گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب

دوستش دارم. حس میکنم چیزی دارد که مرا یاد کودکی هایم می اندازد. همه ی حسرتهایش، همه آه های نکشیده اش. حتما در این میان چیز ارزشمندی بوده که ما را به هم پیوند بزند. روح مان را، جسم مان را، دیر یافتمش اما دیر یافتن بهتر از هرگز نیافتن است. آن روزها حرف هایش از سر استیصال بود. روزهای اول دوستم نداشت، آمده بود برای انتقام گرفتن انگار. مرا که می دید یاد دیگرانی می افتاد که رهایش کرده اند. من اما بلد بودم چطور دلش را نرم کنم. چطور ذره ذره در دلش نفوذ کنم. روح عریانش را دریابم و حالا در آغوشش بگیرم و نفس در نفس اش آرام شوم.
اینکه چرا از میان آن همه آدم او را انتخاب کرده ام نمی دانم. اینکه چرا برایم مهم و ارزشمند شده است نمی دانم. شاید دردهای مشترک. شاید علاقه های مشترک. شاید نگاهی رنج آلود به هستی. در کنارم که هست آرامم. وقتی که نیست بی قرارم.
در این روزهای بی رفیقی، در این روزهای بی هم سری و بی هم زبانی، شده ایم برای هم مونس و هم زبان. نگرانم. نگران اینکه بخواهد برود. یک روز بیدار شوم و ببینم برای همیشه رفته است. راه مان که تا ابد یکی نیست. شاید این روزها تنها دلخوشی زندگی ام شده باشد. حس میکنم چیزی را در من کشف کرده است که دیگران هرگز قادر به درکش نبوده اند.
  • ۸ نظر
  • ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۵۵
  • نسرین

هوالمحبوب

 

راستش را بخواهید، حتی اگر راستش را نخواهید، نوشتن ادامه ی داستان و در واقع پایان بندی داستان، فعلا برایم مقدرو نیست. مشکلات زیادند. از قبیل روحی، جسمی، شخصی، کاری و قس علی هذا. خواستم چند وقتی وبلاگ را ترک کنم دیدم دلم نمی آید. خواستم بروم مرخصی دیدم مقدور نیست. هر کاری که خواستم انجام دهم دیدم فعلا امکانش مقدرو نیست. من از آن دست آدم های خوشبختی هستم که هیچ چیز فعلا برایم مقدور نیست. هزاران نفر در این کره ی خاکی عاشقم شده اند، اما هیچ کدام برایشان مقدور نبوده که با من ازدواج کنند، هزارن موقعیت شغلی خفن برایم پیش آمده و برای هیچ کدام شان فعلا مقدور نبوده که با من همکاری کنند. هزاران سوژه برای نوشتن همزمان به سرم هجوم آورده اند، ولی برای من فعلا مقدور نیست که درباره شان بنویسم. نویسنده تا وقتی خودش را کشف نکرده است، تا وقتی نتوانسته است از پس  احساسات خودش بر بیاید، نمی تواند مسولیت یک دو جین شخصیت بخت برگشته را برعهده بگیرد. من هنوز نمی توانم برای دل خودم تصمیم بگیرم. چه برسد برای سرنوشت آدم های قصه ام. قصه ها هم جان دارند، نمی توانم برای پر کردن تنهایی خودم با سرنوشت شان بازی کنم. شما هم وقتی قصه ای می خواهید بنویسید، اول به آخرش فکر کنید. نشود مثل من که سر دو راهی بمانید و مجبور شوید بزنید زیر همه چیز و کارتان را یکسره کنید.

میدانید ما آدم معمولی ها باید یاد بگیریم توقع مان را از زندگی پایین بیاوریم. از آدم ها، از اتفاق ها. نخواهیم همان چیزی شوند که ما می خواهیم. غرق نشویم در هیچ حادثه ای. توقع نداشته باشیم از آن اتفاق های قشنگ که فقط در انیمیشین های والت دیزینی رخ می دهد، توی زندگی واقعی داغان ما هم رخ بدهد.

