گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


هیچ کس حتی خودم به خودم حق نمی‌دم و این خیلی غم‌انگیزه. هیچ حقی برای دوست داشتن برای خودم قائل نیستم. هیچ سهمی برای سوگواری در نظر نگرفتم، هیچ زمانی رو به صبوری، به فراموشی، به عادت کردن اختصاص ندادم. من ماه‌هاست دارم این درد رو با خودم حمل می‌کنم و هر روز که می‌گذره، لبریزتر می‌شم از غم.
می‌دونی، حسم شبیه اون آدم گرسنه‌ایه که محتاج یه نون گرمه و یه نفر جلوی چشماش نون برشته و خوشمزه‌اش رو پرت می‌کنه تو جوب. من سراسر حسرت و اندوهم و می‌بینم که چیزی که دلم می‌خواست برای یه آدم دیگه چقدر بی‌ارزش بوده.
من ایستاده بودم و از دست دادنش رو نگاه می‌کردم و هیچ کس حال من دیوانه رو بهتر نمی‌کرد. من رها شده بودم تا مثل همیشه توی دردهام بزرگ بشم و قد بکشم. اونقدر بزرگ بشم که غم‌هامو یادم بره. من سی و سه ساله کسی رو نداشتم که برام صبر کنه، برام بجنگه، برام دلتنگ بشه، برام به آب و آتیش بزنه. 
روحم خسته است از اینهمه سنگینی و اندوه رو حمل کردن. این خونه‌نشینی و حبس شدن تو چهاردیواری اتاق داره منو نابود می‌کنه. من هرگز نخواستم باری روی دوش کسی باشم، من خسته شدم از اینکه همیشه خسته باشم. خسته شدم از اینکه تلاشم برای برگشتن به زندگی همیشه نافرجامه. 
من حتی از گریه کردن، از دعا کردن، از خدا رو صدا کردن هم خسته شدم. این جای زندگی هیچ خوب نیست. درد داره. من حتی از منتظر معجزه نشستن هم خسته‌ام.
کاش اونی که رها کردن براش راحته من بودم، کاش اونی که تنهایی رو بلده من بودم، کاش اونی که داغ روی داغ نمی‌ذاره من بودم، کاش اونی که آدما رو از خودش خسته نمی‌کنه من بودم. کاش بلد بودم بدون انتظار داشتن از کسی، مطلقا هیچ کس، زندگی کنم. کاش بلد بودم.....
از خنده‌های  گاه و بی‌گاه، از نقاب بی‌تفاوتی زدن، از وانمود کردن به اینکه چیزی نشده، از صبوری کردن، از تلاش برای رها کردن، از تلاش برای فراموشی خسته‌ام. کاش کسی این روح ملتهب منو آروم می‌کرد....

