گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷۳ مطلب با موضوع «معلمانه» ثبت شده است

هوالمحبوب


اولین زنگ انشا در کلاس ششم:

موضوع: من....


هدفم از طرح این موضوع آشنایی بیشتر با بچه ها و زندگی هاشون بود. اطلاعاتی که خیلی راحت میتونستم از لابه لای زندگی شون کشف کنم؛ ولی وقتی شروع کردن به خوندن انشا واقعا ذوق زده شده بودم...تعدادی از بچه ها واقعا قلم شون معرکه بود. چیزهایی رو نوشته بودن که من حتی بهش فکر نکرده بودم. از آرزوهاشون، از اسم های خاص و لقب های خاصی که بین فامیل بهش معروفن. دانش آموزی دارم به اسم «زهرا» که توی فامیل به نویسنده ی کوچک معروفه و تخیل قویی داره و مطمئنم یه روزی توی نویسندگی حرفی برای گفتن خواهد داشت.

تصمیم دارم هر کدوم از انشاها که خیلی توجهم رو جلب کرد؛ توی وبلاگم بذارم تا شما هم بخونید. حالا اگه شما بخوایین با موضوع پیشنهادی انشایی بنویسید چی میگید؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز با اینکه خیلی به موقع بیدار شدم، از خیر صبحانه خوردن گذشتم و یک بخشی از مسیر را هم با تاکسی رفتم ولی باز هم توی این اتوبوس وامانده دلهره امانم را برید بس که راه هی کش می آمد و ترافیک اول مهرکلافه کننده بود. در نهایت هم چند دیقه از هشت گذشته رسیدم به آستانه ی مدرسه ولی چون هنوز کار کلاس بندی و استقبال و صبحگاه شروع نشده بود نمیتوانم به حساب تاخیر بگذارم:)

از در و دیوار مدرسه انرزی و شور و شعف می بارید.

مدرسه ی پسرانه درست بغل گوش ماست؛ صبح صدای پسرها و جیغ دخترا گوش فلک را کر کرده بود. در نهایت حوالی نه بود که با بچه های پنجم یک راهی کلاس شدیم.

کلاس نسبتا کوچکی با 25 چهره ی شاد دخترانه. طبق معمول اولین ماجرای من با دخترها دعوا سر جای نشستن بود، چیزی که همیشه ازش فراری ام!

مدتی به معرفی خودم پرداختم سپس از تک تک شان خواستم خودشان را معرفی کنند. شکر خدا با کلی فسفر سوزاندن در عرض یک ساعت توانستم اسم تمامی شان را یاد بگیرم!

کمی که گذشت یکی از خانم های کادر اداری که نه اسمش را میدانم نه رسمش را، با سبدی پر از شکلات وارد کلاس شد و از بچه ها فیلم گرفت.

من آن وسط شده بودم دختر خوب کلاس که شکلات پخش میکند، لبخند میزند و سعی میکند توجه بچه ها را به خودش جلب کند.

بعد از معارفه ی اولیه پیک مهر را با کمک هم تکمیل کردیم، تا اینکه دوباره همان خانم کادر اداری آمد با سبدی که توش پر بود از ماژیک های رنگارنگ و خودکارهای رنگارنگ و همه ربان بسته و از هر کدام یک بسته را تحویل من داد.(توی مدرسه ی قبلی ما از این حاتم بخشی ها ندیده بودیم!)

لبخندی ته چهره ام نشاندم و گفتم خدایا شکرت، خدایا من تمام تغییرهای خوبِ هرچند کوچک را میبینم و بابتش سپاسگزارم.

زنگ های تفریح به جای صدای زنگ سنتی که گوش را خراش میداد؛  آهنگ های ریتمیک پخش می شود که کلی آدم را سر صبحی به وجد می آورد.

