گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


داشتم کلیپی را از معدن آزادشهر تماشا میکردم، همان ساعاتی که روحانی به بازدید از معدن رفته و کارگرانی که دل پری دارند، حسابی از خجالت رئیس جمهور در می آیند!


خیلی دلم می خواست در آن لحظه آن جا بودم و برای آن معدن کار شجاعِ داغ دیده هورا می کشیدم. هر چند هورا کشیدن من و امثال من، برای درد های این جماعت کار حقیری است. مرد می خواهد جلوی رئیس جمهور بایستی و حرف دلت را با اشک و آه بزنی و نترسی از عاقبت کارت. سالهای متمادی است که در این کشور انتخابات برگزار می شود و عده ای احساس تکلیف می کنند و دم انتخابات یاد دردهای مردم می افتند. عده ای خود را دایه ی مهربان تر از مادر قلمداد می کنند و سلامت را گرم تر پاسخ می دهند! اما ما دیگر یاد گرفته ایم سلام گرگ ها بی طمع نیست!

کارگر معدن 17 ماه آزگار حقوق نگرفته و استثمار می شود، جنازه های رفقایش زیر آوار بی کفایتی مدیران مان مانده است. رئیس جمهور و وزیر و مدیری که در کاخ های میلیاردی زندگی می کنند معلوم است که معنای غم نان را نمی دانند! مرد باشی و 17 ماه با سیلی صورت سرخ کنی و آخرش زیر بار بی مبالاتی بالا دستی ها شهید شوی و کسی شهیدت ننامد. کسی حتی برایت تشیع جنازه ی با شکوه تدارک نبیند. غم مردم فرو دست را سال هاست تنها دم انتخابات خورده اید. ما یاد گرفته ایم سهم مان از سفره ی انقلاب پدر و مادر هایمان، دویدن و نرسیدن باشد. یاد گرفته ایم کار کنیم برای فربه شدن شکم های بالا دستی ها، برای اینکه فرزندان شما بورسیه شوند و در دانشگاه های بلاد کفر آماده ی تصدی پست های مدیریتی، پس از پدران شان شوند. یاد گرفته ایم سهم مان بیکاری و فقر و نداری باشد، تا شما هر روز بر متراژ کاخ هایتان و بر صفرهای حساب های خارجی تان بیفزایید و برای مان پز دینداری بردارید! تمام دویدن ها و عرق ریختن ها مال ما و پدران مان. شما بمانید و تکلیف شرعی تان و سفره ی انقلاب. باشد که در روزگاری رو در روی این مردم رنج کشیده بایستید به تاوان. باشد که دیداری تازه کنیم در ترازوی عدالتی که جایگاه واقعی مان را تعیین کند. ما که به هیچ کدام تان اعتمادی نداریم. نمیتوانیم باور کنیم که کسی برای بهبود وضعیت مان احساس تکلیف کند! روزگاری است که میخواهیم رئیس جمهور برای مان هیچ کاری نکند، یعنی واقعیتش کاری به کارمان نداشته باشد. که هر که آمد تنها گرانی ها بیشتر شد، هر که رفت کارخانه های بیشتری فلج شدند و هر که دم از عدالت زد فاصله های طبقانی بیشتر شد. نمیخواهیم چیزی را تغییر دهید فقط دست از سر این ملت بردارید!

  • نسرین

هوالمحبوب

در آستانه ی 30 سالگی دارم به این فکر می کنم که چرا همیشه خودم را خرج آدم های اشتباهی کرده ام. برای هر کسی که با او رابطه ای را آغاز میکنم، اهمیتی بیش از لیاقتش قائل می شوم و در آخر کار این منم که بازنده ام. انگار فکر میکنم اگر این محبت های افراطی را در حقش نکنم او را از دست می دهم. همیشه حس خلا در وجودم دارم و فکر میکنم که منم که نیازمند دوستی دیگرانم. فکر میکنم دیگران هیچ نیازی به من ندارند و اگر من برایشان سنگ تمام نگذارم می روند و این دوستی برای همیشه تمام می شود.