  • نسرین

هوالمحبوب


به نظرم یکی از مهمترین مسائل توی رابطه اینه که از جایگاهت مطمئن باشی! بدونی که اگر هزار نفر هم دور و بر اون آدم باشن، باز هم به تو تعلق داره. بدونی که آدم‌های دیگه همه سیاهی لشکرن و تو در مرکز توجهی. این آدم‌ها لزوما رقیب عشقی نیستند. گاهی در لباس دوست، گاهی در لباس خانواده و گاهی در لباس دلمشغولی‌های دیگه، ظاهر می‌شن و اگر تو از جایگاهت مطمئن نباشی، تنت رو می‌لرزونن.
تعلق خاطر داشتن، حس اطمینان، اعتماد بسیار ارزشمندند. اینکه بتونیم به کسی که دوست‌مون داره، این حس رو منتقل کنیم که کافی، مهم و ارزشمنده، قطعا نوری در دلش روشن کردیم. این نور تضمین دوام رابطه است. 
آدم‌هایی که توی این چند سال باهاشون در ارتباط بودم، هیچ وقت بهم این حس رو ندادن که از جایگاهم مطمئن باشم. من همیشه با حس تلخ از دست دادن، در نبرد بودم. چه وقتی تکلیف رابطه روشن بود و چه وقتی که روشن نبود! 
البته تعداد آدم‌هایی که من باهاشون در ارتباط بودم به تعداد انگشت‌های یک دست هم نمی‌رسه، ولی باز هم اون حس حرمان و یاس حاصل ازش، تونسته قلبم رو مچاله کنه. 
حسادت خاصیت عشقه و هیچ کس نمی‌تونه بدون حس اطمینان توی یک رابطه عاشقانه دوام بیاره. اینکه کسی بهمون حس اطمینان نده، ضعف اون آدمه ولی اینکه ما تو چنین رابطه‌ای همچنان بمونیم ضعف ما! 
دلایل زیادی وجود داره که آدم‌ها رو به هم سنجاق کنه و من حس می‌کنم گاهی حماقت و خوش خیالی از بین همۀ اون دلایل بیشتر خودش رو نشون می‌ده. ما در رابطه‌های معیوب اغلب در حال گول زدن خودمونیم. با خوش خیالی، با زود باوری، با امید واهی تلاش می‌کنیم چهرۀ رنجور و نزار رابطه رو جلا بدیم و ثابت کنیم که ما حال‌مون خوبه. ما همدیگه رو دوست داریم. اما وقتایی که شب سایه می‌ندازه روی شهر، وقتی توی تاریکی به چم و خم رابطه فکر می‌کنیم، وقتی اولین قطرۀ اشک می‌لغزه روی گونه، می‌فهمیم که داریم نقش بازی می‌کنیم!
ما به دنیا نیومدیم که به آدم‌ها فرصت بدیم که رنج‌مون بدن، ما کارهای مهمتری در این دنیا داریم. ما به دنیا نیومدیم که با آدم‌های اشتباهی وقت‌مون رو تلف کنیم. به دنیا نیومدیم که آزمون و خطا کنیم، تا بلکه شد! 
این دنیا پر از آدم‌های خراب، لاشی، فرصت طلب، عوضی و کلاشه. ممکنه حداقل با یکی از اینا در طول زندگی مواجه بشیم. ممکنه یک بار با کسی وارد رابطه بشیم که رابطه رو بیمارگونه پیش ببره. این جور وقت‌هاست که باید از خودمون بپرسیم، آیا ارزش من اینه که همیشه منتظر مهرورزی این آدم باشم؟ آیا من همیشه باید کسی باشم که پیش قدم و پیش قراول این رابطه است؟ تن آدم زخمی می‌شه وقتی بخواد تنهایی بار یک رابطه رو به دوش بکشه. 
وقتی چیزی توی رابطه اذیت‌مون کرد، باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی مطلوب‌مون نیست باید جلوش وایسیم، وقتی چیزی داره بهمون تحمیل می‌شه باید جلوش وایسیم.  حفظ سنگر ارزش‌ها خیلی مهمه. هیچ کس اونقدر عزیز نیست که به خاطرش ارزش‌های زندگیت رو رها کنی. هیچ کس حق نداره تو رو جوری که دلش خواست عوض کنه. 
کاش وقتی شب‌ها لحاف رو می‌کشیم روی سرمون و هق‌هق‌مون توی سکوت اتاق جاری می‌شه، کسی باشه که بهمون هشدار بده، راهی که داری می‌ری غلطه. 
رابطه‌ای که بهت حس ارزشمند بودن نده، رها کن. آدمی که برات قدم از قدم برنمی‌داره رها کن، آدمی که بارها خودش رو بهت ثابت کرده، قرار نیست تغییر کنه، امید واهی رو رها کن. تنهایی خیلی ارزشمندتر از بودن در رابطه‌ای هست که مدام سرکوب بشی، از حسادت لبریز بشی و نتونی دم بزنی. 
رها کن بره رئیس، رها کن بره و تنهایی‌هات رو پر کن از چیزهای حال خوب کن! یک تنهایی با کیفیت، از یک رابطۀ سمی، خیلی خیلی بهتره. 
عشق یعنی حالت خوب باشه، از خودت بپرس که آیا حال من خوبه؟ آیا اونقدر که شایستۀ منه مهر و توجه دریافت می‌کنم؟ آیا همه چیز به مساوات در جریانه؟ زندگی اونقدر فرصت بهمون نمی‌ده که بتونیم همۀ اشتباهات رو جبران کنیم، ولی می‌تونیم جلوی تکرارش رو بگیریم.
ما لیاقت داشتن یک حال خوب رو داریم، چه در تنهایی چه در رابطه. 


