- ۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۱۱
هوالمحبوب
مدتی بود که حس میکردم دیگه کارکرد قبلی رو توی روابط دوستانه ندارم. حس میکردم به عمد کنار گذاشته میشم و این برای منی که وابستۀ روابط دوستیام هستم بینهایت آزادهنده بود. این چند روز چهار نفر آدم بهم ثابت کردن که دنیا چقدر میتونه جای بهتری باشه و چقدر رفاقت میتونه عمیق و اثرگذار باشه. ثریا و فرشته، دقیقا همون جوری که نیاز داشتم منو شنیدن. حرفهام رو شنیدن و بعدش نه توجیه کردن و نه ماستمالی و نه پرخاش. حرفهامو شنیدن و دلایل منطقی خودشون رو آوردن و در نهایت این من بودم که بینهایت آروم شدم. شب که داشتم میخوابیدم زخمی بودم و فکر میکردم عالم و آدم بهم خیانت کردن، حس میکردم دیگه دنیا به درد نمیخوره فکر میکردم دیگه نمیتونم توی این روزها روی رفاقت کسی حداقل توی دنیای مجازی حساب باز کنم. تا قبل از امروز فکر میکردم مشکلی هست که ازش سر در نمیارم، فکر میکردم جفایی کردم که خودم ازش خبر ندارم، فکر میکردم این منم که عوض شدم و خود سرزنشی پدرم رو درآورده بود. ولی امروز فهمیدم چقدر دنیا جای بهتری میشه اگر فقط به همدیگه گوش کنیم بدون قضاوت و بدون پیشفرضهای ذهنیمون. گفتگوی امروزم با این دو نفر دقیقا همون چیزی بود که نیاز داشتم. دقیقا شبیه آغوش امنی که میشه بهش پناه برد. نمیتونم نشون بدم که چقدر ممنونم از هر دوشون بابت مکالمۀ امروز.
چند شب پیش، که بغض امونم رو بریده بود و دوباره توی تنهایی خودم غوطهور بودم، پیام لادن دستم رسید. نوشته بود: «نسرین جونمی، من تو رو هزارتا دوست دارما!» نمیتونم لبخند اون لحظهام رو با کلمات نشون بدم ولی اون پیام چند کلمهای دریای از محبت رو توی روح و روانم جاری و ساری کرد، انگار دقیقا میدونست که من اون لحظه به چی احتیاج دارم و چقدر حس بیپناهیام بزرگ و پررنگ شده.
و نفر آخر این لیست نرگسه. نرگسی که از دل کجفهمیها و درک نکردنها و طرد کردنها یهو پیداش شد و تبدیل شد به یه همراه خوب و یه رفیق باشعور که این روزها باهاش فیلم میبینم و هر روز توی پیامکها از حسمون نسبت به فیلم با هم حرف میزنیم. نرگسی که متاهله و مادره و هزار و یک کار داره ولی یادش نمیره قراری که گذاشتیم چیه و کافیه فقط بهش بگم نرگس حالم خوب نیست. کافیه بفهمه نیاز دارم به حرف زدن. شیش دونگ هست پای کار تا اوضاع رو بهتر کنه.
من عمیقترین و کشدارترین لبخند این چند روزم رو توی مکالمه با نرگس زدم. اونجایی که نمیدونستیم چطور خشممون رو از اوضاع پشت تلفن بروز بدیم و نگران کنترل و اینا بودیم و برگشت بهم گفت: «رنگ مورد علاقهات چیه؟» من اونقدر به این جمله خندیدم که به سرفه افتادم. بهش گفتم شبیه اون دختر و پسرهای لوسی که اوایل آشنایی چنین سوالاتی میپرسن بود سوالت.
یکی هست که رفیق لقلقۀ زبانشه و سی و چند بار توی چتمون این کلمه رو نثار من کرده ولی خب رفیق نیست چون عملا نیست و حضور نداره. پس رفیق رو خرج هر کسی نکنیم بهتره.
هوالمحبوب
هر روز از صبح که بیدار میشوم، پیامک مشابهی از سین یا نون دریافت کردهام که از من میخواهند پروکسی جدیدی برایشان بفرستم تا بلکه زد و کار کرد و توانستند وارد تلگرام شوند. توی این وانفسای ارتباطات من تنها کسی هستم که هنوز به اینترنت جهانی وصلم و خبرهای گروه باشگاه یا جاهای دیگر را با پیامک به بقیه اطلاع میدهم.
