گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با موضوع «من و داستان هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

مامان برای ناهار دلمه بادمجان پخته است، از دیشب تدارکش را دیده و امروز سفارش کرد که سر ظهر بروم نانوایی و سه تا سنگک خشخاشی بگیرم. شال و کلاه کردم و راهی نانوایی شدم. کوچه‌ها هنوز از اثر برف چند هفته پیش، یخ زده و سُر هستند و من با احتیاط قدم بر می‌دارم تا کله پا نشوم. 
توی مسیر به این فکر می‌کردم که چند نفر امروز برای ناهارشان دلمه یا کوفته پخته‌اند؟ چند نفر توی راه نانوایی هستند برای خرید نان داغ؟ شاطر همیشگی سر تنور نبود، شاطر امروزی پسر جوانی بود با ریش تنک، لیوان چایی به دست ایستاده بود جلوی خمیرزن و نگاهم می‌کرد. چند باری دیده‌ام که جای شاطر همیشگی می‌آید.
گفت: « چند تا می‌خوای؟» مامان سفارش کرده بود سه‌تا. گفتم و ایستادم جلوی پیشخوان. 
وردست مشغول صحبت با موبایلش بود، با صمد نامی داشت معامله یک پیکان مدل 76 را جوش می‌داد. ته مکالمه سر 15 تومن به توافق رسیدند. بعد بلافاصله زنگ زد به اصغر نامی، از او هم قیمت گرفت تا مطمئن شود ضرر نمی‌کند. علی وردست همیشگی این نانوایی است، از وقتی که یادم می‌آید، اینجا بوده. پارسال چند روزی حلقه دستش می‌کرد، یکهو می‌دیدی وسط نان دادن دست مشتری، می‌ایستاد یک گوشه و با حلقۀ توی انگشتش بازی می‌کرد و به افق‌های دور خیره می‌شد.
دیگر حلقه دستش نمی‌کند. 
آدم عجیبی است، گاه زل می‌زند توی تخم چشمت و تو حس می‌کنی دارد تا فیها خالدونت را شخم میزند. گاه هم اصلا نگاهت نمی‌کند و همان طور سر به زیر و آرام نانت را می‌دهد و نامت را نمی‌پرسد.
سنگک‌ها رو توی کیسۀ پا
رچه‌ای گذاشتم و راه افتادم سمت خانه. هوا سرد است اما نه آنقدر که لرزت بگیرد. اما انگشت کوچک دست چپم، زق‌زق می‌کند. دردش تا مغز استخوانم رسوخ می‌کند، دستم را می‌مالم، گرمش می‌کنم، توی جیبم پنهانش می‌کنم اما هیچ کدام از این کارها تاثیری ندارند. انگشتم دوست دارد وقت و بی‌وقت درد بگیرد و من هیچ کاری ازم بر نمی‌آید. گاه نصف شب از دردش بیدار می‌شوم، فحش می‌دهم، سرم را توی بالش فرو می‌کنم؛ انگشتم را توی هفت تا سوراخ قایم می‌کنم تا بلکه دردش ساکت شود، آخرش احتمالا خوابم می‌برد و گاه صبح‌ها هم با همان درد بیدار می‌شوم.
گاه به سرم می‌زند انگشت کوچک دست چپم را ببُرم و بیندازم جلوی سگ‌ها تا از شر درد جانکاهش خلاص شوم. دخترعمه‌ام که دکتر شد، یک روز خوشحال و خندان انگشتم را نشانش دادم که تشخیصت چیه؟ به نظرت چرا انگشت من اینقدر دردناکه؟ گفت ما برای درد خود دست نمی‌تونیم دلیل منطقی پیدا کنیم؛ تو توقع داری برای یک انگشت، آن هم کوچکترین‌شان دلیل عملی وجود داشته باشد؟
فکر کردم لابد الهام دکتر خوبی نیست و درسش را خوب نخوانده، بلند شدم رفتم پیش متخصص طب فیزیکی و بعد از عکس و آزمایش نوشت که نه عصب انگشتت مشکلی دارد و نه استخوانش هر چه که هست به غدد فلانت مربوط می‌شود.
یادم هست که این درد لعنتی از دبیرستان شروع شد، توی فصل سرد که تا زانو برف می‌بارید و احتمالا اغلب شما آن سال‌های پربرف را یادتان نیست، حتی دستکش بافتنی مامان هم نمی‌توانست دستم را گرم کند، توی آن ده دقیقه پیاده‌روی از خانه تا مدرسه، دست و پاهایم شبیه یک قندیل یخی می‌شد و توی مدرسه از زق‌زق‌شان گریه‌ام می‌گرفت. این درد اما چند سالی است که بیشتر خودش را نشان می‌دهد. با کوچک‌ترین فشاری، با کوچکترین برخوردی چنان دردی می‌گیرد که نگو.
القصه برای روز شنبه از متخصص غدد وقت گرفته‌ام تا ببرم انگشت کوچک دست چپم را نشانش دهم، ببینم کم‌کاری کدام غدۀ خدانشناس، این بلا را سر من آورده که حتی به بریدن انگشتم هم فکر کرده‌ام. یک چیز عجیب دیگر شکل رشد کردن ناخن این انگشت کذاست، هم کندتر از بقیه بلند می‌شود و هم شکل کج و معوجی دارد!



