گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب

یه جایی خوندم بعضی از ما فرزندان ناخواسته‌ی خداوندیم، اون لحظه کاملا درک کردم که نویسنده چه غمی رو تجربه کرده وقتی این جمله به زبونش اومده. حالا دو سه روزه که حالم شکل عجیبی به خودش گرفته، تا حالا توی این سی و یک سال، نشده بود که بی خبر از خونه بزنم بیرون، تا حالا با مامان قهر نکرده بودم، تا حالا زنگای مامان رو رد نکرده بودم، حالا اما سه روزه باهاش حرف نمی‌زنم، هیچ حسی بهش ندارم، پر از خشمم و دستم به جایی بند نیست، پر از بغضم و این اشک‌ها خیال تموم شدن ندارن. حس می‌کنم اینجا آخر دنیاست دیگه، جایی که مامان باشه و من حالم خراب باشه آخر دنیاست حتما. جایی که سه روز تو صورتش نگاه نکنم و بهش سلام نکنم آخر دنیاست حتما.

یه دردی چنگ زده رو سینه ام که رهام نمی‌کنه. یه جوری شکستم که دیگه از پس بند زدن خودم بر نمیام. یه جوری سبکم انگار. راحت می‌تونم بمیرم. آب از آب تکون نمیخوره. مریم میگه با مامان حرف برن. ولی بر می‌گردم خونه و میبینمش و دوباره خشم چنبره می‌زنه رو سینه‌ام. 

برای منی که بی آزارترین بچه‌اش بودم، برای منی که همیشه یه مثبت حال به هم زن بودن، برای منی که هیچ وقت اشکش رو در نیاوردم، خیلی زور داشت حرفهاش. انگار مامانم نبود، کسی بود که مامور شده بود منو خرد کنه، منو له کنه و حالا موفق شده. سه روزه شبیه روح سرگردون تو خونه می‌چرخم. 

شب تا دیر وقت بیرونم، صبح و ظهر تو اتاقم. صبحونه و ناهارم رو تنهایی می‌خورم. امروز تو امامزاده نشسته بودم و همش به خدا می‌گفتم پس کوشی؟ پس چرا اینقدر ضعیفی که از پس خوب کردن حال من بر نمیای؟ کاش می‌تونستم یه چیزی باشم که از این که خدای منی به خودت افتخار کنی، اما فعلا مایه شرمساری توام. من دیگه اون بنده راضی و خوشحالت نیستم، هیچ وقت نبودم، اما دیگه اداشم نمی‌تونم در بیارم. می‌فهمی؟ 

  • ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
  • نسرین

هوالمحبوب

وقتی عروسی الی را سپری کردیم، هیچ مهمانی یا عروسی مهم دیگری در پیش نبود. روز شنبۀ همین هفته‌ای که گذشت یکهو تصمیم گرفتم بروم موهایم را کوتاه کنم. من همین طوری‌ام، یعنی یکهویی به سرم می‌زند یک کاری را عملی کنم و صبر هم ندارم که روی جوانب کار فکر کنم. وقتی نشستم روی صندلی، آرایشگرم گفت چه مدلی می‌خوای؟ گفتم پسرانه، کوتاهِ کوتاه.

اولش گفت نمی‌زنم. فردا روز بخوای عروس بشی چی؟ عصر مامانت میاد سراغم دعوام می‌کنه که چرا موهای دخترم رو اینجوری کردی. حیف موهای به این قشنگی و بلندی نیست؟

اولش خندیدم و گفتم گیتی جان محض یادآوری من سی و یک سال دارم، اختیار هرچه را هم که نداشته باشم، اختیار موهای سرم را که دارم!

بعد هم شما آرایشگرها یک پا جادوگرید، کچل هم که باشم شما بلدید روز عروسی، یک عروس زیبا با انبوهی موی بلوند تحویل داماد بخت برگشته بدهید.

قیچی که می‌خورد به موهایم، حلقه حلقه موی قهوه‌ای بلند روی موزائیک‌ها می‌ریخت. اولش دلم یک جوری شد، حس کردم، چه موهای قشنگی را از دست می‌دهم. اما بعد که کارش تمام شد، دستی به موهای پسرانه‌ام کشیدم و خندیدم. گفتم از این به بعد هر مراسمی برم نمی‌تونم پیراهن خوشگل بپوشم، باید کت و شلوار تنم کنم.