رفتیم اتاق معلمان به صرف چای و شیرینی. صمیمیت جو معلمان باعث شد کمی یخمان باز شود رفتم برای خودم و همکار تازه وارد دیگرم که با هم ایاق شده ایم چای ریختم.(به دلیل اینکه روز اول است آبدارچی ها به شدت درگیر هستند و امروز چای پای خودمان بود)

چند تایی از بچه های کلاس برایم گل آورده بودند و چون من یک معلم چرخشی هستم و کلاس ثابتی ندارم مجبورم یک بغل گل را از این کلاس بکشم آن کلاس و از آنجا به سمت دفتر!(در نهایت همه را یله رها کردم در کلاس ششم)

ساعت بعدی با کلاس ششم یک درس داشتم. که اغلب بچه ها را در کلاس های تابستانی دیده بودم و این کارم را راحت تر میکرد. پیک مهر را حل کردیم و خط نشان هایم را کشیدم و شروع کردیم به بازگویی خاطره های چهار ماه تعطیلی. چقدر ذوق و شوق داشتند برای حرف زدن و تعریف کردن. تقریبا دو ساعت تمام وقت کلاس به شنیدن خاطره گذشت. در خلال صحبت هایشان سوالهای ریزی مطرح میکردم که وقت کلاس به بطالت صرف نشود.

از فردا باید با جدیت شروع کنیم به مرور درسهای پایه های قبلی. تا رخوت و کرختی از چهره ها رخت ببندد و مهری را توام با انرزی شروع کنیم.



+ خاطره را به نا به درخواست یکی از دوستان نوشتم؛ سعی دارم از این به بعد به بخش معلمانه بیشتر توجه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم می آید زمانی که به عنوان کارآموز معلمی، راهم کشیده شد به دبستان.... و 23 تا پسربچه ی ناز دوست داشتنی شدند همدم روزهایم، هم زمان شده بود با اتفاقهایی در زندگی شخصی ام، که تصمیم گرفتم برای فرار از خاطره های تلخ، از وبلاگم کوچ کنم، وبلاگ تازه اسمش شد زمزمه های معلمی و پر شد از عکس ها و نقاشی ها و خاطره ها و نوشته های دانش آموزانم.

حالا بعد از چند سال یک تغییر اساسی کرده ام و مدرسه ای که کارم را در آنجا شروع کرده بودم را با تمام خاطره های خوب و بدش رها کردم، تصمیم بزرگ و هولناکی بود. ولی بی شمار اشکی که در آنجا ریخته بودم مصمم کرد به رفتن.

حالا قرار است از فردا در یک مدرسه ی جدید با دانش آموزان جدید و کادری جدید کارم را شروع کنم، به نظرم هر تغییری یک شروع تازه است. فردا بهترین لباس هایم را خواهم پوشید، حسابی به خودم خواهم رسید؛ کفش های نو به پا خواهم کرد و با یک عطر ناب و با دلی تپنده راهی مدرسه خواهم شد.

تنها و تنها به این امید که محیط جدید برایم آرامش گمشده را به ارمغان بیاورد، با انسانهایی آشنایم کند که دغدغه ی انسان تر شدن  داشته باشند نه چیز دیگر. دلم میخواهد معلمی را در مدرسه ای پی بگیرم که نفس کشیدن در فضایش سخت و سنگین نباشد. که دلم شکسته تر از اینی که هست نشود.

برای یک شروع جانانه، برای پیمودن یک راه تازه، برای یک مبارزه ی جدید رو میکنم سمت خدا و دعا میکنم که پشیمان نشوم از انتخاب راهم. که معلمی عشق است، که معلمی عرق ریزان روح است و معلمی تنها موهبتی است که خدا در روزهای تلخی و تنگی نصیبم کرده است. میتوانم قسم بخورم که هیچ شغلی اینقدر انگیزه در رگ های من تزریق نمیکرد که در مصیبت بار ترین روزهای زندگی ام حتی یک ساعت مرخصی نخواهم و برای تسلیم نشدن در برابر غم ها تنها و تنها به شغلم پناه ببرم.

