گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

صبح سردی بود، از آن صبح‌هایی که به قول قدیمی‌ها استخوان می‌ترکاند، نشسته‌بودیم روی صندلی‌های چهار نفره‌ی کوپه‌ی آخر قطار. سیستم گرمایش قطار مثل همیشه خراب بود. سگ لرزه می‌زدیم و سعی داشتیم با شوخی و خنده خون یخ زده‌ی رگ‌هایمان را دوباره به جریان بیندازیم.

سمیه توی چادر سیاه گلدارش مچاله شده بود، نازی شال قهوه‌ای مامان بافش را تا نوک بینی بالا کشیده بود. از قیافه ی سیاه سوخته اش تنها چشم هایش دیده می شد. چشم های ریز عسلی، که توی تاریکی تونل هم برق می زد.

قطار که توی ایستگاه دانشگاه توقف کرد، پیاده شدیم و توی آن برهوت سفید پوش زل زدیم به راه، که تا چشم کار می کرد کش آمد‌‌بود. شبیه گلوله‌های برفی بودیم که در انتظار آمدن سرویس‌های دانشگاه پیر شده اند.

آن روز کلی آدم با پوستی سرخ شده از سرما، با پاهایی سنگین از شدت یخ‌زدگی، به دانشکده‌هایشان رسیدند. اگر از آن بالا با یک بالگرد حرکت مورچه وارمان را فیلم برداری می‌کردند، یک فیلم مستند موفق از کار در‌می‌آمد. حساب این را نکرده بودیم که بعد از 45 دقیقه لرزیدن در قطار، مسیر پر پیچ و خم ایستگاه تا دانشکده را هم مجبوریم پیاده گز کنیم.

توی راه سمیه گفت: بچه‌ها موافقین کلاس دکتر آتشی رو نریم و عوضش بریم توی بوفه و یه صبحونه ی درست و حسابی بخوریم و جون بگیریم؟

نازی از زیر همان شال مامان بافش، صدایی شبیه ناله توی فضا رها کرد که گمانم علامت موافقتش بود.

من هم که پاهایم دیگه رمقی نداشت، به استاد آتشی فکر می کردم و به اینکه چطور خواهم توانست یک ساعت و نیم مزخرفاتش را تحمل کنم؛پس بی‌معطلی قبول کردم.

ساعت هشت توی بوفه بودیم. پاهایمان را چسبانده بودیم به سوفاژ و از دردی که می‌پیچید توی رگ و پی مان کیفور می‌شدیم. گرما حالمان را جا آورده بودیم.

چند دقیقه‌ای که گذشت، نازی شیشه‌ی نوتلا را روی میز گذاشت، آن وقت ها نوتلا برای ما دانشجوهای بی پول که همیشه‌ی خدا هشت‌مان گرو نه‌مان است صبحانه‌ای عیانی به حساب می‌آمد. برق چشم هایمان، نازی را متوجه خودش کرده بود؛ برای همین خواست که توضیح دهد و خودش را از اتهام بچه پولدار بودن رها کند:

-دیروز دایی اینا اومده بوده بودن خونمون، سوغات ترکیه است. گفتم مامان اینا خوششون نمیاد آوردم با هم دیگه بخوریم.

وقتی توضیحات نازی درباره‌ی نوتلا تمام شد؛ من و سمیه نصف شیشه را خالی کرده بودیم.
آن روز تا ساعت سه و نیم کلاس داشتیم، کلاس ده را هم پیچاندیم، رفتیم دانشکده گردی، وسط گشت و گذارها، پشت در شیشه ای دانشکده‌ی فنی، چشم سمیه به عقربی افتاد که طاق باز افتاده بود گوشه ی در.

با دیدن عقرب انگار یک پدیده‌ی خیلی خاص و کمیاب را دیده باشد؛ جیغ خفه ای زد و دست برد طرف شیشه‌ی نوتلایی که صبح از روی میز برش داشته بود.

در برابر چشم های از حدقه در آمده‌ی من و نازی، عقرب بخت برگشته را همان طور کج و معوض برداشت و انداخت توی شیشه‌ی نوتلا و درش را بست. البته چند دقیقه ای قبل از این عملیات، مشغول بررسی علائم حیاتی‌اش بود که نکند خدای نکرده زنده باشد و نیشش بزند.

عقرب بینوا، با آن رنگ سبز دلربا، ته شیشه ی نوتلا، لای رد قهوه ای شکلاتی که به  ته شیشه چسبیده بود، وداع سختی با زندگی داشت.

وقتی خیال سمیه از بابت گیر انداختن عقرب راحت شد، رو به من و نازی کرد و گفت:

-شنیدم عقرب برای کچلی خوبه، گرفتمش برای کله ی داداش ناصرم یه معجون درست کنم. خوب نیست طفلی قبل از زن گرفتن کلا کچل بشه. اینجوری دیگه هیشکی بهش دختر نمیده.

-آخه عقل کل با یه عقرب لاجونِ مرده، چه معجونی میشه درست کرد، هر کی گفته عقلش پاره سنگ بر می داشته لابد.

نازی این را گفت و کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و دوباره شالش را تا زیر چشم هایش بالا کشید.

سمیه با این چیزها پا پس نمی کشید؛ فکر می‌کرد همان عقرب شکلاتی ته شیشه ی نوتلا، خواهد توانست کچلی داداش ناصر را درمان کند و احتمالا تا عروسی‌اش را هم توی ذهن رویابافی کرده بود.

ناهار را توی سلف دانشگاه خوردیم و سمیه دوباره شیشه ی نوتلا را از توی کیفش بیورن کشید، این بار مشغول جمع کردن پوست لیموهایی بود که کنار کباب خورده بودیم.

-چیه چپ چپ نگاه می‌کنین، پوست لیمو هم توی اون دستور معجون رفع کچلی بود دیگه.

بعد از ناهار نوچ نوچ کنانان و تاسف خوران از داشتن چنین دوست خرافاتیی، راهی کلاس دکتر میم منفور  شدیم.

داشتم فکر می کردم که  تا عصر که برگردیم قرار است دیگر چه چیزهایی به محتویات آن شیشه ی نوتلای بخت برگشته اضافه شود که نازی سرش را بیخ گوشم آورد و از نقشه ای که در سر داشت گفت و تاکید کرد که سمیه چیزی نفهمد.