روزانه با پیامک سر و کار زیادی دارم. برای بقیه پروکسی میفرستم، حالشان را میپرسم و همۀ حرفهای روزانهای که به راحتی در تلگرام و واتساپ قابل تبادل بود، حالا در پیامک رد و بدل میکنم. همین عصر که داشتم با نون حرف میزدم یکهو وسط مکالمه، پیامکم ارسال نشد، هرچه تقلا کردم بیفایده بود. پیام را با خط ایرانسلم ارسال کردم و زنگ زدم به پشتیبانی همراه اول. همین چند دقیقه قبل خطم را شارژ کرده بودم و متعجب بودم که نکند برای ارسال پروکسی خطم را مسدود کرده باشند! چون از اینها هیچ چیز بعید نیست. پس از وصل شدن تماس و بررسی اپراتور، اعلام شد که شما سقف صد پیامک در روز را پر کردهاند و تا ساعت دوازده شب حق ارسال هیچ پیامی را ندارید!
یاللعجب! توپیدم به اپراتور که نت را قطع کردهاید و حالا که پناه آوردهایم به این پیامک کوفتی، برای آن هم سقف تعیین کردهاید؟ به چه حقی؟ گفت یک ماهی هست که بخشنامه شده است و فلان. خب من چیز کردم توی بخشنامهتان که برای حرف زدن عادی ما هم برنامه و سقف و حدود تعیین میکنید.
آنقدری حالم بد هست که چند روزی گوشی را خاموش کنم و بروم به خواب مرگ. خوابی که احدی صدایم نکند و احدی کاری به کارم نداشته باشد. اما حیرانم که چطور ممکن است سقف آزادی مدنی در این مملکت اینقدر کوچک و حقیر شده باشد که پیامهای روزانهات هم کنتور بیندازد! خوب است که نه محبوبی دارم و نه رفیقی که چشمم به پیامکشان باشد. تنهایی و بیکسی خیل یهم بد نیست توی این روزها.
چند روزی خاموش میکنم و میروم سر میگذارم بمیرم. بلکه واقعا مردم و از این خفت هر روزه رهیدم.
+نکته جالب دیگر این است که شما با خط همراه اول پیامک طولانی نمیتونید ارسال کنید. یعنی اگر پیامتون بشه چهار صفحه میشه MMS و دیگه ارسال نمیشه! برای حل مشکل باید یه اپ پیامرسان جانبی نصب کنید:))
هرچی از طنز ماجرا بگم کمه.
هوالمحبوب
پریشب توی رختخواب دراز کشیده بودم و اشک گوله گوله از چشمم میریخت و توی خودم مچاله شده بودم و درد امانم را بریده بود. درد آشنایی بود ولی از آنهایی که هر ماه سراغم نمیآید. معمولا عادت ماهانه را سبک سپری میکنم ولی پریشب داشتم جان میدادم و خونریزی شدید بود. هیچ توصیهای را هم گوش ندادم و دراز به دراز افتاده بودم و گریه میکردم. وسط درد کشیدنها داشتم حقانیت خودم را هم برای کسی ثابت میکردم و او مثل همیشه داشت فرار میکرد. مشکل مهمی که در روابطم دارم انگار فراموشکاری است. فراموش کردن تهی بودن آدمها، فراموش کردن بیبخار بودن آدمها و مهمتر از همه فراموش کردن ارزش بالای خودم. وقتی نیاز به حرف زدن پیدا میکنم انگار یادم میرود که این آدم امتحانش را بارها پس داده و آزموده را آزمودن خطاست. دوست دارم با چنگ و دندان نگهش دارم و حرفهایم را بزنم تا یک وقت خدای نکرده... ولش کن. آدمیزاد هر روز باید چیزی را تجربه کند. دیشب هم قرار بود هم شدیدترین پریود چند سال اخیر را تجربه کنم و هم سطحی و بیبخار بودن یکی از آدمهای اطرافم را.
هر سال برخلاف نک و نالهای همیشگی، از آمدن مهر و شروع تکاپو و روتین دلچسبم خوشحال بودم. اما امسال واقعا حسی برای شروع ندارم. حس میکنم حادثۀ خونین این چند روز آنقدر رمقم را گرفته که قادر نیستم اول سال لبخند بزنم و به همۀ دختران زیبارویم عشق بدهم و برنامه تبیین کنم و مجدانه تلاش کنم سال خوبی رقم بزنیم. گرد مرده توی هوا پاشیدهاند و چرخیدن توی این فضا بیشتر غرقم میکند و هیچ ملجا و پناهی برای خودم متصور نیستم. دوستی که همصحبتم شود، آدمی که حرفم را بفهمد و کسی که بشود کنارش دل سبک کرد از این خشم توده شده در دل.
مدام کتاب میخوانم و استوری میگذارم و داغ روی داغ که تهش که چه؟ مگر سالهای گذشته این اعتراض راه به جایی برد؟ مگر میشود برای این ملت هزار رنگ یک مسیر سعادت واقعی جست؟ ما هرکداممان دین و مذهب جدایی داریم و حاضر نیستیم به پیروان دیگر مذاهب بپوندیم. عجیب ملتی هستیم و عجیب آدمهایی.
دوست داشتم فضای بهتری بود، آدمهای همدلی دور و برم بودن و با خیال راحتتری مینوشتم. از بحثهای پوچ خستهام. از سرنوشت همهمون میترسم. از اینکه نمیدونم سال تحصیلی جدید قراره با این حجم از دروس جدید چطور پیش بره به شدت میترسم!
