گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب 


الف رو چند سالی می‌شه می‌شناسم. مرد خوش مشرب و طنازی که حتی وقتی داره داستانی رو نقد می‌کنه، نمی‌تونه طنازی خودش رو پنهون کنه. جزو معدود آدم‌هاییه که همۀ پست‌هاش رو با لذت می‌خونم و از هر جمله‌ای که می‌نویسه غرق لذت می‌شم. مجموعه داستانش رو چند سال پیش چاپ کرده و اصلا جشن امضای کتابش باب آشنایی ما شد. مجموعۀ ویژگی‌هایی که یه مرد رو برای من خاص و ویژه می‌کنه در درجۀ اول خانواده دوستی اونه. الف بی‌نهایت عاشق همسر و مادر و دخترشه. توی اغلب پست‌ها و استوری‌هاش رد پایی از این سه نفر رو می‌شه دید. جوری بعد پانزده سال زندگی مشترک از همسرش صحبت می‌کنه که انگار همین چند روز قبل دیده و عاشقش شده. این به نظرم بزرگترین فاکتور جذابیت یک مرده. مردی که متاهله و تعهد سفت و سختی هم به زندگیش داره. 
مادر الف هفت ماهی بود که کسالت داشت. فهمیده بودن سرطان داره و توی روند درمان بودن و این اواخر دیگه اوضاع حسابی پیچیده شده بود و الف که عاشق مادرش بود، بیست و چهار ساعته بالای سر مادرش بود. جوری که حتی جلسات داستان رو هم نمی‌تونست شرکت کنه. یک ماه اخیر جوری اوضاع پیچیده شده بود که دیگه مراقبت توی خونه جواب نمی‌داد و مجبور شده بودن توی بیمارستان بستری‌اش کنن.
هر بار که اتفاقی جایی الف رو می‌دیدم، از مادرش که حرف می‌زد چشم‌هاش پر می‌شد. غصۀ حال مادرش رو داشت و به وضوح پیر شده بود توی این هفت ماه لعنتی. الف و برادرش، خواهری نداشتن و پدرشون رو چند سال پیش از دست داده بودن.
دیروز مادرش چشم‌هاش رو برای همیشه بست و سکوت عجیبی توی گروه ما حکمفرما شد. الف آدمی بود که نمی‌شد دوستش نداشت. مرد بی‌نهایت محترمی بود و همین باعث شده بود صاد و قاف حسابی هواش رو داشته باشن. هراز چندگاهی ببرنش بیرون و نذارن توی خونه و غصۀ مادرش روزهاش سپری بشه.
امروز مراسم خاکسپاری مادرش بود. مراسمی که بی‌نهایت ساکت و بی‌سر و صدا برگزار شد. الف یه گوشه آروم اشک میریخت و برادرش مظلوم‌تر از خودش بغض کرده بود و ایستاده بود یه گوشه. کل مراسم نماز خوندن و کفن و دفن یک ساعتم طول نکشید. مرحوم نه خواهری داشت که بالاسرش گریه کنه و نه دختری. انگار یه بغض سنگین روی دل همه مونده بود. منتظر بودیم که کسی شیون و زاری کنه و بغض مام راه باز کنه. ولی پسرها انگار بلد نیستن بلند بلند شیون کنن. آروم اشک می‌ریزن تا بقیه فکر نکنن شکننده و ضعیفن. 
صاد تو کل مراسم از بغل الف تکون نخورد. شونه به شونه‌اش ایستاده بود و مراقبش بود. مصداق بارز یه رفیق شیش دونگ. قاف دورتر ایستاده بود و تماشا می‌کرد. نگاهشون که می‌کردم می‌دیدم چقدر غصۀ رفیق‌شون اونا رو هم ناراحت کرده. 
توی مسیر بازگشت داشتم به راحتی مرگ فکر می‌کردم. شصت و چند سال زندگی در عرض چند دقیقه رفت زیر خاک و تمام... چقدر عبرت نمی‌گیریم از این اتفاق موهوم.

