گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی
هوالمحبوب

 

یک ماهی می‌شود که کلاس ایروبیک می‌روم. اوایل صرفا جهت خلاصی از تنبلی مفرط بود و با توجه به اینکه اضافه وزنم را پیش از باشگاه رفتن آب کرده بودم، هدفم از باشگاه رفتن رسیدن به یک اندام ورزیده و سر حال بود. من فکر می‌کردم ایروبیک چیزی شبیه یوگا و مدیتیشن است که در آن فقط ریلکس می‌کنی و حالت خوب می‌شود!

نگو در کلاس ایروبیک بلایی به سرت می‌آوردند که هر روز ساعت دوازده با عضلانی گرفته و کوفتگی شدید راهی خانه شوی.
الغرض اینجانب در همان جلسۀ نخست کلاس، بیهوش شدم. اینقدر بلد نبودم از بینی نفس بکشم و با دهان پس بدهم که قلبم گرفت، سرم گیج رفت و بین دست‌گاه‌های بدنسازی ولو شدم. مربی که خانم بسیار سختگیری است توانست با یک شکلات کاکائویی و کمی ماساژ احیایم کند. اما بعد از این ماجرا مدام ترس برم می‌داشت که نکند مشکلی دارم که نمی‌توانم هم پای دیگران ورزش کنم. که الان بعد از یک ماه به این نتیجه رسیدم که مشکلی جز تنبلی و خشکی بیش از اندازه عضلات وجود ندارد.

خانم حسینی جوری ما را تمرین می‌دهد که انگار قصد شرکت در بازی‌های جهانی داریم یا خدای نکرده در اردوی تیم ملی هستیم!
ایروبیک ورزش سختی نیست اما بدن من به شدت غیر قابل انعطاف است و تحرک کمی که در طی این سالها داشته‌ام عملا از من یک چوب خشک ساخته، به قول خانم حسینی صد رحمت به چوب خشک!

در جلسۀ چهارم به خانم حسینی گفتم، گویا من استعداد ورزشی ندارم، من توی دبیرستان همۀ درسهایم بیست بود به جز هنر و ورزش! او هم خندید و گفت برعکس من که ورزشم بیست بود و بقیه درسام افتضاح!
خانم حسینی آن اوایل می‌گفت حالا دست و پای مخالف را با هم می‌کشیم و من چند ثانیه هنگ می‌کردم که دست و پای مخالفم را چطور انتخاب کنم. نعیمه می‌گفت باید قبل از کلاس ایروبیک برایت کلاس تشخیص دست و پای چپ می‌گذاشتم. اما جدای از شوخی این مسئله به خنگی من ربطی ندارد، من عصب و عضله‌هایم با هم هماهنگ نیست. این مسئله صرفا با تمرین و ممارست حل خواهد شد. خانم حسینی گفت اگر کلاس ایروبیک در آب شرکت کنی، بدنت نرم تر می‌شود و راحت‌تر می‌توانی حرکات کششی را انجام دهی.
امروز برای اولین بار در عمر سی و یک ساله‌ام پایم را در استخر گذاشتم، حس جالب و خوبی بود. عاشق جکوزی شدم و فهمیدم وقتی شنا بلد نیستم نباید شنا کنم تا یک هو پایم سر نخورد و با کله فرو نروم زیر آب تا یک دختر ده ساله نجاتم دهد!


+آقای زارعی که دوبار کامنت خصوصی گذاشتین، من برای پاسخ دادن به شما هیچ راه ارتباطی ندارم. لطف کنید یا کامنت عمومی بذارین یا آدرس وبلاگ‌تون رو.

