها دوستم داشته اند و جز عده ی معدودی خاطرم را می خواهند. اما روزگار همیشه بر یک منوال نمی گذرد و چرخ بازیگر بازی های بسیار دارد. امسال که مدرسه ی پسرانه هم به لیست کاری ام اضافه شده است؛ با یک بحران جدیدی مواجهم. عدم توانایی در برقراری ارتباط با پسرها! تا قبل از این فکر می کردم این پسرها هستند که نمیتوانند با من ارتباط برقرار کنند. ولی حالا به این نتیجه رسیده ام که مدار ارتباط سازنده با جنس مخالف در وجودم نهادینه نشده است!
حالا فرقی نمی کند که این جنس مخالف برادرم باشد، شاگردم باشد یا هر کس دیگری!
تنها چیزی که در طی دو ماه و اندی کارزار با پسرها دستگیرم شده است این است که نباید باهاشان جنگید! جنگ مغلوبه است. حتی قبل از شروع هم تو باخته ای. باید از در دوستی و صلح وارد شد. پسرها را با زبان راحت تر می شود نرم کرد. پسرها اغلب تشنه ی محبتند. مخصوصا از طرف جنس مخالف. باید معلمی کردن را جور دیگری مشق کنم. باید پسرهایم را دوست بدارم. 15 پسر شر و شیطان و دوست داشتنی را.
  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب خواستم این هفته را معلم خوبه باشم. تصمیم گرفتم داد نزنم، تصمیم گرفتم لبخند را بدوزم به لب هایم و هر چقدر که پسرها شیطنت شان گل کرد؛ من معلم خوبه باشم. رفتم دو تا آهنگ دانلود کردم برای امروز. که روز دانش آموز بود. یکی در وصف پسرها بود و دیگری درباره ی روز دانش آموز. خواستم شنبه ای پر نشاط را با پسرها آغاز کنم که هی نگویند چرا نمی خندی و چرا دوست مان نداری. اما چه شد؟ آهنگ ها توی لب تاب مدرسه پلی نشدند. علی و عرشیا دوباره مرا به ستوه آوردند؛ زنگ صبحانه را حذف کردم و مدام سرشان داد کشیدم که سرجایشان بنشینند و اینقد وسط حرف من نپرند! از کلاس که زدم بیرون گلویم می سوخت. رفتم سراغ ششمی ها که امروز آزمون داشتند، مبین بشکن زنان برگه اش را داد دستم که ادبیات را گند زدم خانم! کفری بودم و کفری تر شدم. رفتم سراغ دخترها. وضع بهتر که نشد هیچ بدتر هم شد. آنها هم آزمون را خراب کرده بوند. همان آزمون شبیه ساز تیزهوشان را که به خاطرش سه روز تا ساعت 5 در مدرسه مانده بودیم و تمرین کرده بودیم. سوالات راحت را گند زده بودند تویش. مدام صدایم بالاتر رفت. مدام عصبانی تر شدم. نیکا و حنانه وسط کلاس زدند زیر گریه و من داشتم از نتیجه ی آزمون به مرز جنون می رسیدم. تک تک سوالات را با نکته های تستی حل کردیم، تکلیف گفتم و از سرگروه ها کمک خواستم. حالم خوب نشد. حالم خوب نمی شود.

این معلمی هیچ وقت آرزوی من نبوده است. معلمی که مدام غر بزند و صدایش را بالا ببرد جزو منفور ترین معلم های خیالاتم بود. حالم از معلمی چون خودم بد است. دلم برای نسرینی که بودم تنگ شده است. برای معلمی که با بچه ها کتاب میخواند، نقاشی می کشید انشا می نوشت. برای نسرینی که مهربان بود. همان آدمی که چهار شنبه سوری ها رسم های قدیمی را برای بچه ها زنده می کرد، قاشق زنی و شال اندازی و هزار تا بازی دیگر را.....

دلم گرفته است. عجیب گرفته است. عجیب دور شده ام از خود آرمانی ام. لعنت به این سیستم آموزشی که مرا مجبور می کند عصبانی باشم. بچه ها را مجبور می کند به جای بازی کردن و بچگی کردن مدام تست بزنند و تست بزنند و تست بزنند!

مگر ما که همیشه ی خدا توی باغ و باغچه ولو بودیم و بازی هایمان به راه بود آدم های موفقی نشدیم؟! مگر ما که تیزهوش و فرزانگان نبودیم شدیم انگل جامعه؟! به چه زبانی بگوییم بس کنید این بازی کثیف تان را؟! 

