گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب


ایستاده بودی در برابرم، به همان صلابت همیشگی، با چشم هایی که خیره شده در چشم هایم. نگاهت می کردم و غرق می شدم در حصار بازوانت، نگاهت می کردم و  مست می شدم، از شراب ارغوانی چشم هایت. در چشم هایت شعر عاشقانه موج می زد و من خوشه چین غزل های نابت شدم، حرف هایم را واج به واج سرودم تا در برابر شاعرانگی نگاهت تاب بیاورم. دست هایت التیام همه ی غم ها بود، چشم هایت پاسخ همه ی چرا ها، و حرف زدنت لالایی باران در دل شب های انتظار.
چشم هایت مقصد من بود، مامن همه ی دلتنگی ها بود. چشم هایت چکیده ی همه غزل های نسروده ام بود، چشم هایت خاطرات خاطره انگیز زندگی بود برایم. اما حالا که از آغوش زنانه ام سرُخورده ای و رفته ای، حالا که تنهایی شبیه شیر زخم خورده خزیده در بسترم، حالا که لبریزم از زخم های سرباز کرده ی زندگی، حتی یاد چشم هایت هم آرامم نمی کند. چیزی در آن سیاهی مطلق بود که نوید زندگی می داد، در آن سیاهی مطلق نوری می درخشید که زندگی را با همه ی نبودن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها شیرین می کرد. شعله ای به وسعت عشق، شعله ای به وسعت دوست داشتن. حالا که جام جهانی چشم هایت را از زبان دیگران می شنوم، سر به زیر و آرام می خزم در پستوی بی کسی هایم؛ حالا دیگر شوقی برای از تو سرودن برایم نمانده است، مرا ببخش مرد تنهای کویری .....

ممنون از فرشته ی عزیز برای دعوتش
دعوت می کنم از حورا و زهرای عزیز
  • نسرین

 

 

هوالمحبوب

کاش می شد شبی از پشت همین در برسد

نامیدانه بخواهم بروم سر برسد

مثل آن کودک گمگشته که با نذر و دعا

ناگهان در وسط گریه ی مادر برسد

نذر دارم که تو را... آه اگر ممکن بود،

که به دستان خدا این غزل تر برسد

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

نشسته ام میان هیاهوی آدم ها، میان خواستن ها و به نیاز ایستادن ها، منتظر دست های اجابت. چه از دل هم بی خبریم. نشسته ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می خواهم.

تنها خواسته بودم که داشته هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته های مختصر. به همین صدای نفس های مادر، به همین قدم زدن های پدر، به همین هیاهوی بچه ها، به صدای خنده های خواهرها، به دویدن ها و نرسیدن ها. دیگر از خواسته خالی ام. از آرزو تهی.

اما دلم روشن است به اینکه تو مادر ها را دوست تر می داری، به اینکه نفس حق مادر ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن هایش را می بینی، به مادر ها که تجسم عینی تو هستند در  برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدر ها را برایمان حفظ کن. خنده ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه ها، حسدها، حسرت ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح مان امکان پرواز ، به جان مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را،

برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می دهند، از خواسته هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج مان داد، از تمام تلخی ها و تباهی ها و تنهایی ها به تو پناه می برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ هایی که گفته ام و کامم را تلخ کرده است، از دل هایی که شکسته ام، از کفری که گفته ام، از دور شدن هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن ها، از تمام بی راهه ها برگشته ام به تو. بی هیچ آرزو و حاجت و خواسته ای. جز اینکه مادر ها را، پدر ها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همه ی دنیا.

  • نسرین

هوالمحبوب



در حق من از هر آنچه دانی مگذر

وز کرده و ناکرده ی روشن و نهانی مگذر

تو نوری و من شیشه، خدایا چه کنی؟

از بنده ی خود اگر توانی مگذر


#حسین_جنتی

#امشب اگه از ته دل از خودتون و حال تون راضی بودین منم یاد کنین.