  • نسرین

هوالمحبوب


بهش میگم الان چی عمیقا خوشحالت می‌کنه، میگه اینکه تو بخندی، خوشحال باشی و دوستم بداری. باور نمی‌کنم که من سبب این خوشحالی عمیق باشم ولی می‌خندم. تشکر می‌کنم. هرکاری جز اون چیزی که ازم انتظار داره.
ازم می‌پرسه تو چی؟ چی تو رو عمیقا خوشحال می‌کنه. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر دیواره‌های مغزم رو سوراخ می‌کنه. می‌گم اینکه یه خانوادۀ خوشبخت و خوشحال داشته باشم. اینکه با هم سفر بریم، با هم بخندیم و حالمون با هم خوب باشه.
مامان کمتر بره تو خودش، کمتر قرآن بخونه، کمتر ذکر بگه، آقاجون کمتر بخوابه و من کمتر گریه کنم. و من کمتر غصه بخورم و من کمتر دلم بشکنه.
اینا رو دیگه بهش نمی‌گم. می‌ذارم تو دلم بمونه که بیام اینجا بنویسم. که بگم خوشبختی آدم کنار یک نفر دیگه تکمیل نمیشه. خوشبختی آدم تو دل خانواده است که شکل می‌گیره. دست و پا در میاره و در نهایت بهش بال پرواز می‌ده. اگه تو نذاری که خوشبختی تو دلت جوونه بزنه، اگه نذارن که خوشبختی از سر و کولت بالا بره، کی بلد می‌شه بال پرواز در بیاره؟
کی می‌تونه وقت کنه، بره جفتت رو پیدا کنه و دستت رو بگیره و ببرتت تو دل آسمون؟
تا مامان حالش خوب نباشه، تا تو نخندی، خوشبختی اتفاق نمیوفته. روزهای تلخی که غم داره از سر و روی خونه شره می‌کنه، روزهایی که دل من شبیه چینی‌های بند زدۀ عمه حبیبه، تالاپی میوفته زمین و تیکه تیکه می‌شه، حرف زدن از خوشبختی احمقانه است.
این روزها روحم نازک‌تر شده. قلبم هزار تیکه است و هر تیکه اش یه دردی داره. هر حرفی بهم بر می‌خوره، هر رفتاری ناراحتم می‌کنه. توقعم از آدم‌ها فراتر از چارچوب‌های تعریف شده است و انتظار بی‌جایی دارم از آدم‌ها. از شکل و شمایلی که زندگی‌ام به خودش گرفته می‌ترسم. حس و حالم شبیه بچه یتیمی شده که روز اول مدرسه، تنها یه گوشه از حیاط ایستاده و به خوشحالی عمیق بقیه حسودیش می‌شه. اینکه کسی آدمو دوست نداشته باشه ترسناکه.

  • نسرین
هوالمحبوب

دلتتنگی شاید همین است که بعد از یک ماه صفحۀ وبلاگت را بازکنی و ستاره‌های روشن دوستانت را ببینی و حسرت بخوری که چرا یک ماه آزگار نبودی و نخواندی‌شان. دلتنگی همین است که من بهترین خبرهای زندگی‌ام را ابتدا با دوستان بلاگرم به اشتراک می‌گذارم و بعد شادی‌های قسمت شده‌ام را مزه‌مزه می‌کنم. دلتنگی برای شما خوب است. دلبستگی به شما خوب است. از پس همۀ این فاصله‌ها دوباره سلام. 
دربارۀ گذشته‌ها حرف نزنیم که رنج مدام است و تلخی بی‌پایان. حالا هستم و حالم خوب است و خدا هنوز دوستم دارد و من هنوز ایستاده‌ام. نوشتن رسالت من است و من هرگز بدون نوشتن خوشبخت نخواهم بود. تلاش می‌کنم توی این لحظه‌های آخر تابستانی، چیزی را بنویسم که در تمام این یک ماه انتظارش را می‌کشیدم.
شما برایم حرف بزنید، چه خبرها؟ کجایید؟ 
  • نسرین

هوالمحبوب 


قضیه اینه که من ویندوز کامپیوترم رو عوض کردم، کابل شبکه هم خیلی قدیمی بود تصمیم گرفتم اونم عوض کنم، چون حس می کردم قطع و وصل شدن چند وقت اخیر اینترنت به کابلش مربوط باشه، حالا که همه چیز رو به راه شده، نت من وصل نمیشه، از طرف اوپراتور هم مشکلی نیست فقط چراغ USB روشن نمیشه! هر چقدرم باهاش ور رفتم نتیجه نگرفتم. با کابل قدیمی هم امتحان کردم. اما دفعه قبلی هم که ویندوز رو عوض کردم همبن مشکل پیش اومد، چند روز قطع شده بود و بعد یهو خود به خود درست شد! الان کلی سفارش محتوا دارم و بدون نت خونه لنگ موندم. اگر راه حلی دارین ممنون میشم بگین. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

