گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب

اولین نوه ی پسری خانواده بود، یه دختر تپل و شیطون که عمه ها عاشقش بودن. مامان میگه هیچ وقت نفهمیدم کی بزرگ شد، چون همیشه بغل یکی بود، فقط وقتی گشنه می شد می آوردنش که بهش شیر بدم. همین عزیز دردونه بودن، بهش یه اعتماد به نفس کاذب داده بود. تنها نوه هایی که ازش بزرگتر بودن، مَلی و نفیسه بودن، اون ها هم خیلی کاری به کارش نداشتن. برای همین میدون برای شیطنت مریم خانم ما مهیا بود.

تابستون های داغ و خرما پزون، بچه ها رو جمع می کرد به هوای آب تنی می بردشون خونه باغ و وسط اون استخر بی در و پیکر ولشون می کرد.

طفلی مهدی و اِبی و مینا باید کلی گریه و زاری می کردن تا دلش به رحم بیاد و از اون استخر درشون بیاره.

اصلا اون حوض بزرگ وسط خونه باغ، از هرچی استخر دیدی باحال تر بود. کل خاطرات بچگی مون وسط اون باغ و دور و بر اون استخر و دار ودرخت شکل گرفت.

آخرای تابستون که هوا خنک تر بود، با کمک مریم، بساط آتیش رو برمی داشتیم و می رفتیم بغل استخر و سیب زمینی ها رو قل می دادیم وسط آتیش. مگه خسته می شدیم از بازی؟ مگه می شد برمون گردوند خونه؟ مگه شوق رفتن به خونه ی آبا باعث بشه که دل از بازی بکنیم.

 اوایل تابستون همه ی بچه ها بالای درخت توت بودن. همه به جز من. منی که یه دختر لاغر ترکه ای ترسو بودم که هیچ وقت جرات نکردم از هیچ درختی بالا برم. هیچ وقت نتونستم مث خواهرام دوچرخه ی پسر عمه ها رو کش برم و باهاش یه دوری بزنم.

گرگم به هوا که بازی میکردیم، کمِ کم ده نفری بودیم. همه دنبال هم می کردن و گرگِ بی نوا ذله می شد تا بتونه یکی رو بگیره. خونه بزرگ و بی در و پیکر بود. پر از پله و بلندی و درخت و باغچه. شب ها که حوصله مون سر می رفت اِبی پیشنهاد گل یا پوچ می داد، اِبی استاد جر زنی تو گل یا پوچ بود، با مهدی که تو یه گروه میوفتادن، محال بود کسی بتونه دست شون رو بخونه، چون گل هاشون هیچ وقت یه دونه نبود! وقتایی که خاله بازی می کردیم، مسعود و سعید دعواشون می شد، رویا استاد آشتی دادن پسرا بود. زبون شون رو بلد بود از همون بچگی بلد بود چطوری آدم ها رو نرم کنه، آروم کنه. مسعود زر زرو بود. سعید کله خراب. کار که به کتک کاری می کشید مامان ماها رو می کشید تو خونه. دوست نداشت دم پر عمه زاده ها باشیم. اما مگه می شد لذت بازی با اون همه هم بازی رو از دست داد. چه کتک هایی که بعد بازی وسطی ازش نخوردیم!

وقتی مریم بود، مامان راضی بود. مریم بزرگ  تر بود. حواسش بهمون بود. به ما هیچ وقت زور نمی گفت. یادم نمیاد دعوامون کرده باشه، کتک که اصلا.  اما همون بلایی که سر عمه زاده هاش می آورد، سر جواد خودمون هم آورده، من و داداش جواد از نظر ترسو بودن خیلی شبیه هم بودیم. هر چی خواهرها زرنگ و پر دل و جرات بودن، ما دو تا پخمه و ترسو بودیم. یادش بخیر، مامان میگه وقتی مریم و جواد رو تنها میذاشتم میرفتم جایی، وقتی میومدم حتما یه بلایی سر جواد اومده بود، یا مریم میفرستادش بالای کمد لباسِ جهارِ مامان و نردبوم رو از زیر پاش می کشید، یا میذاشت همون جا بمونه و خودش مجبور می شد بپره و ....

وقتی بچه بودیم، همه چیز مزه داشت، گل یا پوچ مزه داشت، توت قرمز مزه داشت، تاب وسط حیاط مزه داشت، گرگم به هوا مزه داشت، سیب زمینی زغالی مزه داشت.

حالا که تابستون شده و مریم با دو تا بچه، دست و بالش بسته است، عصر ها ایلیا رو می برم پارک یا تو کوچه که بازی کنه. اگر هوا گرم بود و نتونستیم بریم بیرون تو خونه قایم باشک بازی می کنیم. کیف می کنه از پیدا کردن من. از گم شدن هم می ترسه. اگه نتونه پیدام کنه یه جور مظلومی صدام میزنه که خودم مجبورم خودم رو پیدا کنم.....

