گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


دیگه اونقدر حال‌مون بده که هر وبلاگی که می‌ری یا به روز نکرده یا کامنت‌ها بسته است، خیلی از کانالا لینک ارتباطی رو بستن، از بس که این مدت به هم دیگه پریدیم، فحش دادیم، خط کشیدیم بین خودمون. از ضمیر ما و شما استفاده کردیم. الان که دارم هفتۀ سیاهی رو که گذروندم رو مرور می‌کنم می‌بینم اون مجریه حق داشته با این جسارت جلوی دوربین بگه که اگه مثل ما فکر نمی‎کنین پاشین برین. حالا هر کدوم از ما ملت، یه خط کش دست‌مونه، هر کی کوتاه‌تر یا بلند‌تر از خط‌کش ما باشه، علیه ماست.
یه دقیقه هم به این فکر نمی‌کنیم که شاید باید صبر کنیم و فعلا چیزی نگیم، استوری نذاریم، پست ننویسیم، تز صادر نکنیم. به خدا چند روز سکوت هیچ کس رو نکشته.
نمی‌گم اعتراض نکنیم، ولی اعتراض مدنی که بشه ازش جواب گرفت، نه اینکه دوباره خون کسی ریخته بشه، گلوی کسی پاره بشه و بعد از چند روز دوباره همه چیز رو فراموش کنیم و برگردیم زیر لحاف‌مون. ماها حافظه تاریخی نداریم و زود عافیت‌طلبی میاد سراغ‌مون. تب تند نباشه که زود سرد بشه. این خشم باید مدیریت بشه که بتونیم یه نتیجه‌ای بگیریم. این بازار آشفته فضای مجازی هممون رو خسته کرده، من حق می‌دم بهتون که بخزین توی لاک تنهایی ولی خب ماهایی که لاک تنهایی نداریم و نوشتن شده جزئی از وجودمون، نمی‌تونیم این منفعل بودن رو بپذیریم. 
یه چیزی هم بگم و برم، بچه‌ها رو وارد معرکه نکنیم تو رو خدا. اونا گناه دارن، نباید این اخبار تلخ و سیاه، روحیه‌شون رو خراب کنه. چیه نشستین جلوی تلویزیون، از بی‌بی‌سی به سی‌ان‌ان، از صدای آمریکا به فلان جا. یکم ترمز کنید و دور و برتون رو بپایین، ببینین بچه‌ها و نوجوان‌هاتون دارن چه واکنشی نشون میدن؟ اونا حق‌شون نیست وارد این سیاهی بشن. تحلیل‌های سیاسی رو بذارین برای وقتی که اونا نیستن. یکم فضای خونه‌ها رو شاد کنید برای دل این طفلای معصوم.