خندیدم و دست کشیدم به کلۀ سبک شده‌ام. به گَل و گردنم دست کشیدم و جریان هوا را حس کردم. کوه که رفته بودیم روسری‌ام را باز کردم و گذاشتم سرم هوا بخورد، چه لذتی داشت جریان هوا لا به لای موهای کوتاه شده‌ام.

حالا هر روز که دوش می‌گیرم یک ساعت زیر دوش با طرۀ موهایم ور نمی‌روم، یک ساعت با سشوار سر و کله نمی‌زنم. سر هر عروسی و مهمانی در به در آرایشگاه و موصاف کن و ویو و غیره نیستم. سرم را آب و شانه می‌زنم و راهی می‌شوم.

چقدر شب‌ها عذاب می‌کشیدم توی چلۀ تابستان با موهای تا کمر کش آمده. نمی‌دانستم کجای دلم بگذارم‌شان که کمتر گرمم کنند.

حالا صبح که بیدار می‌شوم کورمال کورمال دنبال کش و گیره و کلیپس نیستم. کلۀ گرد کم مویی دارم و گرما کمتر هلاکم می‌کند.

یک چیزی شبیه این:


  • نسرین

هوالمحبوب

هشت روز گذشته به وبلاگ سر نزدم، راستش را بخواهید دلم هم برایش تنگ نشده بود. حس می‌کردم دنیا یک سیلی محکم روی صورتم زده و هنوز گیج بودم از این ضربه‌ای که خورده‌ام. چند روز بعد از آن ماجرا، پول کتاب به حسابم واریز شد، پولی که قرار بود مقدمۀ چند سفر هیجان‌انگیز باشد. هنوز راجع به سفر فکر می‌کنم و دنبال ایده‌های خوب می‌گردم. وقتی حسابت پر است و هرچقدر دلت می‌خواهد خرید می‌کنی، نصف راه خوشبختی را رفته‌ای. نصف دیگر خوشبختی زمانی کامل می‌شود که حال دلت هم خوب باشد، حال دل خانواده‌ات هم خوب باشد، برای خوشگذراندن دغدغه‌ای نداشته باشی. من دیگر یک کروکدیل دل‌نازکی که پیر شده باشد، نیستم. من شبیه یک میمون خوشحالم که وسط جنگل دلخواهش بالا پایین می‌پرد و موزش را گاز می‌زند. پول عجب چیز نشاط‌‌ آوری است.

وقتی من از کسی دلخور باشم، خیلی زود سرسنگین می‌شوم و ارتباطم را به طور خودکار کم می‌کنم. در اغلب مواقع هم از طرز حرف زدن و سردی کلامم، میزان دلخوری‌ام پیداست. دوستانم می‌گویند این ویژگی خوبی است که اهل تظاهر نیستی و ظاهرت همانی است که باطنت نشان می‌دهد. وقتی مدت طولانی سراغ کسی را نمی‌گیرم یعنی قهرم. وقتی برای دیدن کسی هیجان ندارم، یعنی دلخورم، وقتی پیامش را سرسنگین جواب می‌دهم یعنی کاری کرده‌ که نباید می‌کرد.

چند روز پیش مستر «ژ» یک پروژۀ جدید را بهم پیشنهاد داد. بلافاصله گفتم کار نمی‌کنم و ترجیح می‌دهم از تابستانم لذت ببرم. هرچند می‌دانستم دارم پول خوبی را از دست می‌دهم. اما دوست داشتم غرورم را حفظ کنم و به او هم حالی کنم که سر ماجرای قبلی دلخورم. بهش گفتم که این موضوعات در حیطۀ کاری خانم لطفی است. خانم لطفی هم تازه نامزد کرده و وقتِ این کارها را ندارد. خلاصه که دو روز گذشت و دیدم دوباره زنگ زد. شبیه پسر بچه‌های مظلوم که کارشان جایی گیر کرده، گفت که فعلا جز شما کسی رو ندارم که این کار را انجام بده. می‌دونم سر قضیۀ کتاب دلخوری ولی قول می‌دم جبران کنم.

