گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب
 
اینقدری که توی این چند ماه اخیر، نشستم به مرور کردن خودم، هیچ وقت توی این سی و دو سال نکرده بودم. تلاش برای بهبود حال خودم، بهبود روابطم، بهبود شرایط زندگیم، اهدافی بود که این چند وقت از سر گذروندم. با وجود همه تلاش‌ها، مطالعه‌ها، بالغ شدن‌ها، هنوز هم توی یک سری روابط لنگ می‌زنم و نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. نمی‌تونم تا یه جایی دوست داشتنم رو بروز بدم و از یه جایی به بعد بایستم به واکنش آدم‌ها. بلد نیستم غرق نشم توی یک سری روابط و بعد بدون اینکه انتظاری از آدم‌ها داشته باشم، بدون اینکه دست و پا بزنم و آسیب ببینم، برم به مقصد دلخواهم. هنوزم ارتباط برقرار کردن برام دلخواهه. هنوزم دوست داشتن شیرینه و برای همین هنوزم آسیب می‌زنم به خودم.
به نظرم دیگه تا این سن باید یاد می‌گرفتم که حد و حدود هر رابطه کجاست، باید یاد می‌گرفتم که تا کجا می‌تونم نفوذ کنم و از کجا باید توقفم آغاز بشه. گاهی دلم رفتن و کنده شدن می‌خواد. دلم می‌خواد برگردم به روزی که هیچ کس اینجا، حتی اسم واقعی‌ام رو هم نمی‌دونست.
گسترده شدن دامنه روابط داره منو می‌ترسونه. از اینکه مدام آدم‌ها میان و سنگ به شیشه خلوت من می‌زنن می‌ترسم، از اینکه در خونه‌ام به روی خیلی‌ها بازه وحشت کردم. در خیلی از مواقع، بُعد سختگیر و مذهبی وجودم به عناد برمی‌خیزه و یه جنگ داخلی سخت تو وجودم شروع می‌شه. خود امروزی و نسبتا روشنفکرم دوست داره ارتباط بگیره و از بودن کنار آدم‌ها لذت ببره، اما من مذهبی و سنتی که شاکلۀ اصلی وجودمه، می‌ترسه، گاهی قایم می‌شه، گاهی مریض می‌شه و گاه قهر می‌کنه.
نمی‌دونم باید قبول کنم که دچار تناقضم یا نه همه آدم‌ها این شکلی هستن. 
چند روز پیش وارد یه رابطۀ آشنایی شده بودم که در تمام لحظاتش داشتم افسرده می‌شدم، حس می‌کردم زندگی داره هر لحظه تیره و تار می‌شه. در حالی که از منظر بیرونی، اون ادم کیس خیلی خوبی برای ازدواج بود، تحصیلات عالی، شغل درجه یک، وضعیت مالی خوب و مهم‌تر از همه مذهبی. 
از وقتی بهش جواب منفی دادم، حالم نسبتا بهتر شده. انگار خودم رو نجات داده باشم. دارم به این فکر می‌کنم که آیا خواستن کسی که شبیه من باشه و من از بودن کنارش نترسم، اینقدر سخته؟ چرا آدم‌هایی که سر راه من قرار می‌گیرن اینقدر صفر و صد هستن؟ اگه تجربه‌ای در این خصوص دارین که فکر می‌کنین می‌تونه بهمون کمک کنه، خوشحال می‌شم مطرح کنید. نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می‌شه. کامنت ناشناس هم فعاله اگر دوست نداشتین شناخته بشین.
  • نسرین
هوالمحبوب
 