  • نسرین
هوالمحبوب


کل روزهای این دو ماه و اندی، برای تعطیلی لحظه‌شماری کردم. واقعیتش دیگه لذتی از کارم نمی‌برم. دارم به این فکر می‌کنم که چرا تا پارسال فکر می‌کردم مهم‌ترین شغل دنیا رو دارم و به میز معلمی می‌گفتم تخت پادشاهی!
دارم دنیایی رو تصور می‌کنم که از پارسال صد مرتبه خراب‌تر و سیاه‌تر شده. به بچه‌هایی فکر می‌کنم که از وطن‌شون متنفرن، به کلاس ششمی‌هایی فکر می‌کنم که مطمئنم از نبودن یک هفته‌ای من بیشتر استقبال کردن تا حضورم و جدیتم برای درس دادن.
دارم به این فکر می‌کنم که سه ماه دیگه عیده و اردی‌بهشت ماه، من سی و دو ساله می‌شم بدون اینکه هیچ تغییر مهمی توی زندگیم کرده باشم. جهان به طرز مسخره‌ای برام پوچ و بی‌معنا شده. این‌همه تلاش و دوندگی و استرس رو تحمل می‌کنیم، در حالی که کیفیت زندگی‌مون به شدت افت کرده. از اول پاییز دنبال خریدن یه جفت پوتین خوب و با کیفیتم ولی وقتی مجبوری هشتصد تومن قسط بدی، عملا چیزی ته حقوق باقی نمی‌مونه که بخوای باهاش خرید کنی. در واقع دیگه خرید کردن هم حس خوبی بهم نمی‌ده و مدام حس می‌کنم دارم تباه می‌شم. از همه چیز خسته‌ام، از کار کردن، دویدن، مطالعه، سخت کار کردن، دنبال ایده‌های نو بودن. از اینکه مدام به این فکر کنم که معلم خوبی هستم یا نه، از اینکه مدام کارهای جدید بکنم ولی تهش به بن‌بست برسم، خسته‌ام. 
دنیا دیگه جذاب نیست و اینو به وضوح درک می‌کنم. حالم هیچ خوب نیست و نمی‌تونم به آرزوهام فکر کنم. نمی‌تونم حتی شبا تو رختخواب رویا بافی کنم. مدام در حال مسخره کردن خودمم و مطمئنم هیچ کدام از این فانتزی‌ها قرار نیست محقق بشه. الکی داریم شب و روز می‌کنیم که برسیم به سنی که آمادۀ مرگ بشیم. سه ماه دیگه عیده و من هیچ آمادگی پروسۀ مسخرۀ عید رو ندارم. باید تا عید یه غلطی بکنم که تو خونه نباشم. 
همکارم داره به خونچۀ شب چله که نامزدش قراره براش بیاره فکر می‌کنه، معاون‌مون دنبال لباس عروسه، چند روز دیگه مراسم عقدشه، معلم ریاضی‌مون دنبال اینه که سال بعد بچه‌دار بشه و دیگه مدرسه نیاد. من حتی رویایی هم ندارم، هدفی هم ندارم که در حال حاضر مصرانه دنبالش کنم. برای نوشتن زیادی خسته‌ام، ذهنم آشفته است و حتی برای خوندن هم دیگه رمقی ندارم. همش دلم می‌خواد بشینم جلوی مانیتور و فیلم ببینم. حس می‌کنم دارم افسرده می‌شم و نمی‌دونم چیکار باید بکنم.
شاید این افسردگی نشات گرفته از خالی بودن حساب هم باشه. مجبورم تا ته این ماه با هشتاد تومن سر کنم. انگار مرگ داره همین حوالی قدم می‌زنه، صداش رو می‌شنوم، دیگه حتی بغل کردن بچه‌ها هم خوشایند نیست. معنای زندگی رو بدجوری گم کردم. هیچ عشقی تو وجودم نیست که بخوام به خاطرش دوباره شروع کنم و این تهی شدن از معنای زندگی منو بیشتر به سمت افسردگی هل می‌ده. دیگه حتی دلم نمی‌خواد که کسی باشه که دوستم داشته باشه، به نظرم دوست داشتن هم عبث و بیهوده است.
  • نسرین
هوالمحبوب