 یاد از آن ایام سبز کودکی / یاد از آن باغ قشنگ لک لکی /  زندگی زیباست وقت کودکی / باز گرد ای دل به عهد کودکی

این شعر رو دکتر گلی سر کلاس شاهنامه می خوند. وقتایی که حوصله اش سر می رفت. کتاب رو می بست و میرفت جلوی پنجره و این رو می خوند بعدش ما باید براش شعر می خوندیم تا حوصله اش برگرده سر جاش:)

  برای سخن سرا

  • نسرین

هوالمحبوب

 

از روزی که یادم می آید، نوشتن و خواندن جزئی از من بودند. نه اینکه خوب بنویسم یا ادعایی در خواندن داشته باشم، نوشتن و خواندن تنها هنرهایی بودند که به خیال خودم داشتم، هیچ وقت بابت خط خوب یا نقاشی زیبا یا کارهای هنری دیگر مورد تشویق قرار نگرفته بودم. هیچ هنر خاصی هم نداشتم البته. یادم نمی آید کسی گفته باشد که تو استعداد فلان چیز را داری. اما زمانی که سال اول دبیرستان درس رستم و سهراب را می خواندیم و سر خوانش شعر دعوا بود، معلم مان گفت که هر کس چند بیت بخواند که دعوا بخوابد. نفر اول من بودم، وقتی شروع کردم به خواندن، نمی دانستم که قرار است سر کدام بیت متوقف شوم، وقتی قصه به انتها رسید و سهراب زاری کنان خواند که "کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی، بخواهد هم از تو پدر کین من، چو بیند که خاکست بالین من"  تازه به خودم آمدم و دیدم من یک نفس تمام شعر را خوانده ام. تمام که شد چشم های خانم دشتی برق می زد، شاهنامه را هر کسی نمی توانست بخواند، لحن من هم حماسی طور بود. خوشش آمد و من شدم نور چشمی اش، بعد ها مجری انجمن ادبی دبیرستان و بعدتر ها کسی که روی نوشته هایش حساب می کردند. دانشگاه که رفتیم اولین نفری که در اولین جلسه ی آیین نگارش نوشته اش مورد توجه استاد قرار گرفت، من بودم. قرار بود یک صندلی را در یک انبار تاریک توصیف کنیم. استاد نون بسیار سخت گیر، بسیار با سواد و بسیار جوان بود. قیافه ی دختر کشی نداشت و همین باعث می شد که به خاطر سختگیری هایش بیشتر مورد تنفر باشد تا محبت. اما گروه ما دوستش داشتند، چون از هیچ چیزی به سادگی رد نمی شد. ما هم خوره ی خواندن داشتیم. کتاب ها را می جویدیم و سر هر تحقیق خودکشی می کردیم. صرفا به خاطر همان یک جمله ای که پایان تحقیق می نوشت "خانم فلانی، مقاله ی شما بسیار درست و دقیق نوشته شده است در ادامه ی کار همچنان کوشا باشید"

اعتراف می کنم که رقابت با هم کلاسی های با سواد و درس خوان بسیار سخت بود. هیچ وقت جزو نفرات اول کلاس نبودم. معدل خوبی نداشتم اما همیشه جزو درس خوان ها دسته بندی میشدم!

پایان نامه را که نوشتم کلی به خودم افتخار می کردم، در واقع نوشتن واقعی از آن جا شروع شد. از آنجا بود که نوشتن برایم جدی تر از قبل شد. بعد از ارشد بود که آمدم سراغ وبلاگ نویسی و کم کم رسیدم به اینجایی که الان هستم.

وبلاگ نویسی برای من در حکم دفتر خاطرات نبود. هیچ وقت چنین دیدی به وبلاگ نداشتم. دوست داشتم زمانی بنویسم که دغدغه اش را دارم. زمانی بنویسم که کلمات هجوم می آورند به مغزم و نوشتن برایم یک رسالت می شود.

خوب و بد قلمم را بهتر از هر کسی می دانم. قاضی سختگیری هستم چون معلمم.

بهترین اتفاق زندگی ام با وبلاگ نویسی شروع شد، آشنایی با آدم های مهم، انسان هایی که نوشتن برایشان تفریح نیست، آدم هایی که نوشته هایشان به وجدت می آورد، وبلاگ نویسی جایی بود که نقد شدم و محک خوردم و تلاش کردم بهتر بنویسم. حالا کم کم دارم به رویای همیشگی ام فکر می کنم. به نویسندگی. حالا بعد شش سال مشق نویسندگی کردن، می توانم جرات داستان نوشتن را پیدا کنم.