مردا فکر می‌کنن با معذرت خواهی همه چی تموم میشه، زنا هم فکر می‌کنن با زیاد توضیح دادن یه موضوعی مردا قراره بفهمن، همین میشه که دنیا به کام ما زن‌ها زهر میشه، در حالی که مردها عین خیالشون نیست. کاش می‌فهمیدید که معذرت‌خواهی هیچ وقت جای زخمی که زدین رو خوب نمی‌کنه. کاش بلد بودین همونقدر که موقع نیاز، زبون می‌ریزین و از ترک دیوار تا چاک دامن طرف تعریف کنین، موقع عذرخواهی هم زبون بریزین، شعور و درک تون رو نشون بدین. عطشتون برای حفظ رابطه رو نشون بدین. نشنین کنار گود و با تیکه انداختن و کنایه زدن احساس جنتلمن بودن بهتون دست بده. حالم از آدم‌های حقیری که می‌دونن یه غلطی کردن ولی عرضه اصلاحش رو ندارن عمیقا به هم می‌خوره. حالم از ایما و اشاره‌های زبانی تون وقتی می‌دونین طرف قهره به هم می‌خوره. حالم ازت به هم می‌خوره آقای چهارخونه سبز. 

  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۵
  • نسرین

هوالمحبوب

 

حالا که توی این گرمای کلافه‌کننده، نشسته‌ام پشت میز کارم و مادام بوواری از لای دست‌هایم سُر می‌خورد و در انتظار خیانت اِما چشم‌هایم روی هم می‌رود، حالا که چشمم به آخرین پیامک آن دوست نامهربان است و مرددم بین جواب دادن و ندادن، دقیقا در همین لحظۀ باشکوه، جای تو خالیست!

حالا که سینی به دست جلوی  چشم‌های سیاه و قهوه‌ای و سبز و آبی خم و راست می‌شوم و دریای مواج هیچ چشمی غرقم نمی‌کند، جای تو خالیست.

حالا که عطر هیچ کس مستم نمی‌کند، حالا که طنین هیچ صدایی نفسم را بند نمی‌آورد، حالا که خنده‌های هیچ لبی روحم را نوازش نمی‌دهد، جای تو خالیست.

برای همۀ هزاران راه نرفته با هم، برای همۀ شادی‌های تقسیم نشده با هم، برای همۀ دعواهای نکرده، برای همۀ دلخوری‌های قبل از عاشق‌تر شدن، برای همۀ دردهایی که با هم نکشیده‌ایم، جای تو در تک‌تک لحظۀهای  باشکوه من خالیست.

حالا که هرم گرما نفسم را بند آورده و تابستان کارش به جاهای باریک کشیده. لابد پیش خودت فکر می‌کنی، یارت دیوانه از آب درآمده که توی این گرمای نفس بر، دنبالت می‌گردد که لحظه‌های بی‌تاب  خودش را با تو سهیم شود، اما اوجان عزیز باید به تو بگویم که یاری که در گرمای هوا تحملت نکند، همان بهتر که یارت نشود، توی سرمای زمستان و خنکای بهار و پاییز که هر کسی می‌تواند دم از عاشقی بزند، شرط عاشقی آن است که در این گرما که تن خودت هم زیادی است و گاه به سرت می‌زند که بلایی به سرش بیاوری، هوای عشق و عاشقی کنی.

می‌دانی آقای اوجان؟ واقعیت این است که من پست عاشقانۀ پر طمطراقی برایت نوشته بودم، اما قبل از فشار دادن دکمه ذخیره، همه‌اش پرید.  حالا توی این گرمای هلاک کننده، همین چند سطرش یادم مانده که دوباره برایت بنویسم. هرچند برای یار بی وفایی چون تو همین هم .....

خلاصه که سی و یک سال و دو ماه و شانزده روز از زندگی ام را هدر داده ای. برای باقی اش فکری بکن تا......

 

*کامنتها بدون تایید نمای داده می شوند.