دیروز که وسط ساعت کاری، دوباره مجبور شدم از مدرسه بیرون بزنم، کل مسیر مدرسه تا خانه را یک ریز ناله کردم، نارنگی خوردم، سرفه کردم و توی دلم به آنفولانزا فحش زشت دادم، رسیدم خانه و نشستم به خواندن کتاب و داستان این هفته، بعد که برای ناهار صدایم کردند و بوی کباب پیچید توی سرم، حالت تهوع‌ام دوباره عود کرد، غذای این چند روز اخیرم به حداقل ممکن رسیده، بوی کباب‌های مادر خانومی، سابقا مستم می‌کرد و حالا دل و روده‌ام با آن بالا آمده بود، از سر سفره بلند شدم ولی هم گرسنه بودم و هم نمی‌توانستم حال بدم را تحمل کنم، نوشابه‌ای خریدم و دوباره نشستم پای سفره. 
به هر جان کندنی بود غذا را تمام کردم. به اصرار مادر و نون جان، قید جلسه را زدم و به جای آن تصمیم گرفتیم برویم «بیمارستان بهبود»، تا بلکه من بهبود یافته و به کانون گرم زندگی بازگردم. دکتر مد نظرمان ساعت هشت عصر به بیمارستان می‌آمد و لاجرم از دکتر جایگزینش نوبت گرفتیم و در کمال تعجب خانم منشی گفت که پنجاه و پنج نفر قبل از ما توی نوبت هستند و ساعت یازده نوبت‌مان می‌شود.
فاتحۀ سی هزار تومان حق ویزیت را خواندیم و تصمیم گرفتیم به دکتر دیگری مراجعه کنیم اما در کمال ناباوری، آقای صندوق‌دار پولمان را پس داد و ما از «خیابان ارتش» تا «بانک ملی» پیاده گز کردیم و سرمای مفصلی نوش جانمان شد! وسط راه حالت تهوع و سرفه امانم را برید و با صورتی اشکبار یک دربستی گرفته و به سمت مطب پزشک خانوادگی‌مان، «دکتر میم» راه افتادیم.
بین فامیل‌مان،  «آقای دکتر میم» به «دکتر سِرُم‌‌آبادی» معروف است چون هر کس که پایش را به مطلبش بگذارد حتما یک سرم نوش جان خواهد کرد!
درِ مطب دکتر را که باز کردم اولین چهره‌ای که دیدم، چهرۀ منحوس خواستگار سابقم بود، دی ماه پارسال آمده بودند خواستگاری و .... بعدش را سر بسته در وبلاگ گفته‌ام، از حال بدم، از گریه‌ها و مریضی‌ها و اندوه بعدش و حالا دردش تمام شده و حتی خشمم فروکش کرده، توی مطب سه بار جایم را تغییر دادم، تا بالاخره جایی کنار مامان خالی شد و نشستم کنارش و بغل گوشش ماجرا را گفتم، تمام طول مدتی که در نوبت نشسته بودیم، پسرک(کاف تصغیر نیست، کاف تحقیر است، چیزی شبیه مردک)، نتوانست حتی یک بار سرش را مثل آدمیزاد بلند کند، من اما ریلکس و آسوده بودم، غیر از دردی که توی اعضا و جوارحم پیچیده بود؛ مشکل حاد دیگری نداشتم که دیدنش به من تحمیل کرده باشد، حال من بعد از آن خواستگاری درست مثل حال «بانوچه» توی آن پست‌های رمزدار بود، هنوز هم البته آن حال بد همراهم هست که قریب یک سال است که هیچ خواستگار جدی‌ای را نپذیرفته‌ام.
زیر سِرُم «دکتر میم»تمام تنم شبیه تکه‌های یخ شناور توی لیوان دوغ بود، سرد، بی تکیه‌گاه و ایضا بی‌پناه. القصه سرم تمام شد و من همراه مامان و آقاجون که بعدا به ما ملحق شده بود به خانه برگشتم، شب از شلوغی خانه فرار کردم و توی اتاقم دراز کشیدم. حالا از شش صبح بیدارم و به توران هادی فکر می‌کنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