نقشه اش حرف نداشت، می‌شد با آن عقرب شکلاتی برای یک بار هم که شده، کلاس اعصاب خرد کن دکتر میم را به تعطیلی کشاند. سر کلاس نازی شیشه ی نوتلا را از کیف سمیه کش رفت و من درش را باز کردم و عقرب مرده را زیر صندلی های ردیف جلو رها کردم، تصمیم داشتم بلافاصله بعدش جیغ ساختگی بزنم و کلاس را به هم بریزم. اما همین که کمرم را صاف کردم و روی صندلی نشستم، دکتر میم اسمم را صدا زد، از مسئله‌ای که روی تخته نوشته‌بود هیچ سر در نمی‌آوردم. توی دلم به نازی و شانسم و دکتر میم بد و بی راه می گفتم و مذبوحانه تلاش می کردم از این مسئله ی لعنتی سر در بیاورم. چند دقیقه ی بعد صدای داد دکتر میم پای تخته میخکوبم کرد، همه دویدند سمت استاد که مچ پایش را گرفته بود و از درد به خودش می پیچید، هیچ کس سر در نمی آورد که چه اتفاقی رخ داده است. من و نازی هم گیج و منگ به هم نگاه می کردیم، بعد از چند دقیقه که استاد با کمک پسرها به بهداری منتقل شد و عقرب یک وجبی زیر میز، توسط خدمه به هلاکت رسید؛ تازه فهمیدیم که خدا گاهی صدای نفرین مان را می شنود.

نازی در فاصله‌ی الم شنگه ای که استاد به راه انداخته بود، عقرب سبز رنگ سمیه را توی شیشه ی نوتلا برگردانده بود و حالا سمیه داشت جنازه ی عقرب سیاه را هم به شیشه اضافه می کرد.

دکتر میم یک هفته ای بستری شد، دکترها می گفتند شانس آورده که عقربی که نیشش زده از عقرب های کشنده نبوده. معجزه ی عقرب سیاه نه تنها باعث تعطیلی یک هفته ای کلاس های دکتر میم شد، بلکه گویا برای رشد موهای ناصر هم موثر بود.

  • ۰۶ دی ۹۷ ، ۲۱:۲۴
  • نسرین

هوالمحبوب

 

توی عکس اول زل زده ای به گوشه ی کادر، همان جایی که بازوی یار پیداست، روی عکس زوم میکنم، حضورش تمام عکس را پر کرده است، خنده ات از جنس دیگری است، عکس بعدی تویی و چند مرد دیگر، نمی شناسمشان، از فکل کراواتی که بسته اید مشخص است که این عکس بخشی از مراسم عروسی است. در هیچ کدام از عکس هایت عینک به چشم نداری، آن روزها من برای عینکت شعر هم گفته بودم؛ چیزی از آن شعر یادم نمانده است، اما....

آخرین یلدایی را که با هم بودیم تو سرباز بودی و من دانشجو، همان سال هایی که زمزمه های عاشقانه ات یواشکی و دور از چشم افسر کشیک بود، گوشی نوکیای دو صفر یک ات را توی کلاه نظامی ات قایم می کردی و سر پاس به من زنگ می زدی.

می گفتی پایگاه هوایی بندرعباس آخرین نقطه ی دنیاست، می گفتی اینجا اگر تو نباشی یک روز هم دوام نمی آورم.

راستی یادم رفت بگویم که دیشب آخرین تکه از تو را به سطل زباله بخشیدم. همان تسبیح یاسی رنگ را که با منجق برایم بافته بودی، تمام این سال ها یک روز هم از من دور نشده بود.

چند هفته ی قبل کتاب هایت را هم بخشیدم، گردن آویزی را که از بندرعباس برایم پست کرده بودی، هم سهم سطل زباله ی اتاقم شد.

توی عکس آخر قربان صدقه اش رفته ای، از آن عاشقانه های آبکی که هیچ وقت اهلش نبودی. حالم از آن حال های غریبی است که تمام آن سال ها با تو داشتم. مثل همان وقت ها که پشت تلفن برایم آواز می خواندی و من اشک می شدم و سر می خوردم توی آغوش ناپیدایت.

توی عکس ها از همیشه چاق تر شده ای، از آخرین باری که دیدمت حسابی زیباتر و آقاتر شده ای . می دانی هیچ پسری بعد از دو سال سربازی در پادگان بندرعباس نمی تواند چیزی از زیبایی اش را حفظ کرده باشد. آفتاب سوخته بودی و کچل. اما من قربان صدقه ات می رفتم و حالی ام نبود که این دیدار آخر است. تمام کوله ات سوغاتی بود برای من، از سوهان قم تا نان کنجدی و کتاب و تسبیح و .....

حواست بود که تکه هایت را توی تمام شهر جا گذاشته ام؟ حالا تمام شهر بوی تو را گرفته اند، دست هایم بوی تو را می دهند و چشم هایم آخرین تصویر تو را به نمایش گذاشته اند.

بوی دود پیچیده است توی سرم و حالا تصویر تو تا همیشه نقش بسته است توی قاب چشم هایم. این آخرین یلدای بی تو هم مبارک....

  • ۳۰ آذر ۹۷ ، ۲۱:۰۷
  • نسرین


هوالمحبوب


*داستان ها را به خاطر دوستان علاقمندی در وبلاگ منتشر می کنم که همیشه مشوق من برای نوشتن بوده اند، مخصوصا آقای حامد سپهر، که چند بار خواسته اند داستان ها و ترانه هایم را در وبلاگ منتشر کنم. از نقدهایتان استقبال می کنم.


  • نسرین
هوالمحبوب

ساعت کتابفروشی، ده ضربه نواخت، این یعنی وقتش رسیده است.  ایوا از چند ساعت قبل منتظر این لحظه بود. یعنی چند شب بود که برعکس همیشه چشم به راه شب می شد، تا ساعت ده ضربه بنوازد و او کرکره ی مغازه را پایین بکشد و بخزد در اتاق کوچکش در ته بالکن مغازه و فرو برود در تخت خواب نرمش و چشم هایش را روی هم بگذارد و بخوابد.

فکر می کرد امشب باز هم مثل سه شب گذشته او خواهد آمد، تصور می کرد این امکان ندارد که سه شب بی دلیل بیاید و شب چهارم یکهو تصمیم بگیرد غیبش بزند. این اصلا منصفانه نبود.

شب اول روحش هم از قضیه بی خبر بود، چشم هایش که گرم شد، در خواب عمیقی فرو رفت، توی خواب دستی روی شانه اش نشسته بود، ایوا هراسان برگشته بود و پیرمردی را دیده بود با موهای یک دست سفید، ریش هایی انبوه و قبایی سفید رنگ. ایوا فکر می کرد پیرمردی عارف مسلک را ملاقات کرده است؛ اما او چیزی بیش از یک پیرِ عارف مسلک ساده بود.

سه شب تمام ایوا و پیرمرد صحبت کرده بود و ایوا تمام جراتش را جمع کرده بود و کلمات را مثل گلوله هایی آتشین پرتاب کرده بود و هر بار پس از ادای تک جمله ای لبخند پیرمرد عمیق و عمیق تر شده بود.