برای تمام آنهایی که از فردا زندگی جدیدی را آغاز خواهند کرد، برای دانش آموزان، مخصوصا کلاس اولی ها، برای دانشجوها، مخصوصا سال اولی ها، برای معلمان و استادان عزیز سالی پر از عشق، پر از مهر، پر از دانایی آرزو میکنم.

از خدای مهربان میخواهم که روزی تان عشق باشد و کسب تان علم و دستان تان بی نیاز از هر غیر خدایی.

  • نسرین

هوالمحبوب


یکی از همکارای سابقم چند روز پیش بهم زنگ زد؛ میدونست هنوز قرارداد نبستم. چند جایی هم که صحبت شده هنوز به نتیجه قطعی نرسیده؛ گفت مدرسه شون معلم میخواد و مدیرشونم من رو خواسته که برم حرف بزنم. رفتم و رزومه ی کاری بردم و حرف زدیم. تا آخر سر گفتم که من تخصصی تدریس کردم و همه ی دروس رو نگفتم. قرار شد که تا دو روز آینده فکر کنم رو مبلغ پیشنهادی شون و نتیجه ی نهایی رو بگم بهشون. امروز میخواستم از سر استیصال بهشون زنگ بزنم و بگم قبوله. که همکارم زنگ زد و گفت: مدیرمون میگه چون ایشون ریاضی تدریس نکردن؛ من یکم نگرانم! اگه دروغ میگفت شاید اعتماد میکردم ولی چون راستش رو گفت و الان میدونم که ریاضی نگفته نمیتونم کلاس بدم بهش!

و من در نهایت شگفتی بار دیگر به این نتیجه رسیدم که خیلی ها تو زمینه های کاری دوست دارن براشون دروغ بگی. اگه بگی من فلان مدرسه اینقد حقوق میگرفتم خیلی راحت باور میکنن و حقوق بالاتری برات در نظر میگیرن. اگه به دروغ از کارهای نکرده ات بگی خوششون میاد و باهات قرار داد میبندن. چون اینجا اولین جایی نبود که منو به خاطر راست گفتنم کنار میذاشت!

البته فقط مربوط به کار نمیشه ها. توی هر زمینه ی دیگه ای قضیه همینه. اگه تو رابطه های دوستانه ات بیشتر دروغ بگی و لاف بزنی بقیه بیشتر قبولت دارن تا اینکه صادقانه از کم و کاستی ها و ضعف هات بگی. تو روابط عاطفی اگه ضعف هات رو رو کنی ازش سواستفاده میکنن علیه خودت. همیشه دروغ بگید تا موفق تر باشید. به اینم فکر نکنید که دروغگو دشمن خداست اون مال کتابهای درسی مون بوده و الان کسی براش تره هم خرد نمیکنه! همیشه سعی کنید از موضع بالاتری به مردم نگاه کنید، فخر بفروشید و اعتماد به سقف داشته باشید. آدم های این روزگار دنبال ساده ها و معمولی ها نمیگردند این روزها ستاره های قلابی بازار پر رونق تری دارند!

  • نسرین

هوالمحبوب

از هر معلمی که بپرسید از کلاس های تابستانی دل پری دارد. مخصوصا ما معلمان غیر رسمی که نه بیمه ای در تابستان داریم و نه حقوقی. تابستان هم که بچه ها حوصله ی درس خواندن ندارند و معلم ها حوصله ی درس دادن. ولی مثل همه ی سالها مجبوریم و هیچ حقی برای انتخاب نداریم.

تابستان امسال اوضاع روحی ام چندان بر وفق مرادم نبود. روزهای سختی را گذراندم.