راستش را بخواهید توی این مدتی که اینترنت قطع شده است، چندان به من سخت نگذشته، هرچند از این تباهی و سیاهی‌ای که تویش گرفتار شده‌ایم، خشمگینم، ولی بودن با آدم‌ها توی این چند روز اخیر، حالم را جا آورده. فرصت مغتنمی بود که فارغ از هیاهوی دنیای مجازی به جمع‌بندی درس‌های دوره شده بپردازم و کمی با خودم خلوت کنم.
آدم‌های زیادی توی سرمای صبح پنجشنبۀ آبان ماهی، توی حیاط دانشگاه پیام‌نور صف کشیده بودند و من گم بودم بین‌شان.
هر کس که حرف می‌زد بوی ناامیدی فضا را پر می‌کرد. تقریبا صد در صد شرکت کننده‌ها معتقد بودند که الکی در این آزمون شرکت کرده‌اند و چیزی هم نخوانده‌اند. دختری بود که می‌گفت معلمی اصلا به علاقه آدم‌ها ربطی ندارد، یک مدت که انجامش دهی عادت می‌کنی. بعد هم که من گفتم من از عادت حرف نمیزنم و از ایده‌آل صحبت می‌کنم با لحن مسخره‌ای گفت، ایده‌آل؟ توی ایران دنبال ایده‌آل می‌گردی؟ خندید و رویش را برگرداند و رفت.
شاید هم مشکل از من است که همچنان توی این وانفسای زندگی، دنبال ایده‌آل می‌گردم. به خدا هم گفتم، لطفا کاری کن که کسانی توی این آزمون جذب شوند که بیشتر به نفع بچه‌ها باشد. این سیستم فرسوده آدم‌های مدعی پر از باد دماغ، با رنجی که به انسان‌ها تزریق می‌کنند و با تحقیری که به اسم وطن سنجاق می‌کنند، به حد کافی دارد. لطفا آدم‌های لیمویی با حال خوش و قلبی سرشار از عشق را وارد این چرخۀ فرسوده کن که حداقل هر سال حال صد نفر بهتر از سال قبل شود.
من عادت دارم که وقتی برگه را تحویل می‌گیرم، با اعتماد به نفس کامل، کارم را شروع کنم. بعد که به وسط کار می‌رسم اغلب از شدت ترس قالب تهی می‌کنم، بعد با یک نفس عمیق و تسلط به اعصاب، از نو شروع می‌کنم و در نهایت با رضایت به پایان می‌رسانم. 
دیروز هم دقیقا همین اتفاق رخ داد، اول که برگه را دیدم حس کردم دارد خوب پیش می‌رود، اما بعد از چند دقیقه، توحید تکوینی و تشریعی روی برگه بندری می‌رقصیدند و نرم‌افزار فرّار به من دهن کجی می‌کرد، امام محمد غزالی نشسته بود توی یکی از چشمه‌های باداب سورت و می‌خندید، در آخرین صفحات دفترچه هم سوالات عروض و قافیه ایستاده بودند و به من چپکی نگاه می‌کردند.
من اما از رو نرفتم، با تمام دانش اندکم، تمام سوالات را قلع و قم کردم:) توی درس اندیشه اسلامی سوال نزده ندارم، از خیر ریاضی و زبان گذشتم و ادبیات عمومی فقط یک سوال را نزدم، در دانش اجتماعی، اطلاعات عمومی و حقوق اساسی فقط دو سوال نزده دارم، سوالات کامپیوتر بسیار آسان می‌نمود و زین سبب ده سوالش را زدم و ماند پنج تایش. اما توی دروس تخصصی نظم و نثر بسیار ساده بود و از هجده سوال هفده تایش را درست زده‌ام. تاریخ ادبیات دو سوال نزده دارم و چند تایی را هم غلط زده‌ام. توی املا و نگارش فقط یک سوال نزدم و در درس عروض و قافیه پنج سوال نزده و غلط. در کل به خاطر دو-سه ماه تلاش بی‌وقفه از خودم راضی‌ام. امیدوارم به نتیجۀ خوب.
توی دورۀ اینترنت مقاومتی که بی‌شباهت به زندگی در شعب ابوطالب نیست، بچه‌های دانشجویی که توی خوابگاه زندگی می‌کنند، دقیقا شبیه معتادانی شده‌اند که مواد بهشان نمی‌رسد:)، سرچ کردن هر مسئله درسی و علمی طاقت‌فرساست و هر بار که یوز و پارسی جو، دنبال واژۀ مورد نظر می‌گردند، هزار سال می‌گذرد. این وسط تلویزیون، پاک روانی‌ام کرده، بس که تبلیغ اینترنت ملی را می‌کند و هی روی مغزم رژه می‌رود. از شما چه خبر؟ راستش تصمیم دارم وبلاگ کسانی که از وبلاگ‌شان استفاده ابزاری می‌کنند را نخوانم:)، اما کم‌کم تلاش می‌کنم چهل ستارۀ روشن را به چهل ستارۀ خاموش تبدیل کنم.