به نظرم شناختن آدم‌ها اصلا سخت نیست، کافیه وقت بذاری و بشینی پای حرفاشون. حرف زدن بهتر از هر چیزی می‌تونه ما رو تعریف کنه، مخصوصا توی فضایی که امکان رفت و آمد و معاشرت وجود نداشته باشه. من دوستای مجازی زیادی داشتم که ارتباط خیلی صمیمانه‌ای باهاشون برقرار کردم. توی روابطم با دوستام بالا و پایین زیاد دیدم. گاهی بعضی‌ها رو کنار گذاشتم چون دیدم آدم مناسبی برای دوستی کردن نبودن، گاهی برای بعضیا انرژی خیلی زیادی صرف کردم تا بتونم حفظشون کنم، گاهی با بعضیا دعوا کردم و حتی تا مرز کات کردن پیش رفتم، اما اونقدر آدم ارزشمندی بوده که دوباره برگشتم و مرور کردم رابطه رو و به سختی تونستم مشکلات رو حل کنم. دوستایی داشتم که دوستی‌مون با دعوا شروع کردیم و الان جون‌مون برای هم در می‌ره. توی سال‌های اخیر که دوستان نزدیکم اغلب ازدواج کردن، طبعا ارتباطم بیشتر محدود به دوستان مجازی شده. نمی‌دونم این اتفاق خوبیه یا نه ولی فعلا مشکلی با این قضیه ندارم.
من از خیلی جهات مدیون این فضام، فضایی که بهم جرات و جسارت خطر کردن و تجربه کردن رو داد. شاید اگر این امکان برام فراهم نمی‌شد، از نظر ارتباطی خیلی نمی‌تونستم رشد کنم. اما طبیعتا ضربه‌های زیادی هم بهم زده. ارتباط‌های مسمومی که با امید و آروز شروع شده و تهش با یه تلخی غیر قابل توصیف به پایان رسیده هم محصول همین فضاست. فضایی که گاهی بهت اجازه نمی‌ده از حقت دفاع کنی، بهت اجازه نمی‌ده حرفت رو جوری که باید به طرف مقابل حالی کنی، فضایی که خط خوردن خیلی راحت‌تره. فضایی که مرزی بین حقیقت و دروغ برات قائل نیست، نمی‌تونی زل بزنی تو چشم طرف تا ببینی راست می‌گه یا دروغ، فضایی که به راحتی میتونی پنهان‌کاری کنی و طرف مقابل متوجه نشه.
اما چیزی که برام این وسط عجیبه بعضی از واکنش‌های لحظه‌ای هست. آدمی که مدت‌ها باهاش معاشرت کردی، حرف زدی، از درونیاتت گفتی، نمی‌تونه ادعا کنه که تو رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه چی خوشحالت می‌کنه. مگر اینکه تو تمام مدت بهش دروغ گفته باشی و نقش بازی کرده باشی، که در این صورت هم به نظرم چنین آدمی ارزش وقت گذاشتن و تلاش برای خوشحال کردن رو نداره و بهتره آدم دمش رو بذاره رو کولش و بره.
چیزی که بی‌اغراق تمام دوستانم درباره من توافق نظر دارن، بیش از اندازه خودم بودنه، یعنی هیچ وقت چه تو مجازی چه تو دنیای واقعی، نقش بازی نکردم، هیچ وقت تلاش نکردم خودم رو بهتر یا بدتر از چیزی که هستم جلوه بدم. این خود واقعی بودن بدون هیچ نقابی، هم خوبی داره هم بدی. خوبی‌هاش اینه که استرس اینو نداری که اگه فلان حرفت لو بره چی می‌شه. همیشه راحتی و وجدانت آسوده است که کسی رو با دروغت اذیت نکردی، به کسی آسیب نرسوندی. اما یه بدی هم داره که باعث می‌شه ازت سواستفاده بشه. اینکه بقیه رو هم با خودت قیاس می‌کنی و فکر می‌کنی آدم‌هایی هم که باهات در ارتباطن مثل خودتن. حتی اگه در نود درصد مواقع اینجوری باشه یه درصدی باید برای بازیگرها هم قائل بود. اونایی که خوب بلدن تو نقش دروغین خودشون فرو برن و تو حتی نتونی حدس بزنی که اینا همش یه مشت خیالات خوش رنگ و لعابه. خلاصه اینکه فرزندانم، شمایی که از خرداد نود و چهار خواننده اینجایی تا شمایی که از تیر نود و نه به این وبلاگ متصل شدی، با هر میزان شناختی که از من داری، به نظرت چی منو خوشحال می‌کنه؟
  • نسرین
هوالمحبوب
«مخاطب این پست بلاگرا نیستن»
من نسرینم،سی و دو سالمه و الان توی شرایط فعلی زندگیم، انگار رسیدم به برزخ. یه حفرۀ بزرگ توی قلبمه که یکی از شما ایجادش کردین، شماهایی که با من در ارتباطید، من گاهی دلم می‌خواد از ته دلم دوست‌تون داشته باشم. گاهی دلم می‌خواد فرسنگ‌ها ازتون فاصله بگیرم. من آدم بی‌رحمی نیستم، هیچ وقت نبودم. من دل شما واسه‌ام مهم بوده همیشه. تلاش نکردم که با نفهمیدنم بهتون ضربه بزنم. گاهی نفهمیدم، گاهی سنگدل شدم، گاهی رها کردم، اما هیچ وقت انتخاب نکردم که بهتون آسیب بزنم. من طرفدار ثباتم. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی غصه‌ام می‌شه. از بی‌دلیل ترک شدن غصه‌ام می‌شه.
من تلاش کردم که دلم رو به اندازه همه شماها وسعت بدم. خواستم که همتون توش جا بگیرین. اما گاهی خودتون دست و پا زدین و ناسازگاری کردین، گاهی بد نشستین و جای بقیه رو تنگ کردین، گاهی از دستم در رفتین، گاهی سنگ زدین به شیشه پنجره‌ام و وقتی با شوق اومدم لب پنجره قایم شدین. گاهی یهو بی‌هوا اومدین و نشستیم با هم دو تا پیاله چایی خوردیم و هم نفس شدیم، اما شما زود حوصله‌تون سر رفته، رفتین و دیگه پیداتون نشده.
من از دست همتون خسته‌ام.  از تحمل کردن‌تون، از کینه‌هاتون، از تظاهر کردن‌هاتون. حتی گاهی دوست داشتن‌هاتون هم حالم رو بد می‌کنه. من معنی اصالت داشتن رو خوب می‌فهمم، همین طور تظاهر به اصالت رو. من دروغ نگفتم، من گفتم که چقدر دوست‌تون دارم؛ اما شما چی؟
من حرف زدن رو دوست دارم، من دوست دارم از الان تا آخر دنیا برای شما حرف بزنم، اما فکر می‌کنم دیگه حوصلۀ منو ندارید، فکر می‌کنم دارم وادارتون می‌کنم به تحمل کردن خودم. کاش می‌تونستم روی همتون یه خط قرمز بکشم تا از تمام قید و بندهای روابط رها بشم. 
می‌دونید، از امتداد دادن یه رنج کهنه خسته شدم، از تکرار شوم یه اتفاق خسته‌ام. انگار کنار زمین بازی ایستادم و تا ابد منتظرم که نوبت به من برسه. که برم وسط زمین و با تمام قوا بدوم. اما واقعیت اینه که قرار نیست کسی توپی سمتم پرت کنه، قرار نیست دستم رو بکشید و با خودتون ببرین اون وسط. من اونقدر این کنار زیر آفتاب می‌ایستم تا بالاخره خسته بشم. من شاید از نظر خیلی‌هاتون کوچولو و بی‌اهمیت و به درد نخور به نظر برسم، اما هستم، نفس می‌کشم، نیاز به شادی دارم، نیاز به شنیده شدن دارم، اما شما همه چیز رو ازم دریغ کردین، من مثل یه ستاره کم رمق این گوشه افتادم و نای بلند شدن ندارم، نه کسی سراغم رو می‌گیره، نه کسی دنبالم می‌گرده و نه نقش بستن یهویی من توی قاب نگاه هیچ کدوم از شما، خوشحالتون می‌کنه. دوست داشتم یکی از شما بالاخره منو کشف کنه و با ذوق زیاد منو به بقیه نشون بده و بگه اون ستاره کوچولو، رو من کشف کردم، اون ستارۀ منه. من دیگه از گریه کردن هم خسته شدم، از تظاهر به بی‌تفاوتی، از تظاهر به خوب بودن، از تظاهر به اینکه سنگ‌هایی که سمتم پرت کردین، زخمی‌ام نکرده. اما واقعیت اینه که من زخمی‌ام و همین روزها زخمها منو از پا در میاره. شاید وقتی نبودم، بودنم اهمیت پیدا کنه. اما اون موقع دیگه من نیستم، لبخندم، چشمهام، کلمه‌هام، دوست داشتنم، من اگه نباشم، همه چیز رو با خودم دفن می‌کنم. 
  • نسرین