التماس دعا


  • نسرین

هوالمحبوب

ادامه ی داستان انتخاب سوپی، برای شرکت در تمرین نویسندگی، وبلاگ داستان سرا:


این‌جا در وسط شهر یک کلیسای قدیمی زیبا وجود داشت. از میان یک پنجره‌ی صورتی رنگ، نور ملایم و صدای موزیک دلنشینی بیرون می‌آمد. ماه در بالای آسمان بود. همه‌جا ساکت و آرام بود. برای چند لحظه کلیسای ده به نظرش آمد و سوپی را به یاد روزهای خوش گذشته انداخت.»

روزهای خوبی که در کنار طنین موسیقی در گروه کر کلیسا سپری می شد. سوپی در دوره ی مدرسه جزو گروه پیشاهنگ بود. پیانو را به خوبی می نواخت و همیشه مورد توجه پدر کالین در کلیسای دهکده بود.

حالا بعد از گذشت بیست سال، دوباره خودش را در مقابل همان کلیسای قدیمی یافته بود. سیل خاطرات به سرش هجوم آورده بودند. هوپی انگشتان سیاه و از ریخت افتاده اش را بی اختیار تکان می داد. مثل همان وقت ها که در حین نواختن پیانو، پدر کالین می گفت انگشتان تو روی کلاویه ها انگار در حال رقص و سماع هستند. پسر تو موسیقی را نه با انگشتانت بلکه با روح و جانت می نوازی.

حالا سوپی، با لباس های چرک مرده و پاره، با ریش هایی بلند، با ظاهری ملال آور، رسیده بود به نقطه ای که زمانی حس می کرد، نقطه ی پروازش خواهد بود.

از بالای تپه ها نور سبز رنگ کلیسا، سوپی را به خود فرا می خواند. سوپی از ظاهر چندش آورش خسته شده بود. از یادآوری روزهایی که مجبور شده بود،  بعد از مرگ مادرش دهکده را به دنبال کار ترک کند، چین های پیشانی اش در هم رفته بود. مایع شور مزه ای توی گودی های صورتش راه افتاده بود. مایع سرد و شور که حس های تازه ای را در او زنده می کرد.

این ها اشک بودند. چیزی که سال ها بود فراموشش کرده بود. حتی سال هایی که در زندان مِلونا با هم بندی های سیاه پوستش سپری می کرد، هیچ وقت مزه ی اشک را نچشیده بود.

سوپی پیر و در هم شکسته از بالای تپه ها به سرعت یک نوجوان 14 ساله پایین می آمد. با فریاد های ای پدر مقدس، خودش را به در کلیسای متروک رساند. در باز شد و سوپی خودش را در پیشگاه شمایل مریم مقدس یافت. چشم هایش را بسته بود. اشک ها همچنان می چکید و او به ناگاه حس کرد، انگار آرام شده است.

صبح جان آبراهام، کشاورزی که در نزدیکی کلیسای متروکه زندگی می کرد جنازه ی مردی آواره را یافت که شمایل مریم مقدس را در آغوش کشیده و با لبخندی بر لب چشم از جهان فرو بسته بود.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

بهمن ماه پارسال بود که داشتم با مژده درباره ی مشکلات مالی و عدم امنیت شغلی صحبت میکردم. ما هر دو شکل هم بودیم، چند ماهی از سال عملا پول و درآمدی نداشتیم. مژده میگفت مشکلات و اختلالات روانی فصلی است و در تابستان بیشتر عود میکند!

شغل من هم که قراردداد هشت ماه برایش می بستم، در آغاز خرداد به پایان میرسید و تا آخر شهریور به جز چندغازی که بابت کلاس های تابستانی می گرفتم هیچ عایدی دیگری برایم نداشت.