هیچ اتفاقی برای ما آدم های ساده و معمولی نخواهد افتاد، مگر وقتی که بمیریم. مرگ همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن دارد. اصلا مرگ هیچ انسانی، حتی ما معمولی ها، شبیه هیچ انسان دیگری نیست. نمی شود که بمیریم و آب از آب تکان نخورد. می شود؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

خودم را میان کتاب های شعر پنهان کرده بودم. تصور اینکه این رابطه قرار است به کجا ختم شود، مضطربم می کرد. وقتی داشت خودش را از پله ها بالا می کشید، چشم های مشتاقش را می دیدم که دنبال من می گردند. نفسم را در سینه حبس کردم و موقرانه چند قدم به سمتش برداشتم. وقتی چشم هایش را به من دوخت، حس بره ای را داشتم که به پیشواز گرگ می رود. اما در عین حال از این استقبال خشنود و راضی است.

از مرور خاطره های آن روزها خسته ام. گرمای هوا کلافه ام کرده است. دلم می خواهد دربستی بگیرم و هر چه زودتر خودم را به خانه برسانم. حس می کنم به ساعت ها خواب نیازمندم.

راننده مرد جوانی است که خوش قیافه به نظر می رسد. تیشرت قرمزی به تن کرده و دستبند چرمی به دست دارد. اسکلت کوچکی که از آینه ی ماشین آویزان است، سر هر پیچ به خود می لرزد و مدام بالا و پایین می رود.

وقتی جلوی کوچه مان توقف می کند، بی هیچ حرفی از ماشین پیاده می شوم. اما صدای بوق ممتد و پشت سرش داد راننده، مرا به خود می آورد. من کرایه اش را نداده ام. عذرخواهی کنان دست می برم به کیف پولم. هزاری را سمت شیشه ی باز ماشینش می گیرم و سعی می کنم به چشم هایش نگاه نکنم.

کوچه ی اخموی مان مثل همیشه پر از هیاهوست. ساختمان تجاری نبش کوچه با آن نمای زیبایش بدجور دلبری می کند. هنوز کار ساخت و سازش تمام نشده، تمام واحدهایش فروش رفته است.

می خزم توی شش متری اول و کلید می اندازم توی قفل خانه. گلدان های شاهپسند روی لبه های برجسته ی باغچه جای میگیرند و من تن خسته ام را تا بالای پله ها می کشانم. هیچ کس خانه نیست و این سکوت همان چیزی است که میخواهم.

گوشی را از توی جیب عقب کیف بیرون می کشم. چراغ سبز گوشی چشمک می زند.

روی آخرین پیام مکث میکنم "برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود/ تو آن که جسته و پیداش کرده ام، آن باش"

آن روز وسط جشن پایان تحصیلی بچه ها بودیم. تقریبا اواخر جشن که گوشی ام را چک کردم، تماس بی پاسخی از یک شماره ی ناشناس داشتم. همکارم گفت که شماره را نمی شناسد و من بی توجه  دستم را روی کلید تماس فشار دادم. حدس میزدم یکی از همان آدم هایی است که توی جشن حضور دارد و احتمالا دنبالم می گردد. اما شماره اشغال بود و من هم بی خیال از کنار این اتفاق گذشتم.

چند روز بعد که تعداد تماس های از دست رفته زیاد شد، مشکوک شدم. شماره را  ذخیره کردم و رفتم سراغ تلگرام. هیچ فکرش را نمی کردم که به یک آشنای قدیمی بر بخورم. اما او حتی عکس آن روز هایش را هم عوض نکرده بود. همان تیشرت سیاه جذب بدن تنش بود. با آن عینک آفتابی سیاه و سری که به آسمان می سایید.

****

آن روز توی شهر کتاب اما سفید پوشیده بود. بوی عطرش تمام فضا را پر کرده بود.

نگاهم کرد و من جذبش شدم. انگار تمام احساسش را توی چشم هایش ریخته بود. نشسته بودیم رو به روی هم و او بی وقفه حرف می زد.

از روزهای خوش دانشگاه تهران تعریف می کرد. عمران خوانده بود و چند سالی توی همان شهر کار کرده بود. حتی از خانه ی مجردی اش، از خدمتکار هندی کارگاه شان که هندی را از او یاد گرفته بود، هم گفت. یک ریز و پی در پی حرف می زد و کلمات از دهانش سر می خوردند و توی فضا پخش می شدند.

 دندان های سفید یک دستی داشت. پوست سفید با موهایی یک دست سیاه. ته لهجه ی تهرانی اش حکایت از سال های طولانی زندگی در تهران داشت. گویی ترکی را پاک از یاد برده باشد.