حتی توی خواب هم ایوا مواظب بود، موهایش از روی صورتش کنار نروند و قسمت چپ چهره اش آشکار نشود، اما شب دوم پیرمرد دست دراز کرده بود و موها را از روی صورتش کنار زده بود و ایوا دیده بود اثری از جای سوختگی روی چشم و صورتش نیست. پیرمرد خندیده بود و ایوا هم.

چند دقیقه ای توی رختخوابش غلت زد. یک چشمش به ساعت شماطه دار روی میز بود و یک چشمش به سقف ایرانتی بالکن، نمیدانست چرا برعکس همیشه خوابش نمی برد.

همه جا سفیدِ سفید بود، انگار خورشید درست وسط کتابفروشی طلوع کرده باشد، نور شدید، چشم هایش را اذیت می کرد، تقریبا مطمئن بود که دارد خواب می بیند، ولی وقتی موهایش را از روی صورتش کنار زد، جای سوختگی خودش را نشان داد، ایوا هراسان جیغ کشید. توی خواب های چند شب گذشته، همیشه صورتش را سالم و شاداب می دید، وسط آن نور کور کننده، غریبه ای را دید که سمت قفسه ی چوبی انتهای کتابفروشی می رود. تنها قفسه ی چوبی کتابفروشی مربوط به نسخه های قدیمی چند کتاب بود که بیشتر حکم یادگاری را برای ایوا و رئیسش داشت، توی این چند سالی که ایوا اینجا بود، تقریبا هیچ کس سراغ قفسه ی چوبی نرفته بود. اما غریبه یک راست به سمتش رفت و دستش را به سمت کتابهای طبقه ی دوم دراز کرد، ایوا دلشوره گرفت، بلند داد کشید و گفت نه آقا شما حق ندارید .....

اما دیگر دیر شده بود. غریبه دفتر کوچک ایوا را از لا به لای کتاب های قدیمی بیرون کشیده و توی روشنایی کتابفروشی ناپدید شده بود.

ایوا هراسان به دنبالش می دوید و مدام فریاد می کشید، وقتی چشم هایش را باز کرد خودش را درست مقابل قفسه ی چوبی یافت، دانه های درشت عرق روی صورتش نشسته بود و قلبش شبیه ساعت شماطه دار روی میز بلد و کشدار می کوبید.

ایوا هنوز شوکه بود دست لرزانش را به سمت قفسه ی کتاب ها برد اما، هر چه جستجو کرد، اثری از دفترش نیافت. ترس برش داشته بود، درست نمی دانست که خواب است یا بیدار، این بیشتر شبیه یک بازی ترسناک بود تا یک خواب معمولی. اما هر چه که بود دفتر عزیزش گم شده بود. حتم داشت کسی آن را دزدیده است اما... اما دفتر ایوا به درد چه کسی می خورد؟

یاد خواب شب دوم افتاد، که رو به روی پیرمرد مهربان نشسته بود و داشت از نوشته هایش حرف می زد، همانجا بود که گفته بود دفترش را کجا قایم کرده است و حالا شب چهارم بود و پیرمرد نیامده بود و دفتر سرجایش نبود.

ایوا تا صبح در کتابفروشی راه رفت و فکر کرد. به تمام ساکنین ساختمان مشکوک بود، به تدی و مادر پیرش، به ماریا و دوست پسر دیلاقش ، به متیوی پیر و سگش، به لیزی و شوهرش هری. حتی به مارتای مهربان.

در این بین بیشتر از همه فکرش مشغول ساکنین واحد هشت بود.

از چند ماه قبل که تدی خبر آمدنشان را داده بود هنوز نتوانسته بود ببیندشان. حتی از تعداد ساکنین واحد هشت هم اطلاع درستی نداشت، هر کدام از همسایه ها چیزی می گفتند، حرف هایشان ضد و نقیض بود. یکی شان دختری زیبا رو را مقابل در واحد هشت دیده بود که صورتش از سفیدی به برف می مانست، همسایه ی واحد نهم می گفت: دختر سگی در آغوش داشته و بدون اینکه کلیدی در قفل بیندازد وارد خانه شده بود.

آقای وارنر اعتقاد داشت که شبح مردی را هر صبح می بیند که با پالتوی کارآگاهی از خانه بیرون می زند و شب ها از یک ماشین عجیب غریب  مشکی پیاده می شود.

ایوا نمی توانست پاسخی برای این همه سوال بیابد. همیشه هر تازه واردی که به مجتمع نقل مکان می کرد، بعد از چند روز سری به کتابفروشی می زد، اما ساکن واحد هشت هنوز بعد چند ماه در ذهن ساکنین، شبیه یک علامت سوال بود.

آن روز، روز نسبتا شلوغی برای کتاب فروشی بود و ایوا و آقای گاردین تمام وقت بین قفسه ها می چرخیدند و سفارش مشتری ها را تحویل می دادند.

بعد از رفتن آقای گاردین ، ایوا سرش را روی میز بلوطی رنگ گذاشت و چشم هایش را بست، به اتفاق های دیشب فکر می کرد و به دفترچه ی عزیزش. تصمیم گرفته بود هرطور شده آن را پیدا کند. دلش نمیخواست کسی سر از خیال پردازی های عاشقانه اش دربیاورد.

یاد نوشته ی اخیرش دلش را فشرده می کرد. «اوه پاتریک جذاب ترین و شگفت انگیز ترین مردی است که به عمرم دیده ام. او همان مرد خوش قلبی است که هر دختری در انتظارش است. پاتریک هر روز به بهانه ی خرید کتاب به کتابفروشی سر می زند، اما ته چشم های جذابش میخوانم که به دنبال کتاب نیست، بیشتر از صفحه های نازک کتاب ها توی چشم های فندقی من زل می زند. همیشه از زیبایی وحشی ام تعریف می کند، می گوید ایوا تو با آن موهای قهوه ای، پوست سفید و لباس های ساده ات شبیه دورترین و دست نیافتنی ترین درخت بلوط جنگل هستی. چهره ی معصومانه ی ات مرا در خود غرق می کند. تصور می کنم مرد جذاب ساکن واحد هشتم مجتمع، به همین زودی برای خواستگاری از من به نزد آقای گاردین خواهد آمد. »

چند ماه گذشته، خیال ایوا تنها دور و بر ساکن خیالی واحد هشتم چرخیده بود، بیشتر وقت ها خیال پردازی هایش را برای تدی هم می نوشت، البته نه بخش های عاشقانه اش را.

یاد خوابی که دیشب دیده بود، ترس را به چهره اش می نشاند، ایوای معصوم از لذت خوابیدن هم محروم شده بود. فکر می کرد توی خواب به راحتی خودش را لو می دهد. اما تا صبح هم نمی شد بیدار ماند. فکر کرد آنچه رخ داده است تنها در خیالش بوده و فردا صبح که بیدار شود همه چیز به روال سابق برخواهد گشت.