کتاب رو برای چند روان‌شناس فرستاده‌ام و منتظر نظر آنها هستم. اگر تایید کنند که برای چاپ اقدام خواهم کرد، اگر نیاز به اصلاح داشته باشد که باز باید درگیرش شوم و اگر به درد نخورد هم که مستقیم می‌رود سطل زباله.

هزینۀ چاپ در ایران را هم مستر«ژ» تقبل خواهد کرد. حالا برای پروژۀ جدید دستمزدم را دو برابر کرده‌ام.

امروز عروسی الی است. صمیمی‌ترین دوست دوران دانشجویی و کسی که می‌توان رویش نام خواهر نهاد. هیجان عجیبی است، هیجان دیدن الی در لباس عروسی، خوشحالی بابت خوشبختی‌اش و ناراحتی برای از دست دادن رفیق پایه‌ای برای دیوانه‌بازی.

کتاب «مرگ در آند» را خواندم. پست بعدی معرفی کتاب خواهد بود. دوستانی که همراه من بودند امیدوارم کتاب را تمام کرده باشند و به زودی پست معرفی را بنویسند.

این چند روزی که نبوده‌ام و نخواندم‌تان شما چه کرده‌اید؟

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

امروز یکی گفت، برای اینکه بتوانی توی این راه به جایی برسی، باید پوست کلفت باشی و من امروز اولین قدم را در راه پوست کلفت شدن برداشتم. تصمیم داشتم دیگر از ضعف‌ها و شکست‌ها ننویسم ولی این ماجرا برای من شبیه شکست نیست. هرچند حالا که دارم این‌ها را برای شما می‌نویسم، نزدیک است بزنم زیر گریه اما، دارم رنگ دیگری به زندگی می‌زنم تا بلکه این تلخی تمام شود.

کتابم قرار نیست چاپ شود، یعنی به این زودی‌ها حتی وقت نمی‌کند کتاب را بخواند و نظر بدهد، تصمیم دارد با یک مبلغ ناچیز سر و ته قضیه را هم بیاورد و خلاص. برای آدم‌های پولدار و قدرتمند اینکه تو چه می‌خواهی، اهمیتی ندارد، برایشان مهم نیست که تو در این چند ماه چه جانی کنده‌ای تا واژه‌ها را درست بچینی کنار هم، عرق ریخته‌ای تا جمله‌هایت درست به هم سنجاق بشوند. کسی این چیزها را حالیش نیست. آدم‌ها فقط به پولشان فکر می‌کنند، به اینکه اگر هزار تومن به تو می‌دهند تضمین برگشت دو هزارتومنش را داشته باشند. برایشان مهم نیست که این جان کندن، مقدمۀ هزارتا رویا برای توست. برای‌شان اهمیت ندارد که تو حتی اسم کتابت را هم انتخاب کرده‌ای. کسی توی تنت زندگی نمی‌‌کند تا بداند تو به جایی از زندگی رسیده‌ای که دنبال یک روزنه برای فراری و این پیشنهاد می‌تواند امیدوار نگهت دارد. حالا من اعتراف می‌کنم که هنوز هم بعد از سی و یک سال زندگی، آدم‌ها را نفهمیده‌ام. برای من آدم‌ها به زلالی وقتی هستند که به من نیاز دارند. من می‌توانم با حضورم، با نوشته‌هایم، با صدایم، قلبشان را آرام کنم. من حاضرم زمانی که در درونم گریه می‌کنم برای دوستی شعر بخوانم تا حالش بهتر شود.می‌توانم وقتی حسرتی توی دلش رخنه کرد، بغلش کنم.

همیشه خودم بودن را طوری تمرین کرده‌ام که هیچ وقت یادم نرود، زمانی برای چه تفکری یقه پاره می‌کردم و حالا کجای خط ایستاده‌ام و برای چه کسی دست می‌زنم.

چند ماه است عجیب هوس سفر کرده‌ام، سفری که مرا از این جایی که بهش وصله‌ام بکند و با خودش ببرد. جایی که بشود یک سینه گریست، یک سینه برای تمام دردها گریست.