+بعدانوشت: دیروز یک عزیزی نوشته بود اگر کامنت‌ها نبودند ما بلاگرها چه می‌کردیم؟ امروز داشتم به کامنت‌های شما فکر می‌کردم، به جز رفقای بلاگر، اسم چند نفر توی ذهنم بولد شد، معصومه و سارینا و جانان که وبلاگ ندارند اما اغلب پست‌ها را می‌خوانند و معرکه‌ترین کامنت‌ها را برایم می‌نویسند. خواستم بابت بودن‌تان و رنجی که برای وبلاگ‌خوانی می‌کشید سپاسگزاری کنم، شما انسان‌های فرهیخته‌ای هستید و من خوشحالم که خوانندۀ نوشته‌هایم هستید. اگر عزیز دیگری جزو این لیست هست و من نامش را فراموش کرده‌ام عذر خواهم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

آیا تا به حال به خودتان قول چیزی را داده‌اید که بعد فراموش‌تان شود و یک عمر حسرت بشیند کنج دلتان؟ قرار نیست قول‌تان چیز بزرگی باشد، همین که به خودتان بدقولی کنید، دلتان زخمی می‌شود و یک عمر از سرش نمی‌افتد.
من جایی حوالی بیست سالگی به خودم قول دادم که یک روز نویسندۀ بزرگی شوم. اسم رمان اولم قرار بود کاخ بهار باشد. کاخ بهار قصۀ زندگی مادربزرگم بود. همان دختر کشیده قامت استخوانی که توی پر قو بزرگ شده بود و توی خانۀ اعیانی پدرش، یک روز دل به پسر باغبان‌شان می‌بازد و زندگی بعد از 18 سالگی جور دیگری برایش رقم می‌خورد. 
مادر بزرگم که ما حاج خانوم صدایش می‌کردیم، قد بلندی داشت. چشم‌های سیاه نافذی داشت که تا عمق وجود آدم را می‌خواند. مهربان بود، به غایب مهربان بود و دست‌هایش بوی دارچین می‌داد. پوست چروکیدۀ تنش چیزی از زیبایی و جذابیت دختر اعیانی بالاشهر کم نکرده بود و حتی توی 85 سالگی هم همۀ بچه‌ها گوش به فرمانش بودند. 

توی هجده سالی که حاج خانوم را دیده بودم، یاد ندارم، غذا پخته باشد، یا خانه را رفت و روب کند یا جارو بزند. حاج خانوم همیشه بالای اتاق مهمان که ما تنبی می‌گفتیم، می‌نشست و لحاف کوچکی روی پاهایش می‌انداخت و قرآن می‌خواند. گاهی که سر حوصله بود، مشاعره می‌کردیم و من که نوجوان عاشق شعری بودم، پیش حافظۀ شعری‌اش کم می‌آوردم. حاج خانوم، خط خوشی داشت و قصه‌های عجیبی از بر بود. ناغیل‌هایی که در کودکی توی گوشم نجوا کرده بود همچنان یادم است. از گولی خانیم و ملک محمد تا ایلان و گلین.
اما من قول خودم را به نسرین بیست ساله یادم رفت. توی مسیر زندگی، خوردم به سربالایی و سراشیبی‌های تند و یکی پس از دیگری، مرا از نوشتن و رویای کودکی جدا کردند. 
بعدتر‌ها رویای وکالت هم که آرزوی دیرینۀ من و مهناز برای بزرگسالی‌مان بود، رنگ باخت، خبرنگاری را هم نصفه و نیمه رها کردم، چون هیچ مشوقی نبود، هیچ کس پر و بالم نداد تا بدوم دنبال رویاهایم. 
یک روز نسرین بیست و هشت ساله از خواب که بیدار شد، یاد قول هشت سال پیشش افتاد. ضربان قلبش تندتر زد و نشست پای نوشتن. وقتی اولین قصه‌ام متولد شد، اسفند ماه زیبایی بود. من نسخه‌های بسیاری از داستان اولم را پرینت گرفتم و دویدم سمت کتابخانه. 
ضیا و رعنا و نعیمه تنها کسانی بودند که در آن 16 اسفند سرما زده، مهمان داستان نخستم شدند. وقتی داستانم را برایشان خواندم قلبم به شدت توی سینه‌ام می‌کوفت و نفسم بالا نمی‌آمد. اولین رنج نوشتن که به اولین داستان زندگی‌ام ختم شد، نسرین بیست ساله در من خندید. دستم را کشید و برد وسط شلوغ‌ترین میدان شهر، دستم را کشید و برد بالای بلندترین قلۀ کوه، ما با هم در آغوش هم خندیدیم و گریستیم. ما همدیگر را دوباره یافتیم و من دریافتم که رسالتم نه آموختن که نوشتن است.
شبیه کودک نوپایی که افتان و خیزان گام بر می‌دارد، نسرین درونم افتان و خیزان دارد نخستین قدم‌های نویسنده شدنش را بر می‌دارد، قرار است هوا که گرم‌تر شد، سه‌تارش را بردارد و برود سر اولین کلاس موسیقی‌ای که سر راهش دید، قرار است برف‌ها که آب شدند، با اولین رویش جوانه‌های بهار، دست نسرین کوچک ده ساله را بگیرد و ببرد باغ گلستان و برایش یک دوچرخۀ قرمز بخرد. شاید دیگر نسرین ده ساله به دوچرخۀ آبی وحید با حسرت نگاه نکند. 
می‌دانید؟ معلم شدن در هیچ کجای کودکی‌ام جایی نداشت، من معلم شدن را انتخاب نکردم، گاهی فکر می‌کنم اجبار بود که مرا به این سمت و سو کشید. نه اینکه پشیمان و ناراضی باشم. نه معلمی بهترین اتفاق زندگی نسرین 25 ساله بود. معلمی تمام چیزی بود که به من نوید زندگی می‌داد. اما می‌دانید رویای کودکی، چیزی است که خون را در رگ‌های آدمیزاد به جوش و خروش در می‌آورد، رویای کودکی چیزی است که نوید زندگی با خود دارد. من قرار است نویسنده شوم و این فراتر از کتابی است که در آستانۀ انتشار دارم.
حس می‌کنم باید زنده بمانم، خیلی بیشتر از آنچه لازم است، تا رویای انتشار کاخ بهار را به واقعیت پیوند بزنم. دلم می‌خواهد یک روز که با چای دارچینی و کیک وانیلی نشستم رو به روی شما، بخندم و بگویم، رویاهایتان را زندگی کنید، زمان برای اینکه شما رویای‌تان را به چنگ آورید هرگز دیر نیست.