  • نسرین

هوالمحبوب


زمانی که کلی اتفاق در اطرافت رخ می‌ده، قاعدتا حرف زیادی باید برای گفتن  داشته باشی، من اما این روزها بیشتر سکوتم تا حرف. سرم بازار مسگرهاست، به چشم خودم شرحه‌شرحه شدنم را می‌بینم. از این همه تلاش بی‌وقفه برای سر و سامان دادن به اوضاع خسته و کلافه‌ام. هم زمان پیش بردن کار و درس و نوشتن سخت است، از عهدۀ من خارج است. بی‌صبرانه انتظار سی آبان را می‌کشم تا خلاص شوم از این همه استرس و فشار مضاعف.
امروز توی مسیر خانۀ داستان، دقیقا داشتم به این فکر می‌کردم که برسم و بنشینم روی کاناپه و بعد از اولین سوال بزنم زیر گریه. حالم به قدری آشوب بود که تصمیم داشتم تمام خودم را همان جا تخلیه کنم و وقتی بر می‌گردم این بازار مسگرها کمی آرام گرفته باشد.
اما نشد، نه من گریه کردم و نه اوضاع جوری پیش رفت که به تخلیه روانی برسم. انگار مدام دارن تو دلم رخت می‌شورن. امروز هم که اون شماره چهار رقمی فتا رو دوباره تو گوشیم دیدم حالم بد شد. به این فکر کردم که چطور با چند تا جمله چند روز حال خودم و اطرافیانم رو بد کردم. 
از اینکه از مدرسه مرخصی بگیرم خیلی بدم میاد. چون معتقدم هر دقیقه از وقت اون کلاس ارزشمنده و من حق ندارم بابت کارهای شخصی‌ام زمان اون بچه‌ها رو بگیرم.
توی این شیش سالی که معلمم حتی یک روز هم غیبت نکردم. نمی‌دونم فردا قراره چی بگم و چی بشنوم. ولی حالم خوب نیست. بابت اوضاع مسخره‌ای که دارم، بابت امیدی که الکی به این آزمون بستم و بابت وقتی که طی این چند ماه براش گذاشتم. هرکی بهم می‌رسه و می‌شنوه که تنها یک نفر قراره قبول بشه و من سه ماهه دارم براش تلاش می‌کنم مسخره‌ام می‌کنه. 
کاش این چند روز زودتر تموم بشه و من به آرامش برسم کاش مدرسه‌ها تعطیل بشه و من چند روز بخوابم. خسته‌ام خیلی.