  • نسرین

هوالمحبوب


احساس می‌کنم نوشتن این چیزها، هم لازم است هم ضروری و هم شاید به کار کسی بیاید. دیروز در مرز فروپاشی روحی و جسمی بودم. ساعت هنوز یازده نشده بود که حس کردم قلبم دارد جاکن می‌شود. سینه‌ام تحمل ضربان‌های پی در پی‌‌اش را نداشت. مغزم شبیه نوار مغزی که توی فیلم‌ها دیده‌ایم، تبدیل شده بود به یک خط صاف و من واقعا داشتم قالب تهی می‌کردم. 
توی گروه نوشتم که لطفا یک نفر به دادم برسد. بچه‌ها به دادم رسیدند. حرف زدم. یکریز و پی‌ در‌ پی گفتم و نوشتم. وقتی قصه تمام و کمال گفته شد، وقتی دیدم که دورم شلوغ است و جهان هنوز به پایان نرسیده، قلب و مغزم دوباره به روال عادی‌شان برگشتند.
دیدن آن صحنه غریب بود، هولناک بود، به حملۀ یک لشکر به یک آدم بی‌سلاح می‌مانست. داشت شبیه چاهی تاریک مرا می‌بلعید و من از پشت پرچم اشک‌ها جهان را تمام شده می‌دیدم.
تا ساعت دوازده که کمی خودم را یافتم، پیامکی به روانکاوم زدم که در اسرع وقت می‌خواهم حرف بزنیم. بعد قرار بود برویم بیمارستان برای رادیولوژی. چه بگویم از آن چند ساعتی که با مامان راهروهای بیمارستان و حیاط را گز کردیم تا نوبت‌مان شود؟ عقب راندن لشکر اشک وقتی کنار مادرتان هستید، دشوارترین کار جهان است. من باید شجاع، قوی و خوب به نظر می‌رسیدم.
روانکاوم تا شب که برسم خانه دو تا ویس فرستاده بود، چون بدجور نگرانش کرده بودم. شب را دوباره خزیدم در گروه و به گفتن و شنیدم گذراندم. حس می‌کردم شومی صحنۀ صبح دارد پر می‌کشد و می‌رود. تا قبل از خواب دوباره گریۀ مفصلی کردم. 
امروز که با روانکاوم حرف می‌زدم، چیزهای غریبی را از خودم کشف کردم. جلسات ما اینطور پیش می‌رود که من بیشتر از او خودم را کشف می‌کنم، خودم را افشا میکنم. اما گاه تلنگرهایش مرا وادار می‌کند که سکوت کنم و عمیق شوم در جملاتش.
امروز به من گفت تو معشوق بودن را بلد نیستی نسرین! همینقدر روشن و واضح. گفت در اغلب رابطه‌هایی که برایم نقلش را گفتی، تو یک خواهر مهربان و گاه حتی یک مادر دلسوز بودی نه یک معشوق! اینکه مدام نگران کسی باشی، در پی گشودن گره کارش باشی، تلاش کنی خوشحالش کنی، توجهش را جلب کنی، روحت را فرسوده کرده. مردها توی رابطه به خواهر مهربان نیاز ندارند. آنها زنی را می‌خواهند که جذاب و لوند باشد. تو قرار نیست همیشه پیگیر احوال طرف مقابل باشی، قرار نیست مدام با چنگ و دندان یک رابطه را حفظ کنی تا بلکه یک روزی، طرف مقابل هم حواسش را پی تو بدواند. 
فرق تو با زنی که آغوش می‌گشاید در همین است. او بلد است جذاب و لوند باشد و تو بلد نیستی. تو آدم‌ها را توی مهربانی‌ات غرق می‌کنی و تهش می‌گویند وای نسرین چه دختر خوبی است و بعد؟ راهشان را می‌کشند و میروند سراغ همان‌هایی که بغل کردن را بهتر از تو بلدند!
«البته که بحث ما دربارۀ گروه محدودی بود و شامل همۀ آدم‌ها نمی‌شود. البته که همۀ مردها چنین نیستند و همۀ زن‌ها هم. »
بحث من دربارۀ خود واژۀ معشوق بودن است. زن باشی و معشوق بودن را بلد نباشی خیلی دردناک است! من همیشه فکر می‌کردم آدم‌ها از اینکه بهشان توجه کنی خوششان می‌آید. از اینکه ببینند تو چقدر برایشان وقت می‌گذاری راضی‌اند. از اینکه حواست بهشان باشد، از اینکه خوشحالی و غمشان برایت مهم باشد و هزار و یک چیز دیگر راضی‌اند. می‌دانم که مرزی وجود دارد. می‌دانم که افراط و تفریط هیچ کدام خوب نیست. ولی محض رضای خدا چه کسی به ما زن‌ها یاد داده که چطور معشوقی باشیم؟ شاید بگویید فطرت زن‌ها همین است و همۀ زن‌ها باید این را بلد باشند. ولی خب من نمونۀ نقض این نظریه‌ام! زن‌های بسیاری را هم می‌شناسم که مثل منند. نجیب بودن، مهربان و قانع بودن، تنها چیزهایی است که به ما آموخته‌اند. 
گاه‌های بسیاری بوده که از این غم لبریز شده‌ام، بغض کرده‌ام ولی دستم به جایی نرسیده. روانکاوم می‌گویند این چند تجربه اصلا نباید عجیب و حتی دردناک باشند. اما من هنوز هم فکر می‌کنم باید یک نفر اینها را به من می‌گفت. یک نفر چم و خم زن بودن را باید به من یاد می‌داد. من فکر می‌کردم زندگی این است که درس بخوانی، درس بخوانی، دانشگاه بروی، بیشتر درس بخوانی، بعد که دیگر شور درس خواندن درآمد، کاری دست و پا کنی و ته‌تهش ازدواج کنی.
هیچ کس به من نگفته بود که وقتی از کسی خوشت آمد چه کار باید بکنی! کسی یادم نداده بود که چطور معشوقی باشم که ته رابطه آنی که ترک می‌شود من نباشم.
حتی نمی‌دانستم ممکن است کسی قدم به قدم به آدم نزدیک شود، لحن صمیمانه‌اش را بپاشد توی رابطه، بغلت کند، توی مهربانی‌اش غرقت کند و بعد یکهو دلش را بزنی، بعد یکهو که میل کنجکاوی‌اش ارضا شد، از توی آغوشش پرتت کند وسط جاده و برود. برود و دیگر حتی اسمت را هم بر زبان نیاورد!
می‌دانید، من تازه فهمیده‌ام روابط چقدر پیچیده‌اند. یعنی اینطور نیست که تو کسی رو دوست داشته باشی و خیلی راحت همه چیز جفت و جور شود:) 
اما خب برای فهمیدن و یاد گرفتن هرگز دیر نیست. من بالاخره یک روز یاد می‌گیرم چطور می‌توان معشوق بود نه خواهر مهربان!