هیچ کس نمی تواند اذعان کند که بی عیب است و هیج خصیصه ی رفتاری بدی ندارد. من هم دارم، خیلی بیشتر از خیلی ها. اما این را می توانم به جرات بگویم که برای رفاقت سنگ تمام میگذارم. هیچ وقت دوستانم از من نه نشنیده اند. تا توانسته ام به داد تک تک شان رسیده ام. گاهی حتی بیش از توانم.

امروز اما سر یک اتفاق تصمیم جدی گرفتم که به یک دوستی شش ساله پایان دهم. دوستی که مثل دوستی های دیگر نبود. طرف مقابل برایم خیلی مهم شده بود. اما حالا دیگر به این نتیجه رسیده ام که نباید به دیگرانی که مدام دور و برم می پلکند و حالم را بد می کنند بها بدهم. نباید اجازه دهم که حریمم شکسته شود و سکوت کنم آن هم به خاطر ترس از دست دادن طرف مقابلم.

ظهر که بعد از یک دعوای جانانه با دوست شش ساله ام به خانه رسیدم، به شدت ناراحت بودم. مدام به این فکر میکردم که من چه اشتباهی کردم که او چنین برآشفته شد؟! فکر می کردم که او حق نداشت چنین رفتاری با من داشته باشد. ولی حالا می گویم حق داشته و انجام داده. این منم که راحت می بخشم، راحت چشم می بندم روی اشتباهات آدم ها. زیادی مهربانم برای دوستانم. گاهی این زیادی مهربان بودم رنگ و بوی خریت می گیرد. از دست خودم ناراحتم. از رفتارهایم به تنگ آمده ام. حس میکنم نیاز به یک تغییر اساسی دارم.

  • ۴ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب


طبق قولی که 19 روز پیش به خودم و شما دادم، قرار بود پست بعدی درباره ی معرفی کتاب باشد. همین یک قول مصرم کرد کتابهای ناتمامم را تمام کنم و کتابهای جدید خاک خورده ام را که اغلب تحفه ی نمایشگاه هستند، ورق بزنم.

کتاب بازی انگار دوباره در وجودم ریشه دوانده، تلگرامم به حالت تعلیق درآمده به طوری که فقط ساعت یازده شب به بعد مدتی مشغولش می شوم، در مسیر برگشت از مدرسه، به جای چک کردن گوشی، کتاب ورق می زنم.حس خوب و دلچسبی دارم. زندگی زیباتر شده و من خوشحالم از این تغییر خوبی که کرده ام.

کتابی که چندین روز پیش تمام کرده ام ولی به خاطر یک سری دلمشغولی، فرصت نوشتن درباره اش را نداشتم«مونالیزای منتشر» نام دارد.

 مونالیزای منتشر را شاهرخ گیوا(مرزوقی) نوشته است و نشر ققنوس آن را در سال 87 به چاپ رسانده است. این رمان، برنده ی جایزه ی مهرگان ادب و تقدیر شده ی جایزه ی واو می باشد. تمام چیزی که از کتاب می دانستم تحسین چند نویسنده ی صاحب نام بود و اسم عجیب کتاب. که میتوانست انگیزه ی خوبی برای خریدنش باشد.

و حالا حسی که در پایان کتاب دارم مثل اغلب کتاب ها، حسی مبهم توام با کمی حسرت بود.

خلاصه ی کتاب: «داستان از دوره ی قاجار شروع می شود. داستانی که با حکایت عشق و جنون فیروز خان مشیرالدوله آغاز می شود و با داستان چندین نسل از نوادگانش ادامه می کند تا به زمان معاصر کشیده شود، چکیده و عصاره ی تمام  داستان، عشقی موروثی است که در افراد خاندان قیونلو رخنه می کند و در نهایت به جنون می رسد.»

 معرفی: داستان در نه فصل روایت می شود، هر فصل راوی مخصوصی دارد، و روایت ها در ظاهر از هم جدا به نظر می رسند و شکل و شمایل یک داستان کوتاه را دارند اما هر داستان پیوندهایی با سایرین دارد و به نوعی رشته های در هم تنیده ای را تشکیل می دهد که مثل تکه های یک پازل رمان را سر و شکل می بخشند.