  • نسرین
او محبوب تانری آدیله 
یازیچی، اگر یازیچی اولسا، بولر نه یازسین کی، اوخیین و اشیدن حظ السین. من حس الیرم بوردا یازماغین یول کوندمین ایتیرمیشم. بولمورم قبلن‌لر نمله یازاردیم که قونشولار سوئردیلر. ایندی فقط دئیمک قالیب والسلام. اوزومده بولورم کی، حالیم ایبله ده کی گورسدیرم، پیس دییر. چوخ دا یاخچی گونلر گچیردیرم. ولی بولمورم نمله یازام کی گئچه‌جاخلاریما تای خوشوم گله. یارا یازیم؟ کیتاب ساری دانیشیم؟ ادبیات ساحسینده سویلویوم؟ بولمورم و بو یول ایتیرماخ منی، کیریخ گویوب. هله اون ایل دن سورا، باشا توشموشم کی الیم بوشدی یازماخ اوچون.‌ البیر بیر شاگیردم اوزوده تنبل و هئچ زاد بولمز شاگردلردن! بینیرم کی یازام پوزام و سیزلر بینسیز. ولی الیم بوشدی. چوخ بوشدی. 
  • نسرین

حس می‌کنم روزهای تباهی رو دارم سپری می‌کنم. کسالت‌بار، بیهوده، پوچ. چرا؟ چون هشت روزه تو‌ خونه‌ام و یکسره کتاب خوندم و فیلم دیدم. حس می‌کنم زندگی اون بیرون در جریانه و من حسابی دارم از دستش می‌دم. امروز آخرین روز قرنطینه‌ام بود و از فردا می‌تونم به زندگی عادی برگردم. جسمم خوبه، یعنی به جز مقداری صدای گرفته و ضعف قوای جسمانی، چیز به‌خصوصی به نظرم نمی‌رسه. اما از نظر روحی پوکیده‌ام. نمی‌تونم درست توصیفش کنم. یه حس تنهایی عجیبی دوباره چمبره زده بیخ گلوم. یه حس بد که نمی‌خوام بهش بها بدم ولی ولم نمی‌کنه. به اتفاق امروز صبح مربوطه؟ نمی‌دونم. به مکالمه‌ای که طرف حتی منظورم رو متوجه نشد مربوطه؟ نمی‌دونم. ولی اذیت‌کننده است که کسی حتی به خودش زحمت نده ازت بپرسه منظورت چی بود از حرفی که زدی! چقدر دارم اذیت می‌شم وسط سوتفاهم‌ها، فهمیده نشدن‌ها، نادیده گرفته شدن‌ها. چقدر از حرف‌های بی‌پشتوانه اذیتم. چقدر امروز، روز مزخرفی بود. اگر صاد نبود که سوالم رو جواب بده نمی‌دونستم باید چیکار کنم. چند بار گریه‌ام گرفته از دیشب ولی امروز صبح سردرد جایگزین گریه شده. باید یه فکر جدی برای مکالمه ناتمام صبح و مخاطبش بکنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


