گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


ساعت 12 دیشب، با موهای خیس نشسته بودم روی مبل و دلم میخواست لاک بزنم، (مامان اصرار داشت که صبح خواب خواهم ماند، هنوز هم مثل زمان مدرسه فکر میکند اگر راس ساعت یازده نخوابم صبح به مدرسه نخواهم رسید) لاک صورتی محبوبم را برداشتم و شروع کردم به لاک زدن، تمام که شد حالم بهتر بود، موهایم را روی بخاری خشک کردم، موهایم را شانه کردم، مسواک زدم و رفتم که بخوابم، اما هر چه جا به جا شدم خوابم نبرد، خیره بودم به سقف و فکر می کردم، آنقدر فکر میکردم که مغزم سوت بکشد و بالاخره تسلیم خواب شوم. نمیدانم چه ساعتی خوابم برد، فقط یادم می آید که خواب وحشتناکی دیدم، توی خوابم زلزله آمده بود، من در رختخواب خودم بودم و همه جا می لرزید، نمیدانم تجربه ی زلزله در بیداری را دارید یا نه، به نظرم جزو وحشتناک ترین اتفاق های طبیعی است که زمین زیر پایت بلرزد و تو نتوانی چند لحظه بعدت را تجسم کنی که خانه خراب شده ای یا نه، که عزیزانت را از دست داده ای یا نه، هر بار که زلزله می آید من میزنم زیر گریه، بقیه مسخره ام می کنند و اعتقاد دارند که من هیچ وقت بزرگ نمی شوم اما من برای از دست دادن تک تک دارایی هایم غصه دار می شوم، چطور ممکن است آدم یک شبه تمام زندگی اش را، خانواده اش را از دست بدهد و تاب بیاورد، توی خواب زمین می لرزید و من چسبیده بودم به رختخوابم و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، آب دهانم خشک شده بود و هوشیاری اندکم حالی ام می کرد که دارم خواب می بینم ولی این چیزی از عمق فاجعه کم نمی کرد. وقتی نصف شب از خواب پریدم، خیس عرق بودم و تشنه، اما وقتی فهمیدم خواب دیده ام کمی خیالم راحت شد.

شب هایی که هوا طوفانی است، از ترس خوابم نمی برد، لحاف را می کشم روی سرم و مدام ذکر می گویم، وقتی شاخه های قره آغاج همسایه می خورد به شیشه ی اتاقم هیچ یادم نمی آید که اینجا همان اتاق دنج خودم است و این همان قره آقاج حاج محمد است، فکر میکنم این طوفان بالاخره یک روز خانه را جاکن می کند و با خودش می برد، نون جان همیشه به ترس هایم میخندد، از اینکه فکر میکنم یک روز طوفان خانه ی سه طبقه ی ما را می کند و با خودش می برد، به اینکه ممکن است موقع زلزله من طبقه ی سوم باشم و تا خودم را برسانم به نقطه ی صفر، کار از کار گذشته باشد هم می خندد. هیچ وقت فکر نمی کند که آدم ها و ترس هایشان از جایی می آیند که به آن جا تعلق دارند، از همان بچگی ها، از همان تنهایی ها و دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتش.

شب ها خواب های ترسناک می بینم و نمی توانم مثل سابق از خوابیدن لذت ببرم، دلم سنگین خوابیدن و صبح سرحال بیدار شدن می خواهد، هوس کرده ام یک شب که خوابیدم، مهناز بیاید به خوابم، از همان خنده های همیشگی بزند و دستم را بگیرد و با خودش ببرد، ببرد به همان باغ همیشه سرسبزی که برای خودش ساخته، به همان خانه ای که آنجا در همسایگی خدا دارد، دلم میخواهد یک شب که خوابیدم، صبح دیگر بیدار نشوم....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

چند روز گذشته سه رفتار غلط از من سر زده است، سه رفتار غلطی که هیچ وقت حق نداشتم مرتکب شان شوم، از همان دست رفتارهایی که همیشه بچه های کلاس را از انجام شان منع می کنم، سخن چینی، قضاوت، و برای سومی نمیدانم چه اسمی بگذارم.
آدم سی ساله ای هستم که در کسوت یک معلم مسولیت سنگینی را بر روی شانه هایم حس میکنم. آدمی که حق گند زدن ندارد و نمی تواند رفتار های غلط اجتماعی اش را با هیچ چیزی توجیه کند، نمی تواند بگوید چون عصبانی بودم پس حق داشتم آن حرف ها را بدون سند و مدرک معتبر به گوش حمیده برسانم، هرچند حمیده هم حق نداشت خبرها را به آرزو برساند که دوباره آرزو بنشیند و سیر تا پیاز ماجرا را برای الهام تعریف کند و الهام امروز بیاید پیش من و با گردنی خم و صورتی شرمگین همه چیز را توضیح دهد و از من بخواهد که از حمیده حلالیت بخواهم بی اینکه متوجه باشد من بودم که همه چیز را به حمیده گفته ام، اینکه آدم دلش بخواهد در آن لحظه زمین دهن باز کند و ببلعدش قطعا مجازات کمی است. خدا را شکر میکنم که توی آن جلسه ی کذایی من نبودم و الهام نمی دانست چطور خبرها به گوش حمیده رسیده است، خوشحالم که مدام تو گوشی میخورم که یاد بگیرم که توی چه فضایی هستم و چه رفتارهایی می تواند کل شخصیتم را زیر سوال ببرد. توی این فضا سرکش بودن و حرف حق زدن خریداری ندارد، شبیه یک بره مطیع باشی و چشم چشم بگویی دوست داشتنی تری. سرکش که شوی یا رامت می کنند یا عذرت را میخواهند یا خودت طاقتت طاق می شود و بیرون میزنی.