روایت فصل اول و دوم که آغاز ماجراست و داستان عشق جد خاندان قیونلو به دختری ابخازی را بیان می کند، بسیار دلچسب از کار در آمده است. نثر داستان به خوبی به سبک آن دوره وفادار مانده است و ثقیلی کلمات از حلاوت آن نکاسته است. همین دو فصل اول برای اثبات چیره دستی نویسنده  ی کتاب کافیست. اما متاسفانه هر چه به پایان نزدیک تر می شویم، آن تحلیل های بکر، تصویر سازی های جاندار، و روایت گری های پخته کمرنگ تر می شود. به طوری که در فصل موخره، تنها شبهی از نویسنده در جلد کلمات دویده است و جانداری نیمه ی نخست کتاب از بین رفته است.

نکته ای که شاهرخ گیوا به خوبی به آن توجه نشان داده، انتخاب اسامی شخصیت های داستان است. به جای رمان های امروزی که بی هیچ پشتوانه ای اسامی شیک را پشت سر هم ردیف می کنند، اسامی کتاب دقیقا منطبق بر سیر تاریخی داستان انتخاب شده اند.

تک گویی ها، توصیف حالات عاشقانه و پاره ای از روایت های تاریخی کتاب دلچسب و خواندنی است. کتابی است که پشیمان تان نخواهد کرد و مطمئنا دست خالی رهایتان نمی کند.


بخش های جذابی از کتاب:

  • ۸ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۱
  • نسرین

هوالمحبوب


توی زندگی هر دختری مردی است که بودنش قوت قلبه. برای تک تک لحظه های خوبی که باهاش داشتیم. برای اخم های پیشانی اش، برای لبخندهای کمرنگ روی لبهایش. برای حضور قهرمانانه اش در زندگی تک تک مان. برای روزهایی که نگران نفس هایش بوده ایم. برای لحظه هایی که عصبانی اش کرده ایم. به خاطر تمام بودن هایی که حس ارزشمند بودن به ما تزریق کرده است.

برای خاطر صلابت مردانه ی تمام پدران، همه ی مردان دوست داشتنی زمین، که دنیا را برای زنان زندگی شان دلنشین تر می سازند. برای خاطر تمام مردان سرزمینم از کوچک و بزرگ. به حرمت نگاه هایی که نجیبند. دست هایی که پاکند. قدم هایی که استوارند.

برای تمام مردان سرزمینم. که نگاه بان حریم مان هستند. که شکوه و صلابت مان از آنان است. و برای تمام مردان گذشته و حال و آینده، سلامت تن و روح، روزی حلال، صلابت روح و نجابت نگاه و فرشته هایی از جنس زن آرزومندم. فرشته هایی که شادی های زندگی شان را افزون سازند. فرشته هایی از جنس، همسر، خواهر، و دختر.

نگاه خدا بدرقه ی راه تان.


+با تاخیر به مناسبت روز پدر

+به یاد سربازان جان بر کف میرجاوه

+با ادای احترام به تمام مردان شجاع وطنم

  • ۴ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۴۲
  • نسرین

هوالمحبوب

 

وقت هایی که حالم خیلی خوبه قطعا یکی از این دو تا اتفاق برام افتاده: یا کتاب خوندنم منظم و روزانه پیگیری شده، یا رابطه ام با خدا خیلی خوب و تو دل برو شده:)

این چند وقتی که غمگین و خموده بودم ماه هایی بود که کتاب نمیخوندم و با خدام تو حالت قهر بودم. الان که نشستم به فکر کردن از خودم خجالت کشیدم. منی که کتاب از دستم نمی افتاد حالا چند ماهه مداوم هست که لای هیچ کتابی رو به جز کتاب شعر باز نکردم و این تاسف باره. کتاب هایی که خوندم همشون در راستای کار مقاله ها بوده و چیزی بهم اضافه نکرده و من از این این بابت خیلی ناراحتم.

خواهرم همیشه میگه حیف اون روزهایی که کتاب از دستت نمی افتاد گذشت و حالا رسیدی به جایی که دیگه الان گوشی از دستت نمی افتاده! و این یعنی خود سقوط.

از نمایشگاه مهر ماه چندین کتاب از نویسنده های محبوبم خریدم که به مروز زمان بشینم بخونم ولی به جز دو تاشون لای هیچ کدوم رو باز نکردم. چند تا کتاب هدیه گرفتم که اون ها هم نخونده تو قفسه ی کتابم نشستن. چند تا کتاب جدیدم که نقد هاشون رو خوندم هنوز فرصت نکردم بگیرم و مطالعه کنم.