دست از سر طفل معصوم ها بردارید بگذارید نفس بکشند و بچگی کنند. شما را به خدا دلتان برای معلم ها و دانش آموزان این مملکت بسوزد. خسته شده ایم. به خدا خسته ایم از این فشار کاری. از این به راه بادیه رفتن. 

چرا یک ماه و نیم گذشته حتی یک انشا ننوشته ایم؟ چرا حتی یک بار توی حیاط وسطی بازی نکرده ایم؟ چرا حتی یک بار نتوانسته ایم بازی املا بکنیم و بخندیم و بخندیم و بخندیم؟! حتی از شعرها و نوشته هایم هم برایشان نخوانده ام! حتی کتاب هم نخوانده ایم. حتی خیلی کارهای دیگر را هم نکرده ایم!

میدانید چرا؟ چون ما قرار است آزمون تیزهوشان بدهیم! ما برای این کارها وقت نداریم. ما میخواهیم دوپینگ کنیم و نخبه های مملکت را تربیت کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب


سرم پایین بود، داشتم طرح درسی می نوشتم، بچه ها  هم آرام و سر به زیر داشتند امتحان می داند، یکهو امیرحسین، پسرک تخس کلاس بلند شد و سراسیمه به سراغم آمد، با تعجب سرم را بلند کردم و چشم هایم را به چشم های گرد بامزه اش دوختم، منتظر بودم که سوالی بپرسد یا نق و نوقی بکند که آزمون را بلد نیست. اما او مردانه نگاهم کرد و گفت: خانم اجازه؟ سینا داره به حریم شخصی من تجاوز میکنه !

هاج و واج نگاهش کردم. سینا سرش مثل فانوس دریایی در حال گردش بود. منظورش از حریم شخصی همان ورقه ی امتحانی اش بود. که با وجود قایم کردنش در هزارتوی کتاب هنوز هم به نظرش امنیت لازم را برای دور ماندن از چشم های فانوس دریایی را نداشت.

حریم شخصی را در کتاب اجتماعی به تازگی خوانده بودند. خوشحال بودم که اینقد درسش را خوب یاد گرفته و می تواند مصداق های خوبی برایش پیدا کند. خوشحالم از اینکه این 12 مرد کوچک کم کم دارند سر به راه می شوند.

همان هایی که چهار شنبه رهایشان کردم و از کلاس بیرون زدم و نشستم روی پله های سرد سالن به گریه کردن، حالا انگار دارند می شوند جان و دلم. کم کم مهربانی می دود توی چشم هایم و کم کم دارم دوست داشتن شان را تمرین می کنم....


  • نسرین

 هوالمحبوب

پنج شنبه ی گذشته بود که بهار اومده بود دیدنم؛ قبلش ازم پرسیده بود که چه ساعتی وقت دارم و منم بهش گفته بودم پنج شنبه ها، سرم تو گوشی ام بود و داشتم با رمز وای فای ور می رفتم که خودش رو پرت کرد تو بغلم؛ خوشحال بودم، خوش حال بود. من از اینکه یکی از بهترین شاگردهام رو بعد از چند ماه میدیدم، خوشحال بودم و اونم از اینکه یکی از بهترین معلم هاشو بعد از چند ماه میدید لابد...

نشستیم و شبیه دو تا آدم بزرگ باهم حرف زدیم، بهار هیچ وقت برای من یه دانش آموز 12 ساله نبود. همیشه اونقد عاقل بود که میتونستم روش حساب کنم، اونقد باشعور بود که میتونستم حرفی رو باهاش در میون بذارم و مطمئن باشم جایی درز نمی کنه. روح بزرگی داره برعکس من. دوست داشتنی و مهربونه برعکس من.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به قصه ی ستایش. ستایش یه سال از بهار کوچیک تره و شاگرد همین مدرسه است. بهار و ستایش همسایه هستن و خیلی با هم جورن. برای اولین بار بعد دو سال معلمی برای ستایش، تازه فهمیدم که مادر نداره. تازه از زبون بهار شنیدم که طفل معصوم چه روزهای سختی داشته توی زندگیش.
مادر و پدرش از هم جدا شدن و پدرش شبانه ستایش و برادرش رو برداشته و اومده تبریز. ستایش گفته که شب توی مشهد چشم هامو بستم و صبح توی تبریز چشم هامو باز کردم. بهم گفت که ستایش اغلب توی خونه تنهاست و حتی یه عکس هم از مادرش نداره. توی خونه ای که مادر بزرگ و پدرش هستن و وقتی هم حرفی از مادرش بزنه توی اتاقش حبس میشه.

از خودم خجالت کشیدم که چرا توی یک سال گذشته این مسائل رو نمی دونستم. تا رفتارم با ستایش بهتر باشه. تا حداقل از مادرش چیزی نگم و نپرسم و خون به دلش نکنم.

