گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


گاهی نیاز دارم که بعضی از آدم‌ها رو از دایره توجهم خارج کنم، بهشون فکر نکنم، بود‌و‌نبودشون برام یکی باشه، بی‌محلی‌هاشون برام بی‌اهمیت باشه، اما اغلب مواقع ناموفقم، وقتی می‌خوام به اون آدم خاص فکر نکنم، بیشتر از همیشه پیگیرش می‌شم، بیشتر از همیشه میاد تو مرکز توجهم، مدام تو پیجش هستم، مدام عکس‌های پروفایلش رو چک می‌کنم، بیوش رو می‌خونم، ببینم هیچ ردی از من تو زندگیش هست یا نه، تو دنیای بلاگی هم رد کامنت‌هاشو تو وبلاگ‌های دیگه می‌گیرم. من آدم بی‌نهایت احساساتی هستم و اغلب از این احساسات به غلیان آمده، ضربه خوردم؛ اما هرگز نتونستم بی‌تفاوت آدم‌ها رو کنار بذارم. تا گند یه نفر برام در نیومده، نتونستم ازش دست بکشم. می‌دونم که خیلی شیوهء غلطی دارم اما بارها سعی کردم روش برقراری ارتباطم رو اصلاح کنم و هر بار نشده. البته اگر اغراق نکنم چند باری تونستم که جلوی این دل وامونده‌ام رو بگیرم و الکی قربون آدم‌ها نرم. جاهایی بوده که جلوی شروع مجدد یک رابطه رو گرفتم، چون برای خودم ارزش قائل بودم. اما جاهایی هم بوده که با کسی تو قهر بودم ولی باز هم روز تولدش یادم بوده که براش هدیه بگیرم، یادم بوده که جویای احوالش باشم.
شده که بی‌دلیل حذف بشم از یک رابطه ولی هیچ وقت یاد نگرفتم کسی رو بی‌دلیل حذف کنم، برای آدم‌ها، شعورشون، انتخاب‌شون احترام قائل بودم. اما خیلی‌ها نمی‌دونن که برای هر واکنشی که از خودشون نشون می‌دن باید یک دلیل قانع‌کننده داشته باشن. من نه دنبال تعریف الکی و بی‌پشتوانه بودم، نه تشنهء محبت الکی آدم‌ها، اما می‌گم آدم باید تکلیفش با خودش و روابطش روشن باشه. یا من از یکی خوشم میاد یا نه، یا دلیلم قانع کننده است یا نه، یا دچار سوتفاهم شدم یا نه، پس بشینم با طرف مقابل حرف بزم، حرف‌هاشو بشنوم، دلایلم رو بگم، شاید تونستیم همو از اشتباه در‌بیاریم، یا قانع می‌شیم یا به این نتیجه می‎رسیم که این دوستی تقش دراومده و باید تمومش کنیم. بی‌نتیجه رها کردن، روی خوش نشون ندادن، دچار سوتفاهم شدن و تلاش برای قانع نشدن رو درک نمی‌کنم. آدم‌ها حتی تو محکمه هم حق دفاع از خودشون رو دارن، اما زندگی که محکمه نیست، ماها که دشمن هم نیستیم؟ پس چرا حتی حق دفاع کردن رو هم از همدیگه دریغ می‌کنیم؟ چرا اونقدر با هم دیگه صادق نیستیم که بشینیم پای میز مذاکره؟ وقتی حالت با یه رابطه خوشه، وقتی یه دوستی داره تو  مسیر خوبی طی می‌شه، چرا یهو همه چیز تیر و تار می‌شه؟ اونم فقط برای یه طرف قضیه؟ خدایا چقدر من از این سکوت نفرت دارم، چقدر از حرف نزدن نفرت دارم، چقدر از کلاف سر در گم شدن نفرت دارم.
محض رضای خدا بگین چطور میشه یه نفر رو از دایره توجه خارج کرد؟ چطور میشه یه رابطه‌ای که کشش از دست در‌رفته رو به طور کلی رها کرد؟ با رابطه‌های نصفه نیمه‌تون چه می‌کنید؟ چطور می‌شه بی‌توقع زندکی کرد؟ چطور می‌شه اینقدر تو حال بد نموند و رها کرد؟


+هر شبی ماییم و تنهایی و زندان فراق/گر توانی از فرامُش گشتگان یادی بکن!(امیرخسرو دهلوی)