درباره ی رفتار سوم نمیدانم چه بگویم، حس میکنم اسمش بی جنبه بودن باشد، اسمش زیادی خود را تحویل گرفتن و طاقچه بالا گذاشتن باشد، شاید جنبه ی چنین پیشنهادی را نداشتم و حالا نشسته ام و فکر میکنم لابد من آنقدر لیاقت دارم که می توانم حتی برای مستر ژ هم طاقچه بالا بگذارم، یا بنشینم و حرف های خودش را تحویل خودش بدهم بی اینکه فکر کنم که من دارم برای او کار میکنم نه او برای من، من باید حواسم به تک تک واژه ها، تک تک جمله ها و تک تک رفتارهایم باشد، من زیر ذربین چشم های ریزبینی هستم که مدام رصدم می کنند.

از رفتارهای اخیرم ناراحتم، حس میکنم هر کدام شان تیری در قلبم فرو کرده اند و این درد کشیدن های اخیر از همین رفتارهای نابخردانه ناشی می شود، تصمیم دارم خودم را تنبیه کنم، تصمیم دارم چند صباحی خودم را از یکی از دوست داشتنی هایم محروم کنم، تا زمانی که اثر این تیرهای توی قلبم کمی التیام یابد. امیدوارم امشب بخیر بگذرد و دعوایی رخ ندهد، چون تحمل تیر بعدی را حقیقتا ندارم.

 

++ این ویس را گوش کنید، هنرنمایی یکی از شاگردانم سر کلاس است.

 

 

  • ۰۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۰
  • نسرین
هوالمحبوب

کتاب زنان شیفته رو می خونم، درباره ی محبت بی تناسب حرف میزنه، دلم میخواد صفحه به صفحه اش رو بخونم و برای خودم، دلم و سالهایی که سوزوندم گریه کنم، برای همه ی ناراحتی هایی که پاشون گریه کردم، برای همه ی تلاش های نافرجام ، برای همه ی محبت هایی که ندیدم، برای همه ی آدم هایی که این آدم فعلی رو شکل دادن، برای همه ی کوتاهی هایی که در حقم کردن، دلم یه گریه ی از ته دل میخواد برای همه ی سال هایی که نادان بودم و فکر می کردم بها دادن، یعنی گردن گرفتن همه ی اشتباه های یک رابطه، فکر می کردم دوست داشتن یعنی عذرخواهی کردن، دوست داشتن یعنی گردن کج کردن، فکر می کردم دختر خوب بودن یعنی مطیع بودن، فکر می کردم آدم ها مسولیتی در قبال من ندارن و برای این جمله بارها و بارها خودم رو کشتم، چقدر سخته بیدار شدن بعد از یه خواب عمیق، بیدار شدن بعد از شکنجه هایی که خودت به خودت دادی. چقدر سخته بفهمی ریشه ی همه ی تلاطم های روحی ات توی اون گذشته ی لعنتیه که هر چی میخوای ازش فرار کنی نمی تونی، توی اون گذشته ای که هرگز نمیخوای بهش برگردی، حالا میفهمی که چرا هیچ وقت حسرت بچگی هاتو نخوردی، چرا هر وقت بین بچه های دبیرستان، صحبت از اون روزها میشه تمام قد می ایستی و میگی خود الانت رو بیشتر دوست داری، نسرین اون سال ها موجود دوست نداشتنی حقیری بود که هیچ وقت دلم نمیخواد بیدارش کنم، هیچ وقت دلم نمیخواد به اون روزهای سیاه برگردم، هرچند حالا هم خیلی چیزها تغییر نکرده، ولی حداقل الان خودم میتونم به داد خودم برسم، کاش بعضی از کتاب ها رو خیلی وفت پیش میخوندم، کاش این کار رو خیلی سال پیش شروع می کردم. خسته ام از شعار دادن، از الکی وانمود کردن، از بار گناه کسان دیگه رو به دوش کشیدن، از طی کردن و طی کردن و طی کردن.... خسته ام از این من، از این من، از این من.....
  • ۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۶
  • نسرین