داشتم توی تلگرام می‌چرخیدم که یکهو به سرم زد بروم آن پایین پایین‌ها و ببینم آخرین چتم با کیست و چقدر از آن گذشته. قضیه شوکه کننده بود. می‌دانستم که دیگر نیست و باید نبودنش را بپذیرم ولی حدس نمی‌زدم که ظرف کمتر از یک سال کار به جایی برسد که از اول لیست به آخر لیست تبعید شود. خواستۀ من بود؟ طبعا نه. آیا ناراحتم؟ خوشبختانه نه. اما ترجیح می‌دادم یک بار هم که شده، به جای سکوت همیشگی، به جای آن بی‌خیالی و به کتف گرفتن‌های همیشگی، به جای بی‌محلی‌های آشکار و البته بی‌دلیل حرف می‌زد. دوست داشتم و با تمام وجود تلاش کردم که آخرین نخ این رابطه را نگه دارم. نمی‌دانم چرا. داشتم مذبوحانه تلاش می‌کردم علی‌رغم توهین‌ها و بی‌محلی‌هایش هنوز توی دایرۀ آدم‌های نزدیکش بمانم. یک جور ترس رها کردن، همۀ زندگی‌ام را تحت الشعاع قرار داده بود. فکر می‌کردم اگر این آخرین ریسمان را رها کنم، اتفاق بدی خواهد افتاد. ولی برای یک بار توی زندگی سراسر ترسم، تصمیم گرفتم رها کنم و نترسم از رانده شدن‌های بعدش. می‌دانستم، بقین داشتم که هم خشم گرفتن‌هایش بی‌دلیل است و هم توهین‌های ریز و درشتش عمدی. یک جورهایی می‌خواست راه خروج را نشانم دهد. می‌دانی گندش درآمده بود. گند نخواستنش و من هی داشتم اجبار می‌کردم به نفس کشیدن توی آن فضای خفقان‌آور. ترسیده بودم، دردم آمده بود ولی یک روز خودم را جمع کردم و رفتم. بالاخره تصمیم گرفتم که بروم و راحتش بگذارم. بودن تنها چیزی است که که اجبار نمی‌پذیرد. وقتی کسی محبتت را نمی‌خواهد، هر چقدر تقلا کنی، بیشتر از چشمش خواهی افتاد. 
نه من آدم دوست نداشتنی و حقیری بودم، نه او آنقدر خواستنی بود که نتوانم رهایش کنم. مسئله اصلا معیار خوبی و بدی نبود. مسئله درگیری من بود، درگیری من به آدمی که بلد نبود آدمیزادی رفتار کند و من هرچقدر بیشتر دوستش داشتم، بیشتر عقب می‌نشست. جهان او جهان تنهایی و رابطه‌های سطحی بود و جهان من، جهان دوستی‌های عمیق و رابطه‌های پایدار. حالا از آن شکوه سال‌های گذشته، صفحۀ چتی باقی مانده که مال شش ماه پیش است و صفحۀ اینستاگرامی که بلاکم کرده و جهانی که دیگر پیش رویم ندارمش ولی مدام به شکل‌های مختلف می‌بینمش. 
ارزشی برای دوستی قائل نبود و من مانده بودم توی سیاهی و تاریکی مطلق که نه راه پیش داشتم و نه راه پس. بعد از رفتنم دنیای خیلی از رفاقت‌ها تغییر کرد. رفاقت‌هایی که تازه فهمیدم چقدر غیرواقعی و دروغین بودند. رفاقت‌هایی که تهش رسید به شمشیرهای آخته و خشمی که بی‌دلیل سرازیر می‌شد سمتم.
روزهای بدی بود، هنوز هم یاد از دست دادن آن رفاقت‌ها می‌تواند اشکم را در بیاورد. این اتفاق زخم عمیقی توی روح و روانم بر جای گذاشته که گمان نمی‌کنم به این راحتی بتوانم فراموشش کنم. کنار آمدن با یک اتفاق فرق دارد با فراموش کردنش. هنوز این زخم برای من تازه است. من یکهو زیر پایم خالی شد و انگار از یک خانۀ امن به بیرون پرت شدم و توی سراشیبی سقوط قرار گرفتم. حالا من هم شبیه بفیه نقابی از رفاقت روی صورتم زده‌ام و با واژه‌های نخ‌نما قربان صدقه‌شان می‌روم بی‌آنکه به چیزی اشاره کنم. دیگر از هیچ چیز حرف نمیزنم. حرف‌های مهمی با کسی ندارم. دوست‌تر دارم که روابطم را همینقدر سطحی ادامه دهم. نه غمی درگیرم کند و نه شادی‌ای. دوست دارم دور از همۀ آدم‌ها بایستم و گذشته را نظاره کنم.
هیچ کس نمی‌تواند شبیه من توی دنیای رفاقت، گند پشت گند بزند و خودش را سپر بلای هر کسی بکند و در نهایت از هر طرف رانده شود و از دور ببیند که بقیۀ آدم‌هایی که به خاطرشان سینه سپر کرده بود، حالا دورش انداخته‌اند. راستش مدت‌هاست دیگر هیچ کدام‌شان را باور ندارم. مشتی دروغ و دونگ سرهم می‌کنند که بگویند هستند، که هنوز رفیقند ولی من ته دلم فاتحۀ همۀ رفاقت‌ها را خوانده‌ام. آدم‌ها حاضر نیستند منافع خودشان را به خاطر رفاقت به خطر بیندازند، حاضر نیستند وجهۀ خودشان را به خاطر رفاقت خراب کنند. ترجیح می‌دهند همیشه یک قربانی این وسط کارها را برایشان راحت کند. 
مدت‌هاست هیچ حرفی از زخم‌هایم نمی‌زنم چون گوش شنوایی برایشان ندارم. چون از توجیه‌هایشان خسته‌ام. ترجیح می‌دهم توی تنهایی خودم سرکنم اما لب به شکایت نگشایم. شاید اگر من می‌دیدم، رفیقی سر نارفیقی، زخمی است، حتی اگر مرهم نبودم، لااقل نمک به زخمش نمی‌پاشیدم. ولی گویا برای عده‌ای نمکدان شدن منفعت بیشتری دارد. مشکلی نیست. خدای من هم بزرگ است. شما بروید و دیگران را تاج سر کنید من نیازی به هیچ رفیقی در هیچ ابعادی ندارم. 