ساعت یازده ضربه نواخت و ایوا در تختخوابش دراز کشید و چشم هایش را بست.

توی خانه ی قدیمی شان بود، صدای آواز از اتاق پدر به گوش می رسید، مامان کنار دیوار ایستاده و غرق در آواز پدر بود. خانه غرق نور بود. ایوای پنج ساله با لباس یک دست سفید توی ایوان می چرخید و آواز های کودکانه می خواند، ناگهان وسط شعر و سرودهای پدر، جیغ های مادرش را شنید. ایوا را صدا می زد، همه جا یکهو گرم شده بود، شعله های آتش از ایوان خانه سرک می کشیدند و ایوای کوچولو هراسان به این سو و آن سو می دوید. وسط خواب جیغ می کشید و پدرش را صدا میزد. صدا از ته گلویش بیرون نمی آمد انگار کسی صدایش را دزدیده باشد، ایوا جیغ می کشید و شعله ها پدر و مادر را بیشتر در خود فرو می برند. با جیغ بلندی که کشید از خواب بیدار شد. پایین بالکن بود و دست هایش شبیه تکه چوبی خشک شده بودند. ضربان قلبش را به وضوح می شنید. روی پله های بالکن نشست و دست هایش را روی صورتش قرار داد. صدای گریه ی خفه اش سکوت موذی کتابفروشی را کشت.

کابوس هایش تمامی نداشتند. دلتنگی برای مامان و بابا لحظه ای آرامش نمی گذاشت، تصمیم داشت صبح هر طور شده، دفتر گمشده را بیابد و بعد سری به پدر و مادرش بزند.

بعد از کابوس آتش سوزی دیگر خوابش نبرد. طول و عرض مغازه را با قدم هایش متر می کرد و مدام نقشه می کشید تا سر از رمز و راز خواب های چند شب گذشته در بیاورد. صبح که شد پشت پیشخوان مغازه نشسته بود. سارافون نیلی رنگی به تن داشت و گل سر زیبایی را به سمت راست موهایش زده بود.

مشغول خواندن کتاب بازها (1)بود، فکر می کرد شگردهای گریسون گریسولد(2) می تواند برای یافتن دفتر به دردش بخورد.

آنقدر توی نقش امیلی (3)فرو رفته بود که صدای مرد را نشنیده بود. سرش را که از روی کتاب بلند کرد، خشکش زده بود.

 این مرد مهربان، دقیقا همان پاتریک خیالی بود که ایوا چند ماه مداوم درباره اش خیال پردازی کرده بود.

اما در ظاهر او یک مشتری ساده بود که کتابی درباره ی تعمیرات لوله کشی ساختمان لازم داشت و بعد از خریداری کتاب به طبیعی ترین شکل ممکن از مغازه بیرون رفته بود. ایوا هنوز شوک زده بود و سعی داشت، قیافه ی مشتری را با ذهنیت خودش تطابق بدهد که ناگهان جرقه ای توی سرش روشن شد.

قفسه ی کتاب های فنی ساختمان، نزدیک ترین قفسه به قفسه ی چوبی بود، اما چنین چیزی امکان نداشت، ایوا با عجله به سمت قفسه ی چوبی دوید، پشت کتاب های طبقه ی دوم، درست همان جای همیشگی، دفتر نازنینش قرار داشت. ایوا دفتر را همان جا رها کرد و به سمت خیابان دوید، اما اثری از پاتریک نبود. وقتی مایوسانه به سمت میزکارش برمی گشت، یادداشتی با خط خوش توجهش را جلب کرد:

«ساعت 4 در کافه تریای رز منتظر خانم جوانی هستم که زیبایی وحشی اش مدت هاست مرا شیفته ی خود کرده است. »

امضا: ساکن واحد هشت

 

1: کتاب بازها نام اثری از جنیفر برتمن    2- شخصیت طراح معماهای کتابی در کتاب بازها   3- شخصیت اصلی کتاب بازها

بعدا نوشت: این داستان با پیش فرض های مسابقه ی تد نوشته شده، یعنی دست من برای نوشتن خیلی بسته بود، هرچند خیلی رضایت بخش نیست ولی دوست داشتم به خاطر حرف تد منتشرش کنم. منتها این چیزی از بی معرفتی دوستان دیگه کم نمی کنه!

  • نسرین

هوالمحبوب

 

داشتم مشق ترانه می کردم، سودای ترانه سرا شدن داشتم، اسی یکی از ترانه هایم را برای دوست آهنگسازش فرستاده بود و قرار بود ترانه ام توسط یکی از خواننده های گروه شان خوانده شود، فکر می کردم بالاخره یک روز جرات این را پیدا می کنم که توی جلسه ی شعر دستم را بالا ببرم، بعد پله ها را بروم بالا و بنشینم کنار دکتر شیبانی و شروع کنم به خواندن ترانه ام، از ترانه هایم خیلی ها تعریف می کردند، می گفتند که اگر کمی روی وزنش بیشتر کار کنی، می شود برایش ملودی ساخت، نمیدانم تعارف بود، یا تعریف واقعی؛ ولی خودم هم باورش داشتم، هر چند مخاطب ترانه هایم هیچ وقت، هیچ کدام شان را نشنید و هنوز هم خودش را به من نشان نداده تا مخاطب نوشته هایم باشد، اما من توی آن چند ماه هیچ وقت دستم بالا نرفت.

یک روز که نعیمه را دیدم، از جلسات داستانش تعریف کرد، وقتی شنید ادبیات خوانده ام بیشتر مشتاق شد که به گروه شان ملحق شوم، رفتم، یک باره تصمیم گرفتم دل از سه شنبه های شعرآلود بکنم و به چهارشنبه های پر تعلیق بپیوندم.

یک سال تمام، توی تک تک جلسات چهارشنبه ها می نشستم روی صندلی دوم از کنار ستون و حرف نمیزدم، یک سال تمام با آدم های مختلفی آشنا می شدم، توی تمام عکس های بچه ها بودم، در تمام دورهمی هایشان حضور داشتم؛ ولی هیچ چیزی برای گفتن نداشتم، می نشستم و به حرف های بقیه گوش میدادم، تمام نقد ها را می بلعیدم، تمام نکته ها را می نوشتم، اسم کتاب ها را، داستان ها را، فیلم ها را، من طوماری از آدم ها، اسم ها، کتاب ها، نکته ها جمع کرده  بودم. بدون اینکه خودم چیزی برای گفتن داشته باشم. یک روز که از این همه منفعل بودن حالم به هم خورد، نشستم به نوشتن، طرحی را که به پیشنهاد هلما نوشته بودم، برای نعیمه فرستادم، خوشش آمد ولی گفت این داستان نیست، طرحی است که قابلیت تبدیل شدن به داستان را دارد.

