گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


همون طور که سال هاست معنای کلمه ی شکست عشقی رو نفهمیدم؛ آدم هایی رو هم که شکست عشقی میخورن رو نمی تونم درک کنم. آدم های این روزگار به غایت تنها شدن، تنهایی که روز به روز داره بزرگ تر میشه. هر روز داریم این تنهایی رو با خودمون حمل می کنیم و توی این برهوت بی عشقی، غرق می شیم. آدم ها هر روز یه مامن جدیدی رو برای خودشون می سازن و هر روز که می گذره دریچه ای که ازش دنیا رو نگاه می کنن کوچیک تر میشه. دیگه برام شنیدن قصه ی رابطه ها هم جذابیت نداره. رابطه هایی که توی تنهایی و سکوت شکل میگیره، توی عطش بی کسی قد می کشه و وقتی بزرگ و بزرگ تر شد دیگه اون خونه ی امنی که براش ساخته شده کوچیکه، این حباب محبت کم کم به مرز انفجار میرسه و یه روزی که چشم باز می کنی، میبینی هم خونه ی امن و هم عشق بی مثالت مث یه حباب ترکیدن و تموم شدن.دیگه این روزها سلام دوم رو نداده باید بفهمی ته این قصه به کجا قراره ختم بشه. باید سر و سامون درست تری به باروهامون بدیم که اینجوری پشت سر هم بد نیاریم. 
تمرین تنهایی، داره به جاهای خوبی میرسه. تمرین تنهایی تا آخر عمر پیشنهاد مژده بود. دارم فکر می کنم که اگه این تمرین رو زودتر شروع کرده بودم خیلی از اتفاق ها نمی افتاد. درسته که تجربه های خوبی برام به وجود اومد ولی خب تلخی هایی هم داشت که غیر قابل انکار بود.

  • نسرین

  • نسرین

 هوالمحبوب

 

چند روز پیش، وقتی توی کلاس با انبوهی از بچه های زار و بیمار رو به رو شدم که بازم با شنیدن اسم امتحان، دچار دل درد و معده درد و هزار تا درد بی درمون دیگه شدن، عصبانی شدم. از اون عصبانیت هایی که تهش ختم میشه به دلسوزی، از اون عصبانیت هایی که تهش افسوسه، برای اینکه آخرش می فهمی تو هیچ کاره ای. تو یه مهره بیشتر نیستی، تو افتادی تی یه بازی بد که میدونی تهش بازنده ای. اما باز هم دست و پا میزنی که فرو نری

بچه های امسال از هر لحاظ عالی هستن. درس خون، باهوش، مودب. حتی بیشتر از چیزی که ما ازشون انتظار داریم فعالیت می کنن. ولی این چیزی از اندوه من کم نمی کرد. اون سه شنبه ای که چند نفر از بچه ها دوباره حرف استرس و نگرانی آزمون تیزهوشان رو پیش کشیدن؛ گفتم کتاب ها بسته، امتحانم تعطیل. امروز فقط حرف میزنیم. بهشون گفتم من از این سیستم آموزشی بیزارم. من از اینکه مدام درس بخونیم و تست بزنیم و همدیگه رو نفهمیم بیزارم. گفتم اگه بچه داشته باشم نمیذارم بره تو مدرسه ی غیردولتی، حتی شاید اصلا نذارم بره مدرسه! اونقدر که این مدرسه حالم رو به هم میزنه. اونقدر که این سیستم خلاقیت بچه ها رو می کشه. روح شون رو می کشه. سیستمی که داره از یه بچه ی 12 ساله اندازه ی یه آدم بیست ساله کار می کشه. داره بچگی اش رو ازش می گیره در ازای چی؟ در ازای اینکه مدرسه ی بهتری درس بخونه. تهش چی؟ هیچی... بیشتر غرق میشه. بیشتر فرو میره و زندگیش بیشتر تباه میشه.