  • نسرین
هوالمحبوب


از پله ها که پایین خزیدم، نون جان نشسته بود جلوی پنجره، و ریز ریز گریه می کرد، از چشم‌های قرمزش می‌شد همه چیز را فهمید. مامان زودتر رفته بود، من پناه بردم به اتاقم، روی صندلی نشستم و خیره شدم به پنجره، انگشت‌های دستم رفته‌رفته کبودتر می‌شد، از فشاری که روی قلبم می آمد.
مریم که آمد راهی شدیم.
چند روز قبل توی تخت ICU دیده بودمت، با فشار دستگاه‌هایی که به همه جای تنت وصل کرده بودند، قفسه سینه‌ات بالا و پایین می‌رفت. از تخت کنده می‌شدی و هر بار با فشار پرت می‌شدی روی تخت. چشم‌هایت را دیگر ندیدم. دستت را دیگر نگرفتم.
آخرین بارش همان اواخر اسفند بود که با گلدان نرگس آمده‌بودیم خانه‌تان و تو نشسته بودی و چشم‌هایت برق زده بود و گفته بودی که چقدر گل دوست داری. گفته بودی سفارش می‌کنم از نرگست خوب نگهداری کنند. مامان نم اشکش را گرفته بود و ما بغض کرده بودیم.
گفته‌بودی برای مرخص شدنت چیدمان خانه را تغییر دهند. پرده های نو را وصل کرده‌بودند. مبل‌های تازه نشسته‌بود توی خانه‌تان، ولی تو نبودی. عروسیت نبود که برایت کل بکشیم و زیرگوشت بخوانیم که عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باد. تنت را باید می‌سپردیم به خاک، باید چشم‌هایت را، دست‌هایت را، صورت قشنگ مهربانت را می‌سپردیم به خاک و بدون تو بر می‌گشتیم.
روز خاکسپاری‌ات قبرستان غلغله بود، همه بودند، پیر و جوان، زن و مرد. مامان و خاله نوحه می خواندند، قرار نبود قصه‌ات اینقدر زود تمام شود، اما تو زودتر تمامش کردی، هنوز خواهرزاده‌هایت را ندیده بودی، مگر چند روز قبل تولد سحر نبود؟ مگر آنجا نرقصیده‌بودی  و با ذوق خبر خاله شدنت را به من نداده‌بودی؟
برایت نماز خواندیم، بدرقه‌ات کردیم و به خانه برگشتیم. هم‌خانه‌ات همان دختر نوجوانی بود که توی یک اتاق کنار هم خوابیده‌بودید، حالا خانهء آخرتان نیز کنار هم بود. هر بار که سر می‌زنم، یک دسته میخک برایت می‌خرم، می‌دانم که گل دوست داشتی، می‌دانم که حالا روزگار بهتری داری، سبک‌تر، بی دردتر، آرام گرفته‌ای.
تو که رفتی همه ی کسانی که قلبشان از سنگ بود، یکهو مهربان شدند، دایی و زن دائی گریه‌کنان و توی سر زنان آمدند، خاله را بغل کردند، گوشه‌ای کز کردند و نشستند. من زن برادرت نشدم، خانه‌تان را فروختند و حالا خاله مهمان این خانه و آن خانه است، چند سالیست که دیگر شماره‌ات روی گوشی‌ام نمی‌افتد. پیام‌های پر مهرت را ندارم، اما تو به آخرین‌شان عمل کردی.  هفتمین سالیست که نداریمت.

  • ۷ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۵۴
  • نسرین

هوالمحبوب 

از سال ٩٢ تا سال ٩٧ دقیقا پنج سال و سه ماهه که بلاگرم. آدمی که به شدت به فضای خصوصی بلاگش وابسته است، به دوستای بلاگرش وابسته است، رفتن ها اذیتش میکنه، ننوشتن ها اذیتش میکنه، بی خبری ها اذیتش میکنه. اما بعد از پنج سال دیگه یاد گرفتم که هیچ بلاگری تا ابد بلاگر نمی مونه. یاد گرفتم که چیزی که اینجا تجربه میکنم شاید تو جهان واقعی نتونم نظیرش رو پیدا کنم. یاد گرفتم بنویسم و از نوشتن نترسم. کنارتون رشد کردم. خندیدم، گریه کردم. از دست دادم، به دست آوردم. اینجا عاشق شدم، معلم شدم، اینجا قد کشیدم. اونقدر این فضا برام الهام بخش بوده که هیچ رقمه نمیتونم رهاش کنم و برم. اما از دیشب یه چیزی، منو به فکر فرو برده. اینکه چند درصد از ماها همونی هستیم که می‌نویسیم؟ چقدر نقاب داریم، چقدر صادقیم و چقدر متوهم؟برای من اینجا یه سرزمین بکر و نابه که توش ضربه هم زیاد خوردم اما تلاش کردم ضربه نزنم. هرچی گفتم صادقانه و از ته دل بوده، سعی کردم حرمت آدم ها رو حفظ کنم که حرمت خودمم حفظ بشه. اما گویا گاهی هرچقدر صادق تر باشی، هرچقدر محجوب تر باشی، بیشتر منفور میشی، از اینکه ترکم کنید ناراحت نمیشم. خوشحال هم میشم که اگر حس خوبی بهتون نمیدم ترکم کنید. اما اگر موندید و خوندید، مدیون هستید اگر منو از دید خودتون قضاوت کنید. مدیون هستید که نوشته هامو، تعبیر بکنید. خوشحال میشم که اگر جایی کامنتی ازم گرفتید که دوست نداشتید، حس بدی بهتون داده، دچار سوتفاهم تون کرده، رک و راست به خودم بگید، به جای اینکه خودتون و منو عذاب بدین.کامنت ناشناس بازه لطفا هر چی خواستین  بگید. 

  • ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۶
  • نسرین

هوالمحبوب

 سر یه اتفاقی این هفته نمی‌خواستم برم جلسهء داستان، اما بعد جلسه که عکس‌ها رو دیدم خیلی دلم گرفت، حس کردم وقتی نیستم، هیچ چیزی توی این جهان تغییر نمی‌کنه، به خاطر نبودن من هیچ چیزی عوض نشده بود، حتی صندلی همیشگی منم به تصرف مهمان در اومده بود!
کار دنیا هم همینه. ما فکر می‌کنیم مرکز ثقل جهانیم، درحالی که وقتی بمیریم هم چیزی توی جهان تغییر نمی‌کنه. خورشید دوباره از شرق طلوع می‌کنه و ماه هم دقیقا تو همون ساعت مشخص تو آسمون ظاهر ‌می‌شه، ستاره‌ها جاهاشون تغییر نمی‌کنه و در کل کائنات به هم نمی‌ریزن. حتی تو جهانِ کوچکِ خانه هم اگر نباشم، نهایتش تا چهل روز برام سوگواری می‌کنن، بعدش دیگه نه از خوابشون می‌گذرن برای من و نه از خوراکشون.
بیان هم بعد از چند روز وبلاگم رو بی صاحاب اعلام می‌کنه و چندی بعد یه صفحه آشپزیی چیزی، جای نوشته های منو می‌گیره. شاید بچه‌ها هم تا چند روز دمق باشن، غمباد بگیرن، تو مدرسه برام مراسم یادبود بگیرن و حتی چند نفری برام گریه کنن، مهین بزنه رو پاش بگه حیف شد نسرین، عشق خالص بود، جمیله بگه وای حالا صبحونه رو چیکار کنم، مریم بگه ... نمی‌دونم مریم دقیقا چی میگه، زیادی مودبه و نمی‌شه ته دلش رو خوند ولی می‌دونم که ناراحت می‌شه از نبودنم.
شاید سال‌ها بعد حتی ایلیا و السا خاله نسرین رو یادشون نیاد، محیا ولی معلم ادبیاتش رو همیشه یادش هست، حداقل روزهایی که بخواد پیرمرد و دریا رو ورق بزنه، چشمش به یادداشت صفحهء اولش می‌خوره، یا هر وقت بره سراغ فرهاد حسن‌زاده، یا هوشنگ مرادی،بره. یا نمی‌دونم، وقتایی که عکس‌هامون رو ببینه. عطا حتما گریه می‌کنه، می‌دونم دوستم داره، دیروز تو چشم‌هاش یه مرد سی ساله رو می‌دیدم، اونقدر که باشعور شده بود، هادی برام نوحه می‌خونه، عسل‌ها، ثناها، سوین کنجکاوم، نوای عزیزم، شاید سخت‌ترین مرحلهء رد شدن از قید و بند این دنیا بچه‌هام باشن، دوست ندارم رفتنم ناراحت‌شون کنه. امیرحسین حلوای مراسم رو میاره، علی مجلس گرم کن می‌شه. ماریا احتمالا مدیرکل برگزاری مراسم سوم و هفتم و چهلم باشه. تلاش می‌کنه همه چیز سرجاش باشه، هستند بچه‌هایی که از رفتنم خوشحال بشن؟؟ نمی‌دونم، فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. اما قطعا هستند آدم‌هایی که دوستم ندارن و ترجیح می‌دن نباشم.
دیشب، نزدیکای ساعت یازده خوابیدم، انگیزه‌ای برای بیداری نداشتم، خوابدیم بلکه توی خواب به آرامش برسم. اما همش خواب‌های عجیب غریب دیدم. صبح بدنم کوفته بود از بس هی این ور و اون ور شده بودم سر جام.
جالب‌ترین بخش ماجرا مربوط به یکی از بلاگرها بود، چند روز پیش بود که تصمیم گرفتم دیگه دنبالش نکنم، دیشب تو خوابم هی زنگ می‌زد بهم منم جواب نمی‌دادم. جالبه که اصلا ارتباط تلفنی و خارج از بلاگی با هم نداشتیم!
از اون ور یکی از همکلاسی‌های کارشناسی‌ام که دو سال پیش خیلی اتفاقی آی دی اش رو پیدا کرده بودم، مدام بهم زنگ ‌می‌زد. این آدمیه که همون دو سال پیش سر حجاب بحث‌مون شد و دیگه پیامی رد و بدل نکردیم باهم!
محور اصلی خواب دیشیم، جلسه‌ای بود که نرفتم. یعنی اینقدر بی جنبه‌ام برای غایب شدن از یه جلسهء داستان که تک تک لحظه‌هایی که نبودم رو تو خوابم دیدم. حتی بخش قهر رعنا رو هم !