این متن قرار بود تقدیری باشد از همه ی اهالی قلم، اهالی تفکر و دانایی. تمام کسانی که نوشتن را به من و ما آموختند، تمام کسانی که رنج نوشتن را به جان خریدند و قلم شان را به نام و نان نفروختند. زنده نگه می داریم یاد و خاطره ی تمام قلم به دست های سرزمین مان را باشد که امانت دار خوبی برای یادگاری هایشان باشیم و شاگرد خوبی برای ادامه ی راه شان.

  • نسرین

 

هوالمحبوب

هوا که گرم می شود حس می کنم زندگی از تمام منافذ پوستم شره می کند و از دست می رود. شبیه رد باریک عرق که پشت گردنت راه بیوفتد و در خم کمر محو شود. شبیه مجسمه ی یخی که زیر آفتاب بگذاری اش و برایش از خوبی های تابستان بگویی، شروع که می شود من تمام می شوم. دیگر دست من نیست که روزها سُر می خورند و از دست می روند، تقصیر من نیست که هیچ وقت آماده نیستم برای پذیرشش.

دوست داشتم تابستان کمی مجال می داد برای خودم بودن، برای فکر کردن، عمیق شدن، خلوت کردن با خودم، برای نوشتن، برای خواندن، برای غنی شدن، اما تابستان و گرمایش فقط باعث رخوت و سکون و تنبلی است.

شب ها از شدت گرما خواب ندارم، صبح ها از زور گرما کله ی سحر بیدارم، تحمل اتاقم برایم سخت است، اینجا طبقه ی سوم خانه ایست که با طبقه ی اولش ده درجه اختلاف دارد و با زیرزمینش شاید بیست درجه!

قرار بود قبل از پایان این هفته، تهران باشم، کلی نقشه کشیده بودم تصمیم داشتم کلی قرار دوست داشتنی ترتیب دهم. اما ته همه ی این ها دیدن همان یک نفر بود که نشد. همان یک نفری که میتوانست گرمای تابستان را کمی تعدیل دهد.

نوشتن چقدر سخت می شود، وقتی نمی توانی چیزی را که پنهان کرده ای بازگو کنی..... 

 

 

 

 

#شعر از علیرضا آذر است که مطمئنا خودش خیلی بهتر از من خونده !

 

  • نسرین
هوالمحبوب


این روزهای تلخ تابستانی، مزه ی بدی دارند، شبیه دلتنگی و خواهش اجابت نشده و هزار تا درد بی درمان دیگر نیستند. هر جور که حساب می کنم چیزی این وسط تغییرکرده است. شاید تا زمستان یا حتی همین بهار گذشته چنین محاسبه ای در کار نبود. دلم تنگ رفتن نبود. دلم این چنین بی قرار نبود. داری می روی، این حقیقی ترین مسئله ی ممکن است. این رفتن اما شکل هیچ کدام از رفتن های قبلی نیست. یک جور خالی شدن زندگی است. یک جور ته کشیدن تمام فانتزی هاست. می دانی شب ها با خیال به خواب رفتن یعنی چه؟ می دانی صبح ها با خیال بیدار شدن یعنی چه؟ می دانی تلاش برای پر کردن یک قاب خالی یعنی چه؟ قطعا نه. چون هیچ کدام از این ها برای تو اتفاق نیوفتاده است. تو دلتنگ نشده ای، تو دنبالم نگشته ای، تو جای خالی های زندگی ات را با خیال من پر نکرده ای، شاید اصلا جای خالی نداشته ای. شاید اصلا حس نکرده ای که باید بگردی و یک جوری پیدایم کنی. این سه شب گذشته که قلب پدر تیر کشیده است، نفسش به شماره افتاده است، دهانش خشک شده است و دستش رفته است روی قلبش، این روزهایی که ده ساعت بی وقفه کار کرده ام، این شب ها که هرم گرما، نفس گیر است، من هر لحظه به تو فکر کرده ام. به یک  لحظه ی با شکوه؛ اما تو بی هیچ تلاشی برای رقم زدن یک حماسه، کوله پشتی ات را انداخته ای روی دوشت و راه نیامده را برگشته ای. حتی زمانی که بیرانوند، پنالتی رونالدو را مهار کرد من در فکر تو بودم، در فکر جاده های منتهی به تبریز، در فکر آسمان و دریا و زمین. حتی به دریا هم اندیشیده ام، حتی اگر تبریز دریا نداشته باشد. من باید تمام احتمالات را در نظر می گرفتم. اما تو بی رحم تر از آنی بودی که فکر می کردم. همیشه لبخند می زدی، همیشه دور بودی، همیشه دست نیافتنی.
هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که تابستان امسالم چنین مزه ای داشته باشد. این دومین بار است که از دست میروی بی آنکه به دست آمده باشی. من خسته و بیکار بودم. نشسته بودم به ساختن خیال های تازه. تو دم دستی ترین خیال بودی. تو نزدیک ترین و پر رنگ ترین خیال بودی. آنقدر دور بودی که نمی شد به دستت آورد آنقدر نزدیک که فاصله ای حس نمی کردم میان خودم و تو. حالا دیگر همه چیز تمام شده. حس آن روز ها در من مرده است. شوقی برای نوشتن ندارم. این حس تعهد بی حد و حصر من است که هنوز نشسته ام اینجا و مشغول نوشتنم. من دیگر با دلم نمی نویسم. این پایان غم انگیز قصه است. قصه ای که با امید شروع شد و حالا با یک حسرت تلخ به پایان می رسد. دلم خوش نیست به امتداد این امید. می خواهم رشته های امید را قیچی کنم. بخزم در همان پیله ی تنهایی همیشگی. سفرت بخیر اما .....




