گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹۱ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب


همیشه فکر می‌کردم هر دلخوری و رنجشی که باشه، هر چقدرم که غد بازی در بیاریم سرش، بالاخره روز تولدم از راه می‌رسه و پیام تبریکش می‌تونه تمام کدورت‌ها رو بشوره و ببره. ضمیر دوم شخص مفرد، مربوط به فرد خاصی نیست، مربوط به هر کسیه که من یه روزی، روزگاری باهاش بحثم شده. از نزدیک‌ترین تا دورترین آدم. فکر می‌کردم، یعنی هنوزم فکر می‌کنم، روز تولد آدما، روز خاصیه، ‌هر چقدرم از دست کسی ناراحت باشم، دلخور باشم، رنجیده باشم، تلاش می‌کنم روز تولدش بهش تبریک بگم و با پیامم بهش ثابت کنم که هر چیزی هم که بوده تموم شده یا نشده، مهم نیست، مهم اینه که روز تولد توه و توی این روز باید شاد باشیم. نمی‌دونم شیوۀ درستیه یا نه، اما روز تولد برام روز مقدسیه. همیشه توی این روز منتظرم، منتظر معجزه‌های کوچیک خدا، تا دوباره ساخته بشم، دوباره احساس خوشبختی کنم، دوباره حس کنم مهمم و ارزش دارم. حداقل دو نفر از شما می‌تونن شهادت بدن که من روز تولدشون با وجود اینکه تو لک بودم، رفتم سراغ‌شون و بساط آشتی رو چیدم. اما شاید باورتون نشه، که روز تولد من هیچ وقت چنین اتفاقی نیوفتاده. هیچ کس روز تولد من نیومده باهام آشتی کنه، نیومده بگه بیا دوباره تلاش کنیم برای این مسیری که داشتیم با هم طی می‌کردیم. 
برای اون آدمی که همیشه ادعای دوست داشتنت رو داشته ولی طی این سه سال حتی یک بار هم روز تولدت رو یادش نمونده، برای کسی که روز تولدش دست گل محبوبش رو گرفتی و رفتی سراغش ولی روز تولدت حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت و حتی لبخند نزد که فکر کنی دیگه قهر نیستین، برای کسایی که قلب‌شون از سنگه، هیچ کدوم از شگردهای مهربان بودن تاثیری نداره. 
من آدم مهربونی نیستم، یعنی اگه از دور منو ببینید فکر نمی‌کنید که وای چه دختر مهربونی. اما دوست داشتنم ادا نیست، بازی نیست. وقتی از یکی خوشم بیاد واقعا خوشم میاد و اگرم ناراحتم کنه مستقیم تو روش می‌گم که ناراحتم کردی. بلد نیستم خودمو قاطی قواعد پیچیدۀ آدما بکنم، بلد نیستم سیاست به خرج بدم و حساب کتاب کنم که این حرف رو بزنم یا نزنم؟ این حرف به نفع منه یا نه. 
گاهی به این فکر می‌کنم که واقعا «کاش آدم‌ها دانه‌های دلشان پیدا بود.» شاید اینجوری راحت‌تر میشد وارد قواعد بازی شد. 
چیزی که همیشه رنجم می‌ده، بی‌احساس بودن آدم‌ها در روابط انسانیه. محال ممکنه کسی کاری برای ما انجام بده و ما نتونیم دوست داشتنش رو حس کنیم، نتونیم بفهمیم این کاری که کرده از روی دوست داشتنه، از روی محبته. اما خیلی‌ها ترجیح می‌دن خودشون رو در این جور مواقع بزنن به اون راه. قشنگ هم بلدن توجیه کنن. یعنی یه جوری لفاظی می‌کنن که تو مجبور می‌شی بهشون حق بدی. تو دلت بگی خب آره حق داره، شاید واقعا آدم درون‌گراییه، شاید واقعا خجالتیه، شاید واقعا متوجه نشد و....
اما باید بگم نه، این که بشینیم و با چهار تا جملۀ خوشگل خودمون رو گول بزنیم، چارۀ کار ما نیست، اونی که دیده و به روی خودش نیاورده، یعنی دوست نداشته بیاره، اونی که تو رو ندیده درست تو موقعیتی که باید می‌دید، دقیقا خواسته که نبینه. آدم‌ها خیلی تواناتر و باهوش‌تر از اونی هستند که نشون می‌دن. فقط گاهی یادشون می‌ره که تو هم از توانایی‌هایی که اونا دارن، برخورداری. 
یادشون می‌ره که قرار نیست همیشه تو اونی باشی که مهربونه، اونی باشی که توجه می‌کنه، اونی باشی که تاریخ‌ها یادشه. 
بالاخره هر کسی یک روز خسته میشه از نادیده گرفته شدن. من خسته‌ام از اینکه همیشه همه چیز یادمه. خسته‌ام از اینکه حسم به آدما به این راحتی تغییر نمی‌کنه، خسته‌ام از اینکه اسفند در راهه و من نشستم به هدیۀ تولد کسی فکر می‌کنم که حتی روز تولد منم یادش نیست. کاش منم بلد بودم دوستتون نداشته باشم.