من تا جامعهشناسی و انسان و محیط و فنون تدریس نکردم. میدونم که مثل همیشه از پسش برمیام و تهش نور و روشنیه ولی خب از حجم کاری که بهم سپردن میترسم. یعنی وقت سرخاروندن هم ندارم. نه ساعت اضافه تدریس دارم اونم در حالی که سفارش کرده بودم بهم اضافه تدریس ندن!
احتمالا از اول مهر نرسم کتاب بخونم، فیلم ببینم یا اینجا سر بزنم. چون هر ماه باید برای دوازده تا مادۀ درسی مختلف سوال طرح کنم، هر ماه دوازده تا امتحان برگزار کنم و دوازده سری ورقه تصحیح کنم اونم وقتی تعداد هر کلاس دست کم سی نفره:)
هوالمحبوب
هوالمحبوب
توی خیابانهای تهران راه میرویم و چشممان دنبال در ورودی کلیساست که گمش نکنیم. روی دیوار دو بال فرشته نقاشی شده است. عاطی مقابلش میایستد و مهدیار عکسش را میگیرد. کمی دورتر ایستادهام و نگاهشان میکنم. گرما دارم مغزم را سوراخ میکند، کوله سنگین است و پاهایم خسته. مهدیار اصرار میکند که من هم مقابل نقاشی بایستم تا عکسم را بگیرد. لحظاتی است که عنق شدهام و آنها فکر میکنند دلیلش خستگی است. من هم از دلیل واقعیاش حرف نمیزنم. قبول نمیکنم. اصرار میکنند. بعد از گوشی عکسی را نشانشان میدهم که دو سال پیش بالای کوه مقابل مجسمۀ دو بال فرشته گرفتهام. عکس قشنگی است. دوستش دارم. مهدیار میگوید وقتی چنین عکسی با بالهای واقعی داری، حق داری نخواهی جلوی این نقاشی، عکس بگیری.
امروز که مقابل پنجره دراز کشیدهام و پیکر فرهاد میخوانم، یاد عکس مذکور میافتم. دو سال پیش عکس پروفایلم بود. بعد از اینکه لطف بزرگی در حقش کرده بودم، آمده بود تشکر کند که لا به لای تشکرهایش گفته بود، چه عکس قشنگی. و من احمق ذوق کرده بودم از تعریفش. دقیقا باید یک دوشنبهای میآمد و میرفت تا من بفهمم پشت آن تعریفهای الکی، فقط آدمی بود که من بیش از لیاقتش دوستش داشتم و او نمیدانست با اینهمه دوست داشتن چه کند. دوستم نداشت فقط میخواست نگهم دارد تا لطفهایم را از دست ندهد.
چرا هرگز توی این سالها باورم نشد که دوستم ندارد؟ چرا هرگز نخواستم قبول کنم که دوست داشتن ثابت کردن میخواهد و لقلقۀ زبان نیست؟ ماههاست خبر ندارم که روزهایش چطور میگذرد. آدمی که روزم را با خواندن روزمرگیهایش شروع میکردم. آدمی که شده بود مهمترین آدم دنیای کوچکم. لعنت به من که همیشه دیر میفهمم. امروز که چند بار کانال کسی را بالا و پایین کردم، چند فحش آبدار نثار خودم کردم و صفحه را بستم. گفتم تو حق نداری غرق شوی فهمیدی؟ حق نداری چیزی را، کسی را بخواهی و برای خودت بزرگش کنی. آدمها باید همان پایین بمانند و تو حق داری فقط از دور تماشایشان کنی. هیچ کدام از آدمها مال تو نیستند و تپش قلب تو بیدلیل و گاه حتی مخل آسایششان است. چه اهمیتی دارد گفتن این حرفها وقتی عمری را پای دوست داشتن هدر دادهام و همیشه تنهایی خودش را چسبانده بیخ گلویم؟ چه فایده دارد وقتی دل کسی تنگ من نشده و کسی دنبالم نگشته؟ وقتی بلاکم کرده بود فکر میکردم مستحق اینم که بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. نمیخواستم باور کنم که همۀ آن حرفها، خاطرهها، دل بستنها پوچ و توخالی بود. اما کسی نبود که پناه ببرم به آغوشش و از غمی که برای من بزرگ شده بود حرف بزنم. آدمها خودخواهند و همیشه فکر میکنند غم خودشان ارزشمندتر است، مهمتر است. اما اینجا که دیگر میتوانم از غم بزرگ شدهام بنویسم؟ اینجا که دیگر مزاحم لحظههای کسی نیستم؟ اینجا که دیگر میتوانم بنویسم چقدر حس تنهایی مسخرهای احاطهام کرده؟ میتوانم بنویسم و بعد یک دل سیر گریه کنم.