  • نسرین

هوالمحبوب

چند روز پیش که داشتم با یلدا از مدرسه برمیگشتم خونه، به عادت همیشگی پیاده بودیم. وقتی با همیم اونقدر حرف داریم که نمیشه با اتوبوس رفت و حرف ها رو ناقص گذاشت. یلدا عادت داره به تک تک مغازه ها سر بزنه. دوست داره جلوی گلفروشی بایسته و از قشنگی گل ها لذت ببره، توی میوه فروشی خیره بشه به میوه های نوبرانه، توی کتابفروشی چرخ بزنه و هی کتاب انتخاب کنه. دوست دارم این حالش رو. نزدیکی های چهارراه «منصور»، چشمم افتاد به آقایی که با کت و شلوار خیلی شیک داره کنارمون راه میاد. هی دقیق شدم، هی دقیق شدم، دیدم بله خودشه. یک آن پرت شدم به 17 سالگی ام. همون سالی که برای آخرین بار دیده بودمش. خیلی خوش تیپ تر از اون وقت ها شده بود. هر چند موهاش از سیاهی به سفیدی می زد ولی خودش بود. همون مرد محبوب دوران دبیرستان، که خیلی دوستش داشتم.

هی از بغل یلدا سرک کشیدم که بهش سلام بدم و در نهایت با جیغ خفه ای گفتم سلام آقای عمرانی. وقتی برگشت سمتم لبخند بزرگی داشت. شناخته بود؟ نمیدونم ولی حس میکنم شناخته بود. مگه همون آدمی نبود که صدام رو از پشت تلفن شناخت و گفت مگه من چند تا نسرین داشتم.

مگه می شد از نزدیک ببینه و نشناسه. به عادت همون سال ها بی تعارف دعوتم کرد خونشون. گفت هر جا راحت تری. رستوران یا خونمون که بشینیم گپ بزنیم. خندیدیم. حالش خوب بود. حال منم خوب شد. چهار سال دبیرستان معلم عربی مون بود. نه فقط معلم که عین پدر تک تک مون بود. بی تفاوت نبود. اونقدر بهمون نزدیک بود که حتی از معلم های خانم هم بیشتر از اوضاع زندگی مون خبر داشت. از داشته ها و نداشته هامون. از پدرهامون از شغل های سخت شون. از فقر مون. از دوست پسر سمیه. از دیر خونه رفتن های المیرا. همه رو می دونست و مدام باهامون حرف می زد و نصیحت مون می کرد. یادم نمیره اولین کج رفتن سمیه رو که به گوشش رسونده بودن، اونقدر عصبانی بود که حد و مرزی نداشت. وقتی که با کتاب عربی زد تو سرش همه ی کلاس از ترس لال شده بودن.

آقای عمرانی چکیده ی  خاطرات کل دبیرستان بود. من شده بودم همون نسرین شاد و سرزنده که مدام با معلمش کل کل می کرد. از سیگار کشیدنش ایراد می گرفت، از فارسی حرف زدنش خنده اش می گرفت.

منی که تو کل دبیرستان تنهای تنها بودم و معلم هام شده بودن بهترین دوستام. من دبیر عربی مون رو دوست داشتم و بعد از اون تو کل سال های دانشکده تو عربی لنگ زدم. چون هیچ کدوم شون عربی رو مثل اون درس نمی دادن. هیچ کدوم شون آقای عمرانی نبودن. تو شیش سال دانشگاه تنها درسی که افتادم عربی بود. هیچ کس هم ازم نپرسید تو که همیشه تو عربی نفر اول بودی، چرا حالا اینقدر از این درس بیزار شدی.