بعدا نوشت: شما چهار نفری که این چند روز اخیر به جمع مخاطبان من اضافه شدین، بدونید و آگاه باشید که خیلی خوشحالم کردین. ماه‌ها بود که عدد دنبال‌کننده‌ها رند نمی‌شد و خوشحالم که اومدن شما رندش کرد:)

  • نسرین


هوالمحبوب

می‌خواستم نوشتن را جدی بگیرم، می‌خواستم از آن غمی که احاطه‌ام کرده رها شوم، می‌خواستم دیگر سوزناک ننویسم، می‌خواستم وقتی صفحۀ وبلاگ را باز می‌کنم کلمه‌ها از سر و کولم بالا بروند و من برای چیدن جملات به زحمت نیوفتم.

دلم می‌خواست اتفاقی بیوفتد که دلم به نوشتن قرص شود، چیزکی پیدا شود که من را به این زندگی سنجاق کند. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی خسته‌ام. توی سی و دو سالگی غمگینی گیر افتاده‌ام که از هر طرف نگاهش می‌کنم، تباهی و پوچی است. 
زندگی توی آن چهار سال دانشگاه که هم جوان بودیم و هم بی‌غم، با همۀ بی‌پولی‌هایش، شیرین‌تر بود. انگار غم‌ها هم اصالت داشتند، تو برای چیزی غمگین می‌شدی که به بطن خانواده بر می‌گشت، دلت برای چیزی می‌گرفت که به بطن خانواده بر می‌گشت. 
خانواده آن روزها محور همه چیز بود و هیچ کداممان اینقدر دور نیوفتاده بودیم از هم. دلم‌مان برای هیچ غریبه‌ای تنگ نمی‌شد، قصۀ سوزناکی نداشتیم و دلمان به همه صورت‌های سرخ و سفیدی که دور و برمان می‌پلکیدند خوش بود.
ملیحه هربار مرا می‌بیند، حرف رضا را پیش می‌کشد. اینکه ماشینش را عوض کرده، برای مادرش خانۀ جدا گرفته و هنوز هم تنهاست و به هیچ دختری فکر نمی‌کند. بعد که می‌بیند من عین خیالم نیست، چهار تا فحش آب نکشیده نثار می‌کند و خاک بر سر گویان دور می‌شود.
عمه وسطی می‌گوید تو بایست تو همون دانشگاه یکی رو پیدا می‌کردی و من می‌گویم نه که مامان و شما و بقیه تو دانشگاه یکی رو پیدا کردین!
عمه ترش می‌کند و دیگر ادامه نمی‌دهد.
عمه کوچیکه، هنوز از تک و تا نیوفتاده، هنوز هم هرجا حرف پسر کت و شلوار پوش کارمندی پیش بیاید که دارند زنش می‌دهند، فورا سراغ من می‌فرستدشان.
خاله کوچیکه، توی تمام ختم انعام‌ها و مرثیه‌ها و روضه‌ها شماره خانۀ ما را پخش کرده، هر بار هم که یک خواستگار بی‌ربط زنگ می‌زند به پرس و جو، شست‌مان خبردار می‌شود که کار خاله کوچیکه است.
خاله وسطی با نیش و کنایه حرف می‌زند، می‌گوید سن و سالی ازت گذشته دیگه باید خیلی وسواس نشان ندهی و بله را بگویی.
دوستان دوران دبیرستان که تازگی از گروهشان خارج شده‌ام، پر و بالم می‌دهند که شوهر می‌خوای چیکار، برو زندگیتو بکن، عشق و حالتو بکن.
دیشب با زهرا که حرف می‌زدم، گفتم چرا روزگار ما اینطور نکبتی شد زهرا؟ کدام‌مان فکر می‌کردیم، بعد از آنهمه خاطرخواهی‌ها، الی چنین سرنوشتی داشته باشد و زهرا پرت شود آن گوشۀ دور افتاده و سمیه پنج سال توی یک اتاق خانۀ مادرشوهر دوام بیاورد و نازی از ما کنده شود و حتی ندانیم اسم بچۀ دومش چه شد؟!
من اما به روزهای رفته فکر می‌کنم، به روزهایی که می‌توانستم برای زندگی بجنگم، می‌توانستم قوی‌تر شوم، می‌توانستم هزار و یک چیز بیاموزم و من فقط سرم توی کتاب بود و درگیر کسی شده بودم که فرسنگ‌ها از من دور بود و حالا هم که رفته پی زندگی خودش، من احساس می‌کنم خالی‌ام. خالی از هر خواستن و نیازی. 
کنار همۀ این تلخی‌ها که زندگی را سخت کرده‌اند؛ برای من آینده، همیشه پر از نور و روشنایی و زیبایی است. پر از جاهای خالی‌ای که پرشان کرده‌ام. دیشب توی کوچه پس کوچه‌های محلۀ ارامنه، خانه‌ای را نشان دادم و گفتم، یک روز من این خانه را می‌خرم و توش خوشبخت زندگی می‌کنم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ آدمی، بدون هیچ مزاحمی، تنها برای خودم. زندگی می‌کنم و خوشبختی را مزه‌مزه می‌کنم. بدون خیال دور آدم‌هایی که دوستم نداشتند و دیگری را به جای من بگزیدند. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