+اولش می‌خواستم پست را رمزدار منتشر کنم، بعد منصرف شدم. شجاع بودن بخشی از پروسۀ بزرگ شدن است دیگر.

  • نسرین

هوالمحبوب


قبلا شجاع‌تر بودم. حس تنهایی کمتر اذیت‌کننده بود برام. دوست نداشتنی بودن کمتر عذابم می‌داد. اما هر چقدر که به دوران میانسالی نزدیک‌تر می‌شم، گرداب تنهایی عمیق‌تر و هول‌آورتر می‌شه. جوون‌تر که بودم، رها کردن برام راحت‌تر بود. اما حالا مدام درگیر آدم‌هام. کنار زدن سایۀ سیاه وابستگی به روابط سخت‌تره انگار.
حس می‌کنم خودمو گم کردم. جلسات روانکاوی رو دوباره شروع کردم. ولی دلم جلسات حضوری می‌خواد. جلساتی که بشینی فیس تو فیس از رنج‌هایی که بهت تحمیل شده حرف بزنی. دلم گریه کردن و سبک شدن می‌خواد. این روزها هر اشکی که می‌ریزم سنگین‌ترم می‌کنه انگار.
باید یه روز بشینم بچگی‌هامو بشکافم بریزم روی میز روانکاوم. باید بشینم تحلیل کنم که گره کور این زندگی چطوری باز می‌شه. باید تلاش کنم از چاله به چاه نندازم خودمو. آخ که چقدر بی‌‌پروایی جوونی‌ها رو دلم می‌خواد و 
عقلی که بهم بگه کاری که تصمیم دارم انجامش بدم درسته یا نه:(

  • نسرین

هوالمحبوب


یک روزهایی که زندگی تنگ و ترش است و اشک گوشۀ چشمت جا خوش کرده است، باید پناه ببری به کتاب امید‌بخش. از آن کتاب‌هایی که اشکت را در می‌آورد ولی ته‌تهش با یک دنیا امید رهایت می‌کند که برگردی به ماراتن زندگی. «بافته» برای من در این دو روز چنین حکمی داشت. 
سه زن از سه کشور مختلف، با سرنوشتی تقریبا مشابه. زنانی که یک روز در زندگی تصمیم می‌گیرند، قوی باشند و نترسند از مبارزه کردن. زنانی که خسته‌اند از تبعیض و تحقیر و تنهایی.