  • نسرین

هوالمحبوب


صدای غر زدن‌های ریزش هنوزم داره از توی حیاط میاد. شیلنگ آب رو گرفته دستش و داره بند رخت زپرتی رو آب می‌کشه. کار همیشگیشه. غر زدن و شستن رو می‌گم. از اذون صبح که بیدار می‌شه، تا الی شوم، یه بند غر می‌زنه و آب می‌کشه. 
یاکریمای توی حیاطم از دستش آسایش ندارن، تا میان یه گوشه جاگیر شن، شلینگ اب رو میگیره دستش و کر و شر کنان، فحش نثار همشون می‌کنه. می‌گه:« الهی گوه‌دونتون بند بیاد تا اینقدر گند نزنین به حیاط. »
ثریا که پاشو می‌ذاره تو حیاط، اخماش می‌ره تو هم، رخت پهن کردن ثریا روی بند رخت آفتاب‌گیر حیاط، تا اطلاع ثانوی، ممنوع شده. مخصوصا وقتایی که حولۀ حمومش رو پهن کرده باشه، حولۀ حموم براش مقدسه، نه می‌تونی بهش دست بزنی، نه حتی نگاهش کنی. رضا اگه حتی بهش زل بزنه هم حوله نجس می‌شه، دوباره می‌ره تو تشت، تا طیب و طاهر بشه.
از رضا هیچ خوشش نمیاد، نه که رضا بد باشه نه، فقط به قول آبا: «گوزونه آلابولا گلیر»(1)
هوای اتاق دم داره، از صبح چپیدم توش و حتی واسه ناهارم نرفتم بیرون، از صبح بیشتر از ده لیوان چایی خوردم، چایی مغزم رو آروم می‌کنه، وقتایی که فحش‌خورم ملسه، کتری به دست می‌رم تو آشپزخونه، تا چای خشک بردارم. حواسش باشه نمی‌ذاره دست به چیزی بزنم، همیشه بهانه‌ای داره برای اینکه کرکرۀ آشپزخونه رو بکشه پایین. 
اولین کاری که می‌کنه اینه که بگه دستاتو شستی؟ 
و من از دست شستن بدم میاد، از تمیز بودن بدم میاد، از برق زدن بدم میاد، فقط به خاطر اینکه مجبورم روزی هزار بار به خاطرش دستامو بشورم، از اینکه همیشه باید حواسم بهش باشه و از خطوط قرمزش رد نشم خسته‌ام.

ادامه دارد......

1: به چشمش بد هیبت و زشت میاد
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۵
  • نسرین
هوالمحبوب
 
از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو زد. دستش رو سمت من دراز کرد و گفت بریم. با تردید دستم رو گذاشتم تو دستش و راه افتادم. مسیری که انتخاب کرده بود، برام تازگی داشت، خونه‌های ویلایی، محوطه‌های گل‌کاری شده، سکوت سکرآور خیابون، یه  فضای دلنشین ساخته بودن. دستم رو که گرفت، هوا یهو گرم شد، حس می‌کردم حجم زیادی از خون دویده تو صورتم. دست‌هاش قفل شده بود تو دستم و فشار خوشایندی که به انگشتام می‌داد، تمرکزم رو ازم می‌گرفت.
آروم حرف می‌زد و من اونقدر درگیر عطر لباسش بودم که صداشو نمی‌شنیدم. سعی می‌کرد قدم‌هاش رو با من هماهنگ کنه و ازم جلو نزنه. شونه به شونه‌اش راه رفتن رو دوست داشتم، گاهی تمام قد برمی‌گشت سمت من و خیره نگاهم می‌کرد و  من یادم می‌رفت داشتم راجع به چی حرف می‌زدم.
 