والسلام.

  • ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۴۶
  • نسرین

هوالمحبوب 


چند وقت پیش به وبلاگی برخوردم که نام نویسنده‌اش بانوچه بود. متعجب شدم و کمی دلخور. چون بانوچه سال‌هاست نام بلاگری رفیقمون ثریا شیریه. ولی خب پیش خودم گفتم لابد این نویسنده جدید، بانوچه ما رو نمی‌شناسه و برای همین بلااشکاله کارش. پس از کنارش گذشتم. ولی وقتی امروز دیدم توی اینستاگرام به اغلب بچه‌های بلاگر ریکوئست داده از جمله خودم، فهمیدم ایشون کاملا شناخت دارن به قضیه! 

بدی کار اینجاست که اغلب کسانی که ایشون ریکوئست دادن بهشون, فکر کردن طرف ثریا شیریه و برای همین درخواستش رو پذیرفتن. 

نمی‌دونم چه هدفی پشت این کاره ولی به نظرم کار قشنگی نیست. ما بلاگرها سال‌ها برای برند شدن اسم کاربری‌مون تلاش کردیم و زحمت کشیدیم. 

این دنیا به یه بانوچه، یه مترسک، یه هوپ، یه شباهنگ، یه لافکادیو و ....نیاز داره نه بیشتر. به قول مهدیار خلاق باشید و کپی نکنید حتی در حد اسم کاربری‌تون. 

  • نسرین
هوالمحبوب 
به قول پشهٔ مهمونی، با یه حال کثافتی از خواب پریدم، گلوم ملتهب بود و نمی‌تونستم نفس بکشم. پاشدم یکم قرقره و اینا کردم تا لااقل نفس کشیدن راحت‌تر بشه برام. 
چند تا عناب خیس کرده بودم اونا رو هم خوردم و دوباره رفتم تو رختخواب. الان که پنل وبلاگم رو باز کردم دیدم تعداد دنبال‌کننده‌ها شده سیصدتا:) می‌دونی سال‌ها بود که تعدادش رو اعصابم بود. درسته مثل سابق دیگه رونقی نداره اینجا ولی هنوزم رند شدن عددش می‌تونه لبخند بنشونه رو صورتم. 
امروز اولین جلسه کلاس‌های تئوری آموزشگاه رانندگی‌ام بود. که باید زنگ بزنم ببینم چیکار می‌شه کرد، خودم بشینم کتابه رو بخونم یا دوره بعدی شرکت کنم! 
یکشنبه هم رونمایی کتاب یکی از رفقاست که یحتمل اونم از دست می‌دم. 
همین دیگه. هنوز زنده‌ام. 
  • نسرین