هوالمحبوب


چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که یهو چی میشه که تمام اون چیزایی که ته‌نشین شده بود و تو تونسته بودی باهاشون کنار بیای، دوباره هوار می‌شن سرت؟ مگه مشکل تازه‌ای داری؟ مگه اتفاق جدیدی افتاده؟ پس تو چه مرگه که صبح تا شب گوشی به دست زل زدی به در و دیوار و هیچ کار مفیدی نمی‌کنی؟ گاهی به این فکر می‌کنم که مختصات زندگی من همیشه همین بوده، هیچی بدتر یا بهتر نشده، فقط گاهی یه تنش‌هایی اومده و رفته. ما هیچ وقت یه زندگی نرمال و شاد و حتی معمولی نداشتیم. اما بهش عادت کردیم. اما چی می‌شه که یهو صبح که از خواب بیدار می‌شی یا شب که می‌خوای بخوابی حس می‌کنی بدبخت‌ترین آدم روی زمینی؟ من واقعا منتظر اتفاق خاصی نیستم که بتونم سرپا بشم یا بتونم به زندگیم سر و سامون بدم. من هیچ وقت منتظر معجزه نبودم، هیچ وقت ننشستم که کسی بیاد مثل ناجی، دستم رو بگیره و از این بحران بیرونم ببره. اما یه وقتایی مثل الان بدجوری کم میارم. حس بدبختی از همه جام شره می‌کنه و نمی‌دونم با این حجم از یاس و ناامیدی چیکار باید بکنم. سعی می‌کنم خودم رو ریلکس بکنم، سعی می‌کنم به چیزایی که از دست دادم، چیزایی که ندارم، فکر نکنم ولی نمی‌شه. مدام یه چیزی تو سرم آلارم میده که تو بدبختی، هیچ کس دوستت نداره، هیچ کس بهت فکر نمی‌کنه. تو برای چی زنده‌ای اصلا؟ بود و نبودت برای کی مهمه؟ وقتی با تلاش زیاد می‌تونم از این بحران موقت عبور کنم، وقتی دوباره می‌تونم شادی رو پیدا کنم، اینا از بین نمی‌ره. این حس بد و منفی همیشه هست، منتها می‌تونم کنترلش کنم، می‌تونم پنهانش کنم، اما این روزها که خونه‌نشین شدم و هیچ تفریحی اون بیرون ندارم، حالا که از ترس مبتلا شدن حتی کوه هم نمی‌رم و جلسات داستانم از این هفته نخواهم رفت، سایه شوم افسردگی د‌ائمی شده. اونقدر بلد شدم نقشم رو بازی کنم که حتی می‌تونم همزمان که دارم گریه می‌کنم، استیکر خنده بفرستم تو گروه و با دوستام غش‌غش بخندم. در حالی که از درون دارم می‌پوسم.
این وسط گاهی، توقعت هم بالا می‌ره و بی‌دلیل دلخور می‌شی از اطرافیانت. دلت می‌خواد همونقدر که تو براشون ارزش قائل بودی و به دادشون رسیدی، اونام به داد تو برسن، اونام به فکرت باشن. اما این رابطه‌ها هیچ وقت دو طرفه نیست، همیشه یه طرف بیشتر مایه می‌ذاره و یه طرف کمتر. حتی تو عشق هم همینه. دو نفر نمی‌تونن ادعا کنن که دقیقا همدیگه رو به یه میزان دوست دارن. 
برای همین تصمیم می‌گیری دیگه برای هیچ کس اهمیتی قائل نباشی، هی مدام نری سراغ‌شون، هی مدام پیگیر حال و احوال‌شون نباشی، هی مدام براشون دعا نکنی، هی مدام نشینی بهشون فکر کنی. سخته ولی باید قبول کرد، گاهی آدم محتاج یه توجه عادی هم می‌شه، توجهی که بهش بگه تو مهمی، تو ارزشمندی.



  • ۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۸
  • نسرین

هوالمحبوب


امروز نزدیک یک ماه است که قرنطینه را شکسته‌ایم. از اواسط اردی‌بهشت، راهی مدرسه شدیم، امور جاری، کلاس‌های رفع اشکال، بخش‌نامه‌ها، آزمون‌های حضوری تا دیروز ادامه داشت و البته تا اواخر خرداد هم همچنان ادامه دارد.
از اول اسفند نود درصد ساعات شبانه روزم را در یک اتاق ده، دوازده متری گذرانده‌ام. توی این چند ماه، کارهای زیادی کرده‌ام، بیشترین چیزی که مرا زنده نگه داشته است، شوق بیرون پریدن از این قفس است، از قفسی که همیشۀ خدا ازش فراری بوده‌ام. 
شاید مثل او‌ته‌سو، اگر می‌دانستم که این زندان ناخوشایند تا کی ادامه خواهد داشت، بهتر باهاش کنار می‌آمدم، شاید اگر می‌گفتند که چند ماه، چند سال، حق بیرون رفتن از خانه را ندارید، احساس یاس و حرمان کمترم سراغمان می‌‌آمد. شاید اگر فرصتی را برای شناخت خودمان اختصاص می‌دادیم، شاید اگر با خودمان مهربان‌تر بودیم، شرایط اینقدر خفقان‌آور نبود.
یکشنبه‌ای که گذشت، یکی از جلسات داستان بازگشایی شد، چون محفل خصوصی است و تنها با حضور هشت الی ده نفر اداره می‌شود، اعضا صلاح دیدند که روال کار جلسات را از سر بگیریم.
بال و پری که با شوق گشودیم، منتهی شد به یک بار کوهنوردی و یک بار پیک‌نیک در پارک به اتفاق سه نفر از همکاران. حالا نگران و پر از دلشوره به ادامۀ روند بیماری در کشور چشم دوخته‌ایم و نمی‌دانیم آیا ادامۀ جلسات عقلانی است یا نه، نمی‌دانیم می‌شود امیدوار بود که یک روز به زندگی قبل از کرونا برگردیم یا نه.
انگار توی این چند ماه، دچار پوست‌اندازی شده‌ام، خودم را این روزها بی‌شباهت به لافکادیو نمی‌دانم. از زندگی روتین و نرمال کنده شده‌ام و سبک جدیدی را در پیش گرفته‌ام اما می‌ترسم تهش مثل او سرگردان شوم و نتوانم تشخیص بدهم که خود واقعی‌ام  دارای چه ماهیتی بود و به چه دنیایی تعلق داشت.
توی روزهای کشدار کرونایی، روابط جدیدی بین من و آدم‌های جهان پیرامونم شکل گرفت، سبک نوینی از روابط را تجربه کردم، با آدم‌هایی زلف گره زدم که پیش از این جزو لایه‌های بیرونی جهانم بودند. تغییر را به وضوح در خودم حس می‌‌کنم، تغییری که مرا به باور‌های جدیدی می‌رساند.
از جهان مالوفم فرسنگ‌ها دور شده‌ام. جهانی که در آن صداها، تصاویر و آدم‌ها به من نزدیک بودند. نطفه‌ای تازه در من شکل یافته که هر دم در حال تکثیر است. عادت‌ها دچار دگردیسی عجیبی شده‌اند، ساختار باورهایم دچار فروپاشی عظیمی شده‌اند و این وسط من پیانیست غمگینی هستم که نمی‌دانم از اینکه نجات یافته‌ام خوشحال باشم، یا برای ویرانه‌های شهرم و ترک کردن عزیزانم بگریم.
این روح عاریتی که در من حلول کرده است، گاه می‌ترساندم، گاه مرا به شگفتی وا می‌دارد، گاه برایم غریب است و گاه با من یکی می‌شود. از این حجم گنگ گویی، ترس برم می‌دارد، از اینکه نمی‌توانم مختصات حالم را حتی برای نزدیکانم رسم کنم، دچار آشوب می‌شوم. 
گریه‌های بی‌دلیلم زیاد است، روحم دستخوش نوسان است و با هر باد موافقی سرمست و سرخوش می‌شود و با هر باد ویرانگری، مغموم و سردر گریبان، به لاک تنهایی فرو می‌برد. گاه می‌اندیشم اگر کتاب‌ها با ما نبودند، این روزها چگونه سر می‌شد؟