هوالمحبوب


رفته بودیم نمایشگاه کتاب، بهانه ی همیشگی مان چیزی غیر از خرید کتاب و دید زدن تازه های نشر بود، می رفتیم که ساعت ها راه برویم و حرف بزنیم و خسته شویم، آنقدر خسته شویم که شب از زق زق پاهایمان خواب مان نبرد، می رفتیم که باز موقع برگشت کوله باری از کتاب روی دوش مان نباشم و کیف مان پر از کلوچه و نقل و شیرینی شود، سال ها بود که نمایشگاه کتاب چیز جدیدی برای شگفت زده شدن نداشت، مثل همیشه می رفتیم که چیزی از بار دل هایمان سبک شود، مثل همیشه می رفتم که با غرفه دار ها بحث کنم سر اینکه آیا رمان میخوانم یا نه، آیا آخرین رمان فلان نویسنده را که دنیا را تکان داده است را خوانده ام یا نه؟ آیا از خواندن شعر فلان شاعر جوان که به چاپ N ام رسیده است شگفت زده شده ام یا خیر؟

امسال هیچ غرفه ای لوازم تحریر نداشت، از خودکارهای ده رنگ و برچسب و هایلایت و دفتر یادداشت خبری نبود. کوله پشتی ام سبک تر از هر سال دیگری بود، این بار شیفته ی شعر خوانی هیچ غرفه داری نشده بودم، سرمست نبودم از اینکه کتابی نیست که قبلا درباره اش نشنیده باشم، ضعیف نبودم و دلم هیچ اتفاق دو نفره ای را هوس نکرده بود، خوشحال بودم که این بار هدیه ی تولدم را به شگفت انگیز ترین حالت ممکن وسط غرفه ی نیماژ دریافت کردم آن هم با تاخیر چند ماهه، نمایشگاه کتاب امسال فرق عمده ای با سال های قبل داشت، امسال دایره ی روابطم گسترده تر از سال قبل است، امسال آدم های زیادتری دوستم دارند. وقتی توی غرفه ی فروزش با کلی آدم حسابی رو به رو شدم که مدام پیگیرم بودند و قبل از رسیدن من عکس هایشان را نگرفته بودند، خوشحالی ام چند برابر شد، آدم هایی که کنارم هستند کیفیت زندگی ام را چند برابر کرده اند، دیگر کم کم دارم به جای خالی زندگی ام مثل فرصت نگاه میکنم، فرصتی که به زودی ممکن است از کفم برود، اگر این طور فکر کنم انسان قوی تری خواهم بود، برای زندگی، برای ادامه ی این زندگی نیاز به قوی تر شدن دارم، قوی شدنی از جنس خودم، قوی تر شدنی که تجرد را نه ضعف من که انتخاب من قلمداد میکند، قوی تر شدنی که آه و حسرتی پشتش نیست، قوی تر شدنی که به داناتر شدن ختم می شود.

زندگی فرصت هایی است که باید قدر بدانیم، فرصت هایی شبیه یک روز کتابگردی با دوستان، یک روز گردش و تفریح با ایلیا، یک روز چرخیدن با خواهر جان در بازار تبریز، یک روز پختن مرغ ترش به سبک کاملا تبریزی:)


مسجد جامع تبریز، یک عدد خوشگل اخمو، مرغ ترش خوشمزه

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز دومین جلسه ی کتابخوانی مان با بچه های کلاس بود. جلسه ای که در طی آن، کتاب معرفی شده مورد بررسی قرار می گیرد و با دعوت از نویسنده، بچه ها سوال های خودشان ار مطرح می کنند، اینکه ایده ی اولیه ی داستان از کجا به سراغ نویسنده آمد، چه حسی باعث نوشتن شد و .....

بچه ها آدم را سر شوق می آورند، نویسنده های پا به سن گذاشته ی شهر که روزگاری معلمان داستان نویسی مان بودند، حالا از اینکه می بینند فراموش شان نکرده ایم، از اینکه می بینند چطور ارج و قرب دارند و عزیز داشته می شوند، خرسند می شوند. با این بچه ها خیلی کارها می شود کرد، گاهی به حال شان غبطه می خورم، اینکه چقدر برای ما معلم ها مهم و ارزشمندند، اینکه برایشان مسیری تعیین می شود و میدانند که چه کتابی را بخوانند و اینکه چقدر دنیای زیباتری برایشان رقم میخورد، حسرت روزهایی را می خورم که برای داشتن یک کتاب باید کلی دردسر می کشیدیم، کتاب خواندن زمان ما راحت نبود. خانواده ها پول زیادی در بساط نداشتند. اغلب کتابهای به درد بخور کتابخانه ی مدرسه را خوانده بودم، توی کتابخانه ی ملی که مریم عضوش بود کتابی برای من نبود، تنها جایی که می شد کتاب گیر آورد، کتاب فروشی گلشنی بود. آقای گلشنی تنها پیرمرد با سواد محله، کتابفروشی داشت، کتاب امانت میداد. یادم هست که یک بار همراه مامان رفته بودم دم مغازه اش و با حسرت به کتاب هایش نگاه می کردم، مامان پرسیده بود که کتاب های امانت میدهد یا نه؟ و بعد از آن بود که با هزار تومن توانسته بودم ده کتاب را قرض بگیرم و بخوانم. برایم فرقی نمی کرد چه کتابی، از فهمیه رحیمی یا مودب پور، برایم خواندن مهم بود، در مدرسه سووشون و مدیر مدرسه و خیلی از کتاب های مرسوم آن دوران را خوانده بودم و حالا خواندن عاشقانه های فهمیه رحیمی مزه می داد. آخرای تابستان بود و سهمیه ی هزار تومانی ام داشت ته می کشید، یک روز که مامان کتاب را برده بود تحویل دهد و کتاب تازه بگیرد، دست خالی برگشت، دست خالی و عصبانی و بعد از آن من دیگر از کتاب های کتابفروشی گلشنی محروم شدم.