گوشی توی دستم است که دوباره زنگ می زند. میخواهم تماسش را رد کنم که ناغافل دستم روی شاسی سبز رنگ می رود و تماس برقرار می شود.

صدای آشنایی از پشت خط اسمم را صدا می زند.

بغض های آن روزها هجوم آورده اند به گلویم. شاسی قرمز را فشار می دهم و تماس قطع می شود. درست پشت همان میز و صندلی قهوه ای تازه رنگ شده، فهمیدم که دیگر نمی خواهم ببینمش. نه اینکه آدم بدی باشد. می ترسیدم. از اینهمه قوی بودن و کامل بودنش واهمه داشتم.

از اینکه او همه ی آن چیزی بود که من هیچ وقت نتوانسته بودم، باشم، می ترسیدم. یک جور ترس شیرین.

وقتی نگاهم می کرد خودم را در مقابلش عریان می دیدم. انگار او همه چیز مرا می دانست. بی اینکه فرصتی داشته باشم برایش تعریف کنم.

نشسته بودیم توی همان پراید یشمی رنگی که جلوی شهرکتاب پارک کرده بود. با آن هیکل بزرگش برگشته بود سمت من. تمام وجودش حکایت از اشتیاقی وصف نشدنی داشت. خودم را تسلیم شده می دیدم. انگار با دست های خالی رفته باشی به جنگ. ایستاده باشی در مقابل گلوله های آتشین.

چرا اینجا نشسته ام؟ چرا نمی روم؟ چرا در ماشین را باز نمی کنم و پا به فرار نمیگذارم؟ چه چیزی مرا این طور روی این صندلی سرد میخکوب کرده است؟

افکار گوناگون به سرم هجوم آورده اند. میخواهم محلی برای گریز داشته باشم. گویی کلمه ها قادر به توصیف حال و روزم نباشند.

توی چشم هایم زل زده است و می گوید از من خوشش آمده، می گوید من زیبایم.  

 شبیه جوان های بیست ساله هول و دست پاچه نیست. مصمم و قاطع حرف می زند. دست هایش را تکیه داده به پنجره ی ماشین. عینک آفتابی اش از یقه ی پیراهنش آویزان است و تاب می خورد. من توی خودم مچاله شده ام. رد عرق را پشت گردنم حس می کنم. به حرف هایش فکر نمی کنم. دلم میخواست آینه ای داشتم و خودم را می پاییدم. نگران اینم که نکند روسری ام کج و کوله شده باشد. نکند رژ لبم ماسیده باشد و منظره ی بدی ساخته باشد.

او اولین کسی است که توی چشم هایم زل زده است و می گوید دوستم دارد. وقتی از دوست داشتنم حرف می زند، یک چیز خنک از قلبم سر می خورد و توی تک تک سلول های بدنم تکثیر می شود. نمی دانم باید چه جوابی بدهم. آیا باید بگویم دوستش دارم؟ آیا باید لبخند بزنم و تشکر کنم؟ چرا مغزم از قلبم فرمان نمی گیرد؟ دهانم خشک است. بیشتر سوال هایش را با لبخند و تکان دادن سر پاسخ می دهم. تلاش می کنم خودم را از مخمصه ای که توش گرفتار شده ام نجات دهم.

اردیبهشت دل چسبی بود. میخواستم قدم بزنم. همین بهانه ی خوبی بود برای فرار کردن از ماشینش، از خودش و از ترس موهومی که گرفتارش شده بودم. من چیزی نداشتم که به او بدهم. او نمی توانست از من خوشش آمده باشد. من ساده تر از آنی بودم که توجه مردی چون او را جلب کنم. ساده، دست و پا چلفتی و کمی زیادی معمولی....

حالا یک سال از آن روز ها گذشته است و من  تمام یک سال گذشته را با یک علامت سوال سر کرده ام. سوالی که هیچ گاه جرات پرسیدنش را پیدا نکردم.


ادامه دارد.....