  • نسرین

هوالمحبوب

یه جایی خوندم بعضی از ما فرزندان ناخواسته‌ی خداوندیم، اون لحظه کاملا درک کردم که نویسنده چه غمی رو تجربه کرده وقتی این جمله به زبونش اومده. حالا دو سه روزه که حالم شکل عجیبی به خودش گرفته، تا حالا توی این سی و یک سال، نشده بود که بی خبر از خونه بزنم بیرون، تا حالا با مامان قهر نکرده بودم، تا حالا زنگای مامان رو رد نکرده بودم، حالا اما سه روزه باهاش حرف نمی‌زنم، هیچ حسی بهش ندارم، پر از خشمم و دستم به جایی بند نیست، پر از بغضم و این اشک‌ها خیال تموم شدن ندارن. حس می‌کنم اینجا آخر دنیاست دیگه، جایی که مامان باشه و من حالم خراب باشه آخر دنیاست حتما. جایی که سه روز تو صورتش نگاه نکنم و بهش سلام نکنم آخر دنیاست حتما.

یه دردی چنگ زده رو سینه ام که رهام نمی‌کنه. یه جوری شکستم که دیگه از پس بند زدن خودم بر نمیام. یه جوری سبکم انگار. راحت می‌تونم بمیرم. آب از آب تکون نمیخوره. مریم میگه با مامان حرف برن. ولی بر می‌گردم خونه و میبینمش و دوباره خشم چنبره می‌زنه رو سینه‌ام. 

برای منی که بی آزارترین بچه‌اش بودم، برای منی که همیشه یه مثبت حال به هم زن بودن، برای منی که هیچ وقت اشکش رو در نیاوردم، خیلی زور داشت حرفهاش. انگار مامانم نبود، کسی بود که مامور شده بود منو خرد کنه، منو له کنه و حالا موفق شده. سه روزه شبیه روح سرگردون تو خونه می‌چرخم. 

شب تا دیر وقت بیرونم، صبح و ظهر تو اتاقم. صبحونه و ناهارم رو تنهایی می‌خورم. امروز تو امامزاده نشسته بودم و همش به خدا می‌گفتم پس کوشی؟ پس چرا اینقدر ضعیفی که از پس خوب کردن حال من بر نمیای؟ کاش می‌تونستم یه چیزی باشم که از این که خدای منی به خودت افتخار کنی، اما فعلا مایه شرمساری توام. من دیگه اون بنده راضی و خوشحالت نیستم، هیچ وقت نبودم، اما دیگه اداشم نمی‌تونم در بیارم. می‌فهمی؟ 

  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
  • نسرین
هوالمحبوب
وقتی اوضاع یک جامعه، نا‌به‌سامان و آشفته است، رجوع مردم به سمت خرافه بیشتر می‌شود. خرافه‌پرستی، مربوط به فرهنگ و جغرافیای خاصی نیست. در میان تاریخ هر قوم و قبیله‌ای، در لا‌به‌لای صفحات تاریخ هر کشوری، مشتی از این خرفه‌پرستی‌ها به چشم می‌خورد. تجربه ثابت کرده است که انسان زمانی به دامن خرافه چنگ می‌زند که از هیچ محل دیگری امید نجات نداشته باشد.

سنت‌های خرافی، جایی هستند که مردم غصه‌های خودشان را در آن چال می‌کنند. وقتی فساد در رگ و پی حکومت رسوخ می‌کند، وقتی گروه‌های مبارز به اندازۀ همان حکومت فاسد به مردم ضربه می‌زنند، قساوت و سنگدلی، در کنار خرافه‌پرستی، یک ملت را از پا می‌اندازد.

مرگ در آند چه می‌گوید

داستان در کشور پرو و در کوهستان‌های آند اتفاق می‌افتد. جایی که گروهبان لیتوما و معاونش کارنیو، مامور برقراری نظم و امنیت آن هستند. در فراز نخست کتاب، ما با سه مرد مفقود شده مواجه هستیم که در چند هفتۀ اخیر به شکل نامعلومی ناپدید شده‌اند و گروهبان و معاونش در طی این چند هفته برای رمزگشایی این سه حادثه عملا کاری از پیش نبرده‌اند.