دلم میخواد وقتی میرم مدرسه اونقدر بهم خوش بگذره که نفهمم کی ساعت دو شد، نفهمم کی وقت رفتن شد، اونقدر انرژی داشته باشم که مجبور نشم عصر ها مثل یه جنازه ولو بشم و هیچ کار مثبتی انجام ندم. دلم میخواد معلم باشم نه ربات. دلم میخواد بچه ها لبخند بزنن، کیف کنن، خوش بگذرونن و بچگی کنن. اونقدر حرف بزنیم که جون مون بالا بیاد. دلم میخواد کلاسی باشه که سمانه فقط خاطره تعریف کنه، شیوا فقط نقاشی بکشه. شقایق آواز بخونه و هلیا تئاتر بازی کنه. نیکا غرق بشه توی بازی های بچه گانه اش، حنانه و فاطمه خاله بازی کنن و درباره ی بچه های آینده شون حرف بزنن. مدرسه بشه کارخانه ی آرزو سازی نه آرزو سوزی.
فکر می کردم تحقق این رویا، چیزی شبیه معجره است. فکر می کردم محاله به این زودی تکونی به این سیستم فرسوده بدن. اما وقتی دوشنبه خبر حذف آزمون تیزهوشان از پایه ی ششم دست به دست چرخید؛ دیدم نه میشه زنده بود و زنده شدن آرزو ها رو دید.

هر چند خیلی ها بازارشون کساد میشه، هر چند خودم خیلی از کلاس های خصوصی ام رو از دست میدم، هر چند خیلی از آموزشگاه ها ضرر می کنن، اما مهم اینه که بچه ها سود کردن. بچه ها برگشتن به زندگی، روح نشاط برگشته به کلاس ها. چند روزه داریم خوش میگذرونیم. چند روزه داریم زندگی می کنیم. داریم بازی املا می کنیم، فلش کارت میاریم سر کلاس، قراره کتابخونه و پژوهش سرا بریم، قراره صبحونه ها رو دورهم بخوریم. قراره کنار همدیگه زندگی کنیم. بچه ها دارن لبخند میزنن، من استرس تموم شدن کتاب رو ندارم، نگران تست زنی بچه ها نیستم. نگران رتبه های بچه ها نیستم.... خوشحالم که داریم تغییر می کنیم. امیدوارم پای این تغییر بایستیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو ده سال بعد به دنیا میاره،اون یکی بیست و نه سالگی ازدواج می‌کنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره.

یکی بیست و پنج سالگی فارغ التحصیل می‌شه ولی پنج سال بعدش کار پیدا می‌کنه،اون یکی بیست و نه سالگی مدرکشو می‌گیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا می‌کنه.

یکی سی سالگی رئیس شرکت می‌شه و در چهل سالگی فوت می‌کنه، اون یکی چهل و پنج سالگی رئیس شرکت می‌شه و تا نود سالگی عمر می‌کنه.

"تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر"

"تو توی زمان خودت زندگی می‌کنی"

پس آروم باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن!