خلاصه این چند روز دنیای عجیبی ساختم برای خودم، مخصوصا بخشی که مربوط به بلاگرهاست، قهرهامون، دعواهامون، سرخوشی‌هامون، درد و دل‌هامون و انرژی فرستادن‌هامون. امیدوارم روزهایی که نیستم، دلتون برام تنگ بشه. و بگین کاش بود هنوز. نرسه روزی که بی‌تفاوت از کنارم رد بشین و حرفی برای گفتن نداشته باشین. چون من تک تک تون ور دوست دارم.

  • نسرین

اینجا همیشه گریزگاهی بود برای وقت‌هایی که زندگی بهم سخت می‌گرفت، برای تنگنا‌هایی که همیشه داشتم، برای شکستگی‌هایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونست مرهمش باشه. از وقتی وبلاگ برام تبدیل به دغدغه شده، زندگی راحت‌تر سپری می‌شه. اینجا همیشه کسایی هستند که بدون اینکه بتونم ببینمشون، بدون اینکه لمس‌شون کنم، حضور دارن و همیشه با یه جمله، با یه دلگرمی، شارژم می‌کنن که برگردم سمت گلوگاه زندگی.
زندگی‌ام توی این چند روز تباه بوده، تباه به معنای واقعی کلمه. حسی که دارم توی هیچ کلمه‌ای، توی هیچ جمله‌ای نمی‌گنجه، حس‌ها به کلمه در‌نمیان، چشم‌هام نمی‌خندن، هر چقدر تلاش می‌کنم، به زندگی امیدوار بشم؛ نمی‌شه. شبیه آدمی که از مرگ برگشته و هنوز ردی از خوف مرگ تو چشم‌هاش هست، هنوزم از خیلی از خاطره‌ها، حس‌ها، نگاه‌ها می‌ترسم، یه ترسی که فکر می‌کنم نتونم به این زودی از دلم بیرونش کنم، از اینکه اینقدر حالم بده که بقیه  مدام براشون سوال میشه بیزام، ولی نمی‌تونم کاری کنم که همه چیز مثل قبل بشه، نمی‌تونم رنگ بپاشم توی دنیایی که گرد نکبت گرفته، می‌ترسم یکی چیزی بپرسه و دوباره شبیه دختر بچه‌ها بزنم زیر گریه؛ از اینکه اینقدر ضعیف شدم که به یه تلنگر فرو‌می‌ریزم خوشم نمیاد، دلم می‌خواد بخوابم و هیچ کس بیدارم نکنه، درست شبیه روزهایی که تو عید سال نود داشتیم، شبیه اون سکوت ممتدی که توی خونه بود، حالا یه سکوت کر‌کننده تو مغز منه، هی می‌خوام داد بزنم، دامن خدا رو بگیرم، هی رومو می‌کنم طرف دیوار، هی می‌خوام برم گلگی کنم، هی دوباره سرم پایینه، هی می‌خوام وصل بشم و هی دوباره ترسی میاد تو دلم که خودت کجای این حال بدی؟ خودت چقدر مقصر این حس تنفری؟ برای سوال‌هام جوابی پیدا نمی‌کنم. حتی اونقدر با خودم راحت نیستم که اینجا هم برای اون حس مزخرف اسمی بذارم. آره اینجام دیگه برام غریبه شده، پر از آدم‌هایی که نمی‌شناسم‌شون، پر از آدم‌هایی که میان و میرن و می‌خونن بدون اینکه حس خوبی بهم بدن.
هیچ شعری آرومم نمی‌کنه، هیچ کتابی رو نمی‌تونم دست بگیرم و متمرکز بشم روش، حس می‌کنم همه‌ی ادبیات یه دروغ بزرگ بوده برای فریب ماها، برای خواب بردن ماها. که نبینیم دنیا چقدر وحشی و بی‌در‌و‌پیکره. هیچ‌وقت تا حالا راجع به چیزی که اینقدر عاشقانه دوستش داشتم اینقدر بی رحم صحبت نکرده‌بودم. می‌دونم که این دل‌پریشونی هم می‌گذره ولی حالا دلم می‌خواد برم و تمام پست‌های مربوط به اوجان رو حذف کنم، دلم می‌خواد یکی یه سیلی محکم بزنه زیر گوشم و منو از این خواب خرگوشی بیدار کنه، چه عشقی، چه محبوبی چه امیدی.....