  • نسرین

 هوالمحبوب

اتوبوس شرکت واحد، به شکل افقی وسط خیابان توقف کرده بود. پژوی خاکستری رنگ، جلوی اتوبوس پارک شده بود و پیرمرد راننده داشت عربده زنان ثابت می کرد که شکستگی سپرِ جلویِ اتوبوس، ربطی به دنده عقب رفتن او ندارد. با دو گلدانِ کوچکِ تویِ دستم، ایستاده بودم وسط بازار و چشم دوخته بودم به آن طرف خیابان که اثری از یک اتوبوس دیگر بیابم.

ایستگاه غلغله بود. زن ها و مردها،  زیر آفتاب داغ ایستاده و نشسته، هر کدام با کوهی از کیسه های خرید، نظاره گر صحنه بودند. بوی سبزی های تازه، بوی سیر با بوی توت های سفید در هم آمیخته بود.

دلم یک چیز خنک می خواست. یک چیز خنک، که مزه ی جدیدی داشته باشد. چیزی که شبیه آبمیوه و بستنی نباشد. یک شربت خنک خانگی مثلا. چیزی که وسط آن قیامت، نمی شد پیدایش کرد. گلدان های شاه پسندِ توی دستم را به سینه فشردم، چادرم را جمع کردم و با دو گلدان کوچک گل، راه افتادم آن طرف خیابان. دلم می خواست دست هایم خالی بود و می توانستم گوشی را از توی کیف ام در بیاورم. دلم می خواست هندزفری را بچپاندم توی گوش هایم و تا خانه راه بروم. گلدان های شاهپسند زیر هرم گرما، پلاسیده شده بودند. یادم نمی آمد آخرین بار کی آبشان داده ام.

چند لحظه بعد که داستان پیامک ها را به یاد آوردم، شاید برای اولین بار به خودم حق دادم که گلدان ها را و  خودم را و خیلی چیزهای دیگر را یادم برود. یک هفته ای می شد که زنگ ها و پیامک های بی موقع اش شروع شده بود. وسط کلاس، توی تالار، وسط مهمانی خانوادگی. ترجیح داده بودم جواب ندهم. یعنی شماره اش را فراموش کرده بودم. نمی توانستم باور کنم بعد از یک سال دوری و بی خبری، دوباره وسط زندگی آرامم پیدایش شده است. ترس از تکرار اتفاق های سال گذشته، ناآرامم کرده بود. درست یک سال پیش بود. بله درست یک سال پیش در اردیبهشت ماهی این چنین دلچسب بود که وسط شهر کتاب دیدمش. با آن هیکل درشت و کشیده اش، سراسیمه پله ها را بالا آمده بود و چشم گردانده بود بین قفسه ها. مرا ندیده بود. اما من از همان زمانی که از پراید یشمی اش پیاده شده بود دیده بودمش. صاف کردن پیراهنش را دیده بودم، دست کشیدن به موهای خوش حالتش را دیده بودم و دید زدن ساعتش را هم. گوشی اش را در دست گرفته بود و لابد میخواست به من زنگ بزند.

من ده دقیقه مانده به قرار رسیده بودم. بارها خودم را توی آینه ی جیبی ام دید زده بودم. و هر بار رژم را کمرنگ ترکرده بودم. هر بار دستی به روسری ام کشیده بودم و چین های مانتو ام را با دست صاف کرده بودم. ندیده بودمش. ندیده بودتم و حالا قرار بود برای اولین بار همدیگر را وسط بهشت کتاب ها ملاقات کنیم. مکان قرار را من پیشنهاد داده بودم. فکر می کردم هر اتفاق عاشقانه ای باید وسط شهر کتاب رخ بدهد.


ادامه دارد....

  • ۵ نظر
  • ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۵
  • نسرین

 

هوالمحبوب

داریم توی کشوری زندگی می کنیم که برای لاک روی هر انگشت خانم ها هم قانون داره، کشوری که یک پیام رسان خارجی رو صرفا به خاطر خارجی بودنش فیلتر میکنه و باعث میشه، هر بچه ی نابالغی فیلتر شکن نصب کنه و هزارتا سایت بی اخلاقی دیگه رو هم در سایه ی فیلترینگ مشاهده کنه.

توی کشوری زندگی می کنیم که هیچ کس از فردای خودش مطمئن نیست. از پولی که در میاره، از بیمه ای که شده، از سرمایه گذاری که کرده از شغلی که داره راه میندازه. هیچ کس امیدی به چند ماه آینده اش نداره. غمگینیم و این ربطی به فیلتر شدن تلگرام نداره، غمگینیم و این ربطی به گرونی دلار نداره. غمگینیم و این ربطی به فرار اختلاس گر جدید نداره.