#ناشناس

  • نسرین

هوالمحبوب


چند وقت پیش بود که به تاسی از پست یکی از دوستان، قصه ی چادری  شدنم  را  نوشتم. آن روزها همان حس خوبی را از چادری بودن داشتم که امروز دارم. هرچند الی هر بار که همدیگر را می بینیم غر زدن هایش شروع می شود. هر چند که اغلب دخترای چادری فامیل بعد از ازدواج چادرشان را بوسیده اند و گذاشته اند در عمیق ترین قسمت کمد؛ اما من هنوز هم انتخابم را دوست دارم. اما حالا که در گوشه و کنار کشورم، هر روز یک زن با برداشتن حجاب، به وضع جامعه اعتراض می کند حس دوگانه ای دارم. حسی دوگانه از اینکه چرا باید در کنار همه ی مشکلات و ناکارآمدی ها، حجاب بشود علم اعتراض! به این فکر می کنم که اگر حجاب در کشور اختیاری شود، آیا زندگی برای منِ چادری همینقدر راحت خواهد بود؟! تصور می کنم سوار مترو، اتوبوس یا تاکسی شده ام و زنی کنار دستم نشسته است که تاب و شلوارک پوشیده است؛ آیا باز هم میتوانم سفت و سخت چادرم را بچسبم و از تغییر کردن و همرنگ جماعت نشدن نترسم؟! حالا گیریم تغییر نکنم میتوانم همزمان با چنین زنهایی معاشرت داشته باشم و به عقاید شان احترام بگذارم و از اینکه در کشور آزادی زندگی می کنم خشنود باشم؟
گاهی دین، تعصب هم به همراه می آورد. تعصب به اینکه حجاب اجباری را دوست داشته باشم و از تغییر وضع موجود واهمه داشته باشم. اما بر میگردم به آن سوی قضیه و نگاه می کنم به رفتار مذهبی ها و اهالی منبر و مسجد.
امروز رفته بودیم امامزاده و آن دکه ای که همیشه از آنجا چادر برمیداشتیم بسته بود. الی بدون چادر همراه من تا امامزاده آمد. چند دقیقه ای بغل ضریح نشسته بودیم که یکی از خادم های دلواپس آمد و سراغ چادر را گرفت. الی گفت که مسیر حیاط را هم همین طوری طی کرده و چادر ندارد! زن دلواپس غر زنان شروع کرد به گشتن و زیر لب اعتراض کردن، که وای خدای من شما چطور از حیاط امامزاده رد شده اید آن هم بی چادر! حالا باید من غرهایش را بشنوم دوربین ها روشن است و احتمالا شما را بدون چادر دیده اند! 
برای من چادری قضیه به غایت چندش آور بود. برای منی که عاشق چادرم طرز بیان و طرز برخورد خادم محترم ناراحت کننده بود. باور کنیم که رفتار افراطی و گاه دور از شان ما مذهبی های افراطی، باعث شده جوانان ما از دین و مذهب گریزان باشند. گاهی یادمان می رود شرط ورود به بهشت موعود اخلاق است نه حجاب!

  • نسرین

هوالمحبوب


من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ست

عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی

 

یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست

بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!

 

لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل

از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!


#کاظم_بهمنی

  • نسرین

هوالمحبوب


خیلی وقت بود که غرق نشده بودم در قصه ی یک رن و خودم را در او ندیده بودم. شاید هیچ کدام از ما همان مینایی نباشیم که فیلم نشان مان میدهد. شاید آن رنجی را که کشیده، نکشیده باشیم اما کدام زن است که برای عشق نجنگیده باشد؟ کدام زن را می شناسید که با لبخند های یک مرد عاشق پیشه دیوانه نشده باشد؟ کدام زن را می شناسید که در برابر جادوی عشق مقاوم باشد؟! گناه ما نیست که عشق پناهگاه است، گناه ما نیست که زود غرق می شویم در پناه دست های مردانه. دنیا به قدر کافی جای اندوه باری برایمان ساخته است؛ چرا نخواهیم برای تمام رنج هایی که کشیده ایم آغوشی را بیاییم و آرام بگیریم. نمیدانم آیا عشق همین قدر احمقانه شکل می گیرد یا نه، نمیدانم برای هر زنی همین قدر تاوان دارد یا نه، نمی دانم دست های هر مردی همین قدر سرد است یا نه، نیمه ی راه یا پایان راه فرقی نمی کند، زیبایی عشق در مسیر طی شده است. در مسیری که تو را به کمال برساند، حالا می خواهد دست در دست یار یا... گاهی باید رفت برای رسیدن، گاهی باید برید تا رها شد. گاهی باید تمام عشق را بالا آورد، گاهی باید عشق را پس زد تا رسید. غمگینم. پا به پای مینای قصه گریه کردم. رنج کشیدم. پله ها را با او بالا رفتم و با همان عطشی که برای کشف دنیای آرام خودش داشت، با همان لذتی که از دنیای بیرون به آرامگاه امنش پناه می برد، با همان شعفی که غرق می شد در چشم های کامران. با او از همان پله ها پایین آمدم با همان روحی که عریان شده است، با همان دست های خالی و دلی سرد از عشق....