تعدادی از عکس های سیاه و سفید عمه فاطمه را داخل کتاب جا گذاشته بودم و وقتی آقای گلشنی آن ها را تحویل مامان میداد مامان از خجالت آب شده بود و زمین دهن باز کرده بود و ....

سال های سال این خرابکاری ام را همه جا تعریف می کرد و من هر بار خجالت زده می شدم از اینکه چنین جنایتی را مرتکب شده ام! عکس های سه در چهارِ سیاه و سفید عمه فاطمه با آن روسری بزرگ با آن اخم وسط پیشانی واقعا به درد منحرف کردن کسی نمیخورد، اما مامان عادت داشت یک اشتباه را بارها و بارها توی سرم بکوبد. لذت کتاب خواندن های آن تابستان اینگونه بود که به کامم زهر شد.

راه دیگری نمانده بود جز اینکه کتاب های داداش جواد را یواشکی بخوانم. کتاب نادر پسر شمشیر، نهصد صفحه ای می شد. هر وقت زمین می گذاشت و چشم هایش روی هم می رفت، کتاب را برمیداشتم و میرفتم توی تَنَبی(اتاق مهمان در زبان ترکی) و با ولع می خواندم، سرگذشت اسد الله علم، سینوهه، تاریخ مشروطه، زندگی نامه ی مصدق و خیلی از کتاب های تاریخی را همین طور یواشکی خواندم. کم کم کتابهای آقابزرگ هم به لذت هایم اضافه شدند، شهر آشوب، ماجرای دل، مختارنامه، بابک، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، اصلی و کرم و ......

وقتی پایم را توی کتابخانه ی دانشکده ی ادبیات گذاشتم شبیه تشنه ای بودم که به دریا رسیده است. لذت خواندن را آنجا عمیق تر درک کردم، آنجا بود که تازه مطالعه کردن هایم جهت پیدا کرد، حالا دیگر می دانستم چه میخواهم، می دانستم هر کتابی ارز ش خواندن ندارد و چقدر دیر بود برای فهمیدن.

وقتی ترم پنجم با مثنوی شریف وارد کلاس می شدم چشم دکتر مشتاق برق می زد. بچه ها شرح کریم زمانی میخواندند و من خواندن آن شرح را کسر شان خودم می دانستم، شاهنامه ی غول پیکری را که هدیه ی مریم بود را برداشته بودم و با خودم سر کلاس برده بودم که پزش را به بقیه بدم و بعد تر ها فهمیدم که داشتن کتاب های نفیس ارزش نیست، بلکه خواندن کتاب های خوب ارزش است. حالا سال های سال است که دارم به حس شیرین آن روزها فکر میکنم، به اینکه آیا هنوز هم همانقدر کتاب ها برایم  شگفت انگیز و جذابند؟



جامدادی قبلی ام که هدیه ی شاگردم بود، هم سفید بود که زود کثیف می شد و هم جاش کم بود. امروز نشستم اینو دوختم برای خودم
  • نسرین

هوالمحبوب

از من به شما نصیحت:

هیچ وقت پیج برادرتان را فالو نکنید، چون مجبورید هربار که عکسی را منتشر میکنید، متلک هایش را درباره ی دوستان تان، زیبایی دوستان تان، دلیل مجردی دوستان تان، آرزوی شوهر برای خودتان و دوستان تان را تحمل کنید، اما اگر فالو کردید حتما امکان نمایش استوری ها را برایش ببندید، وگرنه مجبور می شوید از شدت عصبانیت بترکید، چون در این صورت یا عکس خواهرزاده های مشترک تان را از روی استوری هایتان کپی خواهد کرد، یا به عاشقانه هایتان گیر خواهد داد، یا با پست های سیاسی کلافه تان خواهد کرد!