  • نسرین

هوالمحبوب


نوشتن مناجات‌های این مدت، هیچ مقدمه‌چینی و برنامه‌ای پشتش نبود، سحر اول، دلم گرفته بود و نشستم به حرف زدن، حالم که خوب شد ادامه پیدا کرد. اسم پست‌ها ترکی انتخاب شدن چون حس رو بهتر منتقل می‌کردن، حال خودم با این نوشته‌ها خوب شد، چون فرصت هیچ مناجات دیگه‌ای رو در طول روز نداشتم، امسال نه قرآن خوندم نه احیا نگه داشتم. امسال، سال متفاوتی بود. سال سختی بود، سال سنگینی بود. منظورم از سال، با احتساب ماه روزه است. چرا که می‌دونم که ما از این سال‌های سخت توی زندگیمون کم نداشتیم.
حس می‌کردم علی‌رغم افسار گسیختگی چند روز آخر، خدا هم منو بخشید تهش. از اینکه تونستم خودم را دور نگه دارم از خیلی اتفاق‌ها، مشخصه که خدا دستم رو گرفت. از اینکه مثل بچه‌ها نق نزدم و گریه راه ننداختم و دلتنگی نکردم، یعنی خدا حواسش بهم بود. شب‌های آخر یه چیزایی شنیدم که اگه نسرین قبل بودم، تا مدت‌ها اشک و آهم به راه بود، تا مدت‌ها رفته بودم تو لاک خودم. اما من با یه لبخند گنده ردش کردم و گفتم به درک. 
گفتم آدمی که برام ارزش قائل نبوده و هزاران دروغ تحویلم داده، بهتره بره به درک، آدمی که ازم سواستفاده کرده، بهتره بره قاطی باقالیا، آدمی که وانمود می‌کنه من دوستش هستم ولی در عمل ثابت می‌کنه که نیتش از دوستی چیز دیگه‌ای هست، بهتره از دایره دوستان صمیمی خط بخوره و بره یه گوشه بشینه و سماق بمکه.
توی این سی و دو سال زندگی، خیلی چیزا دستگیرم شده، از آدم‌ها، واکنش‌های یهویی‌شون، از مقدمه‌چینی‌هاشون، از وانمود کردن به دوستی‌شون. دیگه تصمیم گرفتم با هر بادی نرقصم و به هر حسی بها ندم. آدم‌ها صرفا دنبال استفادۀ شخصی خودشون از رابطه هستند، به تو و حس و حالت عمرا بها نمی‌دن، براشون مهم نیست که تو پشت این گوشی چند اینچی، داری با لبخند براشون تایپ می‌کنی، یا با اشک، براشون مهم نیست که تو چی می‌خوای؟ فقط به این فکر می‌کنند که تا جایی که راه داره، ازت سواستفاده کنند و تهش بگن خودت خواستی، می‌خواستی همون اول بگی نه. مگه مجبورت کرده بودن؟! 
من قوی‌تر و عاقل‌تر از دیروزم، دیگه فهمیدم هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره، هر کسی دنبال یه چیزی هست، هیچ کس فقط و فقط به توی خالی فکر نمی‌کنه، عشق اتفاق نادریه که برای هر کسی رخ نمی‌ده. اما این وسط یه چیز دیگه هم بهم ثابت شد، دوستی‌های عمیق و خالص، دوستی‌هایی که حتی اگه از ته فاصله‌ها سر گرفته باشه، موندنی و خواستنی و حال خوب کنن. قدر دوستایی که دارم رو حالا بیشتر از قبل می‌دونم. دوستایی که من رو با تمام ضعف‌هام دوست دارن، دوستایی که کج رفتن‌هامو دیدن ولی هنوز دوست موندن. 
خلاصه که بعد از این درد دل مختصر و مفید، خواستم بگم ممنون که تو مناجات‌ها همراهم بودین، کامنت‌هاتون انرژی‌بخش بود، عیدتون مبارک و طاعات‌تون مقبول. 

  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.

تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب اون زمانا خیلی‌ها دوربین نداشتن تو خونه و امکانات نبوده و از این حرفا. ولی باید بگم که خواهر و برادر بزرگم که ده-دوازده سال ازم بزرگترن، کلی عکس تکی از بچگی‌هاشون دارن، از چند ماهگی تا چند سالگی، تازه اون زمان، توی آتلیه هم چند تا عکس گرفتن ازشون. خواهر وسطی که سه سال ازم بزرگتره، چون خیلی دلبر بوده، کلی عکس از چهل روزگی، تا چند سالگی داره. تنها کسی که هیچ خاطره‌ای از اون زماناش نداره منم. 
همیشه جزو اون بچه‌های طفلکی بودم که هیچ وقت نمی‌تونستم جای شلوغ رو تحمل کنم، برای همین مامانم همیشه منو می‌ذاشت پیش عمه حبیبیه‌ام و همگی می‌رفتن مهمونی و بازار و غیره. تو بچگی به شدت مظلوم و ساکت بودم، از سنگ صدا در میومد از من نه، می‌دیدی ساعت‌ها همه تو حیاط دارن با هم حرف می‌زنن، معاشرت می‌کنن، من تو اتاق تک و تنها توی گرمای تابستون نشستم دارم تنهایی بازی می‌کنم یا بزرگتر که شدم، تنهایی زیر درخت انجیر می‌نشستم و کتاب می‌خوندم.
اینکه کی اینقدر پر حرف شدم رو یادم نیست ولی برعکس اینکه توی خونه خیلی ساکت بودم، توی مدرسه خیلی وراج بودم، تذکر اول و آخر معلما به مامان همیشه درباره زیاد حرف زدنم بود، چون درسم همیشه عالی بود بهانۀ دیگه‌ای برای گیر دادن پیدا نمی‌کردن. 
الان که دارم گذشته رو مرور می‌کنم، می‌بینم خیلی کم درک شدم از طرف بقیه، خیلی کم تونستم به بقیه نزدیک بشم، برعکس چیزی که همیشه نشون می‌دم، خیلی کم هستن آدمایی که من باهاشون از درونیاتم حرف زده باشم، متقابلا، خیلی کم هستن کسایی که واقعا حالم رو بفهمن و سر بزنگاه بیان سراغم و بشینن پای حرفام. بر عکس خودم که کوچکترین تغییر آدم‌ها رو خیلی سریع می‌فهمم. تو لاک خودشون رفتن‌شون رو، کم‌رنگ شدن‌شون رو، کم‌حرف‌شدن‌شون رو، معمولا درد و دل نمی‌کنم، یا از چیزایی حرف می‌زنم که در اون لحظه اولویت دسته چندمم هستن، اونقدر از زخم‌های زندگی حرف نمی‌زنم که دردش برسه به استخوون، حتی اونایی که فکر می‌کنن خیلی خوب منو می‌شناسن، حتی اونایی که فکر می‌کنن باهام نزدیکن، خیلی از من نمی‌دونن، از روحیۀ آسیب‌پذیرم، از شکست‌هام، از بحران‌هام، از تناقضاتی که همیشه باهاشون درگیرم.
تو لحظات سختی که دارم، تنها کاری که می‌تونم از پسش بربیام، پناه آوردن به اتاقمه، اینکه بشینم زل بزنم به در و دیوار و اون لحظه بگذره، اگر شبه، صبح بشه، اگر صبحه شب بشه، زمان بگذره و دردش کمتر بشه. تازگی‌ها به این نتیجه رسیدم که حتی برای حرف زدن با خواهرم، اغلب مواقع نوشتن رو انتخاب کردم، حرف زدن باهاش وقتی نشسته رو به روم و زل زده تو چشام، سخت بوده، همیشه براش نوشتم و با نوشتن سبک شدم، هر وقت گند زدم، هر وقت کم آوردم، هر وقت تحقیر شدم، گوشی رو برداشتم و براش نوشتم، گاهی دعوام کرده، گاهی حمایتم کرده، گاهی بهم گفته مهم نیست، اما پشت تک‌تک کلماتش، دوست داشتن بوده، چیزی که معمولا بهش نیاز دارم. اما برای من خیلی از روابط همیشه یک طرفه بوده، حمایت کردنم، دوست داشتنم، درک کردنم، کمک کردنم، اغلب من بودم که پیش‌قدم شدم و تازگی‌ها دیگه داره حالم از روابط یک‌طرفه به هم می‌خوره. 
شاید برای همینه که وبلاگ رو دوست دارم، چون مجبور نیستم تو چشم‌های شماها زل بزنم و حرفایی رو بزنم که دوست دارین بشنوین. اینجا راحتم چون نشستم تو اتاق محبوبم و حرفایی رو می‌زنم که خودم سبک بشم.
همیشه به مریم می‌گم مامان، بچه‌ای که براش دردسر درست کنه رو بیشتر از بقیه دوست داره، شاید چون من هیچ وقت براش دردسر درست نکردم، دوستم نداره، شاید چون همیشه، اون بچه بی‌دردسره بودم توجهش بهم جلب نشده. دوست داشتن مامان رو فقط تو بچگی‌هام یادمه، اونم زمانایی که مریض بودم. الان حتی تو مریضی هم حواسش بهم نیست. یادم نیست آخرین بار کی بغلش کردم، یا بغلم کرده، شاید سال نود و شیش وقتی داشتیم با هم خداحافظی می‌کردیم.
توی این روزهای کش‌دار مجبوریم بشینیم و هی فکر و خیال بیاد توی سرمون، مجبوریم بشینیم و یه خاطره‌هایی رو شخم بزنیم و حسرت یه چیزایی رو بخوریم و بگیم کاش... کاش بیشتر دوستم داشتن تا من اینقدر همیشه جای خالی‌شون رو توی زندگیم حس نکنم، کاش بیشتر حواسشون بهم بود که اینقدر حسرت توی زندگیم هوار نشه، کاش بیشتر باهام حرف میزدن که من دردهامو از بچگی تا سی و یک سالگی رو دوشم نمی‌کشیدم.
  • ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۳
  • نسرین
هوالمحبوب