هیچ وقت نتوانسته بودم از نوشتن پول دربیاورم. معرفی کتاب هایی که برای یک سایت وابسته به نهاد می نوشتم هیچ وقت به سرانجامی نرسید. کلی وقت صرف شان کردم و کلی گیر الکی دادند و آخر سر رهایشان کردم. ویراستاری را دوست نداشتم، از حوصله ام خارج بود و کارهایی که برای مقاله ها یا پایان نامه های اطرافیان می کردم فی سبیل الله بود.

چند باری پیشنهاد نوشتن پایان نامه برای موسسه های مختلف را رد کردم چون نتوانستند از فیلترهای مذهبی ام  عبور کنند. هیچ رقمه تو کتم نمی رفت که یک نفر برود یللی تللی کند و من برایش پایان نامه بنویسم و در نهایت او مدرک اش را بگیرد! دور زدن سیستم آموزشی  را هیچ وقت نمی توانستم به عنوان یک شغل دوم بپذیرم.

بهمن ماه پارسال بود که مژده زنگ زد و گفت شماره ام را به یکی از دوستانش داده تا در نوشتن محتوای سایت با او همکاری کنم. تا آن لحظه چیزی از محتوا نویسی نمی دانستم و حتی به ذهنم خطور نکرده بود که کسی از طریق محتوانویسی بتواند درآمدی کسب کند. شماره ی ناشناس همان شب زنگ زد. کسی که پشت خط بود،  آقای جوانی بود که فارسی صحبت میکرد. ظاهرا دوست مژده شماره را برای یکی از همکارانش فرستاده و اینگونه بود که نه مژده آقای پشت خط را می شناخت و نه آقای پشت خط مژده را.

پیش خودم گفتم این همکاری نمی تواند ادامه دار شود، از کار کردن با آدم های ناشناس واهمه داشتم مخصوصا از راه دور. فکر می کردم در نهایت یا پولم را خواهد خورد یا با پیشنهاد دیگری رو به رو خواهم شد و در نتیجه این همکاری مفت هم نمی ارزد!

لیستی از موضوعات مد نظرش را برایم فرستاد و من و مژده کلی برای آن لیست خنده سر دادیم. اسم آقای «ژ» شد آقای تاپیک و مدام بین شوخی هایمان از آقای تاپیک یاد می کردیم. مقاله ی اول را که نوشتم بلافاصله زنگ زد و کلی تعریف و تمجید کرد. گفت قلم خوبی داری و این همان چیزی است که من دنبالش بودم. بسیار محترمانه صحبت می کرد. برخلاف آدم های معلوم الحالی که جمله ی اول به دوم نرسیده تو را به نام کوچکت صدا می زنند، شمای محترمانه شان به توی صمیمی تبدیل می شود، ما هنوز هم محترمانه در کنار هم برای سایت دوست داشتنی مان تلاش می کنیم.

دلیل خنده های آن روز من و مژده به موضوعات پیشنهادی، حوزه ی خاص و دور از تصور مان بود. سایت مورد نظر در حوزه ی عروسی فعالیت می کرد و موضوعات شان هم طبیعتا درباره ی لباس و آرایش عروس بود.

وقتی مقاله ای را با تمام وجودم می نویسم، برایش کتاب میخوانم، وقت میگذارم و تحویلش می دهم، آنقدر از خواندنش به وجد می آید که تمام حس خوبش را دوباره به آدم بر می گرداند. بسیار خوش حساب است، هیچ وقت سر مسائل مالی چانه نمی زنیم. به من اعتماد دارد و هیچ وقت حساب و کتاب ها را دوباره زیر و رو نمی کند. آدم خوبی است و کار کردن در کنارش لذت بخش است. هر چند او در تهران است و من در تبریز و هیچ وقت همدیگر را ندیده ایم ولی یک همکاری دلچسب باعث رونق گرفتن سایت عروس شده است.