نشستم و یک روز تمام، پنج بار داستان را بازنویسی کردم، نوشتم و خط زدم و دوباره از اول،

16 اسفندی که تولد رعنا بود، با یک دسته گل به جلسه رفتم، چهار سری پرینت از داستانم گرفته بودم و خدا خدا می کردم جلسه شلوغ نباشد و کمتر آبروریزی شود. ضیا بود، من بودم، نعیمه بود و رعنا. داستان را خواندم، چشم های رعنا قلب شده بود، ضیا جز آفرین و احسنت چیزی نداشت، وقتی فهمید این اولین داستان من است شگفتی اش بیشتر شد.

تشویقم کردند که بنویسم و کم نیاورم. حالا درست یک سال و چهار ماه است که من به طور مستمر در جلسات داستان حضور دارم، چهار داستان نوشته ام و از تک تک شان کلی تعریف شنیده ام. نمیگویم ایراد نداشته اند، هزاران ایراد ریز و درشت هم برایشان گرفته اند، اما چیزی که برای خودم ارزشمند است، جسارت نوشتن بود، آدمی که سال ها از دور ایستاده بود و دم از شوق و ذوقش برای نوشتن زده بود، توی 29 سال زندگی اش هیچ قدمی برای دل خودش برنداشته بود. نوشته هایم همیشه در حد جمله های انگیزشی روی در و دیوار مدرسه، متن های خطابه، متن سخنرانی برای این و آن باقی می ماند.

حالا دعوت شده ام به نوشتن یک اثر عظیم، چند بار خواسته اند داستانم را برای مجله ی شهر بفرستم، آدم هایی از من تعریف می کنند که قلم شان سال هاست پر قدرت دارد می نویسد.

این وسط من نشسته ام و به عظمت روح آدم ها فکر میکنم، به نعیمه که با یک تلنگر چراغی را در دلم روشن کرد که هیچ گاه خاموش شدنی نیست، به رعنا، به سارا به فریبا، ضیا، داوود، دانیال، غلامرضا، آرزو، حمیده، نسرین ها و مژگان.

این پست قرار بود تعریفی باشد از طرح داستان و تفاوتش با داستان، اما مثل همیشه یک دل پر داشتم و بساطی که باید پهن می شد. طرح را می گذارم برای یک پست مجزا و مفصل بهش می پردازم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 


آمده بودم ببینمت، بعد از سال ها، بعد از سال هایی که از دست داده بودیم، سالهایی که طعم غربت و دوری گرفته بودند، سراغت را از همان کوچه ی پله دار گرفته بودم. خانه تان عوض نشده بود. میدانستم که تو هنوز پاگیر همان خانه ای، همان خانه و همان آدم ها و همان چشم های سیاه پشت پنجره. نمیدانستم بالاخره توانسته بودی که از پس سال ها سفره ی دلت را پیشش باز کنی یا نه، من رفیق بدی برایت بودم میدانم، نپرسیده بودم و رها کرده بودمت تا امروز که دوباره به حضورت نیازمند شده بودم.

آمده بودم که بغلت کنم و روی شانه هایت آرام بگریم، میدانی که از چه حرف میزنم، از همه ی چیزهایی که از دست داده بودیم، از آدم ها، از عشق، از کودکی مان. از کودکی های پر شور و حال مان توی همان کوچه ی پلکانی، که هزار تا زخم روی دست و پای مان گذاشته بود. آمده بودم بغلت کنم و یک دل سیر برایت گریه کنم. از فرسنگ ها آن طرف تر گریه هایم را توی خودم حبس کرده بودم، بغض هایم را با یک لیوان آب فرو داده بودم تا بیایم و رو به رویت بایستم و بغلت کنم. فکر می کردم هنوز همان کوهی هستی که غم پدر را تاب آورد و ککش هم نگزید از رفتن ستون خانه شان. یادت هست؟ ایستاده بودی توی چارچوب در و تک تک ما بچه محل ها را بغل می کردی و دلداری مان میدادی. قامتت خم نشده بود، پدر تو بود که رفته بود اما ما بیشتر از تو زار می زدیم و یقه پاره می کردیم. می دانستیم که آدمی نیستی که غمت را جار بزنی، چشم مادر و خواهرها به تو بود، باید می ایستادی و خم نمی شدی که جای خالی در کمتر به چشم بیاید. همان روز، توی همان قاب سراسر سیاه بود که فهمیدم می شود روی تو همیشه حساب کرد.

توی تک تک روزهای تلخ غربت، فکر میکردم هنوز هم مثل آن وقت ها سنگ صبور همه ای. برای دردهایمان همیشه مرهمی توی آستینت داشتی،  برای دل از دست داده ها، برای کنکور خراب کن ها، برای داغ دیده ها، برای همه ی ما تو مرهم بودی. روز آخر، قبل رفتنم که بغلم کردی هنوز بوی خاک می دادی، هنوز دلم به بودنت قرص بود. من نرفته بودم که از تو ببرم رفیق، روزگار عوضم کرد، غربت تلخ و ساکتم کرد.

اما چه شد مرتضی، چه شد که این طور در هم شکستی. من چرا بی خبر ماندم از تو؟ چرا رفتن مادر را نفهمیدم؟ چرا رنج این همه سال خرج خانه دادنت را ندیدم؟ چقدر تلخ بود که بعد از این همه سال هنوز نتوانسته بودی دلت را پیش چشم های سیاه رسوا کنی. من میدانستم و تو و خدا، هیچ کس از این عشق بویی نبرده بود، نخواسته بودی که ببرد. مادرت اما فهمیده بود. از جان کندنت برای پول جمع کردن، از شوقت برای زندگی فهمیده بود انگار.....

من اما این بار آمده بودم که تو خودت را ببارانی انگار، آمده بودم که انگار جبران همه ی سال های صبوری ات باشم، آمده بودم که رفیقانه بغلم کنی و زار بزنی و استخوان سبک کنی. از خانه زدیم بیرون، وسط پله ها پاهایت سست شد، نشستی و من شاهد شکستنت بودم. کوچه ی آشنای بچگی مان انگار تنگ تر شده بود، تنگ به اندازه ی آغوئش من و قامت کوچک شده ی تو. نشسته بودی و سرت روی شانه های من بود، کم کم تمام دردها داشتند از چشم هایت سر می خوردند، از سالهای رفتن پدر، رنج پدر بودن برای اهل خانه، چشم هایی که هیچ وقت قامت نبستند در مقابلت، رفتن مادر و حالا ......