  • نسرین

هوالمحبوب

دو سال و نیم است که داستان می‌نویسم، نه مداوم، نه با پشتکار، اما می‌نویسم، طبعا هیچ کس در طی دو سال و نیم فعالیت به جاهای درخشانی نمی‌رسد، اما همین که بتواند خودش را از حداقل‌ها بکند و به جرگۀ متوسط‌ها بپیوندد، همین که چند نفر بگویند که تو استعدادش را داری، برایش کافی است. توی این دو سال و نیم، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، از داستان و شکل و شمایلش تا ادب و اخلاق و مرام، از صبوری و پشتکار تا رفاقت کردن. توی جلسۀ نقد ده، دوازده داستانی که نوشته‌ام، لام تا کام در تایید داستان‌هایم حرفی نزده‌ام، هیچ وقت از هیچ نقدی ناراحت نشده‌ام. چون به این درک رسیده‌ام که نقد به نفع من است و بازوی توانای هر نویسنده‌ای با نقد پر زورتر می‌شود.
داستانی نوشته‌ام که چند نفری کوبیده‌اند، گفته‌اند کلیشه و نخ‌نماست، گفته‌اند این ضعیف‌ترین اثر توست. داستانی نوشته‌ام که آفرین گفته‌اند و لبخند زده‌اند. هیچ وقت اثر بالاتر از متوسط ننوشته‌ام. دمت گرم نشنیده‌ام. اما دارم آهسته و پیوسته راهی را می‌روم که سال‌ها در حسرت طی کردنش بوده‌ام. به نظرم واکنش نشان دادن در برابر نقد، نشانۀ بی‌خردی است، چرا که هر نقدی از یک اندیشه نشات می‌گیرد و هیچ اندیشه‌ای بی‌نقص نیست. نقدها بیش از آنکه به ضرر نویسنده باشند، به نفع او هستند، مخصوصا نقدی که از دوستان نویسنده و آگاهت می‌شنوی. 
امروز از آن روزهایی بود که قلبم شکست، قلب من خیلی دیر و سخت می‌شکند، به قول دوستی، من از آن آدم‌های حساس و زودرنج هستم و خیلی زود دلخور می‌شوم، اما طول می‌کشد تا قلبم از اتفاقی درد بگیرد یا بشکند. 
امروز من داستان پدران و پسرانم را توی جلسه می‌خواندم، نقد‌ها که تمام شد، یک نفر گفت، چند روز پیش یک جمله‌ای خواندم که می‌گفت نویسنده باید به شعور خواننده احترام بگذارد و هر داستانی را برای نقد به جلسه نیاورد، این جمله دقیقا بعد از این گفته شد که من اذعان کردم که داستانم را در عرض دو ساعت نوشته‌ام.
این همانی است که ماجرای جشن تولدش را پارسال نقل کرده بودم، همانی که توی مرداد ماه بحث‌مان شد و دیگر هم کلام نشدیم. باورش برایم سخت بود، چنین جمله‌ای را از کسی بشنوم که جز خوبی در حقش نکرده‌ام. برعکس آن شخصیت آرام و متین همیشگی، این بار خیلی بی‌پروا و رک گفتم، من یک توصیه برای شما دارم، برای اینکه از این به بعد به شعورتان توهین نشود، لطف کنید هر وقت من داستان داشتم، جلسه نیایین. بقیه هم هر کدام چیزی در دفاع از من گفتند و گستاخی اون گوینده در نطفه خفه شد، اما تیری که رها شده بود دیگر به چله بر نگشت.
وقتی خواست شروع کند به توجیه، بلند شدم و از سالن زدم بیرون. چند دقیقه‌ای جلوی سرویس بهداشتی ول معطل بودم که دیدم رعنا آمده پی‌ام. دیده بود چقدر عصبی و ناراحت شده‌ام. بغلش کردم و ناخود‌آگاه گریه‌ام گرفت. برای چه گریه کردم؟ نمی‌دانم. اما صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم. 
با رعنا پله‌ها را بالا آمدم. دیدم ایستاده جلوی در ورودی. شروع کرد به توجیه و عذرخواهی. گفتم تو که گفته بودی با من قهری برای چه سر هر داستان من بلند می‌شوی میایی جلسه؟ این‌ها را با صدای بلند گفتم. چند دقیقه‌ای ایستاده بودیم بیرون سالن و او هی با صدای آرام توجیه می‌کرد و در پی دلجویی بود. اما من هیچ صدایش را نمی‌شنیدم. او تیرش را درست به قلبم شلیک کرده بود. اینجا آخرین سنگر من بود. من آخرین سنگرم را از دست داده بودم و حالا هیچ حرفی نمی‌توانست قلبم را بخیه بزند. وقتی کسی با بقیه برایتان متفاوت می‌شود، اول یک سیلی محکم به گوش خودتان بزنید و بعد سعی کنید از خواب بیدار شوید.
دوستی که می‌گفت تو خیلی زود رنج و حساسی، در ادامه گفته بود، اما یک ویژگی خوب داری اینکه زود هم می‌بخشی. اما من امروز تصمیم گرفته‌ام صاحب چهارخانه سبز را هرگز نبخشم. 

  • نسرین
هوالمحبوب

 

یک ماهی می‌شود که کلاس ایروبیک می‌روم. اوایل صرفا جهت خلاصی از تنبلی مفرط بود و با توجه به اینکه اضافه وزنم را پیش از باشگاه رفتن آب کرده بودم، هدفم از باشگاه رفتن رسیدن به یک اندام ورزیده و سر حال بود. من فکر می‌کردم ایروبیک چیزی شبیه یوگا و مدیتیشن است که در آن فقط ریلکس می‌کنی و حالت خوب می‌شود!