  • ۱۹ تیر ۹۸ ، ۲۲:۰۴
  • نسرین

هوالمحبوب

فکر می‌کردم مهمترین رسالت امسالم تمام کردن همان کار بزرگ است، فکر می‌کردم نوشتن همان کار دلچسبی است که همیشه دوستش داشتم. حالا که سه روز است کار را تحویل داده‌ام و منتظر نتیجه‌ام، احساس میکنم تمام این چند ماه عبث و بیهوده گذشته است. حالا با خودم می‌گویم ارزشش را داشت که چند ماه از سیر مطالعاتی‌ات عقب بیوفتی، کلی مهمانی و گردش را کنسل کنی، داستان و هیجان خلق کردنش را رها کنی و مشغول کاری شوی که هزاران نفر قبل از تو به شیوه‌های بهتری انجامش داده‌اند؟ دوست ندارم برگردم و دوباره به آن صفحات پر و پیمانی که خلق کرده‌ام، نگاهی بیندازم، ترس اینکه حتی یک خطش از خودم نباشد خفه‌ام می‌کند. حس می‌کنم جوری در نوشته‌های دیگران ذوب شده‌ام که قلم خودمم را این وسط گم کرده‌ام. حالا منتظرم که سه‌شنبه روزی برسد و مستر «ژ» گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند، اینکه چه می‌خواهد بگوید به حد کافی ترسناک هست، اما شکست بعدش به مراتب ترسناک‌تر است. این روزها به حالت خب که چی گونه‌ای در حال عبورند. بدون شوقی برای ورق زدن کتاب‌هایی روی هم تلمبار شده، بدون شوقی برای تماشای فیلم یا هر کاری که برایش له‌له می‌زدم. دارم سعی می‌‌کنم بیشتر با خواهرم باشم، حرف زدن‌هایمان حال هردوتایمان را بهتر می‌کند، سعی می‌کنم کمتر ساز مخالف بزنم، کاری که به شدت سخت است اما توی این یک ماه گذشته به خوبی از پسش بر آمده‌ام. دلم رفتن می‌خواهد، به هر جا که شد، کنده شدن از این اتاق لعنتی، از این زندگی کسالت‌بار، از این حال مایوس کننده‌ای که گرفتارش شده‌ام.

تنها شوقی که این روزها دارم، جلسات داستان‌های یکشنبه و چهارشنبه است، اما توی این جلسات هم حس می‌کنم نادان‌ترین فرد جمع هستم و به طرز مسخره‌ای هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس می‌کنم عمری که پای داستان و رمان صرف کرده‌ام، عمیقا تباه بوده و حالا هیچ درکی از داستان و ساختارش ندارم. رویای یک شبه نویسنده شدن دارم و فکر می‌‌کنم چرا من نباید بتوانم هم پای دیگرانی که هجده سال تمام توی وادی داستان‌نویسی بوده‌اند، داستان را نقد و تحلیل کنم. واژه کم می‌آورم و این برای منی که در هر جمعی کلی حرف برای زدن دارم، آزار دهنده است.

جلسۀ یکشنبه‌مان که تخصصی‌تر است و حالت خصوصی دارد، شبیه یک کلاس درس جذاب است. این هفته بازنویسی شدۀ داستانی را نقد می‌کردیم که هفته‌های قبل خوانده شده بود. برای اولین بار در طول این هشت ماه، داستان را نقد کردم و اغلب چیزهایی که گفتم از طرف بقیه تایید شد.

شبیه وصلۀ ناجوری در آن جمع هستم که هر جور حساب می‌کنم، نباید دعوتم می‌کردند. کنار کسانی می‌نشینم که در وادی داستان استخوان ترکانده‌اند. می‌ترسم از اینکه نتوانم خودم رو نشان دهم و یک روزی عذرم را بخواهند.

امروز «مرگ در آند یوسا» را دست گرفته‌ام، اگر حال همراهی دارید، خوشحال می‌شوم کتاب را با هم بخوانیم و با هم راجع بهش حرف بزنیم.