باید یه خونه تکونی اساسی بکنم و توی این بهار دلچسب که از سوز سرما شب ها دارم یخ میزنم بشینم کتاب بخونم و کم کم اعتیادم به موبایل رو ترک کنم. روزهایی که میخونم و سرم تو کتاب و مجله است حالم خوبه و حس میکنم چیزی برای گفتن دارم. حس میکنم یه دنیای جدیدی کشف کردم که میتونم درباره اش حرف بزنم ولی حالا ترجیح میدم سکوت کنم و سرم رو به کارهای دیگه ای گرم کنم. قول میدم پست بعدی که میذارم معرفی کتاب باشه.


  • نسرین
هوالمحبوب

پنجمین روز عید بود، توی خیابان ها بالا-پایین می رفتیم تا برسیم به خانه  ی پسرخاله ام. توی محله ی قدیمی مان بودیم و من مثل همیشه با ذوق و شوق به در و دیوار و مغازه ها خیره بودم.
چشم که گرداندم به آن سمت پیاده رو، دختری را دیدم که با سرعت به سمت ما می دوید، گویی دارد از چیزی فرار می کند، دخترک 14-15 ساله به نظر می رسید،  نزدیک تر که شد دیدم مردی دنبالش است، مردی کوتاه قد و سیاه. ترس برم داشت، اولین نکته ای که به ذهنم رسید کودک آزاری بود. مردی خبیث دنبال دختری معصوم افتاده و دخترک دارد از دستش می گریزد. دخترک ترس زده در حال فرار بود که لای شمشاد ها با تکان دست مرد توی جوی آب ولو شد.
تمام وجودم ترس و انزجار بود. دلم به حال دخترک سوخت. مردی به سمت دخترک دوید. و شروع کرد با مرد مهاجم حرف زدن. من و مادر و خواهرم میخ شده بودیم وسط پیاده رو. پسر سوپری آب معدنی به دست از مغازه خارج شد، مثل تمام اتفاق های مشابه، کم کم حلقه ی مردم داشت تشکیل می شد که مرد قصه سعی کرد خودش را و دخترک را از زمین بلند کند.
نزدیک تر که رفتم حال بدم، بدتر شد. دخترک آشنا بود، مرد هم....
محدثه ی 18 ساله ی معصوم که در آواردگی و ترس کودکی اش را سپری کرده، محدثه ی بی نوا که کودکی اش را در آغوش عمه ها گذرانده و از داشتن کانون گرم خانواده محروم بوده. حالا بعد از این همه سال که همه فکر می کردند زندگی دارد به رویش لبخند می زند، با پاهای برهنه، لباس های خانه، با چادری روی سر، داشت از چیزی فرار می کرد. نمیدانم پدری را که اینگونه در تعقیبش بود را چه بنامم. مقصر، مجرم یا بی گناه. نمیدانم دلم برای کدام بسوزد؟ برای حیبیب که دختر جوانش در اوج زیبایی و جوانی این چنین مستاصل و درمانده از دستش می گریزد یا برای خود محدثه که بی گناه گرفتار شده است.
محدثه ای که دیدم همان دختر شاداب سال ها پیش نبود، بی نهایت لاغر و ضعیف، بی نهایت رنگ پریده، بیمار و ....
حبیب ناراحت بود که ما شاهد صحنه ایم، ما هم ناراحت بودیم که شاهد این صحنه ایم. برای محدثه ای که زندگی اش دستخوش خام کاری های پدر و مادرش شده است، برای آرزوهای سوخته اش برای جوانی اش دعا می کنم. آرزو می کنم روزهای خوب به زندگی اش برگردند و تن و روحش بیمارش سلامتی از دست رفته اش را دوباره باز یابد.
چه حال بدی بود، بعد از این صحنه رفتن به مهمانی، با اشک در چشم و بغض در گلو. لبخند زدیم و شیرینی خوردیم و حرف نزدیم. شاید حفظ این راز بیشتر از همه به نفع محدثه باشد. شاید....