-من دوست داشتم اولین باری که بعد از جواب مثبتت باهام میای بیرون، خیلی بهت خوش بگذره، برای همین آوردمت محلۀ قدیمی‌مون که یه چند تا جای خاطره‌انگیز رو بهت نشون بدم.
-فکر می‌کنم امروز اولین بار خیلی چیزا رو تجربه کنم.
-مثلا؟
-اولیش همین دستایی که گره خورده به هم.
صورتش دوباره برگشت سمت من، عطرش دوید توی مشامم و من از حس عجیب غریبی که نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم آکنده شدم. مهرداد آدم شوخی بود، باهاش همیشه خوش می‌گذشت، انگار صد ساله منو می‌شناسه و وجب به وجب منو بلده. می‌دونست چی عمیقا خوشحالم می‌کنه، می‌دونست نقطه ضعفم کجاست، می‌دونست از چیا بدم میاد.
وقتی می‌خندید یه چیزی توی قلبم آزاد می‌شد، خون با سرعت بیشتری توی رگ و پی‌ام پمپاژ می‌شد و من حس می‌کردم ده سال جوون‌تر شدم.
-رسیدیم همین‌جاست.
یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بود با تابلوی رنگ و رو رفته‌ای که نشون می‌داد یه مدرسه پسرانه بوده.
-اینجا مدرسه ابتدایی منه، اینجا کلی آتیش سوزوندم و چند باری هم اخراج شدم، اما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مکان‌های این شهره برام.
-منظرۀ قشنگی داره، کاش می‌شد توش رو هم دید.
-اگه تو بخوای کار نشد نداره.
منتظر ادامۀ حرف من نشد و مثل قرقی از دیوار مدرسه بالا کشید. هاج و واج نگاش می‌کردم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته. صدای پریدنش که اومد دویدم سمت در ولی مهرداد طوریش نشده بود با خنده در رو باز کرد.
-الان راحت‌تره، اون موقع‌ها پدرمون در میومد برای بالا رفتن از دیوار، اغلب مواقع هم گیر می‌افتادیم.
انگار داشتم با بخش ناشناخته‌ای از شخصیتش آشنا می‌شدم. توی مدرسه به وضوح تبدیل به یه پسر بچۀ ده ساله شده بود. با ذوق و شوق همه جا رو نشونم می‌داد و راجع به همه چیز خاطره تعریف می‌کرد.
نیم ساعتی توی ساختمون مدرسه گشت زدیم و اومدیم بیرون.
گرد و خاک لباساشو تکون و دوباره دستم رو گرفت و دنبال خودش برد.
این بار جلوی یه خونۀ قدیمی متوقف شد. یه در آهنی یشمی با یه آیفون قدیمی. مهرداد جلو رفت و زنگ زد، با تعجب گفتم اینجا کجاست؟
خندۀ موزیانه‌ای کرد و چیزی نگفت، چند باری که زنگ زد بالاخره صدای یه پیرمرد توی آیفون پیچید، منتظر بودم که مهرداد بره جلو و خودش رو معرفی کنه ولی.....
مهرداد چند ثانیه قبل شروع کرده بود به دویدن سمت خیابون بغلی.
من فقط صدای خندۀ شیطنت آمیزش رو شنیدم که می‌گفت:
قبل از اینکه خیس بشی بدووووووو
ولی دیر شده بود، خیلی دیر.
آقای بکائی ناظم همون مدرسۀ ابتدایی یه سطل آب سرد رو خالی کرده بود روی من، چون انگار مهرداد بار اولش نبود که زنگ در خونه‌شون رو می‌زد و در می‌رفت.
  • نسرین