اون چند دقیقه وسط خیابون، حس و حال دبیرستان دوباره برگشته بود. کارت دفتر وکالتش رو که بهم می داد، لبخند زد و گفت یه روز بچه ها رو جمع کن و بیار دفترم. دلم برای همتون تنگ شده.

موقع رفتنش دوباره شده بودم همون سی ساله ی غمگین همیشگی. خاطره های خوش اون روزها علی رغم همه ی تنهایی ها می ارزید به حال بد این روز ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

«خطر لو رفتن داستان فیلم»

امروز که نون جان دلش گرفته بود و حوصله اش سر رفته بود، پیشنهاد کرد که یه فیلم دانلود کنم که با هم ببینیم. جهت حفظ حق و حقوق تهیه کننده و پخش کننده معمولا موقع دانلود، میرم سراغ فیلم های چند سال قبل که دیگه فروش ندارن. این چند ماه اخیر فیلم زیاد دیدم. اما نون جان اصرار داشت که فیلمی باشه که من ندیده باشم و باهم از دیدنش لذت ببریم.

یکی از سخت ترین کارهای دنیا انتخاب فیلم برای خواهرجانه. فیلم حتما باید ایرانی باشه. یه سری بازیگرهایی که ازشون خوشش نمیاد، نباید توش باشن. طنز سخیف و اجتماعیِ کثیف و فقر و فلاک هم دوست نداره. فیلم حال خوب کن دوست داره که اونم باید بگردی از بین صد تا فیلم یکی رو بتونی پیدا کنی. بالاخره بعد از کنکاش فراوان رسیدم به فیلم «دوران عاشقی»

من و خواهر جان هر دومون طرفدار شهاب حسینی هستیم. اما چند سالیه از لیلا حاتمی خوشمون نمیاد ولی خب به هر حال گزینه ی خوبی بود. چون خلاصه داستانش جذبم کرد. خوشبختانه بعد از اتمام فیلم واکنش بدی نشون نداد. هر چند خیلی هم خوشش نیومد. ولی خب همین که بدش نیومده می شه، امیدوار بود.

داستان فیلم که احتمالا خیلی هاتون دیدین، درباره ی وکیل جوانی به اسم بیتاست. بیتا موکلی داره که صیغه ی یک مرد پولدار و گردن کلفت شده و ازش حامله است. ولی مرد گردن نمی گیره و نمیخواد براش شناسنامه بگیره و حق و حقوقش رو بده. بیتا توی دادگاه برنده میشه ولی مرد گردن کلفت کلی براش خط و نشون میکشه و .....

در چند روز آینده زن جوانی به دفتر بیتا مراجعه می کنه دقیقا با یه قصه ی مشابه. با این تفاوت که زن میگه شوهرش که یه مرد متاهل هست، میگه من عقیم هستم و نمیتونم بچه دار بشم و حتما این بچه ای که تو راه داری از کس دیگه ای هست. مواجه ی زن با صیغه نامه ی این زن، صحنه ی جالبیه. جایی که می فهمه مردی که ازش صحبت میشه، همسر خودشه.

یک زن متاهل در برابر خیانت همسرش واکنش های متعددی می تونه داشته باشه. سکوت و وانمود به اینکه اتفاقی نیوفتاده، داد و بیداد کردن و شکایت، تلافی و انتقام و هزارتا راه دیگه. نمیدونم یک زن عاقل در این باره چه تصمیمی می تونه بگیره که درست ترین تصمیم باشه. بیتای فیلم در ابتدا سکوت میکنه. سعی داره شوهرش رو پس بگیره از زن دوم. ولی در مواجه با حمید، خیلی چیزها رو میگه که توی خیلی از فیلم های مشابه عنوان نمیشه.

مرد داشت داد میزد که این اتفاق(خیانت به همسر) زمانی رخ داد که تو نبودی. سرت گرم پرونده هات بود. پرونده ی شهرستان داشتی، نبودی و .... قصه ی تکراری که همیشه از مردها در مقابل خیانت شون میشنویم. چه از مردها و چه از هم جنس های خودمون.