هوالمحبوب 

روزهای زیادی فکر می‌کردم آدم مهمی‌ام و بود و نبودم می‌تواند توازن چیزی را در آدم‌های نزدیک بر هم بزند. بارهای زیادی فهمیده‌ام که اشتباه می‌کردم. وزن من آنقدر کم است که توازن هیچ چیزی را نمی‌تواند که بر هم بزند. زمان‌های زیادی را اختصاص داده‌ام به فکر کردن به آدم‌ها و تهش فهمیده‌ام هیچ آدمی زمان ارزشمندش را برای فکر کردن به من هدر نمی‌دهد. روزهای زیادی خوشحال بوده‌ام و تهش واقعیت با پتک بر فرق سرم فرود آمده و قانعم کرده که اشتباه می‌کنم. درست مثل چهارشنبه‌ای که گذشت. 

فکر می‌کردم اتقاق هیجان‌انگیزی در پیش دارم و قرار است روز متفاوتی سپری کنم. فکر می‌کردم سفری که در پیش دارم، قرار است تکلیف خیلی از حس‌های بدم را یکسره کند. اما چه شد؟ 

کل چهارشنبه مشغول مریض‌داری بودم و غذا پختن و دمنوش درست کردن رمقم را گرفت و پنجشنبه‌ای که قرار بود خوش بگذرانم، دوباره تکرار چهارشنبه بود با اندکی سوزش گلو و عصری که گل و گردنم سوخته بود و خونریزی امانم را گرفته بود و درد توی سرم می‌پیچید و فکر می‌کردم بدتر از این نمی‌شود. 

جمعه با بدنی کوفته، گلویی ملتهب و صدایی خروسکی بیدار شدم و خب دنیا از حرکت نایستاده بود چون من مریضم! نه تنها همه دردهای دیروز به قوت خود باقی بود، که پریود هم شده بودم. 

از صبح که بیدار شده‌ام دلم پر می‌کشد برای کانالم و مدام دلم می‌خواهد برگردم و بنویسم. دلتنگم و بی‌پناه و مدام قطرهٔ اشکی که از گوشهٔ چشمم سر می‌خورد را پس می‌زنم و وانمود می‌کنم اتفاقی نیوفتاده. 

آدم‌ گاه نمی‌داند با هجوم دردهایش چه کند. با همهٔ باورهایی که خراب شده چه کند، با طعم‌های خوشی که قرار بود زیر زبانش حس کند و حالا مزهٔ زهرمار می‌دهد چه کند.

حالم هیچ خوب نیست و بی‌نهایت دلم گرفته و می‌دانم که هیچ کجای دنیا، آغوشی منتظرم نیست و فی‌الواقع من نباشم بقیه هستن‌طور، دارم ادامه می‌دم.


+کاش توی کامنت‌ها دلداری‌ام ندهید. 

  • نسرین

هوالمحبوب


آقاجون مریضه، چشم‌هاش کم‌فروغ شده و صداش دورگه است. دکتر می‌گه نباید کار کنه، عوارض پیریه گفتین هفتاد و هشت سالشه دیگه نه؟ و من هربار که فکر می‌کنم آقاجون یا مامان پیر شدن، غصه‌ام می‌شه. پیری ترس از دست دادن میاره و من وحشت دارم از نداشتن‌شون. دلم می‌خواد یه مغازۀ کوچیک دست و پا کنم که آقاجون هم بیکار نباشه و هم مجبور نباشه کار سخت بکنه توی این سن. کاش پولدار بودم...