اختیار دلم را نداشتم، سفت و محکم بغلت کرده بودم و تو بوی خاک نمی دادی مرتضی، مثل همه ی ما تو هم درد داشتی و حالا انگار بهترین آغوش را برای باریدن یافته بودی. بغلت کرده بودم و حس میکردم این تن نحیف و استخوانی چطور اینقدر محکم بوده سال های سال که درد کشیده و دم نزده، وسط هق هق گریه ات، وسط سوگواری آرامت،  از چشم های سیاه پشت پنجره گفتی. انگار دیدن من داغ دلت را تازه تر کرده باشد. او سالها قبل رفته بود، اما تو هم اشک هایت را حبس کرده بودی، بغض هایت را فرو داده بودی که پیش من سر ریز کنی، من آمده بودم از میشا برایت بگویم، از چشم های میشی رنگ جذابش، از موهای طلایی خوش حالتش و از رفتنش، از رفیق نیمه راه بودنش، آمده بودم بگویم که مرتضی دیدی برای هم نمردیم و میشا زودتر از آنچه فکرش را کنم تنهایم گذاشت.... نمیدانستم این دردِ مشترک است که مرا سمت تو می کشاند، من از میشا نگفتم اما تو که از رفتن سارا حرف میزدی من میشای خودم را در چشم هایت می دیدم، تو از دلتنگی ات می گفتی و از دردی که روی سینه ات سنگینی می کند، تو از حرف نزدن و مهر لب هایت می گفتی و حسرت چشم های سارا، میگفتی شاید اگر حرف زده بودی، سارا امیدی برای زندگی می یافت، شاید اگر می دانست که مرتضی خاطر خواهش شده است، اینجور غریبانه نمی رفت. میگفتی چطور توانسته تن نحیفش را تا بالای پله ها بکشاند و .....

من نگفتم مرتضی، هیچ نگفتم اما توی دلم داشتم میشا را مرور می کردم، روزی را که برایش از عشق گفتم، روزی که او از ته دل خندید و گفت امروز خوشبخت ترین زن دنیاست ولی شب... همان شب من بدبخت ترین مرد روی زمین بودم و میشا رفته بود. میشا به خانه اش نرسیده بود، حتی نتوانسته بود از عشق تازه جوانه زده مان برای هم خانه اش حرف بزند، نمی دانستم چطور اتفاق افتاده بود اما می دانستم که آن راننده همه ی زندگی ام را .....

گفتم رفیق سرت را روی شانه من بگذار و تا وقتی آرام نشده ای برایم حرف بزن، برایم گریه کن، اما وقتی بلند شدی، وقتی روی پاهایت ایستادی باید بوی خاک بدهی، باید همان مرتضایی باشی که برایش رنج سفر را کشیده ام و آمده ام ببویمش.


پی نوشت: لطفا داستان سرا را حمایت کنید، برای دیده شدن به حمایت های شما نیاز داریم.

  • نسرین

هوالمحبوب

همه جا سفید بود، در و دیوار و پرده ها، از شدت سفیدی چشم رو میزدن، نور سفید مستقیم میزد به چشمم، نمیتونستم چشمامو باز کنم، وقتی به نور چراغ عادت کردم، چشمام رو آروم باز کردم، دو جفت چشم زل زده بودن بهم، تعجب نکردن از اینکه من دارم نگاهشون میکنم، همچنان عمیق و فیلسوفانه غرق در چهره ی من بودن، کمرم تیر می کشید، یکم جا به جا شدم و سعی کردم موقعیت خودم رو اصلاح کنم، اما تو همون تکون اول، یکی از اون دو نفر، یه چیزی رو به زور فشار داد تو دهنم، آب دهنم رو نمیتونستم قورت بدم، مهم تر از اون، نمیتونستم حرف بزنم، حتی سوال بپرسم، یکی از اون دو نفری که داشتن خیره نگاهم میکردن کمی ازم فاصله گرفت، دختره ولی هنوز بالا سرم بود، مرد سفید پوش وقتی برگشت سمتم، اسلحه مرگباری رو حمل میکرد، یه سرنگ بزرگ، ترسیده بودم، میخواستم فرار کنم، اما قدرت حرکت ازم سلب شده بود، فکم شل شده بود، لبام انگار دو برابر حجیم تر شده بودن، آب دهنم شره کرده بود و میدیدم که با خون قاطی شده، وقتی مته توی دهنم شروع به چرخیدن و کندن کرد، دوباره چشمام سیاهی رفت.
دکتر و دستیارش، با چهار تا دست شون وارد دهن من شده بودن، حسی که اون لحظه داشتم، حس سوراخ شدن فکم و کندن یه کانال بین فک پایین و گلوم بود. دکتر که خیلی کارش رو جدی گرفته بود، سعی داشت تمام کانال های دندونم رو مسدود کنه، برای همین با کل انرژیش داشت به فک من فشار میاورد که سوراخش کنه!
خونابه توی دهنم قل میزد، نمیتونستم دهنم رو ببندم، نمیتونستم آب جمع شده رو تخلیه کنم و فقط دلم میخواست اون دو تا احمق از دهنم برن بیرون.
خوشبخت بودم که دندونم ریشه محکمی نداشت و دکتر بالاخره رضایت داد که عصب کشی موفقیت آمیز بود. تا خواستم خوشحال بشم از فتح و پیروزی، دختر دستیار، فریم عکس برداری رو که نمیدونم چی میگن بهش، چپوند تو دهنم و با تمام قوا انگشت شستم رو روش فشار داد، در نهایت بلاهت میخواست از عملیات عصب کشی عکس بگیره، که با یه حرکت سریع بهش حالی کردم که دارم بالا میارم.
دل و رودم به هم پیچید و تو دلم به خودم فحش دادم که چرا همچین غلطی کردم و اومدم دندونپزشکی!
وقتی دندون رو پانسمان کردن و برای یکشنبه وقت جدید نوشتن، فکم هنوز شل و وارفته بود.
اما وقتی کل پول این چند تا کلاس رو توی اون یه ساعت پیاده شدم، علاوه بر فکم، پاهامم شل و وارفته بود.
حالا ساعت سه و نیم صبحه و من از درد دندونم بیدارم.
سلام زندگی
سلام افق های تازه ی پیش رو
سلام ای دکتر با پنبه سر ببر نامرد
سلام ای دختر دستیار نفهم


  • نسرین

هوالمحبوب

چک احمدی، پاس نشده بود و حساب کتاب های کل هفته را به هم ریخته بود، به جای اینکه بمانم و اوضاع را سر و سامان بدهم، از شرکت زدم بیرون، حوصله ی غر زدن هم نداشتم، حوصله ی سر و کله زدن با هیچ احدی را نداشتم، به هیچ کس نگفتم کجا می روم، گوشی را خاموش کردم و انداختم توی داشبورد.

چاووشی از همه جا بی خبر داشت برای خودش میخواند :

دلبر صنمی شیرین شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم بر زد بر زد به دلم آذر
عاشق شده ام بر وی بر وی شده ام عاشق
یکسر دل من او برد برد او دل من یکسر

و من به جای فکر کردن به صنم های زندگی به بدبختی های زندگی فکر می کردم، به حساب های مالی به هم ریخته، پروژه های ناقص روی زمین مانده، طراحی هایی که از طرف مشتری ها رد شده بودند، حقوق های عقب افتاده ی بچه های شرکت و .....