یادم می آید چند روز پیش با حال خرابی، نصفه های شب، وسط گریه های هر شبه به خواب رفتم و وقتی صبح از خواب بیدار شدم؛ اصلا نای رفتن به مدرسه را نداشتم. با رنگی پریده و حال نزار راهی شدم و مطمئن بودم امروز روز من نیست. وارد کلاس که شدم چهره های همیشه خندان دخترانم را که دیدم شور زندگی در رگ هایم جریان گرفت. باورش شاید سخت باشد اما این به تجربه برایم ثابت شده است که دخترانم بهترین مسکن های روحی من هستند. خدا را شکر میکنم که معلمم و خدا رو شکر میکنم که راهم کشیده شده سمت این کار.

ساعت 12 که از کلاس زدم بیرون همان آدم افسرده ی دیشبی نبودم زندگی داشت به من لبخند میزد و من با همه ی وجودم چنگ زده بودم به زندگی.

حس میکنم هر سال که میگذرد با حوصله تر می شوم؛ هر سال که میگذرد بیشتر میتوانم به اعصابم مسلط شوم، هر سال که میگذرد صبور تر میشوم و رفتارم سنجیده تر می شود. همه ی این موهبت ها برای اینکه عاشق شغلم باشم کافی نیست؟

  • نسرین

هوالمحبوب


وسط چله ی تابستان است و تا می آیی قدم از قدم بر داری حرکت شر شر عرق را بر پیشانی و صورت و کمرت احساس میکنی.روزه ای و دیدن هر آب نمایی وسط هر چهارراهی می تواند آب از لب و لوچه ات آویزان کند.با زبان روزه خیابان های تف دیده ی شهر را زیر و رو میکنی و بلند بلند فکر میکنی. بلند بلند حرف می زنی و تند تند قدم بر میداری. تابستان از آن فصل هایی است که هر لباسی بپوشی موقع راه رفتن در خیابان های دم دار شهر حتما خودت را فحش باران میکنی که کاش لباس دیگری پوشیده بودم تا شاید گرما کمتر کارم را می ساخت! کاش کفش لعنتی اسپورت نمی پوشیدم. کاش روسری سر می کردم جای مقنعه و کاش....

وقتی خیابان های شهرت را گز میکنی و از پا می افتی و می نشینی لب جوبی یا روی پله ای کنار مغازه ای هزار فکر نکرده هجوم می آورند بر سرت. اینکه چرا این راه تمام نمی شود!؟ چرا این سختی ها تمامی ندارند؟! چرا آن خنکای آرامش قصد وزیدن ندارد؟ چرا خدا هوای تو را ندارد؟! چرا رها شده ای وسط این برهوت تف دیده؟!

مگر تمام زورت را نزده ای برای حفظ کردن این زندگی؟! پس چرا این روزها زورت به زندگی نمی رسد؟! زورت به تنهایی نمی رسد؟! زورت به آدم ها نمی رسد؟!

مدام سرکوب می شوی به خاطر صداقتت، مدام طرد می شوی به خاطر فرار از دروغ. ولی یک روز مجبوری سر خم کنی در برابر این قانون نانوشته. مجبوری یک روز خودت نبودن را انتخاب کنی، چون دیگر خود واقعی ات از سکه افتاده. باید نقاب بزنی و تغییر کنی. تغییرهایی که روزی از آنها وحشت داشتی.


+ خدایا وقتش شده نه؟!

++ خدایا امسال که منو بدجوری محروم کردی، مثل یک تبعیدی، مثل یک گناهکار از آغوشت طرد کردی ولی به خدایی خودت من بنده ی خوبی ام قدرم رو بدون. راضی نباش که من دیگه اونی نباشم که بودم؛  اونی بشم که تو دوست نداری. من دارم جون میکنم فقط به خاطر خودت دستت رو دراز کن به سمتم نذار کم بیارم.....

  • نسرین

هوالمحبوب

چند ماه پیش وقتی داشتم کلمات متضاد را به بچه های کلاس چهارمی یاد میدادم از بچه ها خواستم هر دو کلمه ای که به نظرشان مفهوم تضاد را می رساند نام ببرند. بچه ها شروع کردند به ردیف کردن کلمات متضاد و من روی تخته همه را نوشتم.