خرداد ماه امسال دومین سالگرد تاسیس سایت عروس است . خواستم برای این همکاری خوب و برای این حس خوبی که نوشتن به من می دهد، یادداشتی بنویسم. این یادداشت ادای احترام به کسی است که اعتماد به نفس برای نوشتن را مدیون او هستم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

لیلا ماشین خریده است. از اینکه بعد از چند سال قناعت و صرفه جویی بالاخره توانسته ماشین دلخواهش را بخرد، خوشحال است. من هم خوشحالم. قول شیرینی و سور مفصل را گرفته ام. قرار است بعد از ماه مبارک دوباره دور هم جمع شویم.
میگویم من وعده ی شیرینی های زیادی از شما طلب دارم. از یکی برای ازدواج اش و از یکی برای ماشین نو و ....
به شوخی میگویم من که امیدی برای ازدواج ندارم، گمونم برای خرید خونه باید بهتون سور بدم.

میخندد. میخندم.

بعد به فکر فرو می روم. میگویم. هیچ خبر داری که آرزوهایمان دارد کم کم مردانه می شود؟ همین که داریم تلاش میکنیم در قالبی فرو برویم که تا چند سال پیش دوستش نمی داشتیم و حتی شاید تقبیحش می کردیم. همین تلاش برای مستقل شدن، خرج خود را درآوردن. تلاش برای قراردادهای کاری خوب. تلاش برای خرید ماشین و خانه. همه ی این نکته های ریز و شاید بی اهمیت زندگی دارد، کم کم تغییرمان می دهد.. نه اینکه آینده نگری، صاحب خانه و ماشین شدن اموری مردانه باشد، نه اما فکر کردن به چیزهایی که در نسل قبل از ما هیچ دختری دغدغه اش را نداشت کمی ترسناک است.

ترسناک است که دیگر هیچ دختری تلاش نمی کند رویاهای دخترانه داشته باشد. هیچ کدام از ما در ذهن مان رویای زنانه نداریم. تمام زورمان را میزنیم که به استقلال مالی برسیم. تلاش میکنیم که حتی وقتی ازدواج کردیم، دست مان توی جیب خودمان برود.

از استقلالی که داریم خوشحالیم ولی...

ولی ته دل هر کدام از ما را که بجویی، بیشتر دلش میخواهد زن یک زندگی بی دغدغه و آرام باشد. زنی که دوست داشتن بلد است. زنی که می تواند محبوب کسی باشد. اما حالا ما داریم تمام تلاش مان را می کنیم که ثابت کنیم بدون مرد ها هم میتوانیم زندگی کنیم. نیاز نداریم که مردی حمایت مان کند. چه این مرد پدر مان باشد چه همسرمان.

دخترهایی دور و برم هستند که هیچ میل و رغبتی به ازدواج ندارند. ازدواج را امری دست و پا گیر تصور می کنند که نه تنها آزادی های فردی شان را سلب می کند، بلکه مجبورشان می کند در قالبی فرو بروند که دلخواه شان نیست. دخترهایی که من می شناسم در محدوده ی سنی سی تا سی و چند سال قرار دارند.

ما آرزوی گشت و گذار و کشف ناشناخته ها را نداریم. برای هیچ کدام از ما قابل تصور نیست که یک روز کوله پشتی مان را برداریم و بزنیم به دل کوه و جنگل. اگر بخواهیم مسافرتی را برنامه ریزی کنیم حتما باید دلیلی غیر از تفریح کردن برایش بتراشیم که بتوانیم مجوزش را از خانواده ها بگیریم.