تصمیم داشتم بروم خانه و بعد زنگ بزنم و همه ی قرار های این هفته را کنسل کنم و چند روزی بزنم به دل جاده، دلم کنده شدن می خواست، از این همه دویدن و نرسیدن خسته بودم، آزادی مثل همیشه غلغله بود، ترافیک این خیابان لعنتی روز و ساعت خاصی نداشت. چاووشی دم گرفته بود و توی آن حال خراب همچنان سرخوش و مستانه زده بود زیر آواز:

منت به سرم بر نه بر نه به سرم منت
ساغر به کفم بر نه بر نه به کفم ساغر
رفته به سفر یارم یارم به سفر رفته
ایدر چه کنم تنها ؟ تنها چه کنم ایدر؟

چراغ قرمز سوم را که رد کردم پیچیدم توی گلباد و یک راست تا خانه راندم، وقتی ماشین را توی پارکینگ پارک می کردم، سبک تر شده بودم، انگار به این جا خالی دادن نیاز داشتم، حس می کردم حق دارم چند روزی برای خودم ول بگردم و به هیچ کس فکر نکنم.

آسانسور مثل همیشه خراب بود، چراغ راه پله ی اول و دوم روشن نمی شد و توی  تاریکی، کور مال کورمال پله ها را طی کردم و رسیدم پشت واحد هشت طبقه ی چهارم. همه جا سکوت بود و خلوتی، توی چهار طبقه ی ساختمان چشمم به هیچ کدام از همسایه ها نیوفتاد، حتی ماهان و مانی هم توی پارکینگ نبودند. کلید را توی قفل  چرخاندم و وارد شدم.

در نگاه اول، فکر می کردم خانه را اشتباهی آمده ام، فکر می کردم لابد فشار کاری زیاد روی مشاعرم هم اثر گذاشته و به جای واحد هشت قفل را توی واحد هفت چرخانده ام، شاید هم یک طبقه را پس و پیش آمده ام، اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد، خط های سیاه روی دیوار ها بود، دیوار های لیمویی رنگ پذیرایی که با آن همه وسواس انتخابش کرده بودم، با رنگ سیاه خط خطی شده بودند، مبل ها دمر شده بودند و هیچ چیز سر جای خودش نبود، در را آهسته بستم و با بهت و حیرت قدم به قدم جلوتر رفتم، چیزی که در میدان دیدم بود هیچ شباهتی به خانه ای نداشت که صبح در صلح و صفا ترکش کرده بودم. کوسن ها با چاقو پاره شده بودند، شیشه های بوفه شکسته بود. چند لحظه ای همان جا میخکوب شده بودم، بعد دویدم به سمت اتاق خواب، نمیدانم چرا حس میکردم همه ی چیزهای با ارزش زندگی ام توی اتاق خواب است و اگر آنها هم سر جایشان نباشند قطعا دزد به خانه ام زده، گاو صندوق صحیح و سالم سر جایش بود، هیچ اثری از دست برد دیده نمی شد. اما رو تختی شکلاتی محبوبم با یک کاتر دو تکه شده بود. بالش ها هم دست کمی از کوسن های توی پذیرایی نداشتند. اما رنگ صورتی اتاق همچنان صورتی مانده بود و می درخشید. توی آشپرخانه همه چیز به طور معجزه آسایی جان سالم به در برده بودند. دعا دعا می کردم بلایی سر ال سی دی نازنینم نیامده باشد، هراسان به پذیرایی دویدم اما، کار از کار گذشته بود. گویی یک نفر با سنگ به جان صفحه نمایشش افتاده باشد. رنگ نگاهم تغییر کرد، داشتم از بهت زدگی به جنون می رسدیم. چطور ممکن است در عرض چند ساعت خانه ی نازنینم به این حال و روز درآمده باشد. سمت میز تلفن رفتم، میخواستم زنگ بزنم، نمیدانم به کجا، فقط فکر می کردم لازم است به یک نفر ماجرا را بگویم. شاید به علی زنگ می زدم، شاید هم به مامان. نه قلب مامان قطعا طاقت نمی آورد. شماره ی علی را گرفتم، اما هیچ صدایی از تلفن در نمی آمد، خواستم سیم اتصالش را بررسی کنم که دیدم ناشیانه از وسط بریده شده است.

-لعنت به تو

نمی دانم به چه کسی لعنت می دهم، ذهنم کار نمی کرد، نمیخواستم اثر انگشت ها را از بین ببرم، میدانم که باید پلیس خبر کنم،  تلفن خانه قطع است و گوشی توی ماشین جا مانده است. دوباره چشم می گردانم به خانه، باید تمرکز کنم، چه چیزهایی کم شده است، چه چیزهایی را برده اند،

مجسمه ی عتیقه ی محبوبم سر جایش نیست، اما چرا باید به جای پول نقد توی گاوصندوق، مجسمه ی عتیقه را برده باشد که آب کردنش سخت است. شیر دستشویی باز هم چکه می کند، باز یادم رفته است واشرش را عوض کنم، چراغ را که روشن می کنم، صحنه ی عجیبی را می بینم، روی آینه ی دستشویی با رژ قرمزش برایم پیغام گذاشته است.

-مجسمه ی عتیقه ی عزیزت، اولین قسط مهریه ام بود. برای بردن بقیه اش دوباره بر می گردم. اگر حرف گوش کن بودی خانه هم مثل آشپرخانه جان سالم به در می برد.


برای سخن سرا

  • نسرین

هوالمحبوب


من میگم جذبه ی عشق قادره که خیلی اتفاق ها رو رقم بزنه، ته تغاری اعتقاد داره که نه اینجوری نیست، نعیمه میگه اتفاق قشنگیه اینکه تا سی سالگی عاشق کسی نباشی و کسی عاشقت نباشه. وقتی تو سی سالگی یهو عاشق میشی همه چیز قشنگ تر رقم می خوره، سارا شگفت زده میشه و سوژه رو یادداشت میکنه که به عنوان یه طرح داستانی روش فکر کنه، تا میام بگم که این سوژه مال منه، میبینم که آرزو هم یادداشت کرده، ته تغاری اصرار داره که عشق در نیومده، نسرینی که من نیستم میگه شاید داستان خودت رو نوشتی، میگم اتفاقا آقا احسان هم چنین نظری داشت، میگه چرا اولش چادری نبودی بعد چادری شدی، میگم من الانم که نشستم تو جلسه چادرم رو در آوردم چون گرمه، کافی شاپ گرم بود خب!