هوالمحبوب

قصه از کجا شروع شد؟ از اولین اشتباهی که کردی؟ از نوشتن و سرودن؟ از خواندن؟ از کجا شروع شد که اینهمه عمق یافت؟ چه شد که این همه تو را در خود غرق کرد؟ آدم‌ها شبیه زورقی مواج در سطح اب، تلاطمی به زندگی کسالت‌بارت دادند و رفتند. گاه غرق شدند و گاه دور. این تو بودی که همیشه بست نشستی و چشم دوختی به آینده. با حال چه کردی؟ با زندگی چه کردی؟ با جام شرابی که جرعه جرعه در کامت ریخت چه کردی؟ مستی بعد از شراب را با که قسمت کردی؟ اولین منگی بعد از باده را روی شانه‌های چه کسی از سر پراندی؟ نوشتن نان زندگی بود، نوشتن آب بود، حیات بود، تو از نوشتن لبریز شدی و کوزۀ جانت لبالب شد و ناگاه سر رفت.
کلمات را حفظ نکردی، تو رازدار خوبی نبودی، حرف که زدی قفل بر دهان نداشتی، لبریز که شدی خوددار نبودی. تو کی این همه با خودت تنها شدی؟ کی همه بال پرواز گشودند و تو را رها کردند؟ کی این همه پژمردی و دم نزدی؟
به ستوه‌ام آورده‌ای، از تحمل بار گرانت به تنگ آمده‌ام، از بی‌زبانی و زبونی‌ات خسته‌ام. زندگی شرنگی بود گاه شیرین، که صدای نوشانوشت به گوشم می‌رسید، گاه تلخ بود و من صدای بلند ناله‌هات بودم. چه شد که قصه به اینجا رسید؟
از آن همه آواز دهل که دمی ساکت نمی‌شد چرا رسیدیم به این گوشه عزلت؟ آدم‌های قصه رفته‌اند و صحنه خالی از بازیگر است. نور رفته و سیاهی تو تنها بر هم زنندۀ نظم این جاست. تو هم‌رنگ جماعت نشدی، عاقبت کسی عاشقت نشد، کسی دستت را نگرفت و تو تا ابد تبعید شدی به قصه‌ها.  میان بی‌وزنی و بی‌مرزی و بی‌صدایی، میان خلا. تو خودت خلا بودی، تهی و پوچ. وزنی نداشتی، حس نشدی، دیده نشدی، کسی برای دیدن تو از روی صندلی بر نخاست، برای تو کسی کف نزد، همیشه گوشه‌ای نشسته بودی و پر زدن دیگران را تماشا می‌کردی، فکر می‌کردی، روزی نوبت تو هم خواهد رسید که بدرخشی، اما یادت نبود درس اول را که هر قصه‌ای به سیاهی لشکر هم نیاز دارد، به کسی که صحنه را شلوغ کند تا بازیگران اصلی به چشم بیایند، کسانی که معرکه گردان اصلی‌اند.
سطحی را که ترسیم کرده‌ بودند، برای تو بود، که حق نداری از آن قدمی فراتر بگذاری. تو به معنای هیچ رازی پی نبردی، با تو کسی نجوا نکرد، سرت روی شانه‌ای نلغزید و لب‌هایت داغی بوسه‌ای را نچشید. تبعید شدی به صحنۀ خالی، به دنیای بی‌پژواک.
به تو گفتند بنشین و گوش کن، گفتند لب از لب بر ندار، صدای نفس‌هایت را فرو ببر و دم نزن، گفتند سایه‌ات را خط بزن، گفتند وزنی نداشته باش، سبک باش، مثل پری رها در آغوش باد.
حالا چگونه تو را که نه صدایی داری و نه وزنی، نه سایه‌ای داری و نه ادراکی، دوباره به صحنه راه بدهم؟ 