حافظ گفت:«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند» اشک‌ها را پاک کردم و زل زدم به صفحه کتاب، چطور می‌توانست وسط این معرکه دم از روشنایی و امید بزند؟! اصلا رسالت حافظ همین است، اینکه تو خسته و درمانده بروی سراغش، در آغوشش بکشی، بعد تنش را نوازش کنی و او توی گوکل کروم دیوانش، حال عمومی تو را وارد کند و بعد از سرچ، یک غزل وصف‌الحال تحویلت دهد.

 بعد که دید دلت سوخته و گدازه‌هایش آزارت می‌دهد، دست نوازشش را بکشد بر سرت و توی تفسیر فالت بگوید، یار مهربان خواهد شد، بیمارت شفا خواهد گرفت و گره از کار مشکلات مالی‌ات گشوده می‌شود، زل‌زل که نگاهش بکنی احتمالا در آخر این را هم اضافه می‌کند که مسافرت به سلامت خواهد رسید و یا از جایی که انتظارش را نداری خبر خوبی دریافت خواهی کرد.

حافظ نه تنها شاعر عجیبی است، که آدم عجیب و پیچیده‌ای هم هست. گاه دقیقا حالت را نشانه می‌گیرد و واقعیت عریان را می‌کوبد توی صورتت و گاه مثل مادر مهربان دلداری‌ات می‌دهد. حال آنکه تو بهتر می‌دانی گندی که زده‌ای یا زده‌اند با مژدهٔ هیچ مسیحا نفسی رفع و رجوع نمی‌شود.

نصف شب خوابم نمی‌برد، از این پهلو به آن پهلو شدن هم راه به جایی نبرد، بلند که شدم برف بیرون سر ذوقم آورد. انگار خدا روی تمام زخم‌های بشر مرهم کشیده باشد. سفیدی شهر را دلبرانه زینت کرده بود. 

دیشب نسرین بالغی بودم که قرار بود کار درست را انجام بدهد و مثل همیشه از خودش مراقبت کند، اما یک جایی نسرین کوچک وارد معرکه شد و کار را خراب کرد. اما آدم‌های بالغ برای زخم‌های بی‌هوا همیشه تسکین دارند. گریه و شعر تسکین من است و روح سرکش و ناآرامم بعد از این دو صبور می‌شود. 


  • نسرین

هوالمحبوب


دو ماه گذشته جز توی محلۀ خودمان، هیچ کجای شهر پرسه نزده‌ بودم. دیروز عصر که داشتم تقویم را چک می‌کردم یادم افتاد که 23 آذر، تولد یکی از بچه‌هاست و وقتی توی گروه مطرحش کردم، تصمیم بر این شد که یک دورهمی سرپایی توی یک پارکی همین اطراف داشته باشیم برای تبریک به متولد و همچنین گرفتن کتاب جدید دوست مترجم‌مان.
سوار ماشین که شدم احساس عجیبی داشتم، انگار یادم رفته بود بیرون رفتن و چرخ زدن توی خیابان‌ها چه شکلی است. سال‌های قبل هم که زمستان می‌شد من برای بیرون رفتن‌های غیر ضروری تنبل می‌شدم. حاضر بودم بمیرم ولی با آن حجم سنگین عجیب و غریب بیرون نروم. پارک سرد بود، پاهایم یخ زده بود، پارک از آدم‌ها خالی بود و سرمای بیشتری توی سر و صورت‌مان می‌خورد.
با سین کیک خانگی‌اش را که توی ماشین جاساز کرده بود، آوردیم و سرود تولد برای الف خواندیم، توی آلاچیق‌هایی که جای نشستن نداشت، سر پا چای و کیک خوردیم و خندیدیم. آن یک ساعت طلایی زود تمام شد. ماشین‌ها که حرکت کردند من دوباره خالی شدم. توی مسیر بازگشت سر از بازار درآوردیم، تیمچه فرش‌فروشان، راستۀ بزازان، دالان‌های تو در تو که هیچ وقت مسیرت را نمی‌یابی اما گم هم نمی‌شوی. بازار همیشه حالم را خوب می‌کند. بوی ادویه‌اش، رنگ و جلای مس‌‌فروشی‌هایش، پارچه‌های رنگی و گلدارش، شور و هیجان آدم‌های همیشه در تکاپویش.
نون‌نون دستم را می‌کشید و میان آدم‌ها پیش می‌رفتیم. وسط چانه‌زنی‌هایمان با یک فروشنده بودیم که گوشی‌ام زنگ خورد، خواهرم بود، تماس را رد کردم و بلافاصله دوباره زنگ زد، توی این جور وقت‌ها باید بفهمم که ایلیا پشت خط است و هنوز معنای رد تماس را نمی‌داند.