خط اصلی داستان ماجرای گم شدن این سه مرد است. اما در کنار آن ما روایت عاشقانۀ کارنیو از دوست دخترش مرسدس را نیز داریم و گه‌گاه گریزی به عملیات تروریستی گروه‌های مبارز نیز می‌زنیم.

منطقۀ آند قلب حوادث پر التهابی است که خواننده را به حیرت وا می‌دارد. از قساوت قلب تروریست‌هایی که به نام مبارزه با حکومت، مردم را به جان یکدیگر می‌اندازند و از خرافه پرستی‌های مردم منطقه و رسوخ آن در لحظه‌لحظۀ زندگی ساکنان منطقه، از رئیس پلیسی که هیبت یک رئیس مافیا را دارد و از میخانه‌داری که مردم را با شراب جادو می‌کند.

یوسا و قلم جادویی‌اش

مرگ در آند را یک اثر تاریک و در عین حال امیدبخش می‌نامند. درست است که کتاب در حد و اندازۀ دو شاهکار یوسا یعنی سوربز و گفتگو در کاتدرال نیست، اما می‌توان به عنوان یک اثر شاخص در ادبیات آمریکای لاتین مورد بررسی قرارش داد. اثری که سیاهی خشونت و خرافه را در میان ساکنان کوهستان به خوبی نمایش می‌دهد. در این کتاب بارها با تغییر راوی مواجه هستیم، روایت‌های اول شخص کارنیو از مرسدس، گه‌گاه به روایت سوم شخص تغییر می‌کند، روایت آنا آدریونا که با سوم شخص شروع میشود و در چندین جای مختلف به اول شخص تغییر می‌کند. کسانی که دستی بر قلم دارند؛ واقف هستند که تغییر راوی چه مصائبی برای نویسنده دارد.

تعلیق هنرمندانۀ یوسا، خواننده را تا آخر با خود می‌کشد، خواننده مشتاق دانستن است و یوسا با علم به این تشنگی، او ار یک نفس تا آخر با خودش همراه می‌کند. چیزهایی که من خواننده مشتاق دانستن‌اش هستم، کم نیستند، پرده برداشتن از راز گم شدن آن سه مرد، ماجرای کارنیو با مرسدس، عاقبت کارنیو و پدرخوانده و .....

خشونت و خرافه به اوج می‌رسد

در این اثر ، با گروه‌های مبارزی مواجه هستیم که بر علیه حکومت فاسد و ظالم قیام کرده‌اند، در ظاهر هدف آنها براندازی و سرکوب حکومت است اما با شگفتی تمام در نهایت متوجه می‌شویم که همین گروه‌های مدافع مردم چطور، به بهانۀ احیای کرامت انسانی و برقراری عدالت، مردم را به دست مردم، قتل‌عام می‌کنند. این کتاب به وضوع به قهقرا رفتن حرکت‌های انقلابی را نمایش می‌دهد. جایی که چریک‌ها برای کشتن خائنان، استفاده از گلوله رو هم جایز نمی‌دانند و اغلب آنها را به دست مردم سنگسار می‌کنند.

مردم به وجود آل و نگهبان کوهستان و هر چیز خرافی دیگری اعتقاد دارند، در میان چنین افرادی، گروهبان لیتوما که مصداق شرافت است و به راحتی با هر اعتقاد خرافی کنار نمی‌آید، باعث تعجب و شگفتی است.

جایی که لیتوما دربارۀ وجود آل از کارنیو سوال می‌کند، کارنیو جواب جالبی به او می‌دهد: «من هر چیزی را باور می کنم، گروهبان. زندگی کاری کرده که من از هر آدمی توی دنیا زودباورتر شده ام.»

گویی در میان این حجم از بدبختی و خشونت و فساد، خرافه‌ها تنها چیزی هستند که مردم توان یاری جستن از آنها را دارند. مردم اعتقاد دارند که هر اتفاقی که در طبیعت رخ می‌دهد، اعم از وقوع بهمن، سیل و ... نشانۀ خشم نگهبان کوهستان است، برای اینکه انسان در طبیعت دست برده و نظم آن را بر هم زده، کارهایی از قبیل پل‌سازی، جاده‌سازی مصداق این بر هم زدن نظم‌اند.