مدام دارم فکر می‌کنم که تابستون تموم شد و من هیچ کار مفیدی نکردم! این وحشت هیچ کار مفیدی نکردن از پا میندازه منو و مدام باید به خودم یادآوری کنم که کلی کار انجام دادم. تک‌تک کارهامو به رخ خودم بکشم بلکه ور منفی‌بافم آروم بگیره. همین که کمتر دارم وقت تلف می‌کنم خوبه دیگه نه؟ همین که دارم هفته‌ای یه بار میرم خونۀ مریم که حالمون با هم خوب باشه، خوبه دیگه؟ مگه آدم از زندگی چی می‌خواد جز لبخند روی لب‌های خانواده‌اش؟


تمرینی که از چند روز پیش شروع کردم، تمرین دلتنگ و دلواپس نشدنه. بس که این دو تا منو از پا مینداختن. دیروز سر یه ماجرایی تا شب رسما فلج شده بودم و تا خبر به‌خیر گذشتنش رو نشنیدم عملا نتونستم هیچ کار مفیدی انجام بدم. 


از اول مرداد دارم زبان می‌خونم و از اینکه وقفه ننداختم بینش به خودم افتخار می‌کنم. هرچند روزی پونزده دقیقه بیشتر نیست ولی برای شروع مناسبه و منم که قصد خاصی ندارم از زبان یادگرفتن. حتی اگر چند سالم طول بکشه ادامه می‌دم تا بالاخره حال خودم از این آموزش خوب بشه و راضی باشم که بالاخره این غول رو شکست دادم. 


دارم برادران کارامازوف رو تموم می‌کنم، این از اهداف مهم امسالم بود. همچنان تولستوی یه سر و گردن بالاتره برام! بعدش چند تا کتاب غیر داستانی باید بخونم. چند تا دوره باید ببینم و اگر تونستم به درآمدزایی مدنظرم برسم، دوره ویراستاری رو تهیه کنم. گام بعدی سر و سامون دادن به فایل کتابه که چند وقته منتظرمه ادیت نهایی بشه و بره پیش ویراستارش!


ور حسودم رو دارم کنترل می‌کنم. از پیشرفتی که بقیه دارن تو عرصۀ محتوا می‌کنن دارم کیف می‌کنم و به خودم قبلوندم که من هدفم معلمی کردنه در درجه اول و محتوا برام همیشه رتبۀ دوم رو داره، پس اگر درخشان نیستم دلیلش اینه پس نباید بابتش غصه بخورم.


هنوز مرددم که کلاس سه‌تار رو ثبت‌نام کنم یا نه؟ چون کلاس رانندگی از هفتۀ بعد شروع می‌شه و اگر ویراستاری رو هم بخرم، باید بشینم پای کار و نمی‌تونم رها کنم. می‌ترسم ثبت‌نام کنم و مثل دفعۀ قبلی تمرین نکنم و سرخورده بشم. 


نمی‌دونم دوچرخه بخرم یا نه. راستش نمی‌دونم هوس زودگذره یا عشق درونی. می‌ترسم مثل سه‌تار هزینه کنم و بمونه خاک بخوره و بدتر غصه‌ام بشه که تو از عرضۀ تموم کردن هیچ کاری برنمیای!


رفتم پیش دوستم تا چند تا راهنمایی بگیرم برای تدریس دورۀ دوم. یه جوری خیالم رو راحت کرد که حتی نرفتم کتاب‌هاش رو تهیه کنم. گفت تو به کنکورشون نباید کاری داشته باشی، اساسا کنکور به تو مربوط نیست و تو باید کتاب درسی رو خوب تدریس کنی که مطمئنم از پسش برمیای. کاش اونقدری که دوستام منو قبول دارن، خودمم خودمو قبول داشتم!