اسمیتا، جولیا و سارا، خود ماییم. ماهایی که گرفتار تبعیض و تحقیر و تنهایی هستیم. ماهایی که داریم چنگ می‌زنیم به تکه پاره‌های جسم و روح‌مان، تا فقط چند لحظه فارغ از هیاهوی دنیا، زندگی کنیم. بخندیم، عاشق شویم و سرمان بالا باشد که بالاخره توانستیم، بالاخره شد.
کتاب با سه داستان موازی پیش می‌رود و ابتدای هر فصلی نشان می‌دهد که حالا داریم توی کدام کشور و منطقه غوطه می‌خوریم و می‌خواهیم پی زندگی کدام یک از این زن‌ها را بگیریم. گاه فکر می‌کنم زن بودن در جهان مردانه واقعا کار سختی است. زن بودن و زنده ماندن و در عین حال قوی بودن، دیگر شاهکار است.
دنیایی که همواره تلاش می‌کند به ما نشان بدهد که ضعیفیم، که کمیم، که ناتوانیم، که پست‌تر از مردهاییم. دنیایی که منتظر است پشت پا بزند و با سر زمین زدن‌مان را ببیند و کیفور شود از قدرت مردانه‌ای که برای اداره‌اش به کار گرفته است.
توی زندگی این سه زن، با دنیای بی‌رحمی مواجهیم که قهرمانان قصه تلاش می‌کنند تغییرش دهند. به ویژه اسمیتا که درگیر تبعیض نژادی، مذهبی و جنسیتی، به شکل توامان است. گاه فکر می‌کنم اگر اسمیتا بودم، احتمالا آنقدر شجاع نبودم که او بود. شاید توی همان روزهای زهرآگین ابتدای زندگی، از شر خودم و دنیایی که بوی گندش بلند شده راحت می‌شدم. 
اگر جای جولیا بودم، قدرت ریسک کردن را نداشتم و احتمالا به حرف مادر و خواهرم گوش می‌کردم. یک ازدواج بی‌خاصیت و بی‌رنگ و بو، می‌توانست اوضاع را برایم بهتر کند.
و شاید اگر جای سارا بودم، توی همان روزهای افسردگی، افسار زندگی از دستم در می‌رفت.
 این کتاب شیرین را لائیتسیا کولومبانی نوشته و توی فرانسه چاپ شده است. نرگس کریمی زحمت ترجمه‌اش را کشیده و نیماژ منتشرش کرده. هدیۀ شیرینی از یک دوست خوب که روز تولدم به دستم رسید.

خواندنش را توصیه می‌کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


(گاهی یه سری پست رو که می‌نویسم، صرفا تخلیه روانیه. لزومی نداره حتما شما خودتون رو موظف به کامنت دادن بکنید. اینو گفتم که معذب نباشید.)