خرافه‌ها زمانی در بین یک ملت رسوخ پیدا می‌کنند که فقر ، جهالت، تعصب و فساد در آن جامعه بیداد کند. گاه لازم است تلنگری بهمان بخورد که دنبال نشانه‌هایی از این خرافه پرستی در دنیای شخصی خودمان باشیم.

یوسا را بهتر بشناسیم

جالبه که بدونین که یوسا در سن نوزده سالگی با خانومی ازدواج کرده که هجده سال سال بزرگتر از خودش بود، اما بعد چند سال جدا شدن و یوسا با بانو پاتریسیا ازدواج کرده که تا همین الان همسرش باقی مونده.

یوسا از دوستان نزدیک گابریل مارکز نویسندۀ معروف اهل کلمبیا هم بود که در سال 2003 این دوستی به دلایل سیاسی تیره و تار شد. در سال 2010 نوبل ادبیات گرفته و به خاطر همین رمان مرگ در آند جایزۀ ادبی پلانترا را از آن خود کرده است. مشهورترین آثار او گفتگو در کاتدرال و سور بز و جنگ آخرالزمان دختری از پرو است. اغلب ترجمه‌های آثار یوسا را عبدالله کوثری انجام داده است.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی عروسی الی را سپری کردیم، هیچ مهمانی یا عروسی مهم دیگری در پیش نبود. روز شنبۀ همین هفته‌ای که گذشت یکهو تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم. من همین طوری‌ام، یعنی یکهویی به سرم می‌زند یک کاری را عملی کنم و صبر هم ندارم که روی جوانب کار فکر کنم. وقتی نشستم روی صندلی، آرایشگرم گفت چه مدلی می‌خوای؟ گفتم پسرانه، کوتاهِ کوتاه.

اولش گفت نمی‌زنم. فردا روز بخوای عروس بشی چی؟ عصر مامانت میاد سراغم دعوام می‌کنه که چرا موهای دخترم رو اینجوری کردی. حیف موهای به این قشنگی و بلندی نیست؟

اولش خندیدم و گفتم گیتی جان محض یادآوری من سی و یک سال دارم، اختیار هرچه را هم که نداشته باشم، اختیار موهای سرم را که دارم!

بعد هم شما آرایشگرها یک پا جادوگرید، کچل هم که باشم شما بلدید روز عروسی، یک عروس زیبا با انبوهی موی بلوند تحویل داماد بخت برگشته بدهید.

قیچی که می‌خورد به موهایم، حلقه حلقه موی قهوه‌ای بلند روی موزائیک‌ها می‌ریخت. اولش دلم یک جوری شد، حس کردم، چه موهای قشنگی را از دست می‌دهم. اما بعد که کارش تمام شد، دستی به موهای پسرانه‌ام کشیدم و خندیدم. گفتم از این به بعد هر مراسمی برم نمی‌تونم پیراهن خوشگل بپوشم، باید کت و شلوار تنم کنم.

خندیدم و دست کشیدم به کلۀ سبک شده‌ام. به گَل و گردنم دست کشیدم و جریان هوا را حس کردم. کوه که رفته بودیم روسری‌ام را باز کردم و گذاشتم سرم هوا بخورد، چه لذتی داشت جریان هوا لا به لای موهای کوتاه شده‌ام.

حالا هر روز که دوش می‌گیرم یک ساعت زیر دوش با طرۀ موهایم ور نمی‌روم، یک ساعت با سشوار سر و کله نمی‌زنم. سر هر عروسی و مهمانی در به در آرایشگاه و موصاف کن و ویو و غیره نیستم. سرم را آب و شانه می‌زنم و راهی می‌شوم.

چقدر شب‌ها عذاب می‌کشیدم توی چلۀ تابستان با موهای تا کمر کش آمده. نمی‌دانستم کجای دلم بگذارم‌شان که کمتر گرمم کنند.

حالا صبح که بیدار می‌شوم کورمال کورمال دنبال کش و گیره و کلیپس نیستم. کلۀ گرد کم مویی دارم و گرما کمتر هلاکم می‌کند.

