هوالمحبوب
الف رو چند سالی میشه میشناسم. مرد خوش مشرب و طنازی که حتی وقتی داره داستانی رو نقد میکنه، نمیتونه طنازی خودش رو پنهون کنه. جزو معدود آدمهاییه که همۀ پستهاش رو با لذت میخونم و از هر جملهای که مینویسه غرق لذت میشم. مجموعه داستانش رو چند سال پیش چاپ کرده و اصلا جشن امضای کتابش باب آشنایی ما شد. مجموعۀ ویژگیهایی که یه مرد رو برای من خاص و ویژه میکنه در درجۀ اول خانواده دوستی اونه. الف بینهایت عاشق همسر و مادر و دخترشه. توی اغلب پستها و استوریهاش رد پایی از این سه نفر رو میشه دید. جوری بعد پانزده سال زندگی مشترک از همسرش صحبت میکنه که انگار همین چند روز قبل دیده و عاشقش شده. این به نظرم بزرگترین فاکتور جذابیت یک مرده. مردی که متاهله و تعهد سفت و سختی هم به زندگیش داره.
مادر الف هفت ماهی بود که کسالت داشت. فهمیده بودن سرطان داره و توی روند درمان بودن و این اواخر دیگه اوضاع حسابی پیچیده شده بود و الف که عاشق مادرش بود، بیست و چهار ساعته بالای سر مادرش بود. جوری که حتی جلسات داستان رو هم نمیتونست شرکت کنه. یک ماه اخیر جوری اوضاع پیچیده شده بود که دیگه مراقبت توی خونه جواب نمیداد و مجبور شده بودن توی بیمارستان بستریاش کنن.
هر بار که اتفاقی جایی الف رو میدیدم، از مادرش که حرف میزد چشمهاش پر میشد. غصۀ حال مادرش رو داشت و به وضوح پیر شده بود توی این هفت ماه لعنتی. الف و برادرش، خواهری نداشتن و پدرشون رو چند سال پیش از دست داده بودن.
دیروز مادرش چشمهاش رو برای همیشه بست و سکوت عجیبی توی گروه ما حکمفرما شد. الف آدمی بود که نمیشد دوستش نداشت. مرد بینهایت محترمی بود و همین باعث شده بود صاد و قاف حسابی هواش رو داشته باشن. هراز چندگاهی ببرنش بیرون و نذارن توی خونه و غصۀ مادرش روزهاش سپری بشه.
امروز مراسم خاکسپاری مادرش بود. مراسمی که بینهایت ساکت و بیسر و صدا برگزار شد. الف یه گوشه آروم اشک میریخت و برادرش مظلومتر از خودش بغض کرده بود و ایستاده بود یه گوشه. کل مراسم نماز خوندن و کفن و دفن یک ساعتم طول نکشید. مرحوم نه خواهری داشت که بالاسرش گریه کنه و نه دختری. انگار یه بغض سنگین روی دل همه مونده بود. منتظر بودیم که کسی شیون و زاری کنه و بغض مام راه باز کنه. ولی پسرها انگار بلد نیستن بلند بلند شیون کنن. آروم اشک میریزن تا بقیه فکر نکنن شکننده و ضعیفن.
صاد تو کل مراسم از بغل الف تکون نخورد. شونه به شونهاش ایستاده بود و مراقبش بود. مصداق بارز یه رفیق شیش دونگ. قاف دورتر ایستاده بود و تماشا میکرد. نگاهشون که میکردم میدیدم چقدر غصۀ رفیقشون اونا رو هم ناراحت کرده.
توی مسیر بازگشت داشتم به راحتی مرگ فکر میکردم. شصت و چند سال زندگی در عرض چند دقیقه رفت زیر خاک و تمام... چقدر عبرت نمیگیریم از این اتفاق موهوم.
- ۵ نظر
- ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۳۷