  • ۶ نظر
  • ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۲۰
  • نسرین
هوالمحبوب

دوازده روز است مدام یک بعض بیخ گلویم مانده،یک بغض بزرگ زشت که راحتم نمی گذارد.
نزدیک سال تحویل لباسی را که با هزار امید و آرزو و عشق خریده بودم؛ از ته کمد کشیدم بیرون، قسم خورده بودم بعد از آن شب دیگر تنم نکنم، لباس را پوشیدم، رفتم جلوی آینه ایستادم، دستی به موهایم کشیدم، آرایش کردم و نشستم کنار هفت سین، فکر می کردم بالاخره این بغض لعنتی تمام می شود. این روزهای کشدار بد شگون که از اوایل اسفند مهمان قلبم شده است، با صدای در شدن توپ آغاز سال، تمام می شود. لباس های نو، نیم ساعت بعد دیگر تنم نبودند، خانه در وضعیت جنگ سرد بود، مامان و بابا خانه نبودند. مهمانی نبود، صدایی نبود و من پناه برده بودم به اتاقم و آرام و خفه مثل چند سال گذشته گریه می کردم.
با خدا مهربان شده بودم، قرآن می خواندم و لا به لایش دیوان حافظ می گشودم و فال آن شب را میخواندم. مگر می شود حافظ هم دروغ بگوید؟ تا کی باید این نشدن ها، این نه آوردن ها ادامه داشته باشد؟ من هم مثل تمام آدم های دیگر دلم عید می خواست، دلم سرمست شدن از بوی بهار را می خواست. دلم خنده های از ته می خواست. تمام چیزی که می خواستم و نبود.
می خواستم عید را غرق شوم در کتاب هایی که خریده ام و حتی لایشان را هم باز نکرده ام. میخواستم به آدم ها فکر نکنم. به خوب و بدشان فکر نکنم. میخواستم خودم باشم و خودم. ولی مگر می شد. آدم ها می آمدند و می رفتند و من نقاب شاد همیشگی را به صورتم می زدم و جلوی مهمان ها می چرخیدم. کارم خوب است، تصمیم به ادامه ی تحصیل ندارم، بازار کارم خوب است، قصد ازدواج ندارم، حالم خوب است .... یک مشت دروغ عوام فریب که عادت کرده ایم مدام به خورد هم بدهیم. تمام روزهای عید پای کامپیوتر نشستم و مقالاتی را که قرار بود کار کنم، آماده کردم. چهل مطلب با موضوعات حال به هم زن که با دیدن تیتر هر کدام شان آه از نهادم بلند می شد. تمام عید عزاردار بودم و غمگین. مثل تمام سالهای گذشته، مثل تمام 28 سال گذشته، جز خانه ی چند آشنا، جایی نرفتیم. از شهر خارج نشدیم، از خانه خارج نشدیم و مدام مهمانی دادیم. مدام مریض شدم و مدام قرص و دارو و سرم به نافم بستند. حالا 12 روز از این سال خروس نشان گذشته است. چهل مقاله را دیروز تحویل دادم. حتی یک خط کتاب نخوانده ام. حتی یک کار هیجان انگیز نکرده ام. کارهای مدرسه روی هم تلمبار شده است. و فردا باید یک خروار لباس اتو کنم و از روز دوشنبه کارم شروع می شود. روزهایی که به عشقی کسی یا چیزی از خواب بلند نشوی، همان بهتر که از خواب برنخیزی. سال من که نو نشد شما را نمیدانم.