رگ خواب را اگر ندیده اید حتما ببینید آن هم تنها در انزوانی خودتان....


  • نسرین

هوالمحبوب


یه سری از آدم ها شبیه غنیمت های جنگی هستن، وقتی میری تو دل یه ماجرای هولناک، میری توی محیط خفقان آور، وارد یه جمعی میشی که دوستش نداری، بهت فشار میارن، تحقیرت میکنن، زور میگن، دوستت ندارن، خوبی هات رو نمی بینن، اما وقتی از دل ماجرا میزنی بیرون، وقتی تصمیم میری بری دنبال شانس جدید، یه چیزهایی رو با خود بر میداری و میزنی بیرون، برمیداری و میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی، تو از دل یه جنگ بیرون زدی ولی خوشحالی، در کنار همه ی تجربه های تلخی که داشتی، مشتت پر از غنیمت جنگیه، دلت گرمه به داشتن چند تا دوست که میدونی که چون توی شرایط سخت تنهات نذاشتن، پس میتونی برای همیشه با داشتن شون خوشحال باشی، دوستای خوب غنیمت های خوبی هستن برای لحظه های مبادای زندگی. امروز، خوب گذشت، دوستانه گذشت، با درد دل های دخترانه و حرفهای خودمونی، یه گشت و گذار و ناهار خودمونی با آدم هایی که از جنس خودم بودن....

  • نسرین

هوالمحبوب


اون روزی که روی نیمکت پشت دانشکده فنی نشسته بودیم و خرت خرت پفک می خوردیم، هیچ یاد این روز رو می کردیم؟ یاد امروز رو که غرق شدیم توی روزمرگی و ماه تا ماه همدیگه رو نمی بینیم؟ یاد این روزهایی که همه رفتن سر خونه زندگی شون، پی مادری کردن برای پسراشون، پی خونه داری کردن و فکر شام و ناهار، ما اما موندیم به ادامه دادن رنج هامون، برای امتداد دادن به آرزوهایی که به باد رفت....

یاد روزهایی که بی هم شب نمی شد بخیر، یاد پیچوندن های مامان برای موندن توی خوابگاه؛ یاد اون پوتین هایی که سوژه شده بودن، یاد  استاد «ن» و گیر دادن هاش. شعر خودن هامون، آواز های فاطی، رقصیدن های نازی، اس ام اس بازی های سمی، یاد وقتی که نشستیم به اعتراف کردن، یاد همه ی اون لحظه های خوب جووونی کردن هامون بخیر.

یادش بخیر اون روزی که توی خوابگاه شوی لباس برگزار کرده بودیم یادش بخیر روزهایی که با کلی دلقک بازی تولد می گرفتیم برای همدیگه. یاد ماکارونی های شفته با ته دیگ سیب زمینی، نون لواش با گوجه اونم توی راه دانشکده، یواشکی تخمه خوردن سر کلاس علوم قرآن، سوال های بی ربط پرسیدن و ضایع کردن استاد سر کلاس مرصاد وقتی کتابش رو نیاورده بود .
یاد دعوای سر کلاس صرف، منت کشی از اون عنق منکسره، تقلب دادن های استاد میم به من، و نازکشی کردن هاش، دلم برای کلاس مثنوی، برای استاد م عشق تنگه. دلم برای اون نمره ی اولی که چشم سوگلی رو در آورد هم تنگه هنوز. دلم تنگه برا لحظه لحظه ی اون دانشکده، برای اون راه همیشه برفی، برای قطاری که عین کرم خاکی وول می خورد و جونش بالا میومد تا ما رو برسونه دانشگاه. یاد زود بیدار شدن ها، توی تاریکی دم صبح راه رفتن و مسیر راهن رو دویدن، دلم تنگه برای جزوه نوشتن و هول و ولای امتحان ها. دلم براتون تنگه. دلم برای همتون تنگه. برای همه ی ادبیات 85 های عشق. برای کوتاه و بلند و چاق و لاغرتون. برای دختر و پسرتون. برای با معرفت و بی معرفت تون. 