  • ۲۲ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۵
  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب یه لباس یک دست سفید تنم بود، کاپش نارنجی‌ پوشیده‌بودم، به خودم رسیده‌بودم. انعکاس این حال خوب رو در رفتار و لبخند همکاران هم می‌دیدم، همه می‌گفتن چقدر خوب شدی این چند روزه نسرین، داشتم به یه ثباتی می رسیدم که فکر می کردم دست یافتن بهش محاله. نوا جانم قرار بود بیاد دیدنم، اونقدر همو بغل کردیم و سفت و سخت فشردیم که فکر می‌کنم تا چند روز لبریز از انرژی باشم. اما درست در لحظه‌ای که فکر نمی‌کردم، گوشی‌ام زنگ خورد، یعد از اون چند ثانیه، دنیا دیگه قشنگ نبود. نسرین دیگه خوشحال نبود، توی کلاس بچه‌ها حرف می‌زدن و من نگاه‌شون می‌کردم و نمی‌شنیدم چی میگن، فقط تایید یا رد می‌کردم، یه هاله‌ای از اشک، چشم‌هامو کدر کرده بود، وقتی میم جان اومد توی کلاس که چند تا سوال از بچه‌ها بپرسه، فرصت خوبی بود برای فرار کردن، دویدم توی دستشویی و زار زدم، چند ثانیه بعد توی بغل میم جان بودم. چیزی نپرسید، فقط بهش گفتم که حال همه خوبه و لازم نیست نگران باشه.
قسم خوردم بعدش دیگه گریه نکنم، اول به نون جان گفتم، بعد زنگ زدم و مامان و مریم هم اومدن، وقتی ماجرا رو تعریف کردم، همه شون متعجب و نگران بودن. برای چندمین‌بار بود که تونسته‌بودم تمام اشتباهاتم رو بهشون بگم و نترسم از قضاوت‌شون، برای هزارمین‌بار حس کردم خونه تنها جای امنیه که دارم. وقتی بعدش با بچه‌ها بازی کردیم و گفتیم و خندیدم، مریم همش ازم می پرسید مطمئنی که حالت خوبه؟ مطمئنی که نمی‌خوای کاری کنی؟ بهش یه لبخند بزرگ تحویل دادم و گفتم بله که خوبم. خوبم که خدا دوستم داره. شب توی اتاق داشتم با ته تغاری چت می‌کردم که مامان اومد و نشست روی صندلی، با یه قیافه‌ی پریشون و ناراحت. کلی سوال کرد، کل ماجرا رو دوباره از اول مرور کردیم. مطمئنم بیشتر از اینکه برای مرور ماجرا اومده باشه، اومده‌بود ببینه من حالم چطوره. من خوب بودم. چیزی‌ام نبود. یاد گرفته‌بودم که دست بکشم روی زخم‌هام و بخندم و بگم خدایا شکرت، این یکی هم بخیر گذشت. راضی‌ام ازت. راضی‌ام که هزار تا نشونه گذاشتی سر راهم. از حافظ و فالِ شک و شبهه‌دارش، از اصرار به صبر کردن‌هاش، از نه آوردن‌های مدامش، از دلشوره‌های این دو روز، از بی‌خبری پریشب و .....
خوشحالم که مدام کاری می‌کنه که قوی‌تر از دیروزم باشم، خوشحالم که هوامو داره و دستمو ول نمی کنه. گاهی این اصرار بی‌خودِ ما آدم‌هاست که نمی‌ذاره راه درست رو ببینیم و هی کله‌معلق بشیم وسط بدبختی. گاهی این ایمان ماست که نجات‌مون می‌ده. صبح بدون اینکه ساعت کوک کرده‌باشم برای نماز بیدار شدم، با یه حال خوب، نماز خوندم و دوباره خوابیدم. حالا که دارم این پست رو می‌ذارم، همه چیز ته‌نشین شده توی وجودم، صبح که مستر «ژ» زنگ زد، می‌دونستم ناراحته، چیزی هم نگفتم که ناراحتی‌اش بیشتر بشه، حق دادم بهش بابت کم‌کاری‌های بهار دعوام کنه، به هر حال من باید نظارتم رو دقیق‌تر می‌کردم که بهار کارش رو درست انجام بده. اما اون فقط یه جمله گفت«فرق ایران و آمریکا همینه، اینجا هی میگین انشالله و کار رو پشت گوش میندازین، ولی اینجا خیلی جدی ازت کار می‌خوان و اگر انجامش ندی عذرت رو میخوان»
دارم از یه پنج‌شنبه‌‌ی پر مشغله حرف می‌زنم که قراره به بهترین شکل به پایان برسه.