همین قصه درباره شیوا هم صادقه. درباره ی علی، درباره ی امیررضا . چندین و چند بچه ی دیگه....
کسی چه میدونه توی دل آدم ها چه میگذره. هیچ کس از دل بقیه خبر نداره که. هیچ کس نمی دونه که من بدترین روزهای زندگیم  کی بوده و چه شکلی گذشته و هنوزم فکر کردن بهش عذابم میده. هیچ کس نمیدونه که یه بچه ی بی مادر یا بی پدر که میاد سر کلاس چه توقعی از معلمش داره. توی دل بقیه زندگی نمی کنیم ولی میتونیم حداقل انسان باشیم و کمی دیگران رو درک کنیم.

الی همیشه وقتی میپرسه چطوری و من شروع می کنم به ناله کردن، ازم میپرسه مامانت حالش خوبه؟ و من که میگم بله خوبه، میگه وقتی مامانت حالش خوبه حال کل دنیا خوبه تو حق نداری مادر داشته باشی و گله کنی از روزگار....
حتی اگه بدترین ها برامون رقم خورده باشه و دلمون هزار تیکه شده باشه و از هزار جور آدم بی ربط ضربه خورده باشیم؛ وقتی حال مادرمون خوبه باید خوب باشیم. این یه قانونه.

 

+بعدا نوشت: مادر الی چند ساله که فوت کرده.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم نمیاد از هفت سالگی تا همین الان که 29 سالمه، اول مهر اومده باشه و من استرس نداشته باشم! مگر اون یه سالی که کارشناسی تموم شده بود و من پشت کنکور ارشد مونده بودم یعنی مهر 89. ولی اونم چون به دلیل درس خوندن همش با استرس بود خیلی به چشمم نمیاد. هیچ وقت اول مهر رو دوست نداشتم.یعنی از پاییز کلا خوشم نمیاد. به خاطر روزهایی که عمرشون کوتاهه. به خاطر کسل کننده بودن عصرهاش. و به خاطر دلتنگی هاش که امون آدم رو میبره. اولین باری که عاشق مهر شدن اولین باری بود که به عنوان خانم معلم میرفتم مدرسه. یه لذت وصف نشدنی برام داشت. کلا معلم ها جزو مهم ترین و پررنگ ترین آدم های زندگی هر کسی هستن مخصوصا اگر مث من معلم خوبی باشن و بچه ها دوستشون داشته باشن:)

ولی امسال تنها سالیه که بی رمق و بی انگیزه ام. هیچ شوقی برای ادامه ی راه ندارم. فقط به خاطر نیاز مالیه که دارم میرم مدرسه و خودم دارم از این حالم متنفر میشم. ساختمون جدید خیلی خوشگله همه چیز عالی و درجه یکه. ساعت بیکاری ام زیاده و خیلی اتفاق های خوب دیگه. ولی من حال دلم رو به راه نیست. دارم تلاش میکنم که بهتر بشم. امیدوارم که هرچه زودتر این خمودگی تموم بشه و دوباره سر ذوق بیام. انگار هیچ چیزی قادر نیست خوشحالم بکنه. لبخند که میزنم پشتش یه سد عظیمی از اشک ها ایستادن که شره کنن . یه حالتی که انگار کل زندگی رو باختم و چیزی برای افتخار کردن ندارم دیگه. ته دلم خیلی چیزها میخواستم که به دست نیارودم. حالا چند وقتیه که شدم بی آرزو. هی پشت سر هم صلوات میفرستم و کار که میرسه به دعا نمیدونم چی میخوام. یعنی در واقع میدونم که چیزی خوشحالم نمیکنه بنابراین اصلا آرزوش نمیکنم. چون حس میکنم برای همه چی زیادی دیره. یه قول هایی به خودم داده بودم که باید تا قبل از سی سالگی بهش میرسیدم الان هشت ماه از سی سالگی ام باقی مونده و من به هیچ کدومشون نرسیدم. ترس تنها چیزیه که دارم تجربه اش میکنم. از آینده ی نامعلوم. از زندگی که نمی دونم قراره منو به کجا برسونه.
تو برنامه ی حالا خورشید از بیننده ها پرسیده بودن که اگه بخوان یه فیلم از زندگی تون بسازن دلتون میخواد اون فیلم رو کی بسازه و اسمش رو چی بذاره؟ خیلی روزش فکر کردم و در نتیجه رسیدم به اینکه دلم میخواد فیلم زندگیم رو حسن فتحی بسازه و اسمش رو بذاره زمزمه های تنهایی من. در ادامه چن تا عکس از مهرماه مدرسه مون براتون میذارم.




  • نسرین