  • نسرین


  


هوالمحبوب

دیشب رو خیلی جدی نگیرین؛ من هنوزم حالم خوبه و هنوزم می‌تونم حال خودم رو خوب کنم. گاهی یه حس‌هایی ایجاد می‌شه که باید بلد باشم تو نطفه خفه کنم، باید کمتر حساس باشم، کمتر حرص بخورم و بیشتر انرژی‌ام رو ذخیره کنم. درسته که آقای محترم ندارم که برام هدیۀ روز دختر بگیره، درسته که اوجانی در کار نیست که این روز رو برام قشنگ بکنه، درسته که یه جاهایی خلا بزرگی توی زندگی‌ام هست که با محبت‌های بی‌دریغ خانواده‌ام و دوستام پر نمی‌شه؛ اما یه کسی تو زندگیم هست که حواسش به تک‌‌تک لحظه‌های زندگیم هست، یه کسی که حتی اگه فاصله دورش کرده باشه، دلش همیشه نزدیک قلب من می‌تپه و این برام یه دنیا ارزش داره. شاید خدا تو ذرات کوچیکی داره تکثیر می‌شه تا حال بنده‌هاش رو بهتر کنه، شاید رد پای خدا همون محبت‌های بی‌دریغ ما نسبت به همدیگه است. شاید همون دعاییه که در حق کنکوری‌های امروز و فردا می‌کنیم، شاید همون شعر‌ها و آهنگ‌های یهوییه که دریافت می‌کنیم یا ارسال می‌کنیم. شاید دوست داشتن همین‌قدر ساده است و ما گاهی یادمون می‌ره. شاید همون دوست داشتن‌های بی‌ریای ماست که همدیگه رو فارغ از هر جنسیتی، فارغ از هر تفکر و مذهبی، فارغ از هر نژاد و زبانی، دوست داریم.

شاید بهترین بخش اینجا همین محبت‌های شماست، محبت‌هایی که بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای نثار هم می‌کنید، تا حال کسی رو خوب کنید، تا حال بد کسی رو امتداد ندید. گاهی هممون حس ماهی‌ای داریم که لب آب داره دست و پا می‌زنه و منتظره یه لاک‌پشت مهربون بیاد و با دهن کوچولوش بکشوندش سمت دریا، شاید همین بی‌تفاوت نبودن شماهاست که آدم رو به ادامه دادن، به نوشتن، به کم نیاوردن وادار می‌کنه. آدم کجا باشه که حالش به این قشنگی بهتر بشه؟ کجا رو داریم بهتر از اینجا که در عرض چند ساعت آدم ور از حال بد به حال خوب برسونن؟ روز همتون مبارک خانم‌های محترم بلاگر.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

نمی‌دونم چرا از وقتی که از جلسۀ داستان برگشتم بغض دارم، قرار بود امروز، روز خوبی باشه ولی نبود. حس می‌کنم از معمولی بودن به ستوه اومدم. از نشستن تو سایه، از دیده نشدن، از نادیده گرفته شدن، از ستاره نبودن، از مهم نبودن. نه وبلاگ نویس معرکه‌ای هستم که کلی آدم منتظر روشن شدن ستاره‌ام باشن، نه نویسندۀ معرکه‌ای هستم که مدام برام هورا بکشن، نه معلم خیلی خفنی هستم

الان از اون لحظه‌های بد زندگیه که کلی حس بدبختی رو دلم هوار شده، حسی که همیشه داشتم و هیچ وقت جدی نگرفتم.

امشب حسابی سیستم عصبی‌ام ریخته بهم. از این که کلی آدم دارن آنفالو می‌کنن وبلاگم رو ناراحت نیستم، از این که خودمم دارم دایره آدم‌ها رو محدود می‌کنم ناراحت نیستم، اما از دیده نشدن همیشه رنج می‌برم. از این که شیش ساله مدام می‌نویسم ولی جایگاه یه بلاگر تازه کار رو هم ندارم

اصولا دغدغه داشتن، تلاش برای خوب نوشتن، هیچ جایگاهی نداره اینجا، کسایی که بلدن سطحی‌ترین دغدغه‌هاشون رو با ابتدایی‌ترین ادبیات رو کاغذ بیارن، همیشه کلی مخاطب دارن. لابد یه روزی هم اونقدر براشون هورا می‌کشن که به فکر چاپ کتاب بیوفتن.این سطحی شدن و پایین اومدن ذائقۀ مردم، تو هر مقیاسی که حسابش بکنی، دیوانه‌کننده است.