تا اینکه رسیدیم به دو کلمه ی «دختر = پسر» ،«زن=مرد»

بچه ها این دو جفت کلمه را به اسم کلمات مخالف می شناختند.

اما من یک لحظه فکر کردم اگر این بچه های ده ساله با همین تفکر رشد کنند در آینده نیز در جامعه  شاهد جنگ های جنسیتی خواهیم بود. مثل دوران ما دخترها فمنیسم را علم خواهند کرد و پسرها  مرد سالاری را.

گفتم دخترهای خوب دو کلمه ی دختر- پسر مخالف و متضاد هم نیستند بلکه کامل کننده ی همدیگه اند(حالا بماند که چه بدبختی کشیدم برای تعریف کلمه ی مکمل!)

متاسفانه در جامعه ای زندگی میکنیم که تا قبل از ازدواج از جنس مخالف بد میگوییم و تا میتوانیم در بحث های جنسیتی طرفداری جنسیت خودمان را میکنیم و به انحای مختلف سعی میکنیم جنس مخالف را سرکوب و تحقیر کنیم؛ حتی اگر ته دلمان هم عقیده ی چندانی به حرفهای گفته شده نداشته باشیم! و این بدترین شکل تربیت در یک جامعه ی اسلامی است. جامعه ای که قرار است پیام آور صلح و مهر باشد و مرمان جامعه باید در کمال آرامش روانی در کنار هم زندگی کنند.

دخترها و پسرها، زن ها و مردها، مادرها و پدرها، از آن دست کلمه هایی هستند که شکل گرفته اند تا در کنار همدیگر رشد کنند و وجود همدیگر را به تکامل برسانند.

خیلی وقت است که دارم روی این تفکر جنسیت گرا فکر میکنم و سعی میکنم خودم را از گرفتار شدن در دام آن رها کنم.

طبیعی است که من از موفقیت و رشد زنان و دختران جامعه ام به وجد بیایم اما این به معنای نادیده گرفتن ضعف ها و اشتباهات هم جنسانم نیست.

طبیعی است که به عنوان یک زن از پایمال شدن حقوق شهروندی ام توسط مردان جامعه ناراحت باشم اما این به معنای فراموش کردن رفتارهای خوب و برخوردهای سنجیده و انسانی مردان جامعه نیست.

جامعه ی ما هم مثل هر جامعه ی رو به پیشرفت دیگری با آسیب های عدیده ای دست به گریبان است. تمام مشکلات اجتماعی را هم میتوان در کانون خانواده ها ریشه یابی کرد. اینکه فساد اخلاقی در جامعه افزایش یافته است و یا خیانت های فکری و رفتاری در جامعه فزونی گرفته است، چیزی است که نمیتوان کتمانش کرد. اما اینکه نوک پیکان انتقادات را به سمت یک جنس خاص بگیریم و فقط و فقط انحراف اخلاقی زنان و رفتارهای نسنجیده ی زنان را عامل فروپاشی کانون خانواده و ویرانی اجتماع انسانی قلمداد کنیم بسیار دور از انصاف خواهد بود.

وقتی با یک پدیده ی اجتماعی رو به رو میشویم سعی کنیم فراتر از نگاه جنسیتی به موضوع، نگاه انسانی داشته باشیم.


  • نسرین

هوالمحبوب

امروز آخرین روز کاری در مدرسه ی ما بود و به همین دلیل جشن چهارشنبه ی آخر سال را امرزو برگزار کردیم. برعکس سالهای پیش همه چیز در بزن و بکوب و رقص خلاصه نشد. امسال من و بچه ها کلی ایده ی خوب برای جشن مان داشتیم.

پدر یکی از دخترها که تجربه ی بازیگری در تئاتر دارد؛ نمایشنامه ای کوتاه با محوریت سه عنصر مهم نورزو، تدارک دیده بود. یک نمایش با حضور ننه سرما، عمونوروز و حاجی فیروز.