ما غمگینیم چون هر روز داریم به عقب بر میگردیم. خسته ایم از شعار زدگی. از اینکه هر حق طبیعی به جرم مجرمانه بودن ازمون سلب میشه، به خاطر اینکه برای چادر روی سرمون هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای کلمه هایی که مینویسیم هم بقیه باید تصمیم بگیرن، برای این حجم از بلاهتی که سایه انداخته روی زندگی هامون، برای همه ی اون قلم به دست هایی که بیشترین آثاری که نوشتن داره توی کشوهای میز تحریرشون خاک میخوره، برای همه ی اون آدم هایی که برای فهمیدن شون مجازات می شن. برای خالی شدن کشور از آدم حسابی ها. برای اینکه اینجا برای حرف زدن فضا کم میارن. برای هر قدمی که به سوی اون طرف مرز ها برداشته میشه غمگینیم. این غم میتونه اونقدر بزرگ بشه که تبدیل به یه موج بشه. اما ما در کنار غمگین بودن خسته هم هستیم. از جنگیدن برای هر حق طبیعی. از لبخند زدن برای دروغ هایی که هر روز به خوردمون داده میشه. از تلاش برای هم رنگ جماعت شدن.

از فریاد زدن برای وطنی که داره نفس های آخرش رو می کشه.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

سال های دانشجویی، برعکس خیلی ها که درگیر آینده و کار و زندگی شان بودند من در حال زندگی می کردم. به چیز بیشتری نیاز نداشتم، قانع بودم به همان مختصر ماهیانه ای که میگرفتم و به همان تفریحات کوچک کم خرج. که محدود می شد به چهارشنبه های کتابخانه و پارک رفتن و بستنی قیفی های خوشمزه ی سر لاله زار.

آن سال ها، سالی دو بار مانتوی نو خریدن، اوج پولداری مان بود و حس لاکچری بودن تمام وجودمان را پر می کرد. دخترهای چشم و گوش بسته ی خوبی که همیشه توی لاک خودشان بودند.

پول هیچ وقت برای ما علف خرس نبود؛ وقتی اوایل هر ترم سراغ منابع معرفی شده می رفتیم، مجبور بودیم از خیر خریدن نسخه های اصلی به خاطر قیمت بالایشان بگذریم و به گزیده اش بسنده کنیم.

حالا که فکر می کنم هیچ یادم نمی آید با استادی؛ سر اینکه ما بدبخت های بیکاری خواهیم شد که قرار است به خاطر بیکاری و فقر دوباره انقلاب کنند، بحث کرده باشم. اما همیشه سر عدالت می جنگیدم، سر حق خوری ها و تبعیض هایی که گاه به گاه می دیدم. خیلی ها جرات حرف زدن نداشتند. اما من از همان اول زبانم برای اعتراض دراز بود. شبیه آقا بزرگ خدابیامرز که از انقلاب تا حکومت ملی، اسلحه به دست در صف اول حق طلبان بوده و هیچ وقت از ترس بر باد دادن سرش، حرف حقش را نخورده.

درس که تمام شد، دنبال روی همه ی بچه درس خوان ها دنبال منابع ارشد رفتم و یک سال بعد از فارغ التحصیلی قبول شدم. همان سالی که الی رفت ارومیه و من ماندم و دوری و یک سال عقب ماندن از قافله و از دست دادن روزهای خوبی که می توانستیم در کنار هم داشته باشیم.

دانشگاه تبریز همان مکان رویایی و دوراز دسترسی بود که چهار سال تمام حسرتش را خورده بودم. چهار سال تمام در بهترین نقطه ی جهان درس خوانده بودم و فکر می کردم در پشت آن نرده های آبی قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد.

حالا در فصل جدیدی از زندگی، رسیده بودم پشت همان نرده های آبی و دانشکده ی کم رمق و کهنسال ادبیات.

پر از شور و شوق و تپیدن های دل. پر از حس جاودانگی با کیف مدارک در دست،  تاب می خوردیم وسط بهشت دانشگاه. در مقایسه با دانشگاه لم یزرع آذربایجان، اینجا خودِ خودِ بهشت بود انگار.