با همان صدای معصوم کودکانه می‌گوید: نسرین خاله، چهارشنبه تولد مامانمه، چی کادو گرفتی براش؟

می‌گویم: هدیه تولد سورپرایزه، اگه بگم مزه‌اش می‌ره.

می‌گوید: من الان گوشی رو از حالت پخش درمیارم، می‌رم تو آشپزخونه در رو هم می‌بندم، کسی صدامون رو نمی‌شنوه.

می‌گم: احتمالا لباس بگیرم براش.

می‌گه: فکر خوبیه فقط یادت باشه که حتما نارنجی باشه، مامان نارنجی 

.دوست داره

مکالمه به پایان می‌رسد و با کوله‌باری پر از خرید‌ها خودمان را توی ماشین جا می‌دهیم.

ناهار نخورده‌ام هنوز و تا می‌رسم می‌بینم بازرس محترم که امروز توی گروه کلاسی‌ام بوده، لیست بلند بالایی فرستاده از نمونه کار و طرح درس و دفتر فرایندی و ....

تک‌تک از تمام آنچه دارم و ندارم عکس می‌گیرم و توی واتساپ برایش می‌فرستم. ساعت هفت می‌نشینم به خوردن ناهار. 
حال این روزهایم هیچ خوب نیست. یک ترس موهوم هر لحظه با من است. فشار کاری‌ام دمار از روزگارم درآورده. احساس بی‌کفایتی عجیبی دارم و هر شب دلم می‌خواهد تمام شوم. احساس می‌کنم هر کار جدیدی که شروع می‌‌کنم یک شکست بالقوه است. دلم اندکی آسودن و هیچ کاری نکردن می‌خواهد. به اندازه یک نفس تازه کردن فقط. 
دلم می‌خواهد برگردیم به روزهایی که برف بود و مدرسه پناه بود و زندگی اینقدر توی منگنه قرارمان نداده بود. دلم برف‌بازی با بچه‌ها را می‌خواهد، دلم والیبال توی آن حیاط کوچک مدرسه می‌خواهد، دلم لک زده برای راه رفتن در طول و عرض کلاس. دلم قلقلک دادن دخترها و صدای غش‌غش خندیدن‌شان را می‌خواهد. دلم برای همه چیز گذشته تنگ است. دلم برای بچه‌هایم تنگ است. دلم برای مسابقه دادن تا طبقه سوم تنگ است، دلم برای آب بازی توی حیاط مدرسه تنگ است، دلم برای بلند بلند حافظ خواندن تنگ است، دلم برای تنگ در آغوش کشیدن‌شان تنگ است، دلم برای پسرای تخس، برای شیطنت‌های دیوانه کننده‌شان تنگ است. دلم وحشی شده است، آرام و قرار ندارد برای مدرسه، برای صدای کر کننده زنگ‌های تفریح، برای شوخی‌های توی دفتر، برای دعوا سر لیوان چای، برای کنفرانس‌های پرشورمان برای کباب کوبیده‌های روز جلسه، دلم شبیه همین کلمات افسارگسیخته بالا و پایین می‌پرد و هیچ جلودارش نیستم. 


پ‌ن : دوستان عزیزی که بلاگردون رو دنبال نمی‌کنید، لطفا  این پست رو دریابید:)