پیج کاری زدم و قصد داشتم تولید محتوا کنم براش ولی بازم تنبلی‌ام گرفته و هنوز هیچ پستی نذاشتم. قصد دارم معرفی کتاب بذارم و بعد به نکات آموزشی بپردازم. باید براش وقت باز کنم. واسه‌ام مهمه که بتونم از پیج پول دربیارم. پیج همکار سابقم رو دیدم که 45 هزار فالور داره برگ‌هام ریخت.


بعد ده یازده سال وبلاگ‌نویسی، تعداد دنبال‌کننده‌هام رسیده به 299 تا! یعنی یه قدم تا سیصد تایی شدن:) آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 


دلم می‌خواست اینا رو تو روش بگم ولی دلم نیومد دلش رو بشکنم. می‌خواستم بگم قربونت برم، از وقتی یادمه نماز و روزه‌ات به راه بوده، از وقتی یادمه دعا کردی، نذر کردی، دخیل بستی. از وقتی یادمه رو گرفتی، قرآن خوندی راز و نیاز کردی. شبا از دردی که چنگ می‌زد به سینه‌ات خواب نداشتی، صبح‌های زیادی با گریه بیدار شدی، اما چی شد؟ نتیجه نون حلالی که گذاشتی دهن‌مون چی شد؟ حالش خوب شد؟ زندگی افتاد رو غلتک؟ اینهمه حجاب کردیم، نماز خوندیم، روزه گرفتیم براش هیئت رفتیم، یه بار فقط یه بار صدامون رو شنید که شفاش بده؟ بیا برو بقیه رو ببین. ببین نون حرام چقدر پروارشون کرده، چقدر حالشون خوبه. ببین به حجاب من و تو و نماز خوندن نبود! 

اگه یه روز پاشی و بفهمی همش دروغ بود چی؟ 

چرا صدامون رو نشنید؟ 

چرا حالش خوب نشد؟ 

چرا بعد اینهمه سال باز رسیدیم به یواشکی قرص خریدن و استرس کشیدن برای خوروندنش؟ 

دلش به حالت نمی‌سوزه حاج خانوم؟ دلش به حال آقاجون نمی‌سوزه که کمرش تا شد زیر آفتاب از بس جون کند و عرق ریخت و آب رفت؟ 

اگه اون دنیام کشک باشه که ول معطلیم حاج خانیم.

هم اینجا رو باختیم و هم اونجا رو...

دیدی خوب بودن خریدار نداره؟ 

دیدی نجیب موندیم و موندیم و موندیم کسی نگاه‌مون نکرد؟ 

قلبم تیکه‌تیکه است برای دلت، برای همه بغض‌هایی که قورت می‌دی و می‌گی چیزیم نیست...

کاش می‌فهمیدم این حکمتی که می‌گن چیه....

کاش می‌فهمیدم پس کی نوبت زندگی کردن ما می‌شه...

  • نسرین

هوالمحبوب 

عصر از گرما هلاک شده بودم و با شلوارک صورتی چمبره زده بودم جلوی پنجره، درست جلوی قفسه کتاب و گوشی به دست داشتم از خودم عکس می‌گرفتم. توی یکی از عکس‌ها نور و زاویه و همه چیز آنقدر خوب بود عکس قشنگی از آب درآمد. به بهانه‌های مختلف برای دوستانم فرستادم و همه تاکید کردند که عکس زیبایی شده. البته آنها اعتقاد داشتند که خودم زیبام ولی من واقعیت را می‌دانستم و زیبایی را به کیفیت عکس ربط می‌دادم.

با همهٔ سلول‌های بدنم دلم می‌خواست عکس را برات بفرستم و تو قربان صدقه‌ام بروی. برای موهای ژولی پولی‌ای که توی عکس پخش و پلاست، برای حالت چشم‌هایم برای رنگ پوستم... نیاز داشتم که باشی و برام غش و ضعف بکنی. هیچ گاه اینچنین به بودنت نیازمند نبودم... آنقدر حضورت کمرنگ شده که گاه یادم می‌رود من هم می‌توانستم آرزوی کسی باشم...

  • نسرین