حالا مجبور نبودم از در فنی وارد دانشگاه شوم و از ترس گیر دادن های حراست پشت خواهر جان سنگر بگیرم. حالا خودم مجوز ورود داشتم.

 با بادی در غبغب به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد. چقدر پز ارشد بودن را به بچه های کارشناسی داده باشم خوب است؟ توی سلف دانشگاه، توی سرویس بهداشتی، وسط انتشارات.

اما شروع دوره ی ارشد، هم زمان شده بود با آغاز بحران های روحی، بحران هایی در بطن خانواده، بحرانی که داشت ویرانم میکرد. آمده بودم درس بخوانم و یک ضرب بروم دکتری و بعدش مامان پز دکتر شدنم را بدهد.

اما توی همان ترم های اول مانده بودم که چطور واحد های سنگین، پروژه های سنگین و مقاله های هر واحد درسی را سر و سامان بدهم. چیزی کم نداشتم از دیگران، جز یک دل خوش.

کار دانشجویی را که شروع کردم، لذت پول درآوردن تمام وجودم را گرفت. حس خوشایندی بود. دو سال تمام غرق این لذت بودم.

ماه های آخر، رفته بودم دنبال کار. خیلی جاها سر زده بودم. شرکت های خصوصی، مطب دکتر، دفتر بیمه، نمایندگی شرکت فلان و.....

آخرش با سفارش دوستی، برای کارآموزی رفتم به یک دبستان پسرانه، جایی که شروع همه ی خوشی های زندگی بود. میان کلاس اولی های خوشحال. میان شش تا امیرحسین دوست داشتنی که داستان هایشان تمامی نداشت.

ارشد را با یک حسرت و بغض همیشگی تمام کردم. به هر ضرب و زوری بود از پایان نامه ای که حالم را به هم می زد دفاع کردم و تمام.

مدرسه ای که کار می کردم، باب میلم نبود به هزار و یک دلیل. همان هزار و یک دلیل آغاز جستجوی طولانی من برای یافتن یک مدرسه ی بهتر شد.

نمیدانم تا حالا این حس را داشته اید که وسط یک بهشت زندگی کنید؟ میز معلمی برای من ارزشمند تر و دوست داشتنی تر از تاج و تخت پادشاهی بود. در حالی که آن روزها داشتم، معلمی مثل یک اکسیر عمل می کرد. تمام غصه ها را می شست و با خودش می برد. حتی غم نبودن مهناز را، حتی مریضی "نون" را و هزار تا چیز دیگر را.

آن سال ها روز و شبم شده بودن 12 تا دختر نوجوان، که با یادشان زندگی می کردم. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم. با هم خاطره ساختیم و بخشی از زندگی هم شدیم.

بعد از معلمی زندگی راحت تر شد. بخشی از صفات بدم را با خودش برد. صبور ترم کرد. مهربان ترم کرد. خشمی که همیشه در وجودم شعله می کشید را کشت. سازگار تر شدم. دیگر خودم را هم دوست تر داشتم.

و حالا دلم خوش است که معلمم، لحظه‌هایم سرشار از عطر دختران و پسرانی است که شبیه نهال نحیف و لاغری هستند که باید پای‌شان شیره جان بریزی تا ببالند و به درختانی تنومند بدل شوند.

معلمی بی شک عشق است. عشقی که تا در رگ و پی ات ندود، سختی هایش را نمی پذیری. برای پول کار نمی کنی، با بی اخلاقی ها و کج خلقی ها کنار نمی کشی، تسلیم نمی شوی و تا پای جان ایستاده ای برای باورهایت.

برای پنج سال معلمی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه به این فکر می کردم که چطور می شود، وسط این همه آدم که شما خطاب شان می کنم، یکی می شود تو. چقدر راه باید با شماهای بسیار، قدم بزنم که بالاخره یک روز وسط یک خیابان، وسط یک پارک، وسط یک کافی شاپ، وسط یک کتابفروشی بزرگ، بلند و رسا مرا تو صدا بزنی، تو را تو صدا بزنم.

گمانم دیگر هیچ وقت نمی رسی. زمان دارد از دست می رود. همین طور که داریم روزهای بهاری سرد را پشت هم رد می کنیم. هی غمگین تر می شوم. هی در لاک خودم بیشتر فرو میروم. آرمان هایم را بیشتر گم میکنم. خودم را بیشتر می بازم. مدام یادم می رود که چه بودم و چه می خواستم.