یک چیزی شبیه این:


  • نسرین

هوالمحبوب

هشت روز گذشته به وبلاگ سر نزدم، راستش را بخواهید دلم هم برایش تنگ نشده بود. حس می‌کردم دنیا یک سیلی محکم روی صورتم زده و هنوز گیج بودم از این ضربه‌ای که خورده‌ام. چند روز بعد از آن ماجرا، پول کتاب به حسابم واریز شد، پولی که قرار بود مقدمۀ چند سفر هیجان‌انگیز باشد. هنوز راجع به سفر فکر می‌کنم و دنبال ایده‌های خوب می‌گردم. وقتی حسابت پر است و هرچقدر دلت می‌خواهد خرید می‌کنی، نصف راه خوشبختی را رفته‌ای. نصف دیگر خوشبختی زمانی کامل می‌شود که حال دلت هم خوب باشد، حال دل خانواده‌ات هم خوب باشد، برای خوشگذراندن دغدغه‌ای نداشته باشی. من دیگر یک کروکدیل دل‌نازکی که پیر شده باشد، نیستم. من شبیه یک میمون خوشحالم که وسط جنگل دلخواهش بالا پایین می‌پرد و موزش را گاز می‌زند. پول عجب چیز نشاط‌‌ آوری است.

وقتی من از کسی دلخور باشم، خیلی زود سرسنگین می‌شوم و ارتباطم را به طور خودکار کم می‌کنم. در اغلب مواقع هم از طرز حرف زدن و سردی کلامم، میزان دلخوری‌ام پیداست. دوستانم می‌گویند این ویژگی خوبی است که اهل تظاهر نیستی و ظاهرت همانی است که باطنت نشان می‌دهد. وقتی مدت طولانی سراغ کسی را نمی‌گیرم یعنی قهرم. وقتی برای دیدن کسی هیجان ندارم، یعنی دلخورم، وقتی پیامش را سرسنگین جواب می‌دهم یعنی کاری کرده‌ که نباید می‌کرد.

چند روز پیش مستر «ژ» یک پروژۀ جدید را بهم پیشنهاد داد. بلافاصله گفتم کار نمی‌کنم و ترجیح می‌دهم از تابستانم لذت ببرم. هرچند می‌دانستم دارم پول خوبی را از دست می‌دهم. اما دوست داشتم غرورم را حفظ کنم و به او هم حالی کنم که سر ماجرای قبلی دلخورم. بهش گفتم که این موضوعات در حیطۀ کاری خانم لطفی است. خانم لطفی هم تازه نامزد کرده و وقتِ این کارها را ندارد. خلاصه که دو روز گذشت و دیدم دوباره زنگ زد. شبیه پسر بچه‌های مظلوم که کارشان جایی گیر کرده، گفت که فعلا جز شما کسی رو ندارم که این کار را انجام بده. می‌دونم سر قضیۀ کتاب دلخوری ولی قول می‌دم جبران کنم.

کتاب رو برای چند روان‌شناس فرستاده‌ام و منتظر نظر آنها هستم. اگر تایید کنند که برای چاپ اقدام خواهم کرد، اگر نیاز به اصلاح داشته باشد که باز باید درگیرش شوم و اگر به درد نخورد هم که مستقیم می‌رود سطل زباله.

هزینۀ چاپ در ایران را هم مستر«ژ» تقبل خواهد کرد. حالا برای پروژۀ جدید دستمزدم را دو برابر کرده‌ام.

امروز عروسی الی است. صمیمی‌ترین دوست دوران دانشجویی و کسی که می‌توان رویش نام خواهر نهاد. هیجان عجیبی است، هیجان دیدن الی در لباس عروسی، خوشحالی بابت خوشبختی‌اش و ناراحتی برای از دست دادن رفیق پایه‌ای برای دیوانه‌بازی.

کتاب «مرگ در آند» را خواندم. پست بعدی معرفی کتاب خواهد بود. دوستانی که همراه من بودند امیدوارم کتاب را تمام کرده باشند و به زودی پست معرفی را بنویسند.

این چند روزی که نبوده‌ام و نخواندم‌تان شما چه کرده‌اید؟

 

 

  • نسرین