گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

داشتنت سهل و ممتنع است، شبیه شعری که عاشقش می‌شوم اما نمی‌توانم از بر کنم، شبیه دوست داشتنی که دلت را قرص می‌کند اما به زبان نمی‌آید. به قول سعدی، می‌روی و در نظری، غایبی و در تصوری، همه جا حضورت را گسترده‌ای، مرا ببخش که گاه، نیمهٔ دیوانه‌ام، عصیان می‌کند و چشم‌هایش از خشم دو دو می‌زند، مرا ببخش برای صدای بلندم، خشمم، ناصبوری‌ام. صبورم کن، مهربانم کن، تلاطم روحم را آرام کن. تو بزرگی، تو بی‌کرانی، تو لطیفی، روحم را صیقل بده، جانم را آرام کن، دلم آشوب است، از پستی‌های پی در پی، از نبودن‌ها، نشدن‌ها، نخواستن‌ها، مرا سفت و سخت بغل بگیر و از جهان و هر چه در آن است، آسوده‌ام کن.


عنوان: پنجمین سحر

  • ۴ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب

محبوب ازلی و ابدی سلام.

مست خوابم، چشم‌هایم به اختیارم نیستند، امروز و امشب پلک روی هم نگذاشته‌ام، قرارمان به قاعده است، می‌آیم، می‌ایستم پشت پنجره‌ات، به امید نگاهی، اما تو هنوز با من سر خشمی. سر بر نمی‌داری تا چشم‌هایم از محبت نگاهت لبریز شود. 

امروز ذکر می‌گفتم. می‌دانستم که گوش خوابانده‌ای تا بشنوی‌ام، با هر الله که می‌گفتم، لبانت به خنده می‌نشست، با هر غفاری که از دهان می‌جست، ماهِ صورتت درخشان‌تر می‌شد، همیشه همین است، قرار قهر و آشتی میان عاشق و معشوق، گفته بودی هزار بار، بل بیش از هزار، عاشق‌تری از من.

عاشق قهر نمی‌داند، عتاب نمی‌داند، تو دوست‌ترم داری، قسم به هزار اسم اعظمت، تو عاشق‌تری.

که من بنده‌ام و پشیمان، من بنده‌ام و هراسان و یله رها شده وسط این بیابان. بی‌بلد راه، بی پیغامبری، خودت دستم بگیر، خودت راه نشانم بده. 


عنوان: چهارمین سحر


  • ۳ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.


ایستاده‌ای در برابرم، در قنوت نماز، در میان سجده‌ها، در هر قامتی که می‌بندم. ذکر روز و شبم شده‌ای، خیالت رهایم نمی‌کند. این منم، همان تاریکِ تاریک. همان که ماه‌ها پشت کرده بود به بندگی‌ات. حالا آمده‌ام به تجدید دیدار. آمده‌ام کنارت دل سبک کنم.
ردی از حضورت توی لحظه‌ها مانده، روزها به شکوه سابق نیست، شعف سال‌های قبل توی رگ‌هایم نیست، رگ و پی‌ام دنبال توست اما خودم دورم از داشتنت. می‌بینمت، از دور، می‌آیی و می‌گذری. صدایت توی روزهای تبدار بهار طنین‌انداز نمی‌شود. قلبم فرو نمی‌ریزد از عظمتت. اما رهایت نمی‌کنم. آمده‌ام که بیابمت که حضورت را بپاشم به دقایقم. شرمم می‌آید دستم را به سویت بگیرم و صدایت کنم، توی نمازهای صبح و عصر ، سرم به گل‌های قالی است. آسمانت را نمی‌بینم.
کدرم، تلخم، سیاهم، تهی‌ام. دوباره بسازم. دوباره دست‌هایت را حصار تنم کنم. دوباره پرم بده، جلدت خواهم شد. روزگار نفس بریده‌ام کرده، تو نفس دوباره‌ام باش. 


عنوان: سومین سحر

  • ۷ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی سلام.

روز اول گذشت، من تو را در نماز صبح یافتم، نه خشمگین بودی و نه انتقام‌جو، نگاهم کردی و نگاهت کردم، روزم توی چهار دیواری اتاق گذشت و شبم کنار سفره تو افطار شد. از خشمت می‌ترسیدم، از قهرت واهمه داشتم، نگران بودم رد کرده‌ام کنی، سرگردان و حیران رهایم کنی، بسوزانی و آتشم سرد و سلامت نشود، غرقم کنی و کشتی نجات نفرستی، به قربانگاهم ببری و قربانی‌ای جز من در کار نباشد. مهربان نبودی، اما غضب هم نکردی، آغوشت را نگشودی ولی از خودت هم نراندی، من به همین راضی‌ام. دلت را به دست خواهم آورد. همین که نمازم را شنیدی و قبول کردی، همین که رخصت روزه یافتم، همین که هنوز قلبم برایت می‌تپد، یعنی تو خواهان منی. من با قلبم صدایت خواهم کرد، با چشم‌های گریانم به جستجویت برخواهم خواست، خودت را به من نشان بده ای یار.