  • نسرین

هوالمحبوب


سلام آقای لانگدون عزیز.
این نامه از غیر قابل‌باورترین مکان ممکن، و از غیر قابل پیش‌بینی‌ترین فرد جهان، برای شما پست می‌شود. پس لطفا با تمام دقتی که همیشه از شما سراغ دارم آن را بخوانید و هر چه سریع‌تر جوابش را برایم پست کنید، به شکل احمقانه‌ای به پاسخ مثبت شما امیدوارم.
هفت سال است که به بچه‌ها طرز صحیح نوشتن نامه را یاد می‌دهم و تمام تلاشم این است که نوشتن نامه اداری و رسمی را از حالت خشک و غیر منطقی‌اش خارج کنم. حالا شما هم فکر نکنید که چون این نامه، فاقد چارچوب تعریف شده است، حتما چیز به درد بخوری توش نیست و راحت مچاله‌اش کنید و کنار باقی نامه‌های طرفداران‌تان توی آن سطل آشغال معروف کنار میز تحریر‌تان پرتش کنید.
وقتی آقاگل گفت که می‌خواهد به یک چالش هیجان‌انگیز دعوتم کند، به خیلی از گزینه‌ها فکر کردم، که می‌شد برای‌شان نامه نوشت، اما در شرایط حساس کنونی، هیچ کس بهتر از شما، نمی‌توانست جواب سوالات مرا بدهد.
برای کسی که توی یکی از بهترین دانشگاه‌های جهان، نمادشناسی تدریس می‌کند و با پیچیده‌ترین نماد‌ها و رمز و راز‌ها سر و کار دارد، برای کسی که چندین مرتبه از مرگ حتمی جان سالم به در برده و توانسته دست خیلی‌ها را رو کند و همزمان توجه، روشنفکران، مذهبیون، تاریخ‌نگاران را به خودش معطوف کند، برای کسی که رد پای نیوتن و داوینچی و ویکتور هوگور را در انجمن‌های مخفی، پیگیری می‌کند و کل باورهای مسیحیت را زیر سوال می‌برد،کشف رازهای ساده و پیش پا افتادۀ من حتما مثل آب خوردن است.
می‌دانم که خیلی مقدمه‌چینی کرده‌ام، من وقتی سر درد و دل‌ام باز می‌شود، حساب زمان و مکان تا حدی از دست‌ام در می‌رود، همین دیشب داشتیم با بچه‌ها توی یک گروه دوستانه حرف می‌زدیم، من چراغ‌های اتاقم را خاموش کردم که بخوابم ولی یکهو به خودم آمدم و دیدم که سه ساعت است که دارم توی یک اتاق تاریک، توی سر و کلۀ گوشی می‌زنم و هی شعر می‌خوانم و ارسال می‌کنم که از مسابقۀ مشاعره عقب نمانم.
لابد مشاعره هم نمی‌دانید چیست و به من حق می‌دهید که در شرایط حساس کنونی، نتوانم برایتان راجع بهش توضیح دهم.
شما کسی هستید که در آن کشور عریض و طویل، با آن‌همه کاراگاه و کارشناس و نخبه، برای کشف راز قتل‌های عجیب و غریب، به او  زنگ می‌زنند، پس قبول کنید که من اشتباه نکرده‌ام. 
شما بودید که با کمک ویتوریای زیبا، از چراییِ مرگ فیزیکدان بخت برگشته، سر درآوردید، (راستی چقدر خوش‌خوشان‌مان شد وقتی ویتوریا با آن لباس‌های جلف، وسط واتیکان، جولان می‌داد و هیچ حواسش نبود که در چه زمان اشتباهی، در چه مکان اشتباهی قدم گذاشته است:)
چقدر نفس‌های ما در سینه‌هایمان حبس می‌شد وقتی دست به کارهای خطرناک می‌زدید و جان‌تان را به خطر می‌انداختید. من تمام آن ماجراها را یک نفس می‌خواندم، خواب و خوراک نداشتم تا به ته قصه برسم. 
از آنجایی که توانستید، با مشقت‌های زیاد و البته با کمک سوفی، ماجرای قتل ژاک سونیر، (رییس موزه لوور) را حل و فصل کنید و به دل سیستم پیچیدۀ آن انجمن اخوت نفوذ کنید، یا با دیدن جنازۀ سولومون بیچاره که که خودش را در آخرین لحظات عمرش به شکل نماد‌های عجیب غریب و پیچیده در آورده بود که شما را به سمت قاتل راهنمایی کند، پی به راز آن قتل مخوف بردید، پس حتما می‌توانید گزینۀ مناسبی برای حل مشکل من باشید.
راستش این را هم بگویم که آخرش توی دل ما ماند که شما به یکی دل ببازید و تهش به ازدواج ختم شود. من بیشتر دلم می‌خواست که با سوفی ازدواج کنید، چون توی هوش و نبوغ دست کمی از خودتان نداشت، تازه خوشگل هم بود. ولی خب ته همۀ قصه‌ها شما تنهایی سوار هواپیما شدید و تنهایی به آپارتمان زیبایتان برگشتید.
راستش را بخواهید همین چند وقت پیش که بازی اسکیپ روم را نصب کرده بودم و توی روزهای کشدار قرنطینه با یکی از دوستان مرحله به مرحله جلو می‌رفتم، ناغافل یاد شما افتادم که اگر بودید الان چقدر برای‌تان این بازی مثل آب خوردن بود. 
می‌دانید چرا اینقد مقدمه‌چینی می‌کنم؟ چون هیچ وقت بلد نبودم که حرفم را رک و راست بزنم، مخصوصا وقتی پای احساسات در میان است، من احساس می‌کنم شما می‌توانید دلیل حضور ما در این جغرافیای عجیب، در این برهۀ حساس کنونی، در این کارزار نفس‌گیر را کشف کنید. من حس می‌کنم، یک رازی پشت تمام این اتفاق‌ها هست، پشت این‌همه زلزلۀ وقت و بی‌وقت، پشت این همه سیل، این همه سقوط کوه و ریزش بهمن و آوار شدن ساختمان و سوختن کشتی و بازار و جنگل و مجتمع‌های تجاری، دلیلی هست که حالا ما افتاده‌ایم به جان همدیگر و به خودی و غیر خودی رحم نمی‌کنیم، لابد یک رازی پشت این‌همه خشم و عصیان هست. 
اگر ما مهره‌های یک بازی کامپیوتری فوق پیشرفته هم بودیم، این حجم از خشونت دور از رحم و مروت بود. این حجم از خون ریخته شده و جان به تاراج رفته، هر جور که حساب می‌کنم، عادلانه نیست. بنابراین فکر کردم که حضور شما به عنوان استاد نمادشناسی هاروارد در ایران الزامی است.
لطفا وقتی نامه‌ام را خوانید با همین شماره‌ای که برایتان به پیوست ارسال می‌کنم تماس بگیرید.
مقدمات آمدن‌تان را شخصا فراهم می‌کنم. فقط لطفا قبول کنید که این طومار در هم پیچیدۀ یک ملت بخت‌برگشته باید به دست شما گشوده شود. اگر ما هم یک جایی از بازی‌های انجمن‌های سری و فراماسونری هستیم، لااقل بدانیم و بعد بمیریم.
الان که این نامه را پست می‌کنم ساعت پنج و ده دقیقه عصر است، شما در آمریکا دم‌دمای صبح را زندگی می‌کنید. امیدوارم به زودی همدیگر را ملاقات کنیم.
                                                                                                                                                                                                         