+این مدت نرسیدم بخونمتون، سی و چند تا ستاره ی روشن در انتظارمه

  • ۲۰ دی ۹۷ ، ۱۲:۱۵
  • نسرین
از وقتی که پیج اینستاگرام را بسته ام برای زدن حرف های یهویی و زدن غرهای فصلی و انتشار عکس های جدید مکان کم آورده ام.
از وقتی تصمیم گرفتم در مسابقات داستان نویسی شرکت کنم نوشتن داستان جدیدم متوقف شده است. از وقتی تصمیم گرفته ام سکوتم را زمانی بشکنم که حرف درست حسابی برای زدن داشته باشم، بیشتر مزخرف نوشته ام. از وقتی که لیست مخارج را در دیوار بالای سرم زده ام، بی پروا تر خرج می کنم، وقتی خواسته ام لاغر شوم، دیوانه وار غذا خورده ام و سیر نشده ام. زمانی هم که تصمیم گرفته ام کمتر عصبانی بشوم، داد های کشداری کشیده ام و فشارم بیشتر بالا و پایین شده است.
هر چه شب ها زودتر میخوابم صبح ها دل کندن از رختخواب برایم سخت تر میشود، هر چه بیشتر حقم را می‌خورند بیشتر ساکت میشوم، هر چه بیشتر جلو می‌رویم استرسم بیشتر میشود. 

  • نسرین
هوالمحبوب

عصر توی گروه بچه های دبیرستان، آرزو عکس های سفر اخیرش را گذاشته بود و با آب و تاب از تاج محل و سایر دیدنی های هند حرف میزد. من همین طور که زل زده بودم به عکس ها، بی هوا پرسیدم آرزو جدا هنده؟ بعد هاله با یه حالت تمسخر آمیز گفت: نه فتوشاپه.
نه جدی جدی هند بود، همان کشور افسانه ای که من همیشه دوست داشتم ببینمش. حالا غم نداشتن اوجان کم نبود، این یکی هم به دردهایم اضافه شد، شوهری که زنش را به هند و چین و یونان می برد قطعا شوهر خوبی است! در این هیچ شکی نیست!
حالا  اینکه سفر هند کلا شش و نیم میلیون تومان آب می خورد و همین لحظه اگر اراده کنی می توانی چند روز یا چند هفته ی بعدش هند باشی، خیلی مسئله ی مهمی نیست، مسئله ی اصلی سفر دو نفره به هند است، مسئله ی اصلی داشتن همسری است که در عین حال که به شدت مذهبی است، می تواند دست زن چادری و معتقدش را بگیرد و ببرد هند که رویاهای زنش را جدی بگیرد و برایش احترام قائل باشد. 
آرزو همیشه عاشق هند و شاهرخ خانش بود، توی مدرسه همیشه عکس شاهرخ خان را همراهش داشت، آن روزها می گفت یکی از آرزوهایش رفتن به هند و دیدن شاهرخ خان است.
بچه بودیم و فکر می کردیم چنین چیزی تقریبا محال است.
فکر می کردیم هند خیلی دور است، فکر می کردیم دست های آرزو خیلی کوتاه است.
اما حالا من رسیده ام به جایی که میبینم تنها کسی که دست هایش کوتاه است منم، تنها کسی که آرزوهایش یکی یکی خاک می خورد منم، تنها کسی که آرزوهایش برای دیگران خاطره است منم، فردا روز دیگر حتی تا ونیز هم بروم برای کسی جذاب نخواهد بود، چون حتما قبل از من و اوجان چند نفری باهاش عکس یادگاری گرفته اند.
این روزها یا مردم با یزد عکس یادگاری می گیرند یا با هند و چین و همه شان هم میروند روی اعصاب نداشته ی من.
غم نداشتن اوجان کم بود، حالا حسرت سفرهای نرفته ام را هم باید بخورم.