  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی با فکر کردن به تاثیر خودم تو زندگی بچه ها، مو به تنم سیخ میشه. چقدر یک معلم میتونه نقشش توی زندگی دانش آموزش پررنگ و اثرگذار باشه. توی کلاسم چند تا بچه ی مشکل دار دارم. چن تا بچه ی طلاق، چن نفر که پدرشون فوت کردن، و چند نفر که پدر و مادرشون در شرف طلاق گرفتن هستن. چقدر میتونه برای یه دختر بچه یا پسر بچه ی 12 ساله سخت باشه هضم این مسائل. شیوای من فقط 12 سالشه، با پدر و نامادری اش زندگی می کنه، پدری که دست به زن داره و نامادری اش رو مدام کتک می زنه. شیوا یک هفته است مریضه و کسی نیست دکتر ببردش. متاسفانه هر روز بیشتر از روز قبل توی لاک خودش فرو میره. درس نمی خونه و مدام پسرفت می کنه. امروز داشتم قفسه ام رو تمیز می کردم که چشمم خورد به یه کتاب که چند ماهه بلااستفاده تو قفسه مونده، برش داشتم و دادمش به شیوا، از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. از خودم خجالت کشیدم که چرا نمی تونم براشون کسی باشم که یه گوشه از کمبود محبت شون رو با وجود من جبران کنن. حالا این ها بخشی هستن که از دردهاشون خبر دارم و کاری نمیتونم بکنم. محیایی که یه نابغه است برای خودش، امروز سر کلاس گریه اش گرفت به خاطر مشکلاتی که توی خونه درگیرش هستن و گریه های مادرش و ..... توی دنیایی زندگی می کنیم که بچه ها بی پناه تر از گذشته ها شدن. بچه هایی که خیلی هاشون حمایت عاطفی درستی ازشون نمیشه و این دردها کم کم داره روح شون رو آزرده می کنه. بچه هایی که با دردها و کمبودها و عقده ها بزرگ میشن؛ قراره توی این جامعه چه بلایی سرشون بیاد؟ حالا این هایی که توی بخش مرفه جامعه زندگی میکنن، وای به حال خانواده های متوسط به پایین که علاوه بر مشکلات خاص، درگیر مشکلات معیشتی هم هستن. بچه ها توی مدرسه مدام مقایسه میشن، بچه ها حتی برای یه نوازش هم حساس هستن، بچه هایی هستن که برای کوچک ترین محبت ها تشنه اند. عسل که پدرش رو توی شش سالگی از دست داده اون روز در جواب اینکه کمبودش چیه که درس نمیخونه، صاف توی چشمامون نگاه کرد و گفت کمبودم بابامه. من بابا میخوام. مگه میشد گریه اش رو بند آورد؟! مگه میشه براش کاری کرد؟ مادرش چیزی براش کم نمیذاره. جلسات روان درمانی و مشاوره مدام برقراره اما هیچ تاثیری توی عسل نذاشته. بچه هایی که سالم هستن، خانواده هاشون مرفه هستن، اما مدام دارن مقایسه میشن، بچه هایی که توی سن رشد مدام خودشون رو وقف درس خوندن کردن؛ قراره کی بچگی کنن؟! کی از زندگی شون لذت ببرن؟ کم کم دارم کم میارم جلوی این همه فشار روحی. دارم به اون پنج نفری فکر می کنم که حتی از پس نوشتن ساده ترین جملات هم برنمیان و من برای شنبه هاشون برنامه چیدم. دارم ذوق توی چشم هاشون رو میبینم بعد از فهمیدن هر کلمه. دارم با عشق کار می کنم ولی کاش بشه برای این نظام آموزشی فکری کرد. کاش میشد برای بچه ها فکری کرد. برای دل های کوچیک شون کاری کرد.

  • نسرین