درگیر معادلات پیچیده ای شده ایم که دوستش نداریم. احساس میکنم آدم های نسل من مخصوصا دخترهایش، آن چیزی که دلشان میخواست نشده اند. شخصا دلم نمیخواست لذت های زندگی ام صرفا مادی باشد. دلم میخواست سی سالگی را جوری که دلم میخواست رقم بزنم. اما هنوز جرات و جسارتش را پیدا نکرده ام.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

روز یک خرداد نود و هفت بالاخره من گوشی جدید خریدم. از اون گوشی های خفن که تو دست جا نمیشه :) خیلی کلنجار رفتم با خودم که پولی که پس انداز کردم، پاداشی که گرفتم، هدیه های تولد رو چیکار کنم. آیا گوشی گرون بخرم یا برم همون کاری رو بکنم که چند ماه اخیر دارم میکنم. ولی بالاخره با داماد گرامی راهی بازار موبایل شدیم. کلی تحقیق کرده بودیم و قیمت ها دست مون بود من سقف قیمتم رو هشتصد تعیین کرده بودم. ترجیح میدادم خیلی تو خرج نیوفتم ولی اقای داماد چیز معمولی و متوسط باب میل شون نبود. بالای یک و صد خرج گوشی مون شد و این چند روز مشغول آشنا شدن با چم و خم گوشی جدید بودم. برای همین فرصت نمیکردم پست بذارم.

روز های کشدار ماه رمضون با درگیری های مدرسه و تلاش برای به روز رسانی سایت داره سپری میشه. هنوز نتونستم اونجوری که دوست دارم از ماه رمضون لذت ببرم. امیدوارم ادامه ی ماه بهتر سپری بشه. آزمون استخدامی رو شرکت کردم. هر چند احتمال پذیرش یک در میلیونه ولی به خاطر دلگرمی های خواهر و برادر محترم، چاره ای جز شرکت کردن نداشتم. دوست دارم این بلاتکلیفی ها تموم بشه. دوست دارم بدونم وقتی کار میکنم آینده ای هم در انتظارم هست. دلم نمیخواد چهار ماه از سال بیکار و بی بیمه سر کنم. دلم می سوزه وقتی فارغ التحصیل های فرهنگیان رو میبینم. دلم میسوزه چون بچه هایی که دانشگاه های عادی درس خوندن به مراتب زحمت بیشتری برای رشته شون کشیدن. کارشون با جزوه های چند صفحه ای راه نیوفتاده. هر چند گفتن این حرف ها دردی دوا نمی کنه. چون تعداد ما نیروهای غیر رسمی آموزش و پرورش اونقد زیاده که از دست خود وزیر هم در رفته.

نیروهای آزاد، قراردادی، حق التدریسی، شرکتی، نهضتی، نیروهای پیش دبستانی و....

حتی اگه از مدرسه ی فعلی راضی باشم و موقعیت خوبی داشته باشم بازم نسبت به ساعت کاری، نسبت به تلاشم و خیلی چیزهای دیگه از خیلی ها عقب ترم. این عدم ثبات شغلی هم که بدتر از همه چیز آزار دهنده است. اینکه گاهی وقت ها میدونی حق با توه و نمیتونی ابرازش کنی سخته. امیدوارم یه روزی مشکل شغل ما دهه شصتی ها حل بشه. جوری که مجبور نباشیم پشت گوشی به خواستگارمون بگیم نه من نیروی رسمی نیستم و اونم گوشی رو زرتی بذاره روش:)

اینم نامه ی امیرعلی که تو پست قبل بحثش شده بود

اینم عکس گوشی ام به درخواست آقا احسان

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز آخرین روز مدرسه بود. بچه ها باید برای امتحان های نهایی آماده می شدند و برای همین چند روز زودتر، از ششمی ها خداحافظی کردیم. هرچند بعید میدانم توی این چند روز به سراغ درس خواندن بروند!