  • نسرین

هوالمحبوب


راهنمایی برای من درخشان‌ترین، جذاب‌ترین و بهترین دوران تحصیل بود. بهترین دوستامو دوران راهنمایی پیدا کردم و با بهترین معلما درس خوندم و بیشترین فعالیت‌های جانبی رو توی این مقطع تحصیلی داشتم.  یه مربی بهداشت هم داشتیم که خیلی خانوم خوبی بود، مهربون، کار بلد و برعکس همه مربی بهداشت‌ها، بچه‌ها دوسش داشتن و اونم منو از همه بیشتر دوست داشت. هرچند ایشونم نتونستن قضیه پریود رو اون جوری که باید و شاید برامون باز کنن و فقط به گفتن گاهی لباس زیرتون ممکنه نجس بشه بسنده کردن ولی خب، نمی‌شه از بقیه محاسن‌شون گذشت. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم قراره مریض بشیم و گاهی تو شورت‌مون جیش کنیم، در این حد مغزم ارور داده بود با اون یه جمله! 
خلاصه کلاس دوم راهنمایی وقتی برای معاینه چشم رفتیم، فهمید که چشمام ضعیفه و معرفی‌ام کرد به چشم‌پزشک. 
دکتر صدقی‌پور دکتر خانوادگی‌مون بود، خواهر و برادرم قبل از من عینکی شده بودن و بقیه افراد خانواده هم برای معاینه پیش همین دکتر می‌رفتن، یه دکتر با جذبه و با ابهت، خوشتیپ ولی جوری که هیچ کس جرات نمی‌کرد سوال بپرسه ازش. یعنی یکم خشن‌طور بود. ایشونم با معاینه‌ای که کردن به این نتیجه رسیدن که لازمه من عینک بزنم.
فردای روزی که با عینک رفتم سر کلاس، دوست صمیمی‌ام سهیلا کلی بهم خندید وعینکم رو مسخره کرد. بقیه واکنش‌ها یادم نمیاد دیگه. 
از سیزده سالگی تا الان که چند ماه مونده به سی و سه سالگیم، من و عینکم باهمیم. یادم نیست عینکی که الان به چشمم زدم، چندیم عینکمه. عینک‌های زیادی شکستم، خیل یوقتا تو خواب عینکم مونده زیر دست و پام، گاهی وسط کتابام خوابم برده و عینکم رو چشمم کج و کوله شده، اون اوایل خیلی شیشه عینک شکستم. هر سال هم که برای معاینه چشمام رفتم، به شماره عینکم اضافه شده. الان که اینجا نشستم با شماره شش دارم دنیا رو واضح می‌بینم و هر لحظه در آرزوی اینم که یه روزی جراحی کنم و از شر عینک راحت بشم. 
ما عینکی‌ها بیشتر از نون شب به عینک‌مون محتاجیم، هر صبح که بیدار می‌شیم قبل از گوشی دنبال عینک‌مون می‌گردیم، گم کردن عینک برای ما فاجعه است چون به احتمال قوی خودمون نمی‌تونیم پیداش کنیم. برای خرید عینک هم تنهایی نمی‌تونیم بریم چون نمی‌تونیم تشخیص بدیم کدوم عینک بهمون بیشتر میاد و احتمالا نتیجه تنهایی رفتن چیزی می‌شه که من الان به چشمم زدم و هر کی بهم رسیده گفته دفعه بعدی باهات میام تا برات عینک خوب انتخاب کنم.
چند باری که زلزله شده من قبل از هر چیزی دنبال عینکم گشتم تا با عینک از خونه در برم، هر بار که خواستم کار مهمی رو شروع کنم اول عینکم رو به چشمم زدم. کج شدن فریم یا لک شدن شیشه‌هاش باعث سردردم شده و شستن عینک کم‌کم تبدیل شده به یه کار روتین برام.
با همه وابستگی‌هایی که به عینکم دارم و بدون حضورش نمی‌تونم کاری انجام بدم، همیشه دلم خواسته عینکی نباشم. دلم خواسته چشم‌هام دیده بشن و پشت یه شیشه زمخت که هر سالم به ضخامتش اضافه می‌شه پنهان نشن. پنج سال پیش برای اولین بار بود که یه نفر بهم گفت چه چشمای قشنگی داری. زمانی بود که توی آبدارخونه مدرسه نشسته بودیم و با همکارم که معلم ریاضیه منتظر شروع کلاس فوق برنامه‌مون بودیم. عینکم ور درآورده بودم که وضو بگیرم، یه لحظه نگاهم کرد و گفت نسرین چه چشمای قشنگی داری، حیف نیست پشت عینک قایم بشن؟ دقیقا از اون روز تا حالا دارم به لیزیک فکر می‌کنم، اوایل به خاطر هزینه‌هاش نمی‌تونستم اقدام کنم، بعدتر دوست خواهرم با عمل لیزیک نابینا شد و خواهرم ترسید و منصرفم کرد، امسال هم پولش جور شده بود و هم ترسم ریخته بود ولی  کرونا اومد و همه برنامه‌هامو ریخت به هم. می‌دونم که این عمل یه عمل پر ریسکه ولی دلم نمی‌خواد از پشت شیشه عینک به کسی که دوسش دارم نگاه کنم، دلم نمی‌خواد روز عروسی هم به این فکر کنم که بدون عینک چه غلطی کنم، دلم نمی‌خواد برای ابد از آرایش چشم محروم باشم چون دیده نمی‌شه. 