فرهاد کافه پیانو راست می‌گفت، معمولی بودن حال به هم زنه، گل‌گیسو.

روشنک که می‌گفت نویسنده‌های تبریزی اعتماد به نفس ندارن، در حالی که تو شهرهای دیگه مزخرفات خودشون رو به راحتی چاپ می‌کنن، اینجا داستان‌نویس‌ها برای خوندن داستان خوب هم استرس می‌گیرن. شاید هم ما جای اشتباهی ایستادیم. شاید هم باید برای مبارزه و رقابت پررو باشیم. نمی‌دونم.

 

  • ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۳
  • نسرین

هوالمحبوب


با عجله وارد مغازه شدم، پسر شانزده-هفده ساله‌ای پشت پیشخوان ایستاده بود، آقا رضا طبق معمول در حال بدو بدو بود، از گلدان‌های خالی‌ای که توی مغازه به چشم می‌خورد، می‌شد حدس زد که منتظر بار هستند. سه شاخه رز صورتی انتخاب کردم و مثل همیشه روی پیشخوان گذاشتم، پسر پشت پیشخوان، دست‌پاچه بود، بهم گفت، که الان آقا رضا و علی رو صدا می‌کنم بیان دسته‌گلتون رو ببندند. اما هر چی صداشون کرد نشنیدن، گویا رفته بودن طبقۀ بالای گلفروشی. بهش گفتم خب خودت ببند، نگاهش کردم؛ عجب چشم‌های زیبایی داشت، با آن صورت قشنگ و قد بلند، ایستاده بود وسط لیلیوم‌ها و نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. گفت آخه می‌دونین سبک من یکم خاصه برای همین می‌گم بهتره خود آقا رضا یا علی بیان. گفتم من عجله دارم، سبک خاصی هم مد نظرم نیست، من می‌گم چی می‌خوام شمام زحمتش رو می‌کشی. اولش یکم من و من کرد، بعد گفت به نظرم اگر می‌خوایین موندگاری بیشتری داشته باشه، ساده و بدون تزئین ببرین، تاکید کردم که هدیه است و نمی‌شه بدون تزئین بردش. دست به کار شد، اولش مقداری برگ زرد و پلاسیده برداشت و چید دور گل‌ها، گفتم آقا پسر فکر نمی‌کنی این برگا یکم زرد شدن؟ گفت نه بارمون که میاد اینا آفتاب می‌خورن اینجوری می‌شن. بعد گفت کاش از هر رنگ یکی برمی‌داشتین اینجوری قشنگ‌تر بود، گفتم نه اون‌وقت شبیه آجیل چهارشنبه می‌شد. خندید، دندان‌های سفید مرتبی داشت، سعی کرد بالاخره برگ‌های زرد را دور گل‌ها بچیند و با چسب فیکس کند، برگ‌ها بالاتر از گل‌ها قرار گرفته بودند و منظرۀ زشتی ساخته بودند، یک آن گفتم بهتر است از خیر خرید گل بگذرم و بروم، کاغذ روزنامه‌ای را برداشت و گذاشت روی پیشخوان، گفتم لطفا گرد باشه، گفت منم نمیخوام مربعش کنم! گفتم نه شما دارین یه وری تزئین می‌کنین من می‌خوام دسته‌گلم گرد باشه. بالاخره فهمید چی می‌گم. دسته‌گل که آماده شد گرفت سمتم، در همین حین آقا رضا سر رسید، نگاهم بین آقا رضا، چشم‌های قشنگ پسره و دسته‌گل در حرکت بود، گفتم فکر نمی‌کنی دسته‌گلت یکم خسته است؟ آقا رضا گفت، لطفا بذارین روی میز میام براتون درست می‌کنم.