زنگ آخر با پسرها کلاس داشتم. نمیدانم از کجا خبردار شده بودند که توی مدرسه ی دخترانه، به برنده های مسابقه ی قرآنی لوح تقدیر داده ایم. امیرعلی، که قدش از من بلندتر است و پشت لبش کمی تا قسمتی سبز شده است؛ با صدایی که حسابی عصبی بود گفت خانم باهاتون قهرم. شما دخترها رو بغل می کنید و بهشون لوح تقدیر میدین اما ما رو نه بغل کردین و نه لوح تقدیر دادین! من با حالی زاری که داشتم، فقط توانستم توی صندلی ام فرو بروم و لبخند بزنم. روزه داری و سرماخوردگی، باعث شده بود شب کارم به درمانگاه بکشد، شب تولدم خراب شده بود و صبح شبیه روح سرگردان خودم را تا مدرسه کشانده بودم.
امیرعلی از آن بچه هایی است که هر معلمی دلش می خواهد سر کلاسش بنشیند، از آن با معرفت هایی که دلم همیشه به بودنش قرص است. از آن درس خوان هایی که شیطنت هم می کنند، حاضر جواب و شوخ هم هستند؛ ولی هیچ وقت لودگی نمی کنند و همیشه نگاهی معصومانه و سر به زیر دارند. قصه ی بغل نکردن دانش آموزان پسر، داشت بیخ پیدا می کرد. در طول سال مدام بحثش را پیش می کشیدند، برای من یا معلم های دیگر درد دل می کردند؛ که شما دختر ها را بیشتر دوست دارید. اما واقعا توی سن و سالی نبودند که مثل دخترها باهاشان برخورد کرد. نشانه های بلوغ را به وضوح می شد از وجناتشان خواند. صداهای گاه دو رگه شده، سیبیل های سبز شده و حس های خفته ای که کم کم بیدار می شدند.
همه ی ما معلم ها با همه ی شلوغ کاری ها و درس نخواندن هایشان دوست شان داشتیم. درست است که نمی شد مثل دختر ها لوسشان کرد اما گاه و بی گاه احساسات مان را بروز می دادیم. همین که باقلواهایی را که ثنا برای دفتر معلمان فرستاده بود را، بردم توی کلاس و با پسرها تقسیم کردیم، نشانه ی دوست داشتن بود دیگر مگر نه؟ یا همان کیک صبحانه ای که برایشان بردم و قبل از امتحان سخت آن روز نوش جان کردند.
مانده بودم جواب امیرعلی را چه بدهم. نمیدانستم چطور می شود مشکل این بغل نکردن را حل کرد که هم شان معلم و دانش آموز حفظ شود و هم دلگیری پیش نیاید. مهدی پسر تخس کلاس گفت ما نامحرمیم امیر علی. برای همین خانم ما رو بغل نمی کنه. خندیدم. مهدی با آن هیکل کوچولوی گرد و قلمبه اش، زبان حق گوی کلاس بود. یک سیاست مدار تمام عیار. دستی به سرش کشیدم و گفتم نه پسرم شما نامحرم نیستین. شما مثل پسرای من می مونین. اما هنوز معضل قبلی سر جایش بود.
سعی کردم با غرق شدن توی کتاب نگارش قضیه را فیصله دهم. از لابلای صفحات کتاب میدیدم که حواس هیچ کدام شان به درس نیست. هر کدام مشغول نوشتن چیزی بودند. چند دقیقه ی بعدی روی میزم از نامه هایشان تلمبار شده بود. قلب هایی که برایم کشیده بودند؛ شعرهایی که بافته بودند و تمام محبتی که توی جان کلمات نشانده بودند. یکصدا فریاد می زدند: ای فوق لیسانس فارسی به ما یاد دادی  فارسی. آواز شعرخوانی شان با زنگ پایان مدرسه یکی شد.
اغلب بچه ها رفته بودند و من هم داشتم آماده ی رفتن می شدم که ایلیا به والیبال دعوتم کرد. نیم ساعتی را با معلم ها و تعدادی از بچه ها والیبال بازی کردم و در نهایت با گلویی تشنه و عرق ریزان و کیف به دوش  راهی خانه شدم.