  • ۶ نظر
  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۲۲
  • نسرین

هوالمحبوب


مثل لالایی بارون

سر گذاشتن تو بیابون

مثل رد پای عاشق

تو هجوم شوم تردید

مثل هوای تازه

تو شب تیره رسیدی

خفه بودم از تباهی

خسته بودم از سیاهی

دست تو مرهم زخمام

چشم تو جواب حرفام

بودنت عین بهشته

مثل آب برای تشنه

زل بزن تو عمق چشمام

پل بزن با موج موهام

مرد تنهای کویری

زنده باشی و نمیری

باشی و بخندی با من

باشی و برقصی با من

هم قدت نبودم اما

مقصدت نبودم اما

خاطرت تا ابد عزیزه

مثل یاد بهترین ها

این بهاره تازه داره

عطر تو برام میاره


  • ۷ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۰۸
  • نسرین

هوالمحبوب


چند ماه آخر سال 95 من خیلی آدم مزخرفی شده بودم. نشونه ی مزخرف شدنم دور شدنم از خدا بود. همیشه همین بوده. زورم به بنده هاش نمی رسه با خدا قهر می کنم. روم سیاه میشه بابت معصیتی که می کنم؛ از خودش روم رو برمی گردونم. فکر می کنم تا وقتی توبه ام قبول نشده نباید برگردم سمتش. خیلی سخته تو ماهی که همه جا بوی عید میده، آماده ی یه اتفاق جدید باشی و دل بدی به زندگی و تو یه لحظه دوباره همه چی از هم بپاشه. اونایی که درد کشیدن می فهمن چی میگم. شده بودم شبیه بچه یتیم هایی که مدام چشم شون به دست بقیه ی بچه هاست که چی می پوشن و چی میخورن. زل میزدم و آه می کشیدم بابت نداشته هام. حس می کردم ظلم بزرگی شده بهم. ولی حالا که خیلی منطقی دارم به زندگیم نگاه میکنم میبینم هیچی قرار نیست زمانی که من میخوام اتفاق بیوفته. خدا خودش بلده چیکار کنه که حالم خوب بشه. حالا خوبم نشد بدتر نشه. حتی اگرم بدتر شد بلده چیکار کنه که کم نیارم. زندگی رو دوست دارم، حتی اگه با درد بگذره. زندگی رو دوست دارم حتی اگه کم آورده باشم. زندگی رو میخوام یه جرو دیگه ای ادامه بدم از این 96 عزیز. جوری ادامه بدم که آخر سالی غم تو چشمام موج نزنه و این گریه ها تموم بشه. دستم تو دست خدا باشه و برای غرق نشدن به خودش تکیه کنم.

عید همتون مبارک دوست جونی های خودم

آرزوی یه سال پر از لبخند و سلامتی و پول براتون میکنم

زندگی تون زیر نگاه خدا پر برکت باشه ان شاءالله

  • نسرین

هوالمحبوب


بهار عزیز سلام
میدانم که در شلوغی های آمدنت خیلی ها حواسشان به تو نیست، گم شده ای وسط این همه حس مبهم. کسی دستت را نمیگیرد و مثل عروس های عزیز کرده بر صدر مجلس نمی نشاندت. ما داغ داریم بهار عزیز. داغدار نیامدن ها، نبودن ها و بی خبر رفتن ها.
میدانم که میدانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و غرق در خوشی ها شدن.
امسال دلمان را شکستند، مسافران مان به مقصد نرسیده پر کشیدند، جوانان مان در میان شعله های آتش غیرت سوختند، شاعرانمان شاعرانه عروج کردند و بزرگترهایمان تنهایمان گذاشتند. مردهایمان به شمار کمتر شده اند و زن هایمان پیرتر.
خنده هایمان در نطفه خفه شد، اشک هایمان را لای نان پیچیدیم و بغض هایمان را به زور آه فرو دادیم. ما عزاداری هایمان هنوز تمام نشده بود که آمدی. میدانم که برای بهار عزیزکرده رسیدن به سرزمین به سوگ نشسته چقدر دردناک است. اما ما چشم به راه تویم و منتظر سوغات.
برایم یک بغل خنده بیاور. برایمان یک بقچه دلخوشی، یک برق چشم، یک دعای از سر شوق، برایمان آب و آفتاب و نور. برایمان فراوانی و وسعت روزی بیاور. دلمان دیر زمانی است که پژمرده است.
لطفا آنقدر خوب باش که بتوانیم تمام غصه هایمان را در آغوش تو گریه کنیم و دل سبک کنیم.
لطفا آنقدر خوب باش که منت بهار دیگری را نکشیم. بگذار امسال سال ما باشد. بی هیچ ردی از اشک بر گونه هایمان، بی هیچ آه از سر درد، بی هیچ چشم به راهی و حسرت به دلی.
به سفره هایمان رونق، به پدرانمان عزت، به مادرانمان دلخوشی، به جوانانمان عشق با آبرو، به کودکانمان خنده های از ته دل، به تمام مان عاقبت به خیری.
بهار عزیز ما چشم به راه آمدنت هستیم حتی با تمام خستگی هایمان....
  • نسرین