در کمال آرامش، بدون هیچ غر زدنی، بدون هیچ عصبانیتی، دسته‌گل را دوباره برایم تزئین کرد، رفت و آرام درِ گوش علی چیزی گفت، علی آمد و حسابی از من عذرخواهی کرد، گفت برادرم امروز برای کمک به من آمده، اصلا قرار نبود دسته‌گل تزئین کنه. بعد از اینکه کارت را سمت علی گرفتم، از مغازه زدم بیرون، زیباروی مغازۀ گل‌فروشی، غیب شده بود.

  • نسرین

هوالمحبوب


چند نفر ازم می‌پرسن اسم کتاب چی شد بالاخره؟ چی صداش کنیم؟ می‌گم هنوز نمی‌دونم. می‌گن کی تموم می‌شه بالاخره؟ لبخند می‌زنم و می‌گم نمی‌دونم. شاید هیچ‌کس باورش نشه، ولی این آدمی که الان نشسته پشت کیبورد و داره تایپ می‌کنه، هر لحظه امکان داره از شدت فشاری که روشه، سکته کنه. یه بار سنگینی روی شونه‌هاشه که نمی‌دونه چطوری باید به مقصد برسونه. دو سال و اندی هست که دارم جلسات داستان‌نویسی می‌رم. اما حتی یه نفر ازم نخواسته که یکی از داستان‌هامو براش بخونم. حتی یه نفر. باورتون می‌شه؟ حتی یه بار نیومدن سایتی که صفر تا صدش کار منه رو ببینن و نظر بدن. حتی یه سر به وبلاگم نزدن. هیچ‌کدوم بهم آفرین نگفتن، بهم نگفتن تو می‌تونی. تو از پسش برمیای. باورتون می‌شه منی که باید کتاب تحویل بدم، هر کاری می‌کنم این روزها جز نوشتن؟ دستمال برداشتم و در و پنجره‌ها رو برق انداختم، نشستم فیلم نگاه کردم، پتو شستم، قفسه‌ها رو مرتب کردم، هرکاری جز نوشتن. این بار بزرگ یه روزی زمینم می‌زنه بالاخره.

انگار که همون آدمی نیستم که این‌همه با نوشتن عجینه. چم شده؟ واقعا چم شده؟ کارم رو دوست دارم، ازش لذت می‌برم اما ترس بزرگی تو دلمه. وسواس عجیبی پیدا کردم، وسواس نسبت به کلمه‌ها و جمله‌ها. وسواس نسبت به چیزی که توی سرمه و چیزی که از جاهای دیگه جمع شده تو سرم. «موریل اندرسن»  می‌گه هر آدمی باید چند نفر دور و برش داشته باشه که مدام بهش بگن، تو می‌تونی، البته که می‌تونی. تعداد کمی از ما آنقدر خوشبختیم که همیشه کسی کنارمان باشد و در زمینۀ نوشتن به‌مان قوت قلب بدهد. من نیاز دارم این طنین رو از طرف خانوادم بشنوم، کسایی که هیچ وقت چنین جمله‌ای بهم نگفتن، خواهرم، کسی که همیشه به عنوان یه تکیه‌گاه بهش نگاه می‌کردم، یه حالتی بین شوخی و مسخره تو نگاهش هست، یه چیزی که انگار باورت ندارم. این روزها که با چالش نوشتن و ننوشتن درگیرم، داشتم به این فکر می‌کردم که کتاب که تموم شد به کی تقدیمش کنم؟ حس می‌کنم شایسته‌ترین فرد، خود مستر «ژ» باشه، کسی که همیشه، حتی وقتهایی که دعوامون شده، بهم ایمان داشته. چند نفر از دوستامم هستن که بهم باور دارن، اما اون نیرویی که همیشه منو به جلو هدایت می‌کرد، خانواده‌ام بودن، کسایی که توی نوشتن هیچ وقت بهم آفرین نگفتن. نیاز دارم کسی بهم ایمان داشته باشه و منو از این اضطراب کشنده رها کنه. کسی که باعث بشه، مقدمۀ نوشتنم ساعت‌ها طول نکشه. دستم که رفت روی کیبورد کلمه‌ها سُر بخورن روی صفحه. کلمه‌ها باهم قهرن انگار.

  • ۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۳
  • نسرین

هوالمحبوب


راستش را بخواهید، از این‌همه دروغ گفتن خسته شده‌ام، دروغ گفتن به خودم، که من در حال انجام کار مفیدی هستم، من شخص مفیدی هستم، من دارم کار فرهنگی می‌کنم، نصف بیشتر این مهملات را خودم هم باور ندارم، چه برسد به اطرافیانم، نه اینکه کار نکنم، نه اینکه فرد مفیدی نباشم، اما فقط نصف روز، من فقط در مدرسه شخص نسبتا مفیدی هستم و هزار نفر روی مفید بودنم حساب باز کرده‌اند، اما همان هزار نفر هم اگر یک روز این معلم ادبیات به دردشان نخورد، عذرش را می‌خواهند، مثلا اگر من نباشم که متن‌های داغان‌شان را اصلاح کنم، اگر من نباشم که تیترهای جنجالی برایشان بنویسم، اگر من نباشم که صورت جلسه ها را بنویسم، اگر من نباشم که جشن‌ها را ترتیب دهم، اگر من نباشم...قطعا فرد بهتری جایگزینم خواهد شد!
بله تعجب نکنید، ما هیچ کدام‌مان هیچ تحفه‌ای نیستیم، همین شماها، اگر من نباشم که بنویسم، هزارتا وبلاگ بهتر از من هست که بروید مطالبش را بخوانید، همین بعضی از شما که به راحتی آب خوردن، دوستی‌هایتان را فراموش می‌کنید، خاطره‌ها را فراموش می‌کنید. من اما انسان درگیر احساساتی هستم که حتی کسانی که دوستم ندارند را هم دوست دارم چه برسد به شما که دوستم دارید. حتی گاهی پنهانی وبلاگ کسانی را که قطع دنبال کرده‌ام را هم چک می‌کنم، دلم می‌خواهد گاهی من از نوشته‌هایشان سر در بیاوردم، دلم می‌خواهد آدم‌ها وقتی اشتباه می‌کنند متوجه‌اش شوند و بعد عذرخواهی کنند.
بگذریم، امشب حوصله بحر طویل ندارم، امشب برای هیچ کاری چندان وقت ندارم، دلم می‌خواهد کمی سرم را خلوت کنم، کمی دلمشغولی‌های مجازی‌ام را کم کنم، کمی نباشم که وقتی برگشتم، چیزی برای تعریف کردن داشته باشم، یک چیز خیلی گنده، یک ماجرای گنده که درگیرتان کند، که بدانید من هم آدم مهمی بوده ام!
اگر هم برگشتم و هیچ چیز گنده‌ای برای تعریف کردن نداشتم، لطفا شما به رویم نیاورید، بگذارید حس کنم هنوز یک نیمچه آبرویی پیش شما بلاگرها دارم.
امشب آخرین قطره‌های نت را تا ته استفاده خواهم کرد، آخرین ثانیه‌های زندگی قبل از اتفاق گنده را هم تلف خواهم کرد، بعد یک نفس راحت خواهم کشید و به دنیای واقعی پا خواهم نهاد. شاید با مخ زمین بخورم و بعد از چند روز دلتنگتان شوم و برگردم، شاید دنیای واقعی آنقدر درگیرم کرد که دیگر هرگز برنگشتم، اما فعلا انگیزه‌هایم برای رفتن آنقدر در من ریشه دوانده‌اند که نمی‌توانم بی‌خیالشان شوم. می‌روم تا کار بزرگم را به اتمام برسانم، بدون درگیری‌های مجازی، بدون چک کردن لحظه به لحظهء اینجا و آنجا و هر کجا. وقتی برمی‌گردم یا خیلی پولدار شده‌ام، یا خیلی عاشق و یا خیلی با اعصاب. اگر هیچ کدام از این‌ها نبودم لطفا باز هم به رویم نیاورید.
حواستان به اردی‌بهشتی که در راه است باشد، اگر نبودم که آمدنش را تبریک بگویم خودتان به خودتان تبریک بگویید که توانسته‌اید شانس تجربهء یک اردی‌بهشت دیگر را داشته باشید، حواستان به همه چیز باشد، به اشکالات تایپی، نگارشی، نیم فاصله، سیاست، فوتبال، کتاب‌های داخل قفسه، موسیقی، حتی به ایران.
یاعلی

  • نسرین