  • نسرین

هوالمحبوب


برای ماهایی که درگیر کلماتیم، سخت‌ترین بخش نوشتن، پرداختن به خودمون و شناساندن خودمون به بقیه است. انگار ماها کمتر از همۀ موضوعات جهان هستی، به خودمون فکر می‌کنیم؛‌ اما به نظرم ریز شدن در شخصیت خودمون، رفتار و اخلاق و تفکرات‌مون، به نتایج جالبی منجر بشه. من از اول خلقتم، انسان عجولی بودم، از همون وقتی که خواهران جوان و نوجوانم دقایق زیادی رو جلوی آینه صرف می‌کردن و به دک و پزشون می‌رسیدن، من با نگاه کردن به تصویر خودم روی دیوار بد و خوب لباسم رو می‌فهمیدم و سر و ته قضیه رو هم میاوردم. بزرگترین جنگ‌هایی که همیشه با خواهرام داشتم، سر همین لفت دادن‌شون بود. به خاطر عجول بودن، بسیار وقت‌شناس‌ام و خیلی کم پیش میاد سر قراری دیر برسم. مامانم همیشه می‌گه، نسرین آتیشی مزاجه. خیلی زود تند می‌شم، داغ می‌کنم و جوش میارم. متاسفانه این بدترین ویژگی اخلاقی منه و در طی سال‌های مختلف زندگی، از دانشجویی تا معلمی، خیلی روش کار کردم و الان در میانه‌های دهه چهارم زندگی، نسبت به عنفوان جوانی، پیشرفت چشمگیری در کنترل خشم دارم، اما هنوزم جزو انسان‌های آتشین  مزاج دسته‌بندی می‌شم.
توی رفاقت، آدم کم آوردن و کم گذاشتن نیستم، روی رفاقتم می‌تونید تا دلتون بخواد حساب کنید. متاسفانه ضربه هم زیاد خوردم سر این قضیه ولی یه چیزایی، جزو سرشت آدمه، نمی‎‌تونه با هیچ فرمول و شگرد و راه‌حلی اصلاحش کنه. کلی‌نگرم و خیلی به جزئیات پیرامونم نگاه نمی‌کنم، خواهر دومی معتقده هنوز قادر به تشخیص رنگ چشم آدما نیستم و خیلی روی من برای توصیف چهرۀ آدما حساب نمی‌کنه:) تلاش می‌کنم که آدم منظمی باشم، تلاش می‌کنم که با برنامه برم جلو ولی خدا شاهده به جز زمان کنکور ارشد، هیچ وقت کارام روی برنامه نبوده. البته همیشه برنامه روزانه برای خودم می‌نویسم و تلاش هم می‌کنم تا شب همشون تیک بخورن، اما اغلب مواقع ناکامم، چون همیشه فردایی هست که بتونم کارامو بهش موکول کنم. آدم صبح زودم. با صبح بیدار شدن خیلی مشکلی ندارم اما شب زنده‌داری مخصوصا برای انجام کارهای عقب‌افتاده از توانم خارجه. حاضرم از پنج صبح بیدار بشم ولی از دوازده به بعد مجبور به انجام کاری نباشم. آدم خاطره‌بازی‌ام، در حدی که کارت‌های تشویق دوران مدرسه، کارنامه‌های کلاس دوم تا دورۀ ارشد، دفتر خاطرات مدرسه، نامه‌هایی که دوستام برام نوشتن؛ همه رو نگه داشتم. حتی نامه‌های شاگردامم در طی این هفت سال رو دارم و هرزگاهی بهشون سر می‌زنم. 
عاشق چایی‌ام و به نظرم مایه حیات چاییه نه آب:) از آشپزی و نوشتن لذت می‌برم و ریا نباشه آشپز خوبی هم هستم. عاشق ارتباط گرفتن با آدم‌هام، عاشق صحبت کردن، عاشق شکل دادن به ارتباطات انسانی و لذت بردن از هم‌نشینی با آدم‌ها. احساساتی‌ام و طرفدار مکتب رمانتسیم در روابط انسانی:)
از آدم‌های پیچیده و مرموز خوشم نمیاد، رو راستم و بیش از حد لازم صادق و فکر می‌کنم خوب نیست آدم‌ها اینقدر هم خود واقعی‌شون باشن چون به راحتی آزار می‌بینم و به راحتی از روم رد می‌شن. جزو آدم‌هایی‌ام که تو زندگی زیاد پشیمون می‌شن ولی از اشتباهات‌شون درس نمی‌گیرن. اغلب مواقع تلاشم برای دوست نداشتن آدم‌هایی که یه زمانی دوست‌شون داشتم، به شکست منجر می‌شه.