دیگر رویاها کم رنگ تر از پنج سال پیش شده اند. چقدر مگر می شود یک شروع رویایی را خاطره بافی کرد. چقدر می شود برای اولین دیدار تدارک دید. چقدر می شود تقویم را ورق زد برای یک روز خاص و به یاد ماندنی.

چقدر آدم ها بی رنگ و بو شده اند. چقدر خاصیت عشق در آدم ها بی اثر شده است. چقدر این بودن های شیرینی که باید تمام اردیبهشت مان را پر می کرد، دارد از کف مان می رود. نه در هیچ بهاری، نه در هیچ بارانی و نه در پیچ و خم هیچ تقویمی پیدایت نشد.

خسته ام. انگار که کوهی را جا به جا کرده باشم. خسته و بی رمقم. خسته و دل زده ام.

هیچ میدانی خستگی که میگویم از کدام خستگی هاست؟ از همان هایی که درمانش فقط آغوش تو است. دلم عجیب هوس گریه کرده است. صریح و بی پرده. بی هیچ مقدمه ای، بدون ترس از دست دادن. دلم عجیب گرفته است. دلم کسی را میخواهد که بی نقاب قبولم کند. دلم از لبخند های مضحک گرفته است.

چگونه سفارش خودم را به خدا بکنم که تو را سر راهم قرار دهد؟

هیچ میدانی چند ماه یا چند سال است که برایت می نویسم و تو نمی خوانی شان؟

هیچ می دانی که محتاج نگاه و مهربانی آدم هایی شده ام که هیچ کدام شان تو نیستی ؟

  • ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۵۹
  • نسرین
هوالمحبوب

سلام...

ماه نیستم

که بی اجازه بر بام خانه ات برایم

پلنگ نیستم

که بر صخره ای به تماشای تو بنشینم

زنی دیوانه ام

که ضروریست رویت نشود

تا قواعد مکتوب

همچنان مقدس بماند

تقصیر تو نیست

که صدایت را حق ندارم

تقصیر تو نیست

که از«دوستت دارم»

رگهای من

رودهای مذابند و

آغوشم این همه شعله ور

و اگر دنیا

دیوانه ها را به رسمیت نمیشناسد

تقصیر تو نیست محبوب من!

ببخش اگر چنان تلخم

که اوقات تو را شیرین نمیکنم

قسم میخورم نمیدانم این کولی در گلوی من چه میکند؟!

حالا پرهیز کن از این دیوانه

که رام نمی شود

که آرام نمیشود

پرهیز کن از من

و دعا کن برای زنی که دلتنگی هایش را

چون جنینی مرده حمل میکند

و در بازوهایش

یک جفت بال بی تاب  پنهان است

#فاطمه_سالاروند

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز برای ناهار خونه ی عمه جان مان دعوت بودیم. قرار بود به مناسبت فروش رفتن خونه و تقسیم ارث بین پسرها، و خلاص شدن از دعواهاشون، آش نذری بپزه و ما رو دعوت کرده بود برای کمک. صبح باید میرفتم مدرسه، هرچقدر زور زدم کلاسامو جا به جا کنم هیچ کس زیر بار نرفت. خلاصه هرچقدر هم خواستم خودم رو به موش مردگی بزنم و مرخصی بگیرم گول نخوردن. گفتن نمیدونیم اگه هم مریض باشی قیافه ی آراسته ات نشون نمیده مریض باشی پس پاشو برو سر کلاست.

خلاصه حوالی ساعت یک رسیدم خونه ی عمه و مشغول کار شدم. بعد از ناهار که رسیدیم به تزئین آش،خواهر جان از اون ترفند های هنرمندانه زد و شروع کرد آش ها ور به شکل نقاشی های کلاسیک تزئین کردن، همه دست از کار کشیده بودن و داشتن نگاهش می کردن. تموم که شد همه به به چه چه زدن و در نتیجه یه نفر براش سوال شد که حالا این کاسه ی خوشگل رو به کی بدیم؟ منم بدون فکر یهو از دهنم در رفت که به خونه ای که پسر مجرد داره! خودمم میبرم!