می‌دونی، حس می‌کنم گاهی یه سری لطف‌ها که بی‌منت و چشم‌داشت در حق کسی انجام می‌دیم، به مرور تبدیل به بار اضافه رو شونه‌های طرف مقابل می‌شه. یه جایی لطف می‌کنی چون طرف رو دوست داری، ولی خب اون آدمه ممکنه اندازۀ دوست داشتنش با تو متفاوت باشه! این نه تقصیر توئه، نه تقصیر اون آدمه. تو از حست حرف نمیزنی، طرفم چون اندازۀ دوست داشتنش با تو مشخصه، نمی‌تونه همچین حدسی درباره‌ات بزنه. وقتی تو براش دوست معمولی هستی و اون برای تو یه دوست ویژه، لطف‌های تو گاهی نادیده گرفته می‌شن و گاهی هم طرف مقابل به زور به خودش یادآوری می‌کنه که بیاد جبران کنه برات، چرا؟ چون حس می‌کنه زیر دین توئه. برای همین، کارهاش نه به دلت می‌شینه، نه کافیه و نه راضی کننده!
تو دنبال یه توجه خاص و ویژه‌ای چون خودت همیشه خاص و ویژه نگاهش کردی! ولی خب اون آدم چنین نگاهی نداشته و بلدم نیست و نیازی هم به این نگاه نداره راستش!
دوست داشتن بلد شدن می‌خواد، ولی هر آدمی هر چقدر هم از مرحله پرت باشه، یه جایی که دلش گیر کنه، چم و خم کار رو یاد می‌گیره. این تویی که نباید احترام رو با محبت اشتباه بگیری. این تویی که نباید جایگاه معمولی خودت رو با جایگاه ویژه اشتباه بگیری و توقعات بی‌در و پیکرت رو روانۀ اون آدم کنی.
بیا صادقانه بشینیم رو به روی هم و با هم صحبت کنیم. تو وقتی خودت هم تکلیفت با خودت روشن نیست، چطور توقع داری اون آدمه متوجه بشه تو حست چیه؟ تو همیشه آدم تاثیرگذاری براش بودی و مورد احترام، ولی خب هیچ وقت نشده از دوست داشتن تو فاز دیگری باهاش حرف بزنی!
یه چیزی هم که به ذهنم می‌رسه بهت بگم اینه که صرفا داری برای خودت گنده‌اش می‌کنی یا واقعا همینقدر گنده است؟ من حس می‌کنم دومی باشه. چون از خیلی جهاتی که خودت می‌دونی و بهش آگاهی لقمۀ دهن همدیگه نیستید. 
یه چیزی رو هم درگوشی بهت بگم: جات خالی نیست پیشش معمولا. بیا واقعیت رو قبول کنیم. وقتایی که خوشی می‌زنه زیر دلش، شده دنبالت بگرده؟ نشده دیگه. خب این یعنی براش اولویت نیستی عزیزدلم. این کش دادن ماجرا هم بدتر فرسوده‌ات می‌کنه. 
تو خیلی برام عزیزی، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی. برای همین نمی‌خوام رابطه‌های نافرجام فرسوده‌ات کنن. پس خواهش می‌کنم دست از توهماتت برداری.
اون پیام رو بارها و بارها زیر و رو کردم. چیزی که بیشتر از بقیه حس‌ها ازش در میاد، حس استیصاله. حس استیصال از اینکه دوباره گند زدم و الان مجبورم جبرانش کنم چون، اون همیشه برام سنگ تموم گذاشته. یه چیزی رو هم بگما، همیشه بخشیدن و گذشت کردن هم خوب نیست! گاهی آدم‌ها رو بدعادت می‌کنی. که هر بار هم اشتباه کنن، راه برگشت براشون بازه.