لابد به همسرت خوب نرسیدی که رفته هوو آورده سرت، لابد یه عیب و علتی داشتی دیگه، لابد خوب چشمش رو پر نکردی، و این قصه ی پر غصه ی اغلب زن هاست که قربانی خیانت همسراشون میشن. فقط یه نکته ی مهم اینجا وجود داره. اینکه آیا همه ی مرد ها چشم همسرشون رو خوب پر می کنن؟ آیا زنی توی این کشور وجود نداره که با وجود متاهل بودن تشنه ی محبت باشه؟ هیچ زنی کمبود عشق، کمبود توجه، کمبود نگاه عاشقانه و کمبود نوازش نداره؟ آیا توی این کشور همه ی مردها کامل و بی عیب و نقص هستن که در مواجه با خیانت مردها همه ی دست ها به سمت کم کاری زن نشونه میره؟

خیانت قصه ی تلخیه. چه از مرد سر بزنه و چه از زن. اما توی کشور ما زن ها تاوان بیشتری پس میدن. چه خیانت بکنن چه خیانت ببینن. سال ها قبل حتی تو قضیه ی تجاوز هم مقصر خود دخترها  بودن. که لابد مواظب حجاب و نگاه و رفتارشون نبودن. قضیه خیلی راحته. این که خیانت چرا سر میزنه دلیلش روشنه. هوس. اینکه زنی داشته باشی و بهش متعهد نباشی، اینکه مردی داشته باشی و بهش متعهد نباشی و فکر کنی نفر دوم بهتره؛ قطعا ریشه در هوس بازی داره. هیچ توجیه عقلانی دیگه ای تو کت من یکی نمیره. چون اگر طرفِ خیانت کار محق باشه میتونه اول تکلیف زندگی اولش رو مشخص بکنه بعد بره سراغ زندگی دوم.

لطفا هوس بازی ها رو توجیه نکنیم، لاپوشانی نکنیم و قربانی ها رو مقصر جلوه ندیم.

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب
 
 
 

علی دایی نیستم اما اگر جای او بودم -مگر می‌شود علی دایی شد؟- با سردار آزمون حرف می‌زدم. از روزهای پیامکی جام‌جهانی آلمان برایش می‌گفتم. به‌قولِ افشین خماند:پسر گریه ندارد، برو کاری کن همه را وادار به سکوت کنی. سردار آزمون سرمایه ماست. آن بالا که ما نشسته بودیم، کی‌روش را می‌دیدیم که چگونه بر سرش فریاد می‌کشید که روی خطِ وسط زمین بماند تا ارتشِ اسپانیا با همه توان روی دروازه ایران نماند؛ اما گوش نمی‌داد. اگر علی دایی بودم حتما به سردار آزمون زنگ می‌زدم و می‌گفتم نود دقیقه حیاتی در پیش داری و کاری کن منتقدانت آرام بگیرند. گوشی‌هایت را خاموش کن و‌تمرکز داشته باش. بارها در ذهنت، گلزنی به پرتغال را تمرین کن. علی دایی که پشت خط باشد، هم انگیزه می‌دهد و هم راهکار. علی دایی که نقد کند، او گریه‌اش نمی‌گیرد. هر بازیکن دوران افت دارد و چه حیف که دوران او با جام‌جهانی یکی شده است. اما وقتی کی‌روش او را در ترکیب قرار می‌دهد یعنی درهای امید باز است. گل بزن سردار. گل بزن سردار. قول می‌دهیم همه این انتقادات فراموش می‌شود. فقط همان سردار آزمونِ زهردار باش.

 

 

#اهنگ هیچ ربطی به پست نداره صرفا برای دل خودمه

 

#از صفحه علی عالی روزنامه نگار ورزشی

  • نسرین

هوالمحبوب


چند روز است که ماه رمضان تمام شده است و من چند روز است عادت کرده ام به تنبلی و بی عاری. صبح ها به زور از رختخواب جدا می شوم و شبها به زور خوابم می برد. عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی دهم و روزها را به شب می دوزم تا تعطیلات تمام شوند انگار.

کار سایت را تحویل داده ام و پروژه ی دوم را استارت زده ام، احتمالا لینک های جدیدی که اضافه کرده ام، گویای فاز جدید کار باشند. اما دو روز است که مثل خرس میخوابم، مثل فیل می خورم و مثل کبک سرم را کرده ام توی گوشی!

اما یکهو دیروز به خودم نهیب زدم که دنیا نباید همین جور نکبت ادامه پیدا کند، نشستم کتابی را بخوانم که همین دیروز صبح پست برایم آورده بود.

کتاب های نوجوان، از جمله کتاب هایی است که در یک سال اخیر بیشتر برنامه ی کتاب خوانی ام را به خودشان اختصاصا داده اند. هم لذت بخش هستند و هم مفید. چون وقتی میخواهم کتابی را به بچه ها پیشنهاد بدهم، باید قبلش خوانده باشم و محتوایش را تایید کرده باشم.

«جام جهانی در جوادیه» را داوود امیریان نوشته است. داستانی که با تخیل خاص نویسنده شکل می گیرد و روایت کننده ی یک جام فوتبال بین نوجوان های محلات تهران است که به شکل کاملا اتفاقی جهانی می شود.