اگر کانال دارید و میخواهید در این کانال راحت فعالیت کنید، هیچ وقت آدرسش را به خواهر بزرگتان ندهید، چرا که هر وقت پست عاشقانه ای بگذارید؛ مجبور می شوید به او توضیح دهید که عاشق نشده اید و کسی به شما خیانت نکرده و او می تواند با خیال راحت به زندگی اش بپردازد.

اگر پسر عمه ی مودب و ماخوذ به حیایی دارید، هیچ وقت تحت هیچ شرایطی شماره تان را به او ندهید، آدم های مودب و ماخوذ به حیا، با پست های دو کیلومتری اغلب سیاسی کفرتان را در می آورند! پیام های صد در صد فورواردی شان که اغلب ماهیتی ضد احتکار، ضد تبلیغ، ضد شعار و ضد خیلی چیزها دارد، تنها می توانند بخشی از اعصاب خردی هایتان به شمار بیایند.

اگر پسرخاله ی دور از وطنی دارید که به شدت احساس دلتنگی برای خانه و خانواده می کند، حتما در اسرع وقت بلاک کنید و اصلا هم به روی مبارک تان نیاورید که چنین عملی را مرتکب شده اید و گرنه پیام های صبح بخیر و شب بخیری را که از گروه ها و کانال های متعدد برایتان می فرستد؛ نه تنها باعث انبساط خاطرتان نخواهد شد، بلکه شما برای محدود کردن دایره ی فامیلی مشتاق تر هم می کند قطعا!


+نصایح مرا جدی بگیرید.....

+چرا فامیل را نمی تواند بلاک کرد!؟

+عکس کاملا بی ربط است!

  • نسرین

هوالمحبوب


ساعت شش صبح: بیداری


آلارم گوشی را خاموش میکنم، ساعت شش و ربع بیدار میشوم، سوز سردی توی هواست، حس میکنم امروز دیگر پاییز دارد خودش را کم کم نشان می دهد.


ساعت شش و نیم: آماده سازی صبحانه


هیچ میدانید همکارانم توی مدرسه من را با چه ویژگی بارزی می شناسند؟ صد در صد نمی دانید، اینجا نه تدریس من و نه پوششم و نه اخلاقم بلکه صبحانه های خاص و ویژه ام زبانزد خاص و عام است! من عادت دارم که صبحانه ی مفصلی بخورم، هر صبح برای خودم سیب زمینی  کبابی، سرخ شده، نون و سبزی، خیار و گوجه، عدسی، کوکو یا کتلت و یا هر چیز خوش مزه ی دیگری مهیا می کنم و سر راه نان تازه می گیرم و صبحانه ی مفصلی توی مدرسه نوش جان میکنم.


ساعت هفت صبح: حرکت

ساعت هفت اسنپ می رسد سر کوچه و من و مامان را سوار می کند، مسیر مان یکی است و من سر راه پیاده می شوم و چند دقیقه ای تا مدرسه پیاده روی می کنم. نان روغنی های آن نانوایی دم مدرسه خیلی خوشمزه است، نصف یک نان برای یک صبحانه ی کامل حتی زیاد هم هست.


ساعت هفت و نیم: مدرسه

ساعت کاری ما از هشت صبح شروع می شود ولی من به دلیل استفاده ی رایگان از سرویس مامان، معمولا نیم ساعتی زودتر می رسم، وقت دارم که کمی مطالعه کنم، چای بنوشم و در کلاس مهیای ورود بچه ها شوم.


ساعت هشت صبح: آغاز کلاس درس


امروز قرار بود افعال اسنادی را به پسرها درس بدهم، مبحث سخت و سنگینی که اغلب بچه ها توش گیر می کنند، امیررضا غایب است، هادی بزرگه تکلیف را ننوشته است، میفرستمش دفتر تا به مادرش زنگ بزند، گریه می کند، مقاومت می کند، اما جدی بودن همین اول سال نظم را بهشان یاد می دهد، پسرهای بازیگوش را فقط با جدیت می توان به راه آورد.


ساعت هشت وسی دقیقه: در خلال تدریس


علی محبوبم مریض است، دل پیچه گرفته است، کلاس را برای تغذیه تعطیل میکنم و منتظر می مانم که اوضاع بهتر شود. بعد از چند دقیقه شاداب و خوشحال دوباره سر جایش نشسته است. امیررضا با نیم ساعت تاخیر با اجازه ی کتبی وارد می شود. هیچ اهمیتی هم نمی دهد که کجای درس بودیم، نه سوالی می کند و نه توضیحی می خواهد، می نشیند و مشغول ور رفتن با جزوه می شود.

امیرحسین دیروز از توی باغچه ی رو به روی حیاط، کاغذهایی را که دفن کرده بودیم بیرون کشیده و حالا دارد درباره ی نمی توانم های بچه ها مزه پرانی میکند، حسابی کفری می شوم، تذکر می دهم که این کارش باعث می شود از اردوی فصل کشاورزی خط بخورد، هشدار آخر درباره ی حریم خصوصی است که او زیر پایش گذاشته، درس به خوبی جا نیوفتاده و همین ناراحت ترم می کند.