ته تغاری میگه به خاطر پسره چادری شده، بهش چشم غره میرم، دانیال میگه کشش نداشت برام، ولی داستان خوبی بود. گلی میگه اونی که تجربه های موفقی داره، نویسنده ی بهتری میشه. من میگم موافق نیستم تخیل مهم تره. دانیال خیلی خوب مینویسه، هی دارم تشویقش میکنم شاید یکم زیاده روی بکنم ولی واقعا دوست دارم داستان هاشو، نعیمه که داستان بلوک 40 رو میخونه دانیال گریه می کنه، ترسیده، میگه من داشتم روح هرمز رو میدیدم که کنارم نشسته، میخندم، میخنده، نعیمه خیلی خوشحاله، من شگفت زده ام از داستانش، مژگان هم خوشش اومده، آقای تازه وارد، با ما حرف نمی زنه، به دانیال میگه تو گروه ادش کنه، دانیال به من نگاه میکنه، من به نعیمه، آقای تازه وارد داستان نمی نویسه ولی داستان نوشتن رو دوست داره، هی از بوف کور مثال میزنه، وقتی پسر مسیحی میره جلوی مسجد و انجیل رو میگیره جلوی دختره تازه می فهمم که چه خبره، دانیال مسیحی بود یا شایدم هست.

وقتی ته تغاری توی داستانش میره دنبال پسرِمعشوق که دستش رو بذاره تو دست دخترِعاشق، داشتم بهش می خندیدم، ولی وقتی آخر داستان گریه کرد دیگه کسی نخندید، داشتم به این فکر می کردم که چرا سی ساله عاشق نشدم، چرا این اتفاق برای سارا و آرزو اینقدر جذاب بود.

هی دارم به سوژه ی جدیدم فکر میکنم، به اینکه باید تکلیف پنجم رو برای آقا گل بفرستم، هی مینویسم و خط میزنم، کهنه است، پوسیده است، تکراریه، خودت خوشت میاد یکی جنس بنجل دستت بده، بشین فکر کن، کتاب بخون، بگردد دنبال سوژه هات، ولشون نکن، پرورش بده، مادربزرگه خوبه، ولی چیزی کم داره، همیشه مشکل همینه چیزی کم داری، شاید به قول هلما هیجان نداره نوشته هات، شبیه زن های شکست خورده ی چهل ساله ننویس، جون دار بنویس.

دانیال داره میره، ته تغاری ماشین نداره، نعیمه و آرزو میرن سوار اسنپ بشن، حمیده میره سمت خیابون ارتش، منم تنهام، دنبال هندزفری توی سوراخ سمبه های کیفم می گردم، نیست، تشنه ام میشه، آب معدنی رو یک جا سر می کشم، هرم گرما دیوانه کننده است، مخاطب در دسترس نیست، موسیقی پلی میشه، خیابون ها کش میان و تا برسم خونه ساعت هشت شده.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز داستانم رو توی جلسه ی مطالعات داستانی خوندم، خوشبختانه تعداد اعضا قابل توجه بود و این برای یک نویسنده ی مبتدی خیلی حس خوبیه که تعداد زیادی از آدم های اهل قلم نوشته اش رو نقد کنن. دلیل نوشتن این پست اینه که خودم خیلی از نقد ها یاد گرفتم، ترجیح میدم، آموخته هام رو با شما به اشتراک بذارم تا اگر کسی خواست ازشون استفاده کنه.

اغلب نقد ها مثبت بود، که این طبیعتا به خاطر تازه کار بودن منه. نقد مثبت به خاطر اینکه نوشته ام یک دست بود. نثر خوبی داشت و تونسته بود کشش و تعلیق ایجاد کنه. مخاطب رو خسته نمی کرد و اشکال نگارشی کم داشت. تصاویر خوبی ایجاد شده بود و در کل فرم داستان خوب و قابل توجه بود.

اما خب ایراد هم زیاد داشت که در ادامه بهشون اشاره می کنم و درباره شون توضیح میدم.

-تکلیف راوی مشخص نیست. راوی بین دوست داشتن و نداشتن در تردید است. این تردید اگر تعمدی باشد حسن و اگر غیر عمد باشد ایراد بزرگی است.

- شخصیت پردازی داستان مشکل اصلی داستان است. ما نه با دختر داستان و نه با پسر داستان، ارتباط برقرار نمی کنیم. گویا راوی که در ظاهر خود دختر است، در اصل نویسنده است که اطلاعاتش فراتر از شخصیت اصلی داستان است و هی دارد این ها را به خورد داستان می دهد. نویسنده حق دخالت در داستان را ندارد. نویسنده همه چیز را باید بر عهده ی راوی قصه بگذارد و تنها نویسنده باقی بماند.

-فلش بک های داستان خوب در نیامده است. گاهی مخاطب بین زمان حال و گذشته در می ماند. هنرمندی نویسنده در این است که حتی اگر جمله به جمله فلش بک بزند، زمان از دست  مخاطب در نرود.

-فضاسازی بر عکس پاراگراف های آغازین، در ادامه دچار ضعف می شود. همین امر داستان را به حالت گزارشی نزدیک می کند. اما تک جمله های داستانی، داستان را از خطر گزارشی شدن نجات داده اما همچنان لب مرز است.

-برای مخاطب دلیل رفتار پسر مشخص نمی شود. نگاه ها و رفتار عاشقانه چرا یکهو تبدیل به نشناختن طرف می شود؟

-کاش به چند سوال در داستان پاسخ داده می شد، نحوه ی آشنایی شخصیت ها، طول رابطه و حتی بخشی از رابطه ی آن ها قبل از دیدار حضوری.

-داستان تلخ و صادقانه است. صداقت حس این داستان به شمار می آید. اما در عین حال تضاد های بسیاری در داستان وجود دارد که برای مخاطب آگاه دافعه ایجاد می کند.

 -داستان گویی در پشت یک دیوار رخ داده و روای دارد از سوی دیگر دیوار داستان را برای ما روایت می کند، یعنی ما از خیلی از اتفاق ها بی خبر می مانیم. گویا خود نویسنده چون آگاه است این ذهنیت را به مخاطب هم نسبت داده که این ضعف بزرگی است.

-داستان دو پاره است. بخش اول بسیار جاندار، پر از تصویر و بخش دوم که وارد حدیث نفس می شویم تکراری و سست می شود.

-اگر نویسنده می توانست کل داستان را در خلال توصیفات بازار تعریف کند یک برگ برنده به حساب می آمد.

-داستان به دلیل اشاره به پیامک، تلگرام، لیست سیاه و .... به داستان مدرن نزدیک شده است و این جای تشویق دارد. چرا که مدرن نوشتن نیاز به جسارت زیادی دارد.

-نویسنده در داستان دخالت مستقیم دارد. گویی احساسات بر روایت غلبه می کند و آن را از مسیر داستانی دور می سازد.

 

  • نسرین