نمی خواهم کتاب را نقد یا تحلیل کنم. کتاب به درد خیلی ها نمی خورد، نثر ساده اش برای آدم بزرگ ها جذاب نیست، اغراق های گل درشت را شاید ما آدم بزرگ ها نپسندیم. کتاب خاص نوجوان است و خب مخاطب این کتاب احتمالا از قهرمان بازی های ساده و بی ادعای سیاوش خوشش بیاد. از سرخ و سفید شدن هایش مقابل ناهید، از قربان صدقه ی عزیز رفتن هایش، از جسارت برگزاری یک جام جهانی، از انگلیسی حرف زدنش و خیلی چیزهای دیگر....

چیزی که وادارم کرد به نوشتن، میزان تاثیری بود که کتاب روی حال و هوایم داشت. بی اغراق کلی اشک ریختم پای کتاب. انگار یک محرک خوب برای تخلیه ی روانی این چند روز بود. هر اتفاقی که برای سیاوش می افتاد چشمه ی اشکم می جوشید و جهان تیره و تار می شد. آنقدر گریه کردم که خودم از تصویر خودم توی آینه ترسیدم. این حس نوع دوستی، حس وطن پرستی، حس دلتنگی یا هر چه که بود. وقتی افغان ها را با اتوبوس راهی کشور آزادشان می کردیم، قلبم، روحم، جسمم سبک تر شده بود. دلم میخواست سیاوش را بغل کنم و بابت این همه قهرمان بازی از او تشکر کنم. دلم میخواست میان همهمه ی بچه های باشگاه شهید آوینی بودم و جانانه تیم های محبوبم را تشویق می کردم.

عمیق و از ته دل، آرزو میکنم تمام اتفاق های این کتاب یک روزی محقق شوند، روزی که نوجوان ها محور توجه های جهان باشند، روزی که جنگ ها را، خشونت ها را، سیاست بازی ها را، با دست های حلقه شده در هم، با قلب هایی که به هم پیوند خورده، در هم بشکنند، سیاه و سفید، آمریکایی و آسیایی و اروپایی، برای صلح و دوستی تلاش کنند.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

ایلیا اصرار عجیبی دارد که با نیم وجب قد، با پسرهای کوچه ی ما فوتبال بازی کند، به فوتبال می گوید، فوتی بال. عاشق این است که کسی توپ را بکارد و او شوتش کند، حالا دروازه یا دیوار یا گلدان روی میز، خیلی براش فرقی ندارد. او از شوت کردن خوشش می آید. از اینکه بقیه هم بازی اش بشوند هم خیلی خوشش می آید. بچه های محل هوایش را دارند. دعوایش نمی کنند. نمی گویند برود کنار تا بازی شان را بکنند. وسط بازی مدام توپ را برایش می کارند که او ضربه های مهیجش را بزند. بچه های محل، به فراخور بازی های ملی، بازی هایشان را تغییر می دهند، چند روز پیش که اوج هیجان بازی های والیبال بود، تور می کشیدند از این تیر چراغ برق تا نرده های خانه ی همسایه ی آن وری و والیبال بازی می کردند. ایلیا در این مواقع حسابی حرصش می گرفت. چون نه دستش به تور می رسید که بکشدش پایین نه توپی روی زمین بود که شوتش کند. هرچند بچه های با معرفت کوچه ی ما هرزگاهی، توپ را تحویلش می دادند که از آن کاشته های زهر دارش بزند، اما باز هم راضی کننده نبود. نوه ی همسایه ی بغلی که با یک لباس گل گلی می آمد وسط زمین بازی، ایلیا حواسش از بازی پرت می شد. دستش را می کشید و می بردش ته کوچه تا با توپ کوچکش کاشته بزند. اما نوه ی مینیاتوری همسایه، دلش نمی خواست توپش را با کسی شریک شود، نه ایلیا را به خانه شان راه می داد و نه توپش را فدای این دوستی ناخواسته می کرد. اما ایلیا خودش را تک و تا نمی اندازد. ایلیا بیدی نیست که از این بادها بلرزد. حتی اگر نوه ی همسایه بغلی توپش را تحویلش ندهد؛ باز هم او عاشق فوتی بال می ماند یک عاشق سینه چاک.

عصرهای ماه رمضان، که مجبور بودم ساعت ها توی کوچه بمانم تا ایلیا به عشق فوتی بال، از این سر کوچه به آن سر کوچه بدود، من نقش داور را بازی می کردم. امیررضا که امسال قرار است به کلاس ششم برود و با من خیلی رفیق است، حسابی کارم را قبول داشت. اغلب جلوی جر زنی های متین، نوه ی همسایه ی ته کوچه را می گرفتم، مهدی را که قاطی بازی شان نمی کردند؛ به عنوان کمک داور انتخاب می کردم و آن چند ساعت آخر روزه داری را یک جورهایی با هم سرمان گرم می شد.