ساعت 9 و نیم: در حال جمع بندی

بچه ها تقریبا با اصول کلی درس آشنا شده اند، تمرینات را با هم حل کرده ایم، حالا عشقم کشیده است شعر عقاب را برایشان بخوانم. وسط شعر عقاب زنگ می خورد. هیاهوی بچه ها بلند می شود و من کوله به دوش از کادر خارج می شوم.


ساعت ده: شروع کلاس در ششم یک


کلاس ماریای معروف! کار درخانه ها را حل میکنیم، برای آمدن پای تخته دعواست، دو نفر تکلیف را ننوشته اند، حوصله ی فرستادن به دفتر را ندارم، برای آخرین بار بهشان فرصت می دهم، درس زودتر از آنچه فکر می کردم تمام می شود، می رویم سراغ داستان خسرو و شیرین. بچه ها غرق شنیدن داستان هستند، زنگ تفریح شده اما هیچ کس از جایش تکان نمی خورد، وقتی فرهاد تیشه بر سر می کوبد و جان به جان آفرین تسلیم می کند حالشان گرفته می شود.


ساعت یازده: شروع کلاس با ششم دو

 بچه های این کلاس آرام تر هستند، زنگ اول به حل کار درخانه ها می گذرد، بچه ها شیطنت می کنند، میخندیم، شوخی می کنیم، به جای خالی ثنا اشاره می کنیم، غصه میخورم که چرا نیست، برگه های آزمون آغازین را بین شان پخش می کنم، خجالت می کشند از نمره های پایین، سر به سرشان می گذارم و تاکید میکنم که نمره برایم مهم نیست، می خندم، میخندند و زنگ می خورد.


ساعت دوازده، همان کلاس، زنگ اجتماعی


داستان خسرو و شیرین را برایشان می گویم، عادت کرده اند وقت داستان خواندن من، کلاس را تاریک می کنند، پرده ها را می کشند و در سکوت فرو می روند، لذت بخش است دیدن چهره ی تک تک شان لذت بخش است. داستان  تمام می شود از مرگ شیرین و فرهاد و خسرو دلگیرند.

بحث گروهی جلسه ی قبلی را سر و سامان می دهیم، کار برگ ها را حل می کنند و درس دوم اجتماعی با خوب یو خوشی به اتمام می رسد.


ساعت یک: پسرانه، زنگ اجتماعی


امروز قرار است درس بپرسم، مثل همیشه علی فرید پای تخته یک لنگه پا ایستاده است، عطا یواشکی دارد سیبش را گاز می زند، می خندم و میگویم من ندیدم علی راحت باش، امیر رضا تقریبا روی صندلی دراز کشیده است، کم مانده روی زمین ولو شود، با امیرحسین قهرم، همین قهر بودنم باعث شده غمگین و ناراحت روی صندلی اش آرام بنشیند، درس می پرسم، بحث می کنیم، شلوغی می کنند، جیغ می زنند و بالاخره زنگ پایان به صدا در می آید.


ساعت دو: در راه خانه


توی بی آر تی خانوم بغل دستی ام دارد با موبایل حرف می زند، توی آن چند دقیقه کل زندگی اش را بغل گوشم داد کشیده است، از آدم هایی که توی اتوبوس و تاکسی با صدای بلند با گوشی شان صحبت می کنند بدم می آید. زانو هایم زیر فشارش له شده اند، تحمل می کنم، لبخند می زنم، با گوشی ور می روم تا برسم به ایستگاه مد نظرم.


ساعت دو و سی دقیقه: خانه

بوی قورمه سبزی توی خانه پیچیده، نون جان دارد چای میخورد، می نشینم، حرف می زنیم، مامان از ایلیا و سفر یک روزه شان به ارس تعریف می کند، ناهار میخوریم، حرف میزنیم، عکس بازی می کنیم، حرف می زنیم، چای میخوریم و باز حرف میزنیم، حوصله ی بالا رفتن و خزیدن در تنهایی هایم را ندارم، نون جان متعجب است، از اینکه نرفته ام بالا، از اینکه هنوز نشسته ام به حرف، پست های جالبی را که سیو کرده بودم نشانش می دهم، حرف ها سر می آید و حالا من توی اتاقم نشسته ام.



ساعت شش: مشغول کار


مستر ژ رنگ می زند، از اوضاع ایران می پرسد، برعکس همیشه تعریف میکنم، از وقتی رفته است ینگه دنیا، سعی میکنم درباره ی ایران فقط اخبار خوب و مثبت را مخابره کنم، میگویم توی لاهه محکومتان کردیم، میخندد، میگوید پاک دشمن شده ای با من دختر، از قیمت پایین دلار می گویم؛ خوشحال می شود، اطلاعات سایت را رد و بدل میکنیم، چند دقیقه ای اطلاعات را زیر و رو میکنم و تماس را قطع می کنم.