+در نهایت هم ممنونم از هیچ عزیز و بندباز بزرگوار که منو دعوت کردن به این چالش عجیب غریب و مفتخرم که یک تنه تمام الگوریتم‌های هاتف رو ریختم به هم و حاضرم با ماژیک قرمز اسمم رو سر در بلاگستان بنویسید به عنوان مرتد چالش گریز:)

  • نسرین

هوالمحبوب


بیشتر از خرده فرمایش‌های مدرسه و وزارت‌خونه، همکارای بله قربان‌گو منو کفری می‌کنن. کسایی که سرشون رو کردن زیر برف و اصلا متوجه نیستن که داریم استثمار می‌شیم. یه کارهایی رو از ما توقع دارن که صد در صد وظیفۀ مدیر و معاونه. اما چون همیشه چشم گفتیم و انجام دادیم، پررو شدن. 
من توی این حال و روز، حوصلۀ تولید محتوا و تهیه انیمیشن و هزار تا کوفت دیگه ندارم. حوصلۀ سر و کله زدن با اپلیکیشن‌های مختلف رو ندارم و ترجیح می‌دم یه معجزه‌ای رخ بده و عذرم رو از مدرسه بخوان. اونقدر کار سرم ریخته که رسما فلج شدم و نمی‌دونم کدوم رو انجام بدم و کدوم رو نه. هر روز سه چهار تا کتاب رو میارم میذارم جلوم که بشینم بخونم، عصر همشون ور جمع میکنم می‌ذارم تو قفسه و فردا دوباره روز از نو. نه نوشتنم میاد نه خوندن و نه هیچ کار مفید دیگه‌ای. ولی چون برای ادامۀ زندگی نیاز به پول دارم، مجبورم این لالوها هی محتوا بنویسم که لااقل  لنگ پول نباشم. از شنبه مدرسه‌ها شروع می‌شن و من اصلا نمیدونم تکلیف‌مون چیه. نمی‌دونم قراره چه اتفاقی امسال بیوفته و استرس تمام وجودم رو گرفته. کار کردن با نرم‌افزاهای جدید که هر روز بهم معرفی می‌شن، چیزی در حد کوه کندنه برام ولی می‌دونم که ناچارم یه روزی برم سراغشون و هر چه زودتر شروعش کنم برام بهتره. این وسط زدم سه‌پایه دوربینم رو که یه هفته پیش خریده بودم رو شکستم و اعصاب نداشتم صد درجه وخیم‌تر شد. اوضاع خونه هم که مثل همیشه در حالت جنگ سرده و استخوان توی گلو. واقعا اگه راهی داشتم کوله رو پر می‌کردم و می‌زدم به چاک. حس می‌کنم هشت ماه تحمل این وضعیت از توانم خارجه. کلاس نقاشی ثبت‌نام کرده بودم که حالم بهتر بشه، اما اونقدر کار همه بهتر از منه که افسردگیم چند درجه بدتر شد و دو جلسه است دیگه تکلیف نمی‌فرستم. از اینکه نشستم و همش غر میزنم و هیچ کار مفیدی ندارم که انجام بدم کفری‌ام. می‎‌دونم که بالاخره باید یه راهی پیدا کنم و خودم رو از شر این وضع خلاص کنم ولی فعلا نتونستم. حس می‌کنم کلی داد نزده دارم، کلی اشک نریخته، کلی راه نرفته، کلی کار نکرده. دلم هیجان می‌خواد، سفر می‌خواد، کافه و رستوران می‌خواد. کاش این هفت ماه همین‌جا متوقف بشه و دیگه برگردیم به زندگی عادی. واقعا شورش در اومد دیگه. دلم برای همه تنگه.
  • نسرین