از دیروز که جام جهانی شروع شده، برای «نون» خط و نشان کشیده ام که من تصمیم دارم تمام شصت و چند بازی را تماشا کنم، بنابراین این یک ماه برای خودش یک فکری بکند. هر چند می دانم همین که بگذارد بازی های تیم ایران را تماشا کنم، خیلی لطف بزرگی در حقم کرده است. اما خط و نشان کشیدن برای یک غیر فوتبالی خیلی مزه می دهد.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند بار توی زندگیم لبخند خدا رو بالای سرم حس کردم، چند بار قشنگ برام مجسم بوده که خدا الان ازم راضیه. برای سی سال زندگی، شاید کم به نظر برسه؛ ولی خب بازم بهتر از اینه که همیشه تو شک و تردید این باشیم که خدا ازمون راضی هست یا نه. به دفعه های قبلی کاری ندارم. اما الان که دارم تو آخرین لحظه های ماه رمضان این ها رو براتون می نویسم، حس می کنم خدا داره به معدود بنده هایی که به عهد و پیمان چند صد ساله اش وفادار هستند، لبخند میزنه. همه ی اون آدم هایی که هر کدوم شون هزار و یک بهانه داشتن برای فراموش کردن، برای ندیده گرفتن، برای غر زدن، اما موندن و این لحظه های قشنگ رو رقم زدن. عمیقا از اینکه می دیدم کسی روزه داره خوشحال می شدم. از اینکه می دیدم بعضی ها که نمی تونن روزه بگیرن، ولی حسرت عجیبی تو دلشون هست، خوشحال می شدم، از اینکه می دیدم کسی به هر دلیلی روزه نمی گیره، ولی افتخار هم نمی کنه بهش و همش حواسش به ما روزه دارها هست؛ خوشحال می شدم. می دونم هر کس حق انتخاب داره. برای پوشش، برای روابطش، برای اعتقادش، برای همه ی امور زندگیش. ولی این حق رو برای خودم قائل هستم که به خاطر لبخند خدا خوشحال باشم و تبریک بگم به همه ی اون معدود کسایی که هنوز به سنت قدیم ماه رمضون، حال دلشون تغییر می کنه.

 حال دلم عجیب خوبه. سرم بالاست، حس خوبی توی تک تک سلول های بدنم موج می زنه. نه اشتباه نکنین، نمیخوام بگم که من خیلی آدم خوبی ام و خیلی حال می کنم با خودم. هر کی ندونه شماهایی که چند ساله زمزمه های من رو می خونید از میزان غر زدن هام با خبرین. از میزان غمی که همیشه توی نوشته هام بوده با خبرین.
هیچ کس نمی تونه ادعا کنه که همیشه از خودش و عملکردش راضیه. آدم ها همیشه بهترین قاضی اعمال خودشون هستن. هیچ کس اندازه ی خود آدم از سُر خوردن هاش، از کج رفتن هاش، از اشتباهاتش، از یواشکی هاش، با خبر نیست. شاید از دور خیلی آدم موجهی به نظر برسم، ولی خودم در درون خودم همیشه این حس بد نارضایتی رو از خودم داشتم. ولی الان می خوام از خودم، از تک تک اون هایی که این ماه وفادارانه پای اعتقادشون موندن تشکر کنم. خیلی حرفه میون این همه بی اعتقادی، میون این همه بی عدالتی، میون این همه درد برای کشیدن، میون این همه غر برای زدن، سرت رو بندازی پایین و به خدا لبخند بزنی.

از خدا ممنونم که این ماه رو نفس کشیدم و دلم آروم شد. ممنونم که دیگه هیچ کینه ای ازش ندارم، هیچ حس بدی تو وجودم نیست. ممنونم که اینقدر آرومم. فقط امیدوارم این حس خوب امتداد داشته باشه. این امیدواری ادامه داشته باشه.

می خواستم یه چیزی هم بگم به همه ی اون هایی که چند ساعت مونده به اذان، سر ظهر، عکس خوشمزه هاشون رو به اشتراک می ذاشتن، اما نمیگم. خدا هر کس رو با قلبش محشور کنه.

از تک تک تون قبول باشه، عیدتون هم مبارک. که عید واقعی روزه دار همین لحظه های ناب خلوت با خداست.

دلم میخواست عمیقا قربون خودمون برم توی این نوشته. اشکالی که نداره؟

  • نسرین