ساعت هفت: نت گردی


نعیمه پیام داده که تئاتر استادش از دوشنبه اجرا دارد، توی این بدبختی های مالی مگر میشود تئاتر پویان را نرفت؟ آن هم کار اشمیت را؟ قرار شده من سر بازار بنشینم به گدایی و نعیمه چند دور بازار دروازه سوار کند تا پول بلیط مان جور شود:)) بلیط تئاتر چرا اینقدر گران است؟ چرا مسولان رسیدگی نمی کنند؟ امیدوارم تا سوفی و دیوانه و مغزهای کوچک زنگ زده اکران شان تمام نشده، حقوق هایمان ار گرفته باشیم!



ساعت هفت و نیم: شروع کار

دارم مطلب مینویسم، همان محتوا نویسی که گفته بودم. اگر این کار را جدی تر دنبال می کردم الان وضعیت مالی اینقدر بغرنج نبود، اما تنبلی اگر بگذارد.....


ساعت 8:45 دقیقه : سریال


دقیقا نمیدونم چند قسمت از سریال دلدادگان رو دیدم ولی حس میکنم پشیمون نیستم از ندیدن همه ی قسمت ها، ولی امشب چون خیلی حوصله ام سر میرفت نشستم پای سریال، از شانس خوبم باد شدید بود و مدام آنتن تکون میخورد آخر سر هم نشد که ببینیم.


ساعت 9: خبر هیجان انگیز


مستر ژ دوباره زنگ زد، پیشنهادی داده بهم که دارم از شدت ذوق زدگی می ترکم، دستام داره می لرزه، نمیدونم اول این خبر رو به کی بدم، کی بیشتر خوشحال میشه، وای خدایا باورم نمیشه..... چقدر امروز روز خوبیه. مرسی مرسی مرسی


ساعت 9:30 : زل زده به مانیتور

تو فکر پیشنهادشم، بهش گفتم بذار فکر کنم، تا فردا بیشتر بهم مهلت نداده، من که میدونم جوابم چیه، چرا وقت برای فکر کردن خواستم؟؟؟؟ من انگار مدت ها بود منتظر این پیشنهاد بودم، مدت ها ..... بازم دارم هیجانم رو کنترل میکنم که فعلا به کسی چیزی نگم.....

ساعت ده:مشورت

مژده موافقه، دلم قرصه ، خدا رو دارم حس میکنم، امیدوارم مستر ژ جان اینجا رو نخونه پاک آبرو ریزی میشه😁

دارم میرم بخوابم، کلی کار دارم فردا

ساعت 11 و ده دقیقه :خواب

یه معلم وظیفه شناس شبا زود میخوابه. شبتون غزل😍

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی میگم پرده ی روحم نازک شده دقیقا از چی حرف میزنم؟ از اینکه هر لحظه قابلیت این رو دارم که دلخور بشم، قابلیت اینو دارم که بزنم زیر گریه، قابلیت اینو دارم که از هر کسی توقع داشته باشم و وقتی توقعم برآورده نشد دلم بشکنه، لعنتی، این جور وقت ها آدم فقط یه نازکش میخواد که هی الکی نازش رو بکشه و قربون صدقه اش بره و وقتی این حس نیاز تامین نمیشه هی آدم سرخورده تر میشه. فکر میکنید خواسته ی خیلی بزرگیه که آدم از این دنیای به این بزرگی فقط یه نازکش داشته باشه؟ کسی که بی توقع دوستش داشته باشه و بی منت بخوادش و دوست داشتنش ته نکشه؟ کسی که نه شاخ داشته باشه و نه دم؟ کسی که نه اسب سفید داشته باشه و نه شبیه شاهزاده ها باشه؟ کسی که اونقدر ساده باشه که به چشم کسی جز من نیاد، کسی که اونقدر مرد باشه که بتونه روی قولش بمونه و هی مجبور نباشه بابت بی عرضگی هاش معذرت خواهی کنه، آدمی که وقتی نگاهش میکنی بتونی یه کوه رو ببینی نه یه موجود کوچیک یه آلت دست، آخه معذرت خواهی چه دردی از من دوا میکنه؟ مگه آدمیزاد چند بار میتونه چهره دلدارش رو تجسم بکنه و هی بخوره تو ذوقش؟ چرا این همه آدم بی عرضه دور منو گرفتن و من راه خلاصی ازشون ندارم؟ حس خفگی دارم، یه بغض گنده تو دلمه و هی میاد بالا و هی میره پایین، کی قراره خفه ام کنه نمیدونم.....