نکتۀ پایانی اینکه حتی صمیمی هم نیست باهات! شاید بدت بیاد از این تحلیل ولی رفتارش رو با چند نفر دیگه ببینی، متوجه این قضیه می‌شی که همیشه یه حریمی هست. یه فاصله‌ای هست. از کسی که می‌‌دونه و می‌تونه ولی انجام نمی‌ده باید دوری گزید!

تامام


  • نسرین

هوالمحبوب



حسم چیزی نیست که بتوانم انکارش کنم یا بتوانم بهایش را بپردازم. گویی سرنوشت من آونگ بودن بین حس‌های متناقض و ناپایدار است. من همیشه باید عاشق چیزی یا کسی باشم که سرنوشت از پیش برایم نرسیدن و نداشتن‌اش را رقم زده!
وقتی تکلیفت با قضیه روشن است، راحت‌تر می‌پذیری و دردت کمتر است. این جور وقت‌ها دست به کمر می‌ایستی و عاشق کس دیگری شدنش را می‌بینی، برایش آرزوی خوشبختی می‌کنی و بعد...
بعد کوله‌ات را روی دوشت می‌اندازی، دستی به سر و روی شال‌ات می‌کشی و بند کفش‌هایت را محکم می‌کنی و می‌دوی. با سرعت هرچه تمام‌تر می‌دوی و دور می‌شوی. جوری که حتی سایه‌ای از تو روی سر زندگی‌اش نباشد. و بعد؟ بعد غمگینی، توی خودت مچاله می‌شوی و چند روزی غمباد می‌گیری ولی عاقبت دوباره بلند می‌شوی، دست‌هایت را روی زانوهایت می‌گذاری. لبخند می‌زنی و به زندگی برمی‌گردی.
عاشق آدم‌های قرضی شدن دردناک است بهار. من اما همیشه دوست داشته‌ام، یک بار شانسم را امتحان کنم. بگذار این بار من به جنگ سرنوشت بروم به جای اینکه بنشینم و روال عادی‌اش را نظاره کنم، بدون اینکه هیچ حرکتی توی این بازی دو سر باخت کرده باشم.
می‌دانم که تو هم راضی به باختنم نیستی. تو از آن دست آدم‌هایی که می‌شود تا ابد از دور دوست‌شان داشت. و نگران نبود که عوض شوند. تو درست شکل هشت سال پیشی. همانقدر قرص و قابل اعتماد.
می‌دانی؟ به زندگی‌ام که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم آدم‌ها حق دارند از من بگریزند. اما به خودم که نگاه می‌کنم به هیچ کدام‌شان حق نمی‌دهم. زندگی و من همیشه دو روی سکه بوده‌ایم.
کم آورده‌ام بهار. حس می‌کنم همین روزهاست که آتش افتاده به جانم، خاکسترم کند. چیزی در درونم در غلیان است که درست نمی‌فهممش. نمی‌دانم باید دل به دلش بدهم یا خفه‌اش کنم. تا می‌آیم خفه‌اش کنم، مختصات چیزی این بیرون تغییر می‌کند، امید در دلم جوانه می‌زند و تا می‌آیم دل به بندم به امید...
ناگهان همه چیز فرو می‌پاشد.
کاش آنقدر جرات داشتم که حداقل با خودم رو در رو شوم. می‌دانی؟ این روزها از مواجهه با خودم گریزانم. می‌ترسم حقیقتی را توی صورتم بالا بیاورد که تاب و توان و قوت زانوهایم را از من بگیرد. 
گاه با خودم می‌گویم بگذار چند صباحی طی شود. قطعا اتفاق بهتری رخ می‌دهد. زندگی روشن‌تر می‌شود. ولی کو آن پرنده‌ای که نوید آزادی را برایم بیاورد؟
  • نسرین

