هوالمحبوب
امروز بعد از کلاس، یلدا دعوتم کرد به نسکافه، رفته بود برایم از همان شیرینی هایی که دوست دارم گرفته بود. میز را چیده بود توی همان اتاقی که ایوان دارد، همان ایوانی که پر است از گل، گل هایی که دیوانه ام می کنند. همان اتاقی که تمرین ساز می کند. نشسته بودم و بوی نسکافه را می بلعیدم و غرق شده بودم در زیبایی منظره ی رو به رویم. یلدا همیشه مهربان است، اما امروز جور دیگری بود. چشم هایش برق دیگری داشتند. وسط حرف زدن هایمان بلند شد و تار را از گوشه ی اتاق برداشت و گفت میخواهم امروز برایت ساز بزنم. دست هایش روی سیم های تار میرقصید و لبهایش زمزمه می کرد و موهای موج دارش روی پیشانی تاب می خوردند. بخار فنجان ها بلند شده بود. اتاق پر شده بود از موسیقی از آواز. لبهای یلدا می خندید و چشم هایش.
دلم میخواست بلند شوم و وسط ساز زدنش برقصم. دلم میخواست بغلش کنم و غرق شوم در صدای سازش. دلم میخواست امروز تمام نشود. بوی نسکافه باشد، گلدان های چیده شده توی ایوان باشند و ساز یلدا باشد و چشم های سیاهش.
از خانه اش که بیرون زدم، آنقدر پر بودم از انرژی که تا خانه ی مریم را پیاده گز کردم. دست هایم از سرما سرخ شده بودند. اما دلم پر بود از شادی. از حال خوب. کاش می شد هر روز شاهد حال خوب دوستان مان باشیم. کاش هر روز عشقی متولد بشود و روزنه ای به زندگی گشوده شود. کاش عشق موهبت باشد که آمدش مبارک باشد که زندگی بخش باشد که رنج هایمان را بکاهد....
- ۶ نظر
- ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۷