هوالمحبوب


گریه هنوز هم تسکین است، از عصر نشسته‌ام توی اتاق، پشت در بسته، زل زده‌ام به سقف، دانه‌های اشک، سیلی شده‌اند روی گونه‌ها، هر کس که حرف می‌زند، بغض دوباره‌ای چنگ می‌زند بیخ گلویم، مرگ چقدر چهرۀ زشتی دارد، چقدر زندگی حقیر است این روزها، دخترها الان چه حالی دارند؟ آیلارِ من، دختر دوست داشتنی من، مادر نازنینت رفیق خوبی بود، زن خوبی بود، اما این خوب بودن تمام او نبود، یک چیزی این وسط کم است، ناقص است، کلمات کم می‌آیند برای نوشتن، درد دارد می‌خزد توی تنم، وسط نماز گریه امانم را برید، نشستم دعا کنم، زبانم بند آمد، سارا گفت کدام آیلار و من دوباره سر ریز کردم، چشم‌هایم آیلار، چشم‌هایم دنبال توست، دخترک بی‌پناه من. حالا برای آیلین هم خواهری هم مادر؟ می‌توانی؟ از پسش برمی‌آیی؟ تو مگر چند سال داری؟ روزگار چقدر بی‌مروت شده است. مامان گفت انا لله و انا الیه راجعون، من چگونه وصف کنم حضور مادرت را در آغوش خدا؟ می‌دانی که خدا عاشق مادرهاست؟ که زودتر می‌بردشان پیش خودش؟ من باید زنگ بزنم و حالت را بپرسم، اما مهین گفت نه، صدایت را بشنود غمش تازه می‌شود، گفتم من از پس دل خودم بر نمی‌آیم، چطور آیلار را آرام کنم؟ آخ چقدر مرگ داغش سنگین است. پناه آورده‌ام به اینجا، که بنویسم و گریه کنم بلکه سبک شوم، اما نمی‌توانم. یاد تمام بی‌پناهی‌های خودم می‌افتم و دلم می‌ترکد. روز آخر بغلم کردی و گفتی قول می‌دهم از پسش برمی‌آیم، روز تولدم برایم کلیپ ساخته بودی، روز معلم... آخ خیلی زود بود خیلی....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز وقتی کلافه از سر و هم کردن سه‌پایۀ دوربین، همه چیز را رها کردم و نشستم به فکر کردن، مغزم شبیه یک علامت سوال شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که سی و دو سال زندگیم را صرف انجام چه کاری کرده‌ام؟ حس کردم توی میانه‌های زندگی به بن‌بست خورده‌ام. انگار که تهی و خالی شده باشم.
من هیچ هنری ندارم، هیچ مهارتی ندارم و هیچ کاری را نمی‌توانم به درستی به سر و سامان برسانم، بعد ادعای استقلال برداشته‌ام و می‌خواهم جدا زندگی کنم. فکر می‌کردم زندگی مجردی فقط به مهارت غذا پختن نیاز دارد که خب آن را بلدم، کار هم که دارم و می‌توانم اجاره خانه را بپردازم. بلدم خانه را در حد نیاز جمع و جور کنم و خب دیگر چه؟
من یک انسان فاقد مهارتم، وقتی کامپوتر خراب می‌شود، زبانش را بلد نیستم، به غیر از ورد که هر کودکی هم بلد است، هیچ نرم‌افزار دیگری را به کار نگرفته‌ام، نه زبانی بلدم نه هنری نه خط خوشی، نه سازی نه آوازی هیچ به تمام معنا.
هیچ ورزشی را هم به خوبی یاد نگرفته‌ام که سرم بالا باشد، توی عمرم یک بار پایم به استخر باز شده و تا مرز خفگی رفته‌ام، هیچ وقت دوچرخه نداشته‌ام و طبعا بلد هم نیستم، سال‌هاست می‌خواهم گواهینامه بگیرم و هیچ وقت تا مرحلۀ اقدام کردن هم نرفته‌ام.
از هنر خانه‌داری و کدبانوگری هم که فقط آشپزی کردنش را بلدی. جدا سی و دو سال زندگیت را صرف چه کاری کرده‌ای که حالا دستت اینقدر خالی است؟من از دیروز ترس برم داشته، از اینکه همین روزها بمیرم و به عنوان یک انسان، هیچ هنری کسب نکرده باشم. باید کاری بکنم، باید خودم را از این بختکی که گرفتارش شده‌ام خلاص کنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

سابقۀ نوشتن توی این وبلاگ از سابقۀ بیمه‌ام بیشتر است. امروز که عدد 1900 را دیدم، شگفت زده شدم. دو تا موضوع بود که چند روز گذشته قرار بود بهش بپردازم، یکی سری دوم فانتزی‌های ازدواج بود و دیگری قسمت بعدی داستان من و مهرداد. حالا که این عدد منو متوجه خودش شد، گفتم چه بهتر که به فانتزی ازدواج وبلاگی بپردازم.
شاید از نظر خیلی‌ها آشنایی واقعی و درست و اصولی توی وبلاگ شکل نمی‌گیرد و آدم‌ها فقط یک بخشی از شخصیت خودشان را در نوشته‌هایشان منعکس می‌کنند. شاید نقطه‌های تاریک بسیاری در هر کدام از ما باشد که بقیه دوستان بلاگرمان از وجودشان بی‌خبر باشند. اما برای منی که هشت سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام را اینجا گذرانده‌ام، شما وبلاگ‌نویس‌ها از هر آشنایی، آشنا ‌ترید.
خلاصه که یکی از پررنگ‌ترین فانتزی‌های ازدواج برای من، ازدواج وبلاگیه. یعنی آشنایی‌ای که نطفه‌اش در وبلاگ بسته شده و کم‌کم رنگ و بوی واقعی به خودش گرفته، همیشه حس می‌کنم کسی که با قلم و نوشتن آشناست، راحت‌تر منو درک می‌کنه و اون پیونده طبعا قشنگ‌تر شکل می‌گیره. 
همۀ ما توی دنیای وبلاگ‌نویسی، کسانی رو داریم که برامون از بقیه خاص‌تر هستند، کسانی که فکرمون، قلم‌مون، نگاه‌مون به جهان هستی، باهاشون هم‌سو‌تره. طبعا پیدا کردن رفیقی برای تمام زندگی، تو این فضا اتفاق قشنگی می‌تونه باشه. برای همین، هنوزم بعد از تجربه‌های نافرجام، معتقدم یه وبلاگ‌نویس بالاخره منو کشف خواهد کرد و تمام این فانتزی به واقعیت بدل خواهد شد. حالا نیایین بگین منظورت کدوم وبلاگ‌نویسه و توهم خود معشوق پنداری هم بهتون دست نده:))

  • نسرین