هوالمحبوب


این پست‌ها قراره هرازگاهی به زندگی نگار و مهرداد بپردازه. هر بار یه برش کوتاه. اگر دوست داشتین همراه باشین.


شب عروسی که اصلا نمی‌شد خوابید! یعنی من و مهرداد که تا صبح بیدار بودیم. تک‌تک لحظات مراسم رو با هم آنالیز کردیم، راجع به تک‌تک مهمونا حرف زدیم، خندیدیم، مسخره بازی درآوردیم. 
شیرین‌ترین لحظات اون شب نگاه‌های مهرداد بود. هر بار که نگاهم بهش گره می‌خورد، لبخندی از سر رضایت روی لب‌هاش نقش می‌بست. توی تک‌تک لحظات حس خوب بودن، کامل بودن، زیبا و بی‌نقص بودن بهم القا می‌کرد.
شب بعد از بدرقۀ مهمون‌ها، من دلم می‌خواست هر چه زودتر از شر اونهمه گیره  و سنجاق و لباس زیری که داشت خفه‌ام می‌کرد راحت بشم ولی مهرداد دوست داشت، توی خونۀ خودمون با همون لباس عروس و دومادی، چند تا عکس بگیریم. می‌گفت یادگاری می‌شه.
الان که دارم عکس‌های اون شب رو نگاه می‌کنم فکر می‌کنم قشنگ‌ترین عکس‌ها همونایی هستن که خودمون دوتا توی خونه گرفتیم! توی بغل هم، مشغول مسخره‌بازی.
من قبل‌ترها هم توی بغلش خوابیده بودم، شب‌های زیادی کنار هم صبح کرده بودیم، بار اولی نبود که می‌خواستیم با هم باشیم. قرارمون برای شب عروسی یه شب آروم و عاشقانه بود بدون هیچ استرس اضافه‌ای. 
 وقتی داشت کمکم می‌کرد که لباسم رو در بیارم، وقتی کمک کرد که موهامو از چنگ نیزه‌های آرایشگر خلاص کنم، وفتی آرایش صورتم رو پاک کرد، توی تمام لحظات فقط و فقط یه صورت مهربون جلوی چشمم بود که با تمام وجود می‌خواستم قربونش برم. از زیر دوش که اومدم بیرون لباس‌های خواب روی تخت آماده بود. هوا دیگه روشن شده بود که با دیدن چشم‌های خمارش پیشنهاد دادم بخوابیم! 
مهرداد می‌گفت حیف نیست زیبایی و شکوه این شب رو فدای خواب کنیم؟ آینۀ جیبی رو دادم دستش و تاکید کردم که یه نگاهی به قیافه‌اش بکنه!
-منظورت اینه که من خوابم میاد؟
-خوابت میاد؟ داری از بی‌خوابی می‌میری بشر!
-نه اصلا هم اینطور نیست من تا صبح می‌تونم همین‌طور بی‌وقفه قربون زن خوشگلم برم بدون حتی یه خمیازه.
همین جمله هنوز تموم نشده بود که خمیازۀ کشداری سراغش اومد. خنده‌کنان گفتم:
-جون نگار آخرین شبی که بیشتر از چهار ساعت خوابیدی کی بوده؟ در ضمن اگر یه نگاهی به بیرون بندازی متوجه می‌شی که دیگه صبح‌تر از این نمی‌شه.
-فقط به خاطر اینکه همسرم دستور می‌ده من می‌رم که بخوابم.
همین که روی تخت ولو شد، دست‌هاشو باز کرد و منو دعوت کرد که برم توی بغلش.
دست‌هاشو دور تنم حلقه کرد و بعد از بوسیدن موهام، صدای آروم نفس‌کشیدنش بهم فهموند که خوابش برده.
هر کاری کردم نتونستم حلقۀ دستاشو باز کنم و بتونم خودمو رها کنم. ناچار شدم توی همون شرایط سخت دل به خواب بدم!
ساعت دوازده ظهر بود که چشم‌هامو باز کردم. غلتی زدم و دیدم مهرداد نیست و خوشحال از اینکه می‌تونم کل تخت رو صاحب بشم به غلت زدنم ادامه دادم. ولی خوشحالی دیری نپایید و صدای جذابش از توی چارچوب در به گوشم رسید:
-عروس خانوم نمی‌خوای پاشی؟ مامانم همیشه اینقدر مهربون نیست که صبحونۀ به این مرتبی برات بفرسته‌ها!  البته که با چند هفته تاخیر داره تدارک می‌بینه ولی خب بلاخره....
بالش دم دستم رو پرت کردم سمتش و با اکراه بلند شدم.
داشت میومد سمتم که پسش زدم:
-نمی‌خوام تصویر رویایی عروس دیشب رو برات خراب کنم، بذار برم یه آبی به سر و صورتم بزنم یه مسواک بکشم بعد در خدمتم!
-شما دست و رو نشسته و مسواک نزده هم قشنگی، ولی خب بهداشت همیشه اولویت داره!
وقتی پشت میز صبحونه نشستم و سفرۀ رنگارنگ مادرشوهر رو نظاره کردم، سوتی از سر تحسین زدم و گفتم:
-دست مامان گل درد نکنه، چه کرده با دل ما.
-البته بگما، به خاطر ما نبوده، به خاطر تو بوده، چون من سی و چند ساله بچه‌اش هستم و چنین سفره‌ای تا حالا ازش ندیدم!
-حالا نمی‌خواد حسودیت گل کنه، برای منم فقط همین یه شبه خیالت راحت!
-امیدوارم همین یه شب نباشه.
-مهرداد؟
-جان مهرداد؟
-یه چیزی بگم دلخور نمی‌شی؟
-اگه حرفت حق باشه نه چرا دلخور بشم.
-من خیلی بغلت رو دوست دارما، یعنی همیشه حالمو خوب می‌کنی با بغل کردنت. ولی....
-ولی چی؟
-می‌شه شبا موقع خواب همدیگه رو بغل نکنیم؟ راستش من وقتی دستات دورم حلقه شده خوابم نمی‌بره!
-جدی می‌گی؟ یعنی اگه بغلت نکنم فکر نمی‌کنی بهت بی‌توجهی کردم یا دیگه دوست ندارم؟
-نه دیوونه، چرا باید چنین فکری بکنم؟؟
-آخه خودت اون اوایل می‌گفتی عاشق اینی که یه بغل همیشه گرم باشه که بتونی بهش پناه ببری.
-خب مگه من گفتم نباشه؟ گفتم فقط شبا موقع خواب رها باشیم، کمی فاصله بگیریم از هم.
-خب اگه اینجوریه که چشم من دیگه شبا موقع خواب بغلت نمی‌کنم.
-ناراحت شدی؟
-راستشو بگم؟
-خب آره.
-راستش خودمم سختم بود سرت رو بازوم باشه موقع خواب، یعنی صبح با درد شدیدی بیدار می‌شدم و تا چند دقیقه بازوم بی‌حس بود. ولی چون فکر می‌کردم تو اینجوری دوست داری دیگه چیزی نمی‌گفتم!
-خب من فدای اون قلب رئوفت بشم که بشر:)


  • نسرین