سلام رفقا، عیدتون مبارک

توی این روزهای سخت که هممون درگیر دست و پنجه نرم کردن با پدرهامون هستیم که بیرون نرن، که روزی سه هزار بار دستاشون رو بشورن، که دستاشون رو به صورتشون نزنن، که خریدها رو توی خونه ول نکنن، که قبل از تعویض لباس دستاشون رو ضدعفونی کنن و نرن دورهمی با رفقاشون توی باغ، که نرن سرکار و هزار نکن دیگر....
لطفا همچنان به روزهای سبز بهار امیدوار باشین و چشم به راه اردی‌بهشت قشنگ، چشم به راه روزی که دوباره توی خیابون‌ها بزنیم و برقصیم(نه اینکه قبلش می‌زدیم و می‌رقصیدیم!)
نگران عقد و عروسی‌های کنسل شده، آزمون‌های عقب افتاده، مدارس و دانشگاه‌های تعطیل نباشین، چون قطعا اینا تا پوست ما رو نکنن ول‌کن معامله نمی‌شن، حتما تابستون سخت‌تری در پیش خواهیم داشت ولی ما با امید می‌تونیم از پس این روزا بربیاییم.
این روزها، لطفا کمتر غر بزنین، کمتر حرص بخورین، کمتر آه بکشین و اینقدرم تا چهار صبح عین جغد بیدار نشینین!
فردا روز ماجرای قرنطینه تموم بشه یه نفر باید بیاد ما رو دوباره ریستارت کنه برگردیم به تنظیمات قبل از کرونا، بس که همه روال زندگی‌مون به هم ریخته.
دانش‌آموزان عزیز، لطفا اینقدر خون به دل مادرها و معلم‌ها نکنین، بشینن مثل بچۀ آدم درس بخونین خب، عیده که عیده، درس دادیم باید بخونین! والله
دانشجوهای محترم، بعد از قرنطینه به شما مدال شب زنده‌داری نخواهند داد، اون چت‌ها و بازی‌ها و فیلم‌ها تو امتحان ازشون سوال نمیاد، بشینین اون کتاب درسی‌ها رو  یه گرد‌گیری بکنین محض رضای خدا!
همۀ اون کارایی که می‌گفتین تعطیل باشیم انجام ‌می‌دیم رو انجام دادین به سلامتی؟ 
چند تا فیلم دیدن؟ چند تا کتاب خوندین؟ چند تا کار مفید انجام دادین؟ چه غذاهای جدیدی یاد گرفتین؟ چند تا داستان و شعر و غیره نوشتین؟
خلاصه که مراقبت کنین از خودتون و حواست‌تون به خودتون و برنامه‌های یک سال جدیدتون باشه.
سال شروع شده و نکنه یهو برسیم به تابستون و بزنیم تو سرمون که ای داد من می‌خواستم فلان کار رو بکنم نشد!
راستی اگر دوست داشتین، مصاحبۀ من با ثریای قشنگ رو هم بخونین و کامنت بدین، منتظرم بترکونینا.
تا توصیه‌ها و غرهای دیگر بدرود.




  • نسرین
هوالمحبوب

امروز دوشنبه نوزده اسفنده و من چیزی حدود دو ماهه که ننوشتم.
وقتی چند روز پیش سر زدم و کامنت‌های خصوصی‌تون رو دیدم، حس عجیب غریبی داشتم. اولین کامنت‌ها مال کسی بود که روزهای آخر فعالیت اینجا، قلبم ازش به درد اومده بود. من خیلی زود ناراحت می‌شم، خیلی زود بهم برمی‌خوره، خیلی زود اشکم در میاد، اینو شاید خیلی‌هاتون بدونید، اما خیلی زود هم متاسفانه رفتارهای بد آدم‌ها یادم می‌ره. برای همینه که دوباره می‌رم سراغ‌شون. 
فرشته راست می‌گفت، داشتن یه گنجینه مثل وبلاگ خیلی خوبه، که یهو توی سی و یک سالگی، برگردی و نوشته‌هات رو مرور کنی و ببینی چهار سال قبل چیا خوشحالت می‌کرد، بودن کیا حالت رو بهتر می‌کرد. برگردی ببینی آیا دنیا هنوزم همونقدر زیبا هست که تو بیست و شش سالگی ازش یاد کردی یا نه.
پری وقتی دیدمش، یه دختر شیطون و بازیگوش بود که زیاد می‌خندید، ولی حالا پری خیلی تغییر کرده، یه جور عجیبی جذاب‌تر شده، پری که از مهدیه می‌نوشت، من یاد جای خالی کسی توی قلبم میوفتادم، و حالا من دو تا جای خالی توی قلبم حس می‌کنم.
مریم که طنز می‌نوشت، روزهای آخر به یه چالش دعوتم کرده بود، مریم اون پست رو ندید ولی وقتی توی واتس اپ براش فرستادم، اشکش دراومد، مریم جزو کساییه که می‌شه راحت بغل‌شون کرد و راحت پیش‌شون گریه کرد.
واران مهربون، که دوران وبلاگی خیلی طولانی با هم نداشتیم ولی هر چند روز یه بار حالم رو می‌پرسید، انگار جزو معدود کسایی بود که فهمیده بود چه خبره.
آسوکای عزیزم، دلم بابت گیلان به در اومده، می‌دونم که چقدر سخته دیدن این حال شهر محبوبت. وسط این بحران‌ها یاد من بودی و این خیلی شیرینه.
حوری، دختر محجوب بیان، ممنونم ازت.
ثریای عزیزم، مرسی بابت چالش‌های جذابت، بابت احوال‌پرسی‌های همیشگی، بابت اینکه خیلی خوبی.
خانم دکتر هوپ عزیزم، امیدوارم بازم چیزایی بنویسم که ازشون خوشت بیاد و باز هم برم تو لیست پیوند‌هات.
آقای سپهر، هنوزم پست‌های جدیدت باز نمی‌شه و مجبورم بیام تو وبلاگ تا بتونم بخونمشون.
صنمای عزیز، امیدوارم شروع جذابی داشته باشی.
آقای عموجان، دلم برای غش‌غش خندیدن پای پست‌هاتون تنگ شده بود.
درددانه جان، نمی‌دونم کی، ولی یه روزی با یه المان جغدی، وسط یه جلسۀ مهم می‌بینمت و بدون توجه به حضور استاد‌های خیلی خفن، میام بغلت می‌کنم.
میم جان، اینجا چیزی نمی‌نویسم برات ولی خب می‌دونی که خیلی دوستت دارم.
غمی جان ممنونم بابت هدر جدید، همه ازش خوششون اومده. تا حالا کسی برام هدر طراحی نکرده بود. اولین‌ها همیشه تو ذهن می‌مونن.
شبیه مادربزرگ‌هایی شدم که از سفر مکه برگشتن و دلشون می‌خواد همۀ نوه‌هاشون رو یه جا بغل کنن، بیایین در آغوشم فرزندانم :)