  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۹
  • نسرین

هوالمحبوب

دو تا چیز نشونه ی عمیقی از حال درونی منه، وضعیت اتاقم و عکس های پروفایلم، هر کس بخواد بفهمه من چمه باید به یکی از این دو تا مراجعه کنه. وقتی خوبم، عکس های شخصی ام روی پروفایلم هست، خودمم با لبخند هام، با دوستام با همه ی حس های مثبتم. وقتی خیلی خوبم حتی تو وبلاگمم خودمم، اما چند روزی میشه که اتاقم شبیه میدون جنگه و پروفایلم هیچ عکسی نداره، نه تو تلگرام، نه واتس آپ و نه اینستاگرام، این بدترین حالته ممکنه. این یعنی مدت ها طول میکشه که خوب بشم.

جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که جز یه نفر هیچ کس متوجه این اوضاع نشده و براش سوال نبوده که چرا من این شکلی شدم. برای هر کسی نمیشه درد و دل کرد. نمیشه گفت چی شد که اینجوری شد. میشینم کتاب میخونم، غرق میشم توی دنیای خودم، میشینم می نویسم و هی غرق میشم توی کلماتم. منتظرم یکی یه چیزی بگه بزنم زیر گریه، سه شنبه عروسی دوستم بود، حتی حوصله نداشتم برم آرایشگاه، ساده ترین آدم تمام عمرم بودم توی عروسی، حتی کلی شلنگ تخته انداختم که بلکه یه چیزی ته دلم تغییر کنه، نمیدونم چرا خدا برای بعضی ها اینقدر پشت سر هم خوب میخواد، چرا اینقدر فرق میذاره بین بنده هاش، چرا وقتی من به یکی از بچه های کلاسم بیشتر توجه میکنم، بقیه صداشون در میاد و من مجبور میشم متنبه بشم، ولی هیچ کس نمیگه خدا خودش داره فرق میذاره بین مون. من ظرفیت مصیبت زدگی ام پره، دیگه تحملش رو ندارم. هی روزها دارن میگذرن و میرن بدون اینکه من بتونم کاری بکنم. هی دارم به آخرین دقایق تابستون نزدیک تر میشم بدون اینکه قدم مثبتی برای خودم برداشته باشم. چون تمام وقت درگیر چیزی ام که تقصیری در به وجود اومدنش نداشتم. خدا اونقدر بعضی از بنده هاش رو دوست داره که از هر خطا و اشتباهی مصون شون میکنه. بعضی ها انگار از وسط بهشت افتادن رو زمین، باید رسالت بندگی شون رو انجام بدن و دوباره صاف برگردن تو آغوش خدا. گناه من که اینقدر کم ظرفیت و خطا کارم و کم صبر چیه؟ به قول شهریار«هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه » کاش می تونستم، عرضه اش رو داشتم که خوب باشم و سخت نگیرم هیچی رو، کاش اونقدر خوب بودم که می شد مثل نسرین 22 ساله، کمی بی خیال، کمی خوشحال باشم، که میتونستم این حجم از بدبختی، این حجم از تنهایی، این حجم از ناامیدی رو تاب میاوردم. هرچند نسرین 22 ساله هم اگر 8 سال آینده اش رو میدید قطعا این شکلی نبود.

  • ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۷
  • نسرین

 

هوالمحبوب

هوا که گرم می شود حس می کنم زندگی از تمام منافذ پوستم شره می کند و از دست می رود. شبیه رد باریک عرق که پشت گردنت راه بیوفتد و در خم کمر محو شود. شبیه مجسمه ی یخی که زیر آفتاب بگذاری اش و برایش از خوبی های تابستان بگویی، شروع که می شود من تمام می شوم. دیگر دست من نیست که روزها سُر می خورند و از دست می روند، تقصیر من نیست که هیچ وقت آماده نیستم برای پذیرشش.

دوست داشتم تابستان کمی مجال می داد برای خودم بودن، برای فکر کردن، عمیق شدن، خلوت کردن با خودم، برای نوشتن، برای خواندن، برای غنی شدن، اما تابستان و گرمایش فقط باعث رخوت و سکون و تنبلی است.

شب ها از شدت گرما خواب ندارم، صبح ها از زور گرما کله ی سحر بیدارم، تحمل اتاقم برایم سخت است، اینجا طبقه ی سوم خانه ایست که با طبقه ی اولش ده درجه اختلاف دارد و با زیرزمینش شاید بیست درجه!

قرار بود قبل از پایان این هفته، تهران باشم، کلی نقشه کشیده بودم تصمیم داشتم کلی قرار دوست داشتنی ترتیب دهم. اما ته همه ی این ها دیدن همان یک نفر بود که نشد. همان یک نفری که میتوانست گرمای تابستان را کمی تعدیل دهد.

نوشتن چقدر سخت می شود، وقتی نمی توانی چیزی را که پنهان کرده ای بازگو کنی..... 

 

 

 

 

#شعر از علیرضا آذر است که مطمئنا خودش خیلی بهتر از من خونده !

 

  • نسرین