  • نسرین

هوالمحبوب

آغاز سه روز تعطیلی، پست گذاشتم و از کلافگی ام گفتم، اینکه نمیدانم چه کاری را زودتر انجام دهم، حالا پایان سه روز تعطیلی است و من در یک غروب دلچسب پاییزی نشسته ام پشت مانیتور و دارم پست آخر را برایتان می نیویسم. در این سه روز تعطیلی کلی کار خوب انجام دادم و از خودم راضی ام، دو کتاب نصفه خوانده شده را تمام کردم، کتابهایی که فردا قرار بود به صاحبان شان تحویل دهم و بعد از حدود یک ماه هنوز در چند صفحه ی آغازی گیر کرده بودم. از هر دو کتاب راضی بودم، فرصت بازی ذهنی را برایم مهیا کردند که مدت ها بود ازش غافل شده بودم، کلا معما را دوست دارم، از کتابهایی که ذهن را به چالش می کشند هم استقبال می کنم.
در ادامه کلی موکت و ملافه و لباس شستم، به اندازه ای که می توانم بگویم حدود شش ساعت مفید را در این سه روز در حمام سپری کردم! لباس شستن را هم دوست دارم، گاهی وقت ها ترجیح میدهم به جای ریختن لباس ها در لباسشویی، خودم دست به کار شستن شوم، چنگ زدن لباس ها توی تشت، می تواند کلی استرس را از آدم دور کند، در نهایت از دیدن تمیزی لباس ها، موکت ، ملافه و هر چیز دیگری لذت می برید و حس مفید بودن می کنید.

مقاله ای خفن درباره ی اقدام پژوهی نوشتم که در نظر اول خودم را راضی کرده، حالا ببینم تا پایان سال و با تغییرات اعمال شده، تصمیم به ارسالش می گیرم یا نه.

چند ساعت با مغز فندق و مغز پسته بازی کردم، صدای خنده هایشان بهترین موسیقی زندگی است، السا دختر بلایی است که لنگه ندارد، ایلیا فیلسوف کوچک خانه ی ماست که همه کار را به درستی انجام می دهد و اعتقاد دارد که در آستانه ی سه سالگی هنوز وقت از پوشک گرفته شدنش نیست! هر روز و هر ساعت این کار خطیر را به شنبه و فردا موکول می کند!

دو عدد جاماژیکی برای کلاس ها ساختم که فکر میکنم مشکل گم شدن ماژیک ها را تا حد زیادی برطرف کند، این روزها در مدرسه با کمبود شدید ماژیک رو به رو هستیم چرا که قیمت ها به حد غیر قابل باوری افزایش پیدا کرده است.

سوالات امتحانی هفته ی پیش رو را آماده کردم، به دلیل عدم تدریس مطالب جدید، درگیری برای طرح سوالات از همان مباحث تکراری کاریست حوصله سر بر.

در پخت کوفته های خوشمزه ی مامان، مشارکت فعال داشتم و به عنوان عنصر تاثیرگذار شناخته شدم، نا گفته نماند که کوفته های مامان من، از نکته های عطف مادری اش به حساب می آید!

چند موزیک دلنشین گوش داده ام و چند کلیپ زیبا دیده ام که بعدا سر فرصت درباره شان خواهم نوشت.

و در نهایت در یک عصر دلچسب پاییزی از تماشای فوتبال تراکتور سازی و ذوب آهن و یک پیروزی شیرین سر ذوق آمدم. این پیروزی آنقدر انرژی بخش بود که توانست غم پایان تعطیلات را یکجا بشورد و با خود ببرد.

راستی موهایم را حنا گذاشته ام، شامپوی مخصوصم کمیاب شده است و مشکل چربی موهایم دوباره عود کرده، می گویند حنا برای تقویت مو موثر است، فعلا دارم از رنگ زیبای موهایم لذت می برم، ترکیب رنگ حنا با موهای قهوه ای ام، چیزی شبیه فندقی ساخته است. شستن حنا از دشوار ترین کارهای ممکن در زندگیست که ترجیح میدهم هرگز امتحانش نکنم!