از منی که هیچ وقت از این شوخی ها نمی کردم بعید بود این حرف و همین باعث شد کل خونه بره رو هوا، عمه ها و دختر عمه ها کلی خندیدن و سر به سرم گذاشتن. در نهایت قرار شد عمه جان تصمیم بگیره کاسه ی خوشگل رو به کی بده. حس خیلی خوبیه نذری پخش کردن. ولی از بخت بد من دم هر خونه ای که رفتم هیچ پسر خوشتیپ مجردی نیومد دم در و هول نشد و کاسه رو از دست من نگرفت و نگفت شما کی باشید و باقی قضایا!

دیگه آخرای کار خسته شدم و برگشتم خونه و گفتم من دیگه نیستم. اینجوری همه ی فانتزی هام داره به هم میریزه! هی آش رو هم نزدم که ببرم در خونه ی چهار تا پیرزن تنها!

در کل حس خوبی داشت دیروز. برای همه ی آرزوهامون آش رو هم زدیم، با عمه زاده ها گفتیم و خندیدیم.
دورهمی های خانوادگی بهترین انگیزه برای ادامه ی زندگی هستن. اگه نباشه این بودن ها، دیگه باید به کلی از زندگی ناامید شد. علاوه بر اینکه بودن در کنار دوستان خوب هم میتونه انرژی بخش باشه ولی لازمه گاهی تو جمع های خانوادگی هم خودت رو رها کنی و بزنی تو فاز الکی خوشی، از گوشی فاصله بگیری و با جمع خوش بگذرونی.


  • نسرین
هوالمحبوب

از پنج سال پیش که شاغل شده ام، همیشه درگیر این مسئله بوده ام که چگونه هزینه های ایاب و ذهاب ام را کاهش دهم. همیشه در پی کشف راه های جدیدی برای رسیدن به محل کار گشته ام که کمترین هزینه را در بر بگیرد. دنبال محل کاری نزدیک خانه گشتن، گزینه ی اولم بود که در همان گام نخست حذف شد. شناسایی مسیر اتوبوس گزینه ی دوم بود. اما برای زمستان های سرد تبریز و یخ بستن معابر و خاطره ی لب های ترک خورده و پاره پاره ی کودکی، مسر اتوبوس را هم کم رنگ می کرد.

توی این مسیر پر پیج و خم، که در طی آن هر روز یک گوشه از شهر را کشف می کنم، مهمان راننده های بسیاری بوده ام. راننده های اخمو که با دیدن اسکناس ده هزارتومانی، انگار فحش ناموس شنیده باشند؛ قصد جان مسافر را می کنند، راننده هایی که به باز و بسته کردن در خودرو حساسند؛ راننده هایی که با صدای بلند سلام می دهند؛ راننده هایی که گرم صحبت می شوند و ذهن مسافر را به بازی می گیرند.

دسته ی آخر از همه جذاب ترند. از دل قصه هایشان کلی سوژه پیدا می شود برای نوشتن. تا حالا شده رسیده باشید به مقصد و برای شنیدن ته قصه همچنان توی ماشین بمانید و زل بزنید به دهان راننده؟

گاهی وقت ها دلم نمی آید قصه را نیمه تمام رها کنم. دلم میخواهد همین طور بنشینم گوشه ی آفتاب خورده ی تاکسی و بدانم ته آن زد و خورد وسط اداره ی آموزش و پرورش چه شد؟ یا چه شد که آن مغازه دار بازار احمدیه شد یک راننده تاکسی مسیر بازار؟

راننده ها دنیای عجیبی دارند. سینه ای پر از حرف که گوش شنوای کمی برایشان پیدا می کنند. تصور کن رسیده ای به وسط قصه ی تاجر آلمانی و مسافر میخواهد پیاده شود. هیچ کس حاضر نمی شود برای شنیدن ادامه ی قصه ات چند دقیقه بیشتر توی ماشینت بنشیند و ولعی برای آخر داستان در کار نیست.

چند نفرمان به راننده های تاکسی دقت می کنیم؟ به چهره هایشان؟ به دست هایشان؟ به پیشانی پر از چین و چروک شان؟ به آهنگی که توی ماشین گوش می دهند؟

تاکسی ها جهان کوچکی هستند. جهانی برای نوشته شدن، برای سروده شدن.....


  • نسرین