  • نسرین

هوالمحبوب

حس عجیب غریبیه، سی سالگی رو میگم. انگار یهو از وسط جوونی کردن ها پرت شده باشی قاطی آدم بزرگ ها. تکلیفت با خیلی چیزها مشخص نیست. با همه ی خاطره هایی که ساختی درگیری. با همه ی آدم هایی که یه روزی دوست شون داشتی درگیری. دلت الکی از خیلی ها گرفته. خیلی پرتوقعی. زود اشکت درمیاد. دلت میخواد عزیزت کنن ولی بقیه فکر میکنن به حد کافی بزرگ شدی و دیگه جایی برای این لوس بازی ها نداری. دلت میخواد یه آدمی تو کل این دنیا فقط متعلق به تو باشه و وقتی آغوشت خالیه انگار دنیا یهو تهی میشه. زیر پات یهو خالی میشه. وقتی تولدته و کسی پشت تلفن برات آواز نمیخونه، وقتی کسی دستت رو نمیگیره و نمیبردت گردش، وقتی کسی از ته دلش برای آرزوهای خوب نمیکنه؛ وقتی کسی نمیدونه تو توی سی سالگی با چی خوشحال میشی یعنی یه جای این میان سالی داره لنگ میزنه.

امروز تولدم بود. تولد سی سالگی ام. حالم خوب نبود. خوشحال نبودم. از ته دل نخندیدم. کلی بغض داشتم بابت نبودن خیلی ها. بابت تلخی خیلی از اتفاق ها. بابت خیلی از اشتباه ها. اما وقتی آقای پیک گلدون گل کوکب رو داد دستم یه لحظه حس کردم هنوز زنده ام و هنوز دارم نفس می کشم. هنوزم برای یه کسایی مهمم. هنوزم هستن کسایی که تو بهترین روزها کنارتن.

مژده از اون آدم های استثنایی روزگاره. از اون آدم های بامعرفتی که دوستی کردن باهاش حالت رو خوب میکنه. از فارسان چهارمحال بختیاری، گشته دنبال گلفروشی مجازی توی تبریز تا درست روز تولدم این گلدون رو برسونه دستم. نمی دونستم با دیدن این هدیه ی ارزشمند بخندم یا گریه کنم.

وقتی ایلیا جانم صبح زنگ زد و سرود تولد مبارک پشت تلفن برام خوند و از ته دل گفت خاله نسرین تولدت مبارک یه خونی توی رگ هام دوید. یه نور روشن و یه عشقی توی وجودش هست که هر وقت ناامیدم میتونم بغلش کنم و غم ها رو قورت بدم و دوباره حالم خوب بشه.

چهارشنبه توی انجمن ادبی، بچه ها حسابی غافلگیرم کردن. یه تولد جمع و جور و خواستنی با کلی هدیه های حال خوب کن که باعث میشه خدا رو شکر کنم به خاطر داشتن تک تک شون.

پنج شنبه با یه دسته گل از طرف همکارا و گل و کتاب از طرف بچه های کلاسم گذشت. بچه هایی که آماده بودن غافلگیرم کنن. این بچه ها توی عنصر غافلگیری حرف ندارن.

شکر میکنم خدای مهربون رو برای داشتن دوستای خوب، خانواده ی خوب و همکارای خوب. از دست دوستای مجازی هم دلگیر نیستم. وقتی روز چهارشنبه گوشی ام توی دستم نفس های آخرش رو کشید، باید می فهمیدم که نباید انتظاری از دوستای مجازی داشته باشم. اون ها دنیاشون همون جاست. وقتی هم که کسی نیست هیچ کس نمی فهمه. حالا میتونم سرم رو بالا بگیرم و بابت داشتن چهار تا دوست خوب خدا رو شکر کنم که هر اتفاقی هم برام بیوفته، هر جای دنیا هم که باشم پیدا میکنن و تلاش میکنن حالم رو خوب کنن.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۴
  • نسرین