من از خودم راضی ام شما چطور؟


کوفته های مامان پز، جاماژیکی ها

  • نسرین
هوالمحبوب

یکی میگفت من می نویسم چون جور دیگه ای نمی تونم گریه کنم، الان شده حکایت من، وقتی دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای پره، ذهنم از همیشه خالی تره، هر روز که می گذره، با کلی برنامه ریزی صبحم رو آغاز میکنم، به خودم قول میدم که امروز برنامه رو به سامان برسونم، قول میدم که کتابهای روی میز به زودی به قفسه منتقل بشن، قول میدم که نوشتن رو شروع کنم، قول میدم که بالاخره بشینم و اون کار بزرگ رو شروع کنم، قول میدم که کلاس های مکالمه رو نپیچونم، قول میدم کاری کنم که مامان کمتر غر بزنه، قول میدم که آدم منظم تری باشم، اما همه ی آخر هفته ها به بیهوده ترین شکل ممکن، در استرس مطلق و در ترس بی پایان از شروع یک شنبه ی دیگه میگذره، کارهای مدرسه رو مرتب انجام میدم، میخوام یه فراغتی پیدا کنم ک بشینم به درد دل خودم برسم، میخوام یهو همه چیز با هم اتفاق بیوفته که خب طبیعتا غیر ممکنه، وسط همه ی حیرانی ها، به جلسه ای دعوت شدم که شش نفر از داستان نویس های درست حسابی جمع میشن و کتاب میخونن و داستان نقد می کنن و درباره ی تحولات حوزه ی داستان باهم بحث می کنند، آدم هایی که گاهی حتی جرات نمی کردم بهشون سلام کنم؛ بس که خفن طور و آدم حسابی بودن، یه جور ترس شیرین ازشون تو دلم بود، اما یکی از همین کار درست ترین ها، سه هفته ی پیش بهم زنگ زد و رسما دعوتم کرد، اونم در حالی که قبلا فقط چهار بار منو تو جلسات دیده بود و چند تا داستان ازم خونده بود، هر شنبه بلند میشم راجع به داستان مربوطه کلی تحقیق میکنم، مقاله میخونم که یکشنبه با دست پر برم، سارا (همون میزبان جلسات)، به نعیمه میگه:« دیدی گفتم یه نیروی تازه نفس لازم داشتیم؟» این یعنی ازم خوشش میاد و این خیلی معرکه است. اما من یه آدمم و نمی تونم این همه مسولیت رو تنهایی بر عهده بگیرم. توی مدرسه مسول فیلم برداری از جلسات هستم، یعنی محاله از یکی شون غیبت کنم! دوشنبه ها برای بچه ها کلاس داستان نویسی گذاشتم و بچه ها میگن اگه فلانی نباشه نمیاییم! یکشنبه ها و چهارشنبه ها جلسات داستان خودمونه، بقیه ی روزها هم در یک شتاب عجیب غریب داره طی میشه و من واقعا خسته و کلافه ام، از اینکه به تالیف کتاب نمی رسم، از اینکه کلاس های موسقی و مکالمه رو نمیتونم پیگیری کنم، از اینکه نمیتونم مثل قبل مامان رو راضی نگه دارم، چون مامان هنوزم فکر میکنه من این بالا دارم وقت تلف میکنم، چون هیچ وقت نوشتن های منو جدی نگرفته. هنوزم فکر میکنه یه روزی مستر ژ غیبش میزنه و من می مونم و یه شکست خیلی بزرگ!
تو کل خانواده به جز مریم کسی پشتم نیست، به هیچ کدوم از دوستام چیزی نمیگم، و هر روز دارم  الی رو می پیچونم و باهاش بیرون نمی رم. کل فیلم هایی که رعنا برام آورده همین جوری دارن منو نگاه میکنن و من از این حجم از وقت نداشتن دارم به ستوه میام. شنبه قراره توی مدرسه کنفرانس داشته باشم درباره ی اقدام پژوهی. فکر میکنم باید یه چیز خفن آماده کنم که به این همه تعریف و تمجیدی که ازم می کنن بیارزه. ولی جدا کم آورم، جدا نمیدونم به کدوم کارم اولویت بدم که نتیجه ی بهتری بگیرم. امروز قول دادم که کتابی که دستمه رو تا شب تموم کنم، اما سر سفره ی صبحونه، وعده ی ماکارونی به اعضای خانواده دادم و تا همین الان هنوز نتونستم لای کتابم باز کنم. جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که هیچ کدوم از این کارها رو هم با اکراه انجام نمیدم بلکه از تک تک شون لذت می برم :)
الان دقیقا به حضور یک عدد اوجان در زندگی نیازمندم برای تقسیم پاره ای از کارها، برای تقسیم پاره ای از دلتنگی ها، برای کمی آسودن در ......

  • نسرین