عنوان:دومین سحر

  • ۳ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۰۹
  • نسرین

هوالمحبوب


محبوب ازلی و ابدی‌ام سلام.

باز هم دلی پر برایت سوغات آورده‌ام، از خشم‌های فرو‌خورده، از بغض‌های کال، از زخم‌های به چرک نشسته، از بال‌هایی که پرش دادم و شکسته‌بال باز گشتند.

دل پر چین و چروکم را یدک‌کش کرده‌ام تا ماه تو. آمده‌ام زخمی و خسته و افسار گسسته، دیگر آن من سابق نیستم که دلم پر می‌زد برای حرف زدن با تو، روحم را به گرو گذاشته‌ام برای مشتی آرزو. 

مرا ببخش و از من بگذر.

مرا ببخش و به من رحم کن.

دلم طاقت بیش از این رنجیدن را ندارد.

مرا دوباره دوست بدار.

مرا دوباره در آغوش بگیر.

دلم برای خلوت کردن با تو تنگ است.

یک سینه حرف، یک دریا اشک، یک بغل دلتنگی، آورده‌ام هوار کنم روی سرت.

مرا دوباره بپذیر.


عنوان: اولین سحر

  • ۹ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۲۸
  • نسرین

هوالمحبوب


معشوقه‌ات نبوده‌ام؛
معشوقه‌ات نبوده‌ام تا برایم حرف‌های مگویت را فاش کنی، که با دیدنم لبخندت امتداد یابد، که قلبت تند‌تر بتپد، که ساعت‌ها به عکسم خیره شوی، که سرت بلغزد روی زانویم و دل  سبک کنی بعد از این‌همه ویرانی. 
معشوقه‌ات نبوده‌ام که از خانه بگریزی به هوای دیدنم، که سکوت بین واژه‌هایم را بلند بخوانی، که شکستگی‌های روحم را از بر باشی، که دلت بلرزد از اشک‌هایم، که رویای بزرگت شوم، که زندگی‌ات را معنا بخشم.
رفیقت نبوده‌ام؛
رفیقت نبوده‌ام، که دقیقه‌‌هایت کنار من شتاب بیشتری بگیرند، که بی‌هوا بزنیم به دل کوه، به دل جنگل، که سفر برویم بی‌هراسی از دنیا و ما فیها، که محبتت را بی‌آنکه به زبان بیاوری لمس کنم، بچشم، که با من بیشتر بخندی، با من به زخم‌های زندگی بد و بی‌راه بگویی، با من از سختی‌های مرد بودن حرف بزنی.
غریبه‌ای نبودم،
غریبه‌ای نبودم که روزها توی ایستگاه اتوبوس ملاقاتش می‌کنی، که گاهی توی خیابان بهش تنه می‌زنی، که گاهی از او می‌پرسی ببخشید خیابان سهروردی از این طرفه، که گاهی صندلی‌ات را تعارفم کنی، که گاهی از آن سوی خیابان بی اعتنا به من عبور کنی و عطر عبورت خیابان را سرمست کند.
من همان هیچ‌کسم، که هیچ شعری برایم نسروده‌ای، که هیچ آهنگی تو را یاد من نینداخته است، که هیچ حجمی از اندوهت را به دوش نکشیده است، که هیچ سهمی در شادی‌هایت نداشته است، که هیچ نقشی توی زندگی‌ات بازی نکرده است.


  • ۲ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۰
  • نسرین

هوالمحبوب

 

اردی‌بهشت برای من دویدن خون در رگ و پی است، اردی‌بهشت، یعنی مست شدن، برای من بهار از اردی‌بهشت آغاز می‌شود، هر اردی‌بهشت، زندگی در من جریان می‌یابد، در اردی‌بهشت تصاویر رنگی‌تر می‌شوند، حرف‌ها سحرآمیزتر می‌شوند و قلب‌ها عاشق‌تر. جادوی بهار است این حال خوب، جادوی بهار است این احساسات به غلیان در آمده، من هر بهار، به انتظار اردی‌بهشتم و هر اردی‌بهشت به انتظار تو.
 مگر می‌شود ماه سعدی و قیصر و فردوسی را عاشق نبود؟ 

  • نسرین