  • نسرین

هوالمحبوب


قبل‌تر ها آدم‌ها برام جذاب بودن، کتاب‌ها، فیلم‌ها، مکان‌ها، حتی خوردنی‌های جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق می‌رسید، کلی براش برنامه‌ریزی می‌کردم. رسوندن اون یه هفته بی‌پولی به سر برج، یه جور ریاضت‌کشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتن‌های ته مکالمه همیشه مکدرم می‌کرد، حرف‌های من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که می‌بارید، ذوق راه رفتن توی برفا رو داشتم، بارون که می‌بارید، بی‌چتر می‌زدم به خیابون. مهر که می‌شد با کلی برنامه می‌رفتم مدرسه.
پختن یه غذای جدید منو مست می‌کرد. هر تجربۀ تازه‌ای برام لذت‌بخش بود. بو کردن گردن بچه‌های کوچولو، قصه و لالایی خوندن براشون، خوابوندنشون روی پاهام و .....
نوشتن برام دغدغه بودن، رسالت بود، نشستن کنار خانواده و سریال آخر شبی دیدن برام حال خوب بود. 
می‌دونی مریم، مدت‌هاست که دیگه از هیچی اونجوری که قبلا لذت می‌بردم؛ لذت نمی‌برم. سلام‌ها سرد شدن، دوستی‌ها یخ بستن، قول‌ها پوچ شدن، هیچی روی روال درست خودش نموند. دیگه کسی نیست که بشینیم تا صبح با هم حرف بزنیم و شب‌بخیر تهش ناراحتم کنه، دیگه دوستی نیست که بی‌تاب دیدنش باشم، کسی نیست که برای دیدنش تور گردشگری بذارم و کل ایران رو تو تابستون بچرخم. یه زمانی نشسته بودیم توی همین خونه‌های مجازی‌مون و برای هم از مهربانی و دوستی حرف می‌زدیم، به همدیگه انگیزه می‌دادیم، هر شروعی تازگی داشت، قرار بود تابستون برم دیدن چند تا از بلاگرها. اما یه چند وقته دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید برم؟
اصلا بقیه از دیدن من خوشحال می‌شن؟ بقیه به دیدن من فکر می‌کنن یا من الکی خودم رو مهم تصور کردم؟
دیگه حتی بستنی‌های سر لاله‌زار هم بهم مزه نمی‌ده، خوشحالم نمی‌کنه. به جای یه پیامک حقوق، هر ماه از دو جا پیامک می‌رسه، گاهی حتی بی‌خبر، ولی من دیگه با تمام صورتم لبخند نمی‌شم. می‌دونی دیگه حتی کامنت یهویی هم نمی‌دیم که حال همو بپرسیم. اگه من نباشم و ننویسم خیلی‌ها اصلا یادشون نمی‌افته که حالمو بپرسن، یا به قول یه نفر حالمو بگیرن. خسته‌ام، دلم آشوبه، روزها بی‌هدف شب می‌شن و شب‌ها بی هیچ هدف و آرزویی دوباره به صبح میرسن. شبیه یه قورباغۀ دهن‌گشاد فقط نشستم اینجا و حرف میزنم، اغلب هم حرف مفت.
اگه نخواسته بودی و دعوت نکرده بودی، تصمیم داشتم اصلا یه مدت ننویسم. دیگه نوشتن هم درمان نیست، اکسیر نوشتن بی‌اثر شده، دلم عجیب خالیه، از شور و شوق و عشق. هر روز آدم‌های زیادی رو می‌بینم که به هدف رسیدن، سر و سامون گرفتن، شغلی، کتابی، همسری، بچه‌ای، پویشی، فرقی نمی‌کنه.
این وسط منم که همیشه نصفه و نیمه‌ام. چسبیدم به یه سری ایدۀ پوچ و تو خالی که نه حال خودم رو بهتر می‌کنه و نه حال بقیه رو. انگار بی‌دعوت اومدم به این جهان. مهمون طفیلی رسیدگی نداره که....
مریم خیلی وقته خوشحال نیستم، ببخشید که دعوت‌نامه‌ات رو خراب کردم.

  • نسرین