نگو در کلاس ایروبیک بلایی به سرت می‌آوردند که هر روز ساعت دوازده با عضلانی گرفته و کوفتگی شدید راهی خانه شوی.
الغرض اینجانب در همان جلسۀ نخست کلاس، بیهوش شدم. اینقدر بلد نبودم از بینی نفس بکشم و با دهان پس بدهم که قلبم گرفت، سرم گیج رفت و بین دست‌گاه‌های بدنسازی ولو شدم. مربی که خانم بسیار سختگیری است توانست با یک شکلات کاکائویی و کمی ماساژ احیایم کند. اما بعد از این ماجرا مدام ترس برم می‌داشت که نکند مشکلی دارم که نمی‌توانم هم پای دیگران ورزش کنم. که الان بعد از یک ماه به این نتیجه رسیدم که مشکلی جز تنبلی و خشکی بیش از اندازه عضلات وجود ندارد.

خانم حسینی جوری ما را تمرین می‌دهد که انگار قصد شرکت در بازی‌های جهانی داریم یا خدای نکرده در اردوی تیم ملی هستیم!
ایروبیک ورزش سختی نیست اما بدن من به شدت غیر قابل انعطاف است و تحرک کمی که در طی این سالها داشته‌ام عملا از من یک چوب خشک ساخته، به قول خانم حسینی صد رحمت به چوب خشک!

در جلسۀ چهارم به خانم حسینی گفتم، گویا من استعداد ورزشی ندارم، من توی دبیرستان همۀ درسهایم بیست بود به جز هنر و ورزش! او هم خندید و گفت برعکس من که ورزشم بیست بود و بقیه درسام افتضاح!
خانم حسینی آن اوایل می‌گفت حالا دست و پای مخالف را با هم می‌کشیم و من چند ثانیه هنگ می‌کردم که دست و پای مخالفم را چطور انتخاب کنم. نعیمه می‌گفت باید قبل از کلاس ایروبیک برایت کلاس تشخیص دست و پای چپ می‌گذاشتم. اما جدای از شوخی این مسئله به خنگی من ربطی ندارد، من عصب و عضله‌هایم با هم هماهنگ نیست. این مسئله صرفا با تمرین و ممارست حل خواهد شد. خانم حسینی گفت اگر کلاس ایروبیک در آب شرکت کنی، بدنت نرم تر می‌شود و راحت‌تر می‌توانی حرکات کششی را انجام دهی.
امروز برای اولین بار در عمر سی و یک ساله‌ام پایم را در استخر گذاشتم، حس جالب و خوبی بود. عاشق جکوزی شدم و فهمیدم وقتی شنا بلد نیستم نباید شنا کنم تا یک هو پایم سر نخورد و با کله فرو نروم زیر آب تا یک دختر ده ساله نجاتم دهد!


+آقای زارعی که دوبار کامنت خصوصی گذاشتین، من برای پاسخ دادن به شما هیچ راه ارتباطی ندارم. لطف کنید یا کامنت عمومی بذارین یا آدرس وبلاگ‌تون رو.