حاجی فیروز ما که دختر همان نمایش نامه نویس هم هست، دختر با استعدادی است که توانست به خوبی نقش حاجی فیروز را بازی کند. امروز صبح صورتش را با زغال سیاه کردم ، لباس های سرخ و کلاه سیاهش را بر سر گذاشتم و او توانست جلوی مدیر و موسس مدرسه نقش بازی کند و همه را بخنداند.شعرهای حاجی فیروز را با همان لحن بامزه میخواند و میرقصید و همه را سر ذوق می آورد.

با کلاس های پنجم و چهارم مراسم شال اندازی(شال سالاماخ) را اجرا کردیم. قرقره و نخ آماده کرده بودیم و سبدی به آن بسته بودیم از ایوان مدرسه سبد را به طبقه ی اول فرستادیم و کلاس های پایین برایمان شکلات و آجیل فرستادند.

بعد با بچه ها رفتیم سراغ مراسم قاشق زنی! چقدر خوش گذشت به بچه ها و چقدر این مراسم قاشق زنی را دوست داشتند. اینکه با یک کاسه و یک قاشق صاحب آن همه خوراکی خوشمزه شده بودند برایشان هیجان انگیز بود. برایشان راجع به رسم و رسوم ها حرف زدیم قصه ی ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را جمع خوانی کردیم و کلی حال خوب نصیب مان شد. در آخر بچه ها یاد ترقه هایشان نیفتادند و خوشحال بودند از جشن سنتی که داشتند. آخرین لحظه های جشن از روی آتش پریدیم و برای هم آرزوهای خوب کردیم. جشن مان با بهانه های خوب پایان گرفت. اما حالا که دارم این پست را مینویسم صدای ترقه ها هر لحظه مرا از جا میپراند. تصور صورت های سوخته و دست و پاهای قطع شده مو به تنم سیخ میکند. چقدر دم از فرهنگ چندین هزار ساله زده ایم و دریغ از قدمی که برای فرهنگ سازی برداشته باشیم.

بچه های ما با سنت های ما شاد میشوند به شرطی که کسی باشد که هیجان را در این سنت ها به کودکانمان نشان دهد. هیجانی که نه خطر جانی برایشان دارد نه آسیب روحی برای شان در پی می آورد.

بچه های مدرسه ی ما فردا به قاشق زنی و شال اندازی می روند حتی در آپارتمان های بالا شهر و این کار را گدایی نمی دانند بلکه آن را دوست میدارند و به آن احترام میگذارند.

کاش آنقدر توان و قدرت داشتم که حداقل بچه های کوچه ی خودمان را فردا عصر در خانه مان جمع کنم برایشان آتش روشن کنم و جور دیگری چهارشنبه سوری را به جشن می نشستیم نه با انفجار بمب های دستی و ترقه های رعب آور.

  • نسرین

هوالمحبوب

زنگهایی که کلاس ششمی ها ورزش دارند من بیکارم و میتوانم توی دفتر بنشینم و با گوشی ور بروم یا ورقه های باد کرده روی دستم را تصحیح کنم و یا هر کاری که دلم بخواهد!

اما چند هفته ای بود که بچه ها گیر داده بودند که با آنها و معلم ورزش شان به سالن بروم و ورزش کنم، بچه ها کلا دوست دارند با من ورزش کنند؛ بس که با من بهشان خوش میگذرد. چون سعی میکنم زنگهای ورزش یکی باشم از جنس خودشان؛ نه یک معلم که کنارشان می دود. موقع بازی وسطی عمدا می سوزم و بیرون میروم؛ جر میزنم؛ دعوا میکنم و کلی میخندیم کنار هم:)

یکشنبه روزی بود که با بچه ها به سالن رفتیم. یکی از دخترها مشغول نرمش دادن بود کششی ها را قاطی حرکتی ها میکرد و ملغمه ای ساخته بود در غیاب معلم ورزش.