                                                                                                                                                                                                                                 خدانگهدار
بیست و سوم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و هشت
تبریز-ایران
نسرین از زمزمه‌های تنهایی

ممنونم از آفاگل بابت دعوتش، به رسم همۀ چالش‌ها دعوت می‌کنم از عزیزان دلم، فرشته و مریم و آسوکا

  • نسرین


من حاضرم قسم بخورم، پیر شدن پدرها درست از لحظه‌ای شروع می‌شود که پسردار می‌شوند. با هر لگدی که آنها به توپ می‌زنند، با هر شیشه‌ای که پایین می‌آوردند، با هر لاس زدنی که گمان می‌کنند نشانۀ مرد شدن‌شان است. با اولین پکی که به سیگار می‌زنند، پسرها که قد می‌کشند، درد و مرض‌ باباها هم شروع می‌شود. 

سحاب، بعد از دعوای دیروزش با بابا، گم و گور شده. گوشی بی‌صاحبش هم خاموش است. از سر شب، با بابا راه افتاده‌ایم توی شهر و به همۀ پاتوق‌های احتمالی‌اش سرک کشیده‌ایم تا بلکه ردی از وجود نحسش پیدا کنیم.

توی پارک، چند تایی از رفقایش را نشان بابا می‌دهم، بابا با آن لحن معلمانه، از سحاب می‌پرسد و تاکید می‌کند که گوشی‌اش خاموش است و ما نگرانش شده‌ایم.

پسره با آن چهرۀ زار و نزار و شلوار شرحه‌شرحه‌ای که به تن دارد، به خودی خود تن بابا را می‌لرزاند. پکی به سیگار می‌زند و در حالی که سعی می‌کند مودب به نظر برسد می‌گوید:

-دوست دخترش رو پریشب با یکی گرفتن، اینم قاط زده. 

بابا هاج و واج می‌ماند. 

-بی‌خی، یه شب سگ لرزه بزنه تو پارک، برمی‌گرده، تخمش رو نداره، جیم شه.

بابا انگار تازه از خواب پریشانی پریده باشد، مستاصل و درمانده، به من نگاه می‌کند، سعی می‌کنم توی چشم‌هایش نگاه نکنم. دستش را می‌گیرم و از پارک بیرونش می‌برم.

حس می‌کنم مغزم قدرت پردازشش را از دست داده، وقت‌هایی که نمی‌توانم کار مفیدی انجام بدهم، ترجیح می‌دهم بخوابم. خوابیدن نیاز به مهارت خاصی ندارد، دراز می‌کشی روی تختت و پتو را می‌کشی روی سرت و چشم‌هایت را می‌بندی. بعدش دیگر هیچ چیزی نمی‌فهمی. وقت‌هایی که نمی‌توانی واقعیت موجود را تغییر بدهی، مجبوری ازش فرار کنی و چه فراری شیرین‌تر از خواب. 

صدای جیغم را می‌شنوم، می‌خواهم به سمت صدا بروم، اما سنگینم، انگار کوهی روی تنم هوار شده، به پاهایم وزنه‌های چند تنی بسته‌اند،  توی تخت خودم دراز کشیده‌ام و صدای جیغم از یک جای خیلی نزدیک به گوشم می‌رسد. به هر جان کندنی است خودم را از تخت جدا می‌کنم، اما چند قدم بیشتر برنداشته‌ام که با سر به یک جای عمیق سقوط می‌کنم. 

زمین می‌لرزد و من توی تخت آشنای خودم چشم‌هایم را باز می‌کنم. قلبم گویی در دهانم می‌زند. حس می‌کنم باید دستم را توی قفسۀ سینه‌ام فرو کنم و قلبم را از آن تو بیرون بکشم و باطری‌اش را در بیاورم تا این صدای گرومپ گرومپش کمی آرام بگیرد.

مامان پای سجاده است، الرحمن می‌خواند. هر بار که می‌رسد به آیۀ «فبای آلا ربکما تکذبان» یک حبه قند از روی سجاده برمی‌دارد و محکم رویش فوت می‌کند. انگار که بخواهد با هر فوت، تمام قدرت نهفته در نفسش را در آن بدمد و با  هر فوت محکمش، ثواب بخشی از این مراسم کسالت‌بار قرآن خوانی‌اش را توی تن من و بقیه هم جا کند. بالاخره هر چه نباشد، این قندهای مقدس بعد از مراسم عشای ربانی، توی قندان سرازیر می‌شوند و ما چای صبح‌مان را با آن‌ها نوش جان می‌کنیم.