  • نسرین

هوالمحبوب


بهش میگم الان چی عمیقا خوشحالت می‌کنه، میگه اینکه تو بخندی، خوشحال باشی و دوستم بداری. باور نمی‌کنم که من سبب این خوشحالی عمیق باشم ولی می‌خندم. تشکر می‌کنم. هرکاری جز اون چیزی که ازم انتظار داره.
ازم می‌پرسه تو چی؟ چی تو رو عمیقا خوشحال می‌کنه. فکر می‌کنم، فکر می‌کنم و فکر دیواره‌های مغزم رو سوراخ می‌کنه. می‌گم اینکه یه خانوادۀ خوشبخت و خوشحال داشته باشم. اینکه با هم سفر بریم، با هم بخندیم و حالمون با هم خوب باشه.
مامان کمتر بره تو خودش، کمتر قرآن بخونه، کمتر ذکر بگه، آقاجون کمتر بخوابه و من کمتر گریه کنم. و من کمتر غصه بخورم و من کمتر دلم بشکنه.
اینا رو دیگه بهش نمی‌گم. می‌ذارم تو دلم بمونه که بیام اینجا بنویسم. که بگم خوشبختی آدم کنار یک نفر دیگه تکمیل نمیشه. خوشبختی آدم تو دل خانواده است که شکل می‌گیره. دست و پا در میاره و در نهایت بهش بال پرواز می‌ده. اگه تو نذاری که خوشبختی تو دلت جوونه بزنه، اگه نذارن که خوشبختی از سر و کولت بالا بره، کی بلد می‌شه بال پرواز در بیاره؟
کی می‌تونه وقت کنه، بره جفتت رو پیدا کنه و دستت رو بگیره و ببرتت تو دل آسمون؟
تا مامان حالش خوب نباشه، تا تو نخندی، خوشبختی اتفاق نمیوفته. روزهای تلخی که غم داره از سر و روی خونه شره می‌کنه، روزهایی که دل من شبیه چینی‌های بند زدۀ عمه حبیبه، تالاپی میوفته زمین و تیکه تیکه می‌شه، حرف زدن از خوشبختی احمقانه است.
این روزها روحم نازک‌تر شده. قلبم هزار تیکه است و هر تیکه اش یه دردی داره. هر حرفی بهم بر می‌خوره، هر رفتاری ناراحتم می‌کنه. توقعم از آدم‌ها فراتر از چارچوب‌های تعریف شده است و انتظار بی‌جایی دارم از آدم‌ها. از شکل و شمایلی که زندگی‌ام به خودش گرفته می‌ترسم. حس و حالم شبیه بچه یتیمی شده که روز اول مدرسه، تنها یه گوشه از حیاط ایستاده و به خوشحالی عمیق بقیه حسودیش می‌شه. اینکه کسی آدمو دوست نداشته باشه ترسناکه.

  • نسرین
هوالمحبوب

دلتتنگی شاید همین است که بعد از یک ماه صفحۀ وبلاگت را بازکنی و ستاره‌های روشن دوستانت را ببینی و حسرت بخوری که چرا یک ماه آزگار نبودی و نخواندی‌شان. دلتنگی همین است که من بهترین خبرهای زندگی‌ام را ابتدا با دوستان بلاگرم به اشتراک می‌گذارم و بعد شادی‌های قسمت شده‌ام را مزه‌مزه می‌کنم. دلتنگی برای شما خوب است. دلبستگی به شما خوب است. از پس همۀ این فاصله‌ها دوباره سلام. 
دربارۀ گذشته‌ها حرف نزنیم که رنج مدام است و تلخی بی‌پایان. حالا هستم و حالم خوب است و خدا هنوز دوستم دارد و من هنوز ایستاده‌ام. نوشتن رسالت من است و من هرگز بدون نوشتن خوشبخت نخواهم بود. تلاش می‌کنم توی این لحظه‌های آخر تابستانی، چیزی را بنویسم که در تمام این یک ماه انتظارش را می‌کشیدم.
شما برایم حرف بزنید، چه خبرها؟ کجایید؟ 
  • نسرین

هوالمحبوب 

مردا فکر می‌کنن با معذرت خواهی همه چی تموم میشه، زنا هم فکر می‌کنن با زیاد توضیح دادن یه موضوعی مردا قراره بفهمن، همین میشه که دنیا به کام ما زن‌ها زهر میشه، در حالی که مردها عین خیالشون نیست. کاش می‌فهمیدید که معذرت‌خواهی هیچ وقت جای زخمی که زدین رو خوب نمی‌کنه. کاش بلد بودین همونقدر که موقع نیاز، زبون می‌ریزین و از ترک دیوار تا چاک دامن طرف تعریف کنین، موقع عذرخواهی هم زبون بریزین، شعور و درک تون رو نشون بدین. عطشتون برای حفظ رابطه رو نشون بدین. نشنین کنار گود و با تیکه انداختن و کنایه زدن احساس جنتلمن بودن بهتون دست بده. حالم از آدم‌های حقیری که می‌دونن یه غلطی کردن ولی عرضه اصلاحش رو ندارن عمیقا به هم می‌خوره. حالم از ایما و اشاره‌های زبانی تون وقتی می‌دونین طرف قهره به هم می‌خوره. حالم ازت به هم می‌خوره آقای چهارخونه سبز. 

  • ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۵
  • نسرین