معلم شان که آمد نرمش ها ریتم بهتری گرفت من هم ذوق زده داشتم تمام حرکات را انجام میدادم و اصلا حواسم به ناخن های بلند نازنینم نبود:(

در حین یک حرکت که هم زمان دست و پای مخالف را باید میکشیدم ناخن انگشت وسطی از وسط شکست و داد من به هوا رفت!

درد پیچید توی سرم پیچید، توی تمام عضلات صورتم و نزدیک بود اشک های بی اختیارم جاری شود. سعی کردم بچه ها نفهمند اما نشد!

دخترها هر کدام دنبال دوا و درمان من بودند یکی با ناز و نوازش ، یکی با چسب زخم ، یکی با دستمال کاغذی و....

چند دقیقه از حضورم در سالن ورزشی نگذشته بود که دوباره به دفتر برگشتم دستم را سفت چسبیده بودم و ناله میکردم.ناخن بدجوری شکسته بود و خون زیادی رفته بود اما دردش فروکش نمیکرد.

بچه ها یکی یکی به بهانه ی دستشویی یا آب خوردن می آمدند و سری به انگشت مصدوم من می زدند و می رفتند. مهربانی صادقانه شان دلم رو گرم کرد ؛ درد کم کم فروکش میکرد و تمام مشد با تمام دردی که می پیچید توی سرم مشغول اصلاح دفترهای تمرین بودم  یادگاری هایی در هر دفتر باقی مانده از دست خط کج و معوج من در آن یکشنبه ی کذایی:)

  • نسرین
هوالمحبوب

یک جایی از بیست و هفت سالگی می ایستی به پشت سرت نگاه میکنی و یک نفس عمیق میکشی و برق رضایت در چشم هایت میدرخشد. یک لحظه در حوالی آبان هست که فقط مال توست و هیچ درد و غمی نمیتواند آن را از تو بگیرد. یک روز تو هم احساس خوشحالی عمیق را از ته ته دلت حس میکنی و می ایستی و گذشته ها دیگر برایت زجر آور نیستند.
خوشحالی که مسیرت را هر چند با فراز و نشیب های فراوان اما درست پیموده ای.به خط و خطوط های زندگی ات نگاه میکنی، به زخم هایت دست میکشی، گرد روی خاطره ها رو می روبی و لبخند را به لب هایت سنجاق میکنی، نفس عمیق میکشی و از ته دل خدا را سپاس میگویی و بر گونه هایش بوسه مینشانی. روزهای بد عمرشان ناپایدار است. روزهایی که حوصله ات را سر میبرند کمتر از آنی تمام میشوند و تو دوباره میتوانی پناه بیاوری به کتابهایت و غرق شوی در شعر و غرق شوی در کارت.
رفته ها و از دست داده ها را برای یک بار هم که شده فراموش میکنی و چنگ میزنی به داشته هایت. حسرت ها همیشگی نیستند باور کن. غم ها مهمانان یک روزه اند می آیند چای میخورند، خواب قیلوله ای می کنند و با اولین قطار بعد از ظهر پاییزی کوچ میکنند.
نگاه توست که در کوچه پس کوچه های یک آبان سرد پاییزی برگ های کتاب زندگی ات را ورق میزند. سبز و سفید و نارنجی و قرمز.
یک قرمز آتشین و پر از شوق زیستن....
به کارت فکر میکنی و سرشار از نور میشوی که همکار انبیا شده ای!
به دانش آموزان پاک تر از گل فکر میکنی. غرق لذت میشوی برای بهترین هایی که همدم ات قرار داده است.
به مادر فکر میکنی به پدر که تمام عشق تواند؛ به خواهرها و به مغر بادامی که چند روز دیگر در آغوش خواهی کشید.
مغز بادامی که همین حوالی است و تا چند روز پاییزی دیگر صدای گریه هایش طنین انداز خواهد شد بس نیست این همه عشق برای دوباره زیستن؟

  • نسرین