سر معده‌ام می‌سوزد، انگار یک قاشق فلفل تند را یکجا بلعیده باشم، هر بار که دکتر معاینه‌ام می‌کند، بعد از پیچیدن همان نسخۀ تکراری می‌گوید، منشا معده دردهای شما، بیشتر عصبیه. سعی کنید از محیط‌های استرس زا و مسائل تحریک کنندۀ عصبی دوری کنید.

و من هر بار لبخند می‌زنم و توی دلم می‌گویم این بار دیگر عوض کردن خانه به تنهایی کافی نیست، باید شناسنامه‌ام را هم عوض کنم. 

سحاب پیدایش نشده، مامان هنوز باورش نشده که گوشی هیچ کس خود به خود خاموش نمی‌شود. هر بار که صدای تکراری اپراتور را می‌شنود، به هفت نسل پیش و پس زنک فحش می‌دهد. انگار که آن زن،  عمدا گوشی سحاب را خاموشش کرده تا کفر مامان را در بیاورد.

وسط دلشوره‌های گنگ، مامان می‌گوید: ای خدا، دنیات چه جای وحشتناکیه برای زندگی، بچه‌ام رو به خودت سپردم. ولی با وجود اینکه سحاب را به خدا سپرده، باز هم دلش آرام و قرار ندارد.

دم‌دمای صبح است که مامان بالاخره از سر سجاده بلند شده و قند‌های متبرکش را جمع می‌کند و با احتیاط توی قندان می‌ریزد. 

با گوشی توی دستم نشسته‌ام روی کاناپه، مامان اخم‌هایش را توی هم می‌کشد و با صدای بلند از توی آشپزخانه می‌گوید: « قدیم دلی رحمان بیر دانایدی، ایندی هره اوزونه گوره بیر دلی رحماندی.»

رحمان دیوانه را یادم هست، مرد شیرین عقلی بود که یک رادیوی جیبی داشت که همیشه بیخ گوشش بود، توی کوچه پس کوچه‌های محله، پلاس بود و توی هر مهمانی که توی خانه‌مان برپا بود، رحمان بر صدر مجلس نشسته بود. صدایم را بلند می‌کنم که به گوش مامان برسد:

-توی این خونه هممون یه جورایی معتادیم، من به گوشی توی دستم، تو به قرآن خوندن، بابا  هم به خواب، فقط موندم اعتیاد سحاب به چیه. شاید دردسر درست کردن و لرزوندن دست و پای ما.

مامان که شروع می‌کند به غرغر کردن، دوباره سرم را فرو می‌کنم توی گوشی و دعوای دیشب سحاب را توی سرم مرور می‌کنم.

اولین کشیده را که بابا توی گوشش خواباند، من ایستاده بودم در چارچوب در. می‌خواستم جلوی رفتنش را بگیرم. خیر سرم می‌خواستم میانجی‌گری کنم.

سیلی سحاب که نشست بیخ گوش بابا، یک لحظه خانه را سکوت پر کرد. انگار که یک نفر باطری قلبم را درآورده باشد، سر پا وا رفتم و سُر خوردم روی زمین. 

سحاب از روی نعش من رد شد و رفت. رفت که رفت.

بعد از سیلی سحاب، توی چشم‌های بابا زل نزده‌ام. بابا انگار آب رفته باشد، از دیشب تا حالا هی کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شود. 

اما می‌دانم که در برابر هر اتفاق تلخی، دوران نقاهتی هست که بعد از طی شدنش، همه چیز دوباره عادی می‌شود. به این فکر می‌کنم که آشتی این بارش قرار است چقدر برایمان آب بخورد.

نعش تلویزیون توی حیاط را با کمک مامان جمع می‌کنیم، مثل همیشه سعی می‌کنیم توی سکوت کار کنیم، بدون اینکه مجبور باشیم دربارۀ اتفاق‌ها با هم حرف بزنیم. انگار سیم اتصال‌مان دچار نقص فنی شده باشد.

 

19 مهر 


  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۵
  • نسرین

هوالمحبوب 

توی عکس دست چپت را زده‌ای زیر چانه‌ات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو می‌کنی، زور می‌زنم گریه کنم، کامم تلخ می‌شود، بغض هجوم می‌آورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشک‌ها یک جایی تمام شده‌اند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبان‌های اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگی‌ام انداختی. 

می‌دانی آقای محترم، آدم‌ها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمی‌شوند، آدم‌ها تا جای گرم‌تری پیدا نکنند، دم از رفتن نمی‌زنند، گمان می‌کردم یک جایی بین این همه فاصله گم می‌شوی، یک جایی وسط این‌همه دلشوره گم می‌شوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصله‌ها تویی که انگشتر دست کرده‌ای و ایستاده‌ای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زده‌ای زیر چانه‌ات، پشت تمام این فاصله‌ها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادی‌های لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصه‌ها تو نشسته‌ای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سال‌های از دست رفته را